رفتن به مطلب

....::: خاطرات روز عقد :::....


afa

ارسال های توصیه شده

خاطرات روز عقد

 

از دوستان عزیز دعوت میکنم تا سرگذشت خاطره انگیزترین روزشون ، یعنی لحظه عقدشون رو برای سایر کاربران بیان کنن.

 

parisnajd.com_wedding_06_2.jpg

شما در روز عقد چه حسی داشتین ......

 

چه برنامه خاصی برای این روز تدارک دیدین......

 

در چه ساعتی از روز این مراسم اجرا شد .....

 

آیا با مناسبت خاصی تقارن داشت......

 

و .......

 

 

images?q=tbn:ANd9GcRu9or_SjHUO1Qsf_-CcJmqMfd5mG00dLR2DEKh7SZNRPj7aWm90g

  • Like 23
لینک به دیدگاه

من در 9 فروردین سال 1391 روز چهارشنبه ساعت 19:30 بعدازظهر متقارن با سالروز ولادت حضرت زینب (س) در حرم مطهر امام رضا علیه السلام مراسم عقدم رو برگزار کردم.

 

در اون روزها چنان استرسی داشتم که میلی به غذا نداشتم ، خوابم نمیبرد :icon_redface: به این فکر میکردم نکند اشتباه انتخاب کردم .... چه سرنوشتی در انتظارم است و ....

 

 

و خداروشکر حال بعد از گذشت 2 سال خدارو صدها هزار بار شاکرم.....

 

در آستانه سال نو برای همه ی دوستان مجرد آرزومندم که این لحظات را تجربه کنن و قدر بدونن که بسیار زور گذر است :sigh:

  • Like 21
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...

موقع امتحانهای دانشگاه بود و من برای اینکه دیگه هنگ کرده بودم و می خواستم از اومد و رفت خواستگارهای مخل اسایش راحت شم اول به پدر مادرم گفتم دیگه من تسلیم هر کسی رو گفتین خوبه باشه من قبول می کنم و بد و خوبش با شما بعد خیالم راحت شد ولی دریغ به جای اینکه دلشوره بگیرن و من رو راحت بذارن تازه خوشحالتر شدن که ریش و قیچی دست خودشونه بعد که دیدم شوخی شوخی داره جدی میشه و داره قرار روز بعله برون گذاشته میشه گفتم چیکار کنم که خدا رحم کرد و 2 روز مانده به مراسم یه کسی که من اصلا فکرش رو نمی کردم تلفنی از ما ما نم خواسته بود که بیان و مادر گرامی هم اون ها رو پیچونده بود بعد من که فهمیدم گفتم زشته بده بذارید بیان الان می گن به خاطر وضع مالی شما اینجوری گفتین و در دلم گفتم از این ستون به اون ستون فرجه شاید قبلی بهش بر بخوره مراسم رو به هم بزنه و اینها هم که بفهمن من یه کس دیگری رو گذاشتم سرکار بگن برای ما هم همین اتفاق میفته و برن پی کارشون که نرفتن که نرفتن و خودشون بله گفتن دست زدن و ............ شوخی شوخی من نا مزد کردم ناگفته نمونه که تا ثا نیه اخر قبل از عقد منتظر بودم همسرم همه چی رو به هم بزنه و بگه به تو اطمینان نیست اما افسوس که نگفت و بعد که مو ضوع رو گفتم گفت می دونی من چقدر نذر کرده بودم که مراسمتون بهم بخوره بد شانسی ما رو می بینید ولی الان خوشحال و شادم و شاکر خداوند بزرگ که از این بهتر برای من نمی شد :5c6ipag2mnshmsf5ju3:whistle::ws43:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...