Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۲ گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد ! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد ! 17 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۲ بیشتر از این باید از دستش بر میومد 2 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ مرسی. بار هشتم بود میخوندم اینو ....! 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ مرسی. بار هشتم بود میخوندم اینو ....! باید خودم دست به قلم بشم پس :)) 1 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ باید خودم دست به قلم بشم پس :)) نه دلیلش چیز دیگه ای ـه ! 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ نهدلیلش چیز دیگه ای ـه ! میگردم داستان های جدید تری پیدا کنم برات :) 1 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی.... 3 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ میگردم داستان های جدید تری پیدا کنم برات :) مگه وظیفه توئه که داستان غیر تکراری پیدا کنی ! همینایی هم که میزاری خیلی خوبه مرسی / خودم دوست دارم بذارماز رو وظیفه نیست:) باشه ! 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ مگه وظیفه توئه که داستان غیر تکراری پیدا کنی !همینایی هم که میزاری خیلی خوبه مرسی / خودم دوست دارم بذارم از رو وظیفه نیست:) 1 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۲ پیرمدی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند درزندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد "پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول رادوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی دوستدار تو پدر" پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام" 4 صبح فردا 12 نفر از و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده