رفتن به مطلب

کاکتوس (نشریه طنز)


Imaaan

ارسال های توصیه شده

spgqgsog1o69dxxh1iry.gif

سلام

کاکتوس یه نشریه طنز دانشجویی بود که بین سال های 84 تا 88 توی

دانشگاه رازی کرمانشاه منتشر میشد. من خودم دانشگاه رازی نبودم،

از طریق دوستام و سایتش "Caactoos.com" باهاش آشنا شدم.

سیو شده یه سری از صفحات سایت و به اضافه PDF دو شماره آخر این

این نشریه رو دارم.

توی این تاپیک بعضی نوشته های کاکتوس رو میذارم، ممکنه

بعضی هاش رو خونده باشین، ولی جایی ندیدم منبعش رو هم بذارن.

لینک به دیدگاه

نشریه شماره 5 - مهر 87:

 

 

ویژه استقبال ورودی­ های جدید!

اندر احوالات بوستان!!

 

 

از دفتر خاطرات یک سال صفری!

 

و من به دانشگاه شدم و فکر همی نمودم که آنجا گاه دانش (مکان دانش) باشد اما بعدها دانستم که در آن جماعت « گاهی» به دنبال «دانش» روند بیش از آن پی ... باشند.

وی در سفرنامه خود می نویسد: « ... و در آنجا مکانی بدیدم بس سبز که دود از آن بر می خواست و من پنداشتم که آن جنگلی باشد در حال سوختن و یا مکان سرخ پوستان. چون بدانجا شدم، جماعتی بدیدم چوبی سفید را به کام برند که دود از آن بر می خاست و آن را سیگار می نامیدند و حین خاموش کردن آن را به زمین می انداختند. و من بدانستم که آن مکان را بوستان گویند و به قول حضرت حافظ " شهری بود پر کرشمه و خوبان ز شش جهت"

علاوه بر دودیان کسانی نیز بدانجا بودند که آنان را «عشاق» نام نهاده بودند و همگی بر این اتفاق که

چمن بی هم نشین زندان جان است صفای بوستان از "دوستان" است

و از آنجا چنین دریافتم که اینان نسبتی با هم ندارند.

و در آن بوستان گربه ای بود که هرگز حاضر به خوردن غذای مطبخ دانشگاه (که آنرا سلف همی خوانند) نبود.

** توضیح کاکتوس : بوستان = محوطه چمن دانشگاه!

لینک به دیدگاه

سایت - 4 خرداد 87:

اندر احوالات کنکور ارشد

و یا:«آقایان هم می توانند حامله شوند!»

ppmd7n5kveodmo82gcnj.png

شاید شما ندانید کنکور با بچه های معصوم و غیرمعصوم چه کار می کند اما خوب است بدانید روزها و ماههایی که برای کنکور ارشد درس خوانده می شود را تنها می توان به دوران حاملگی تشبیه کرد –هر چند بچه پنج شش ماهه به دنیا می آید و آقایان هم می توانند حامله شوند- البته با کاری که کنکور با جسم و جان و مخصوصا روح و روان جوانان بیچاره می کند این تشبیه هیچ هم بیراه نیست، در همین راستا روز آزمون و آن سه چهار ساعت امتحان تستی را به وضع حمل تشبیه می کنیم، و نتیجه آزمون را نوزاد فرض می کنیم؛

 

با توجه به پیش فرض های گفته شده اگر شما هم کنکوری بوده اید، احتمالا فرزندتان به صورت یکی از موارد زیر خواهد بود، امیدواریم بچه تان فارغ از پسر و دختر، سالم به دنیا بیاید!

 

بچه سالم که به طور طبیعی به دنیا آمده است: قبولی در دانشگاه روزانه دولتی.

 

بچه سالم که به وسیله عمل سزارین به دنیا آمده است: قبولی در دانشگاه شبانه دولتی. (آن شهریه هم پولی است که به عنوان زیر میزی عمل خطیر سزارین اخذ می گردد.)

 

بچه ناقص الخلقه به دنیا آمده است: قبولی در یکی از همین دانشگاه های غیر انتفاعی و یا آزاد.

 

بچه مرده به دنیا آمده است، در اینجور موارد شما می روید و یک بچه از پرورشگاه می آورید و به فرزندی قبولش می کنید: قبولی در دانشگاه فراگیر پیام نور!

 

البته جمع کثیری از داوطلبان هم بعد از وضع حمل متوجه می شوند حامله نبوده اند و قلمبگی شکمشان حاصل خوردن و خوابیدن های مستمرشان بوده است!!

 

راستی قدم نو رسیده مبارک ، حالا کم کم با این گرانی شیرخشک و غیره باید خودتان را آماده کنید برای بزرگ کردن این نوزاد …

لینک به دیدگاه

سایت - 6 آذر 86:

مسافری از فنی

hebnlszxn59i2ojw28k_thumb.jpg

 

با سلام خدمت بابای عزیزم، نمی دانید چقدر دلم برایتان تنگ شدهاست. اگر از احوالات اینجانب جویا باشید باید بگویم که اینجا به ما خیلی خوش میگذرد و ملالی نیست جز دوری شما و ننه جان.

بابا جان! ما در دانشگاه خیلی امکانات زیادی داریم که در پادگانها اصلا موجود نمی باشد. اینجا ما مجبور نیستیم موهایمان را کچل کنیم. تازه بعضی هادر اینجا موهایشان از گیس های دختر کربلایی قیطاس نیز بلندتر می باشد. راستی به دختر کربلایی قیطاس بگویید که به برادرش سلام برساند. بابا جان! در اینجا به دانشجو ها وام می دهند تا برای خودشان چیز بخرند. ولی جمشید آقا که ارشد اتاق ما می باشد می گوید: « وامشان هم مثل بن کتابشونه. اول دیر می دهند و بعد قطعش می کنند.‌‌»من می دانم بن کتاب چیست ولی یکبار دختر کربلایی قیطاس می گفت که بن پایتخت کشور آلمان می باشد ولی من هیچ وقت او رابه آنجا نمی برم . چون اروپا دارای بد آموزی می باشد. بابا جان ! ما در اینجا درسهای زیادی داریم که من همه را می خوانم ولی نمی دانم چرا نمره های من خیلی بالا نمی باشد. جمشید آقا می گوید:« برو با پاچه خوری نمره بگیر» و من به او می گویم پاچه گرفتن کار سگ ها می باشد. ولی من فکر میکنم اینجا سگ زیاد دارد و به این دلیل، همه پاچه هایشان را بالا می زنند. راستی به دختر کربلایی قیطاس بگویید پاچه های خود را بالا نزند چون محله ما سگ ندارد. بابا جان این دانشگاه ما سلفش از کلاسهایش کمی دور است و ما تا بخواهیم بعد از نهار برویم تا دانشکده خودمان و سر کلاس برویم ، همه غذاها را هضم کرده ایم و مجبوریم توی راه برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم یک چیزی با خودمان ببریم و بخوریم. تازه سلف دخترهای دانشکده علوم هم توی دانشکده ما میباشد که میگویند وقتی این دانشکده جدید ادبیات راه بیفتد دیگر دخترها نمی آیند اینجا و می روند توی آن سلف جدید که پای کوه است . وقتی این را به جمشید آقا گفتم با ناراحتی گفت (( حالا تا کی وقت داریم ؟)) البته نگفت که وقت برای چه میخواهد پدرجان. راستی دانشگاه ما یک جایی دارد که به آن آموزش می گویند. جمشید آقا میگوید: ((آموزش در موقع انتخاب واحد ما را سرویس می نماید.)) البته خدا خیرشان بدهد که به فکر دانشجویان می باشند و آنها را رایگان سرویس می کنند.

بابا جان! بعضی وقت ها اینجا دخترها و پسرها خیلی با هم صحبت میکنند. من یک بار از جمشید آقا پرسیدم اینها چه کار می کنند؟ جمشید آقا به من گفت :((خنگه تو هم برو مخ بزن)) ولی من هیچ وقت این کار را انجام نمی دهم چون ممکن است براثر کوبیدن مخ هایمان به هم دچار سر درد و سرگیجه بشویم. بابا جان! به ننه جان بگودر آشپزخانه دانشگاه یک غذایی به ما می دهند که با چمن درست می نمایند و خیلی شبیه قورمه سبزی می باشد و مزه خشت خام می دهد. آقایی که مسئول غذا می باشد و من به چشم برادری به او نگاه می کنم می گوید فسنجان است ولی جمشید آقا می گوید((یک چیز بد میباشد))جمشید آقا این روزها خیلی بد دهن شده است و من می خواهم با او قهر نمایم. به دختر کربلایی قیطاس بگویید نگران نباشد چون من بد دهن نشده ام.

باباجان! اینجا وقتی آقا معلم وارد کلاس می شود کسی برپا نمی گوید . یک مرتبه من برپا گفتم و آقامعلممان من را از کلاس بیرون نمود. من نمی دانم دلیل این کار چه می باشد ولی حتما به این خاطر می باشد که آقا معلممان انسانی خاکی و فروتن می باشد و دوست ندارد کسی به خاطر او از سرجایش بلند شود. بابا جان! اینجا آقا معلم ها و خانم معلم هایمان خیلی خوب می باشند زیرا ما وقتی گلاب به رویتان برای یک کاری به بیرون برویم اصلا نمی خواهد از آنها اجازه بگیریم. تازه نمره انضباط هم نداریم. ولی یک جایی می باشد که به آن کمیته انضباطی می گویند. یک بار من از جمشید آقا پرسیدم کمیته انضباطی چیست؟ جمشید آقا در جواب سه مرتبه سرش را محکم به دیوار کوبید که من دلیلش را نفهمیدم و از من خواست دیگر اسم آن مکان خفن را نیاورم.

خب پدر جان! دیگر مزاحم وقت شما نمی شوم. ننه جان را سلام برسانید. به دختر کربلایی قیطاس نیز بگویید زیاد روی من حساب ننماید و به من فرصت بدهد تصمیم بگیرم چون من دارم لیسانس می گیرم و مهندس می شوم.

پسرت صفدر

لینک به دیدگاه

سایت - 18 اردیبهشت 86:

 

فرهنگ امتحان!!

فصل امتحاناته ولی خوب خیلی از ماها معنی واقعی بعضی چیزا رو نمیدونیم..خوب کاری نداره..اینم فرهنگ لغات :

 

تقلب:

یک سری اعمال ننگین در صورت با عرضه بودن واین کاره بودن شخص امتحان دهنده آخر عاقبت خوش وخرمی دارد.نوعی هلو برو تو گلو که با توجه به درجه درایت و تیزی استاد ومراقبان می تواند نوع هلویش از هسته دار وخاردار تا آب هلوباطعم موزوعشق وحال متغیر باشد.بیراهه ای که اتفاقا آخرش به هدف ختم می شود.یک نوع وسیله درس پاس کن نا مشروع.

 

شب امتحان:

شب ملخ.شب ظلمانی یلدا.شب سوانح وسوختگی نا کجا آباد دانشجو.شبی که در آن نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شوند.در این شب انسان تمام مصائب تاریخ بشر را به صورت کنسانتره نوش جان می کند.یک نوع زلزله در میان ایام سال.شب چشمهای پف کرده ودهان های کف کرده.شب رقص وپایکوبی کلمات جزوه وکتاب بر روی سسلسله اعصاب محیطی ومرکزی دانشجو.

 

جزوه:

یک جور کاتالیزور که در صورت همکاری ابروبادومه وخورشیدواینا دانشجورا به سمت پاس شدن درس هل می دهد.تمام همه علم بشری.چکیده دانش تاریخ مصرف گذشته استاد.وسیله ای که معمولا دانشجو با آن سر کار گذاشته می شود.تنها شاهد ماجرای سوخاری شدن دانشجو در شب امتحان.قوت قلبی که عاقبت آفت قلب می شود.

 

مراقب:

موجودی ستم کار و ریا پیشه که متاسفانه چشم وگوش و باقی حواس را هم دارد. سیستمی که نقش دزدگیرمنازل را سر جلسه ایفا میکند.گالری ضدحال.موجودی که روی سینه اش نوشته شده:من مراقبم،شما چطور؟ یک نوع تله موش زنده.

 

روزامتحان:

روزی که درآن خورشید طلوع نمی کند.زمانی برای جفتک زدن اسب ها،لحظه ای که درآن دانشجومی خواهد سر به تن عالم آدم نباشد.روز شغال.روزی که درآن نگاه ها عمیق می شوند.روزلبخندهای استراتژیک.روزی که در آن دوست ودشمن با هم ودر کنار هم به قربانگاه می روند.

 

نمره:

تبلور میزان دانش،مهارت ودودره بازی دانشجو،بهانه ای همیشگی برای اعتراض.وسیله ای که استادبا آن چه ها که نمی کند!عاملی که برای بدست آوردن آن دانشجوعلاوه برخرزدن،اعمال شنیع دیگری رانیز باید انجام دهدکه قلم دروصف آن قاصراست!

 

سوال:

یک نوع شعورسنج استاد ودانشجو.کلمات نفرت انگیزی که به نوبت وتک تک مثل نیزه درچشم دانشجوفرو میروندولحظه به لحظه او را به عمق نادانی اش واقف تر می کنند.لورفتن آنها به حماسه سازی دانشجویان منتهی میشود.انواع مختلف آن از تشریحی سیانوری تاتستی گوگوری مگوری متغیراست.

 

استاد:

منبع علم،ژنراتوردانش،نیروگاه انسانیت،تبلوردانایی،کوه توانایی،مایه افتخارما،بابا تو دیگه کی هستی ترین موجود عالم،خودِ صفا،اندِ وفا،دارنده انواع واقسام شفا،ضدجفا،یاری گر ضعفا،معلم الخلفا……

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نشریه شماره 5 - مهر 87:

 

 

شنیدم که پیری ز فرزانگان . . . . . بیامد به دکان تیمور خان

که بر طبق عادت، کتابی خرد . . . . . بخواند از آن حظّ وافر برد

ولیکن کتابی درآنجا ندید . . . . . فضا را چو هر روز، زیبا ندید

در آنجا فقط کلّه و پاچه بود . . . . . اجاق و دو تا دیگ و یک چمچه بود

به هر گوشه بنشسته ده کله خوار . . . . . همه خوش خوراک و همه مایه دار

یکی مغز می خورد با اشتها . . . . . یکی هم بناگوش و پپسی کولا

و تیمور، خندان لب و با کلاس . . . . . در آنجا فقط می شمرد اسکناس

چنین گفت فرزانه ای نیکمرد . . . . . ز تغییر شغلت، دل آمد به درد

چه شد کار زیبای فرهنگی ات . . . . . کجا رفت کالای فرهنگی ات

تو گفتی بباید که مخ پروریم . . . . . در این مملکت، کله بار آوریم

ندیدی دگر کله ای آکبند؟ . . . . . که رفتی پی کله ی گوسفند؟

چنین گفت تیمور، با طنز که . . . . . مگر دوری از متن این جامعه

ندانی کتاب از مد افتاده است . . . . . کناری به حال خود افتاده است

همه از رمان خوان و تاریخ خوان . . . . . بشد منقرض نسلشان ناگهان

که تا مانده این کله و پیتزا . . . . . چه کس می ستاند کتابی ز ما

دگر، حال خواندن ندارد کسی . . . . . دگر حال، اصلا ندارد کسی

در این دوره گر فکر و مخ پروری . . . . . به فرهنگ و اندیشه رو آوری

نباشد ترا اسکناسی به کار . . . . . عقب مانی از مردم روزگار

شدم کله پز تا که حالی برم . . . . . که ویلا و هم ماکسیما خرم

چو کار کتاب اینچنین کشک شد . . . . . دوتا چشم فرزانه پر اشک شد

لینک به دیدگاه

سایت - 10 شهریور 86:

 

اینترنتی می شویم!

 

wa0aasu1m3btopr8o8w7.jpg

 

حال ادامه ماجرا :

چندین سال پیش به منزل پسرخاله مادرم که در- کچل آباد خرمن دشت- دانشجویی بکردی نزول نمودیم و چونکه بساط مهمانی و خوان خوش رنگ شکم چرانی مهیا بدیدیم ،چند روزی از برای تامین ویتامین هم که شده آنجا بماندیم و حالی ببردیم.حال بحث اصلا حال بردن ما نیست بلکه قصد سخنانی است که وی در آن سال پیرامون دانشگاه همی کرد که کنون دیگر لازم نیست دانشجو جماعت هنگام اخذ واحد چونان سنجاقک همواره در حال حرکت باشد و از اتاقی به اتاق دیگر پرواز بنماید.چرا که دیگر قرن تکنولوژی برسیده و این ترنت هم عالمگیر بشده و میتوان پشت میزی بنشیند (فی الحال باید روی میز کامپیوتر باشد ) و به اخذ واحد تلاش نمایند.

ما که آنروزها طفلی بیش نبودیم و هنوز عقلمان به این چیزها قد نمیداد ( هرچند که هنوز هم نمیدهد !) گفتیم لابد این ترنت هم چیزی است مثل همین تلویزیون خانه ی فرانگیز خانوم اینا که میگویند از بلاد کفر آورده اند و مبرهن است ( در آن زمان کودکی عجب کلماتی میدانستیم ها !) که چون اجنبی در آن دست دارد یقینا” راهی است برای هجوم فرهنگی و دقیقا همان لجظه بودی که با همان ذهن پفک دوست خویش دریافتم که دانشگاه دیگر غربزده شده و و به درد ما نخواهد خورد،باید کسانی چون دکتر سروش ها دور هم جمع شوند و طی یک انقلاب فرهنگی ریشه همه اساتید را بزنند و نخبگان مملکتی را از سر ِ زمینهایشان جمع کنند و به استادی بگمارند که دانشگاه باید بومی سازی شود.

مخلص کلام اینکه چند سالی بگذشت تا همین دیروز که از برای آگاهی از دروس ارائه شده در ترم پاییزی که پیش رو داریم روی به سمت دانشگاه بنهادم .چونکه به دانشگاه رسیدم به سمت اتاق آموزش حرکت کردم که تا هم زیارتی از آن گلرویان مسئول آموزش بنمایم و هم در جریان امور مربوط قرار بگیرم. چونکه برسیدم و احوالپرسی رد و بدل بشد و کار به نکات آموزشی برسید با سخنانی سخت شگفت مواجه بشدم که برق سه فاز از این کله مان جستن نمودی،آنگونه که از هوش برفتم و قریب به ربع ساعت در خلاء ذهنی به سر همی بردم وقتی که به هوش بیامدم و تایید خبر بشنیدم چشمانم گرد بشد ولی ناچار باید آنچه میشنیدم باور کنم.آری حقیقت داشت دانشگاه رازی هم شاخ غول بشکست و در زمره ی دانشگاه های با انتخاب واحد اینترنی در آمد و راهی که آن واحد دانشگاهی در قلی آباد و در زمان طفولیت ما پیش رو گرفته بود نیز دانشگاه ما برفت و الکترونیکی بشد.

اما به همین سهولت نیز نبود بلکه در این میان فقط دانشجوهای روزانه مجاز به استفاده از همچین سرویس آپدیتی می باشند و دانشجویان شبانه گرامی باید چونان پیشینیان خود همان روش سنجاقکی دنبال نمیاند. ونکته جالب دیگر آن است که هنگامی که در مورد زمان انتخاب واحد پرسش نمودم جواب بشنیدم (( حدودا دو یا سه هفته آینده،حالا دیگه خیلی طول بکشه نهایتش یک ماه دیگه )) یعنی حدودا نیمه دوم مهرماه.ولی ایشان برای من مشخص ننمود که اگر زمان انتخاب واحد با زمان امتحانات میان ترم ( و شاید پایان ترم ) تداخل پیدا کرد ما را تکلیف چیست؟

در همین راستا تنها راهی که به ذهن ناقصمان رسید این بود که(( تجمیع انتخاب واحد)) مگر ما از مجلس کمتریم؟ و این راه بهتر آنست که انتخاب واحد ترم پاییز را به پس از امتحانات پایان ترم موکول نمیاند که این کار بسی مزایا دارد و از آن جمله این است که با تجمیع انتخابات (!!) هم وقت جماعت الاف دانشجو کمتر گرفته میشود تا بتوانند همچنان به سماق مکیدن در پی دروازه های بیکاری پس از تحصیل جولان دهند و هم اینکه از سیاستهای دولت کریمه بهرمند شوند و هم اینکه هزینه کمتری اصراف شود که با این بودجه اصراف نشده میتوان نان و پنیر خرید برای رییس جمهور که در سفرهای استانی تناول نمایند و دلشان غش و ضعف نرود که خدایی ناکرده سر آن طیاره به سمت اسرائیل جهانخوار کج ننمایند.

 

امید است که این ماجرا به مانند تصویر فوق سرابی بیش نباشد.خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند !

 

سربلند و ماندگار باشید

کاکتوس نشان

لینک به دیدگاه

سایت - 20 فروردین 87:

سالی که نکوست از بهارش پیداست . . . . . . . از قیمت گوجه و خیارش پیداست

از قیمت سیب و کیوی و موز و شلیل . . . . . . . از ناز هلوی آبدارش پیداست

از قیمت لوبیا ، عدس، ماش و برنج . . . . . . . ازرشد بهای ترّه بارش پیداست

ازکوچ غمین مرغ از سفره ی ما . . . . . . . واز قیمت ران خوش نگارش پیداست

از گوشت که قیمتی سعودی دارد . . . . . . . ازماهی و آن چشم خمارش پیداست

از شیر ، کره که قیمتش هست گران . . . . . . . از عشوه ی ماست درتغارش پیداست

از رشد کرایه ی مسافر بر ها . . . . . . . و از ناله و شکوه ی سوارش پیداست

با نرخ تورمی که اعلام شده است . . . . . . . بدحالی دارا و ندارش پیداست

لینک به دیدگاه

سایت - 16 فروردین 87:

با عیدی هایتان چکارخواهید کرد

zqbfalfjnwk1t5g8yc0q.jpg

نام: کمال

موضوع انشاء : با عیدی هایتان چکار خواهید کرد

ما عیدی گرفتن را خیلی دوست داریم. بابای ما هم عیدی گرفتن را خیلی دوست دارد! ما یک بار عیدی می گیریم ولی بابای ما که کارمند است دو بار. یک بار عیدی خودش را می گیرد و یک بار هم عیدی های ما را! خانوم معلممان پرسیده با عیدی هایمان چکار خواهیم کرد؟ بابای ما اگر بخواهد هم نمی تواند با عیدی اش کار خاصی بکند! بابایمان همیشه می گوید رفتگر محل بیشتر از ۲۰۰ تومان عیدی جمع می کند! ولی ما با عیدی هایمان خیلی کارها می کنیم. یعنی بابای ما خیلی کارها می کند! بابای ما به جای عیدی هایمان برایمان شکلات آبنباتی«کپل» می خرد! بابایمان به ما گفته قیمت«کپل» خیلی بیشتر از عیدی های ما است! ولی ما می دانیم که با عیدی های ما غیر«کپل» یک آدامس هم می شود خرید!

ما عیدی هایمان را به سختی جمع می کنیم. یعنی وقتی به عید دیدنی می رویم آنقدر پسته و فندق از ظرف آجیل جدا می کنیم تا عمو از رو برود و عیدی ما را بدهد و تا خسارت آجیلی بیشتری نزده ایم، مرخص شویم! گفتنی است ما عمو زیاد داریم! اگر قیافه ی مرد هر فامیلی که به خانه شان می رویم، تیریپ عیدی دهنده داشته باشد، عموجان صدایش می کنیم! البته ما رِنج عیدی ای که باید از هر نفر بگیریم، ثابت است و اگر کمتر از آن بگیریم، آجیل و شیرینی های بیچاره باید جورش را بکشند!

ما عیدی زیاد می گیریم ولی عیدی زیاد نمی دهیم! بابای ما بیشتر به جای عیدی، بچه های فامیل را ماچ و بوس می کند! و می گوید این هم عیدی شما! و از آنجا که ما آجیلمان بیشتر تخمه و نخود است، به اندازه معده بچه های فامیل خسارت نمی بینیم!

 

این بود انشای من.

 

لینک به دیدگاه

سایت - 29 آذر 87:

لذت زندگی

یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود! از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟

مکزیکى: مدت خیلى کمى !

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟

مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه !

آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟

مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم! با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !

مکزیکى: خب! بعدش چى؟

آمریکایى: بجاى اینکه ماهى‌ها رو به واسطه بفروشى اونا رو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى ..

مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟

آمریکایى: پانزده تا بیست سال !

مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟

آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !

مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى ! با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونی!

لینک به دیدگاه

نشریه شماره 5 - مهر 87:

 

حکایت

wl3uwnjc2ywtq7hetpy.png

دو برادر به بلادی بودند. یکی شان مثبت بچه ای بود و دیگر از دسته فرزندان ناخلف که فی الجمله خلافی نبود که نکرد و شکری نبود که نخورد. دویمی ترک تحصیل نمود واولی به دانشگاه درس ها بخواند. حالی که از تحصیل باز آمد بگفت کنون من مهندس باشم و کار بهر من فراوان و مدرک دارم و به پشت میز اندر نشینم و شبانه روز دستور می بدهم و کار هیچ نکنم و پول گیرم وشاد باشم و ... . از این ماخولیا چندان گفت که طاقت گفتنش نماند!

سالی بگذشت او را کار هیچ نبود، پس بر سر گذری فرود آمد بهر کسب مال بطریق آجر انداختن بالای ساختمان و ساخت ملات سیمان.

ماهی بگذشت و علف ها زیر پایش سبز گشت تا آنکه وانتی بگذشت و عملگان به پشت اندرش سوار گشتند و بر ساختمانی شدند و آجرها انداختند و ماله ها کشیدند تا که صاحب برج بیامد و وی خرمایه بود و 150 تریلی بار داشت و چهل نوکر و خدمتکار و سخن آغازید که فلان مالم به انگلستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله فلان زمین است و گاه گفتی خاطر دوبی دارم که هوای آن خوش است

 

بیا بریم سفر دوبی، دوبی، دوبی . . . . . . منو با خودت ببر دوبی دوبی

 

پسرک که این ها بدید و بشنید، دیگر طاقتش نماند و آجری به بالا بینداخت و بر فرق کوبید و بی هوش گردید. چون به هوش آمد ملت به دور وی گرد آمدند که این چه حال بود؟ و او بگفت که من هندی نی ام و فیلم هندی بهر شما نگویم و لیکن صاحب برج برادر من باشد که سال ها پیش ترک مکتب نمود ... .

بدیدی که عاقبت درس خواندن چون است و دل ها از این باب خون است و ظرفیت دانشگاه بی رویه رو به فزون است. حال که به دانشگاه اندر شدن جواد گشته و هر ننه قمری را بدانجا راهی است، پس به دانشگاه رفتن اتلاف وقت است و بدانجا نرفتن بهتر...

 

نزد گر به مغزت الاغی کلف* . . . . . . مکن عمر خود را به مکتب تلف

که چون فارع آیی ز تحصیل و لیک . . . . . . نداری تو کار و تو پول و هدف

 

پسر سخن پدر را قطع نمود وبگفت ای پدر! مرا ببخشای از قطعیدن سخن که وانتی بیامده که ما ار بر سر ساختمان همی برد...

 

 

*کلف زدن: گاز گرفتن، لغتی است مشهدی به معنای گاز زدن.

لینک به دیدگاه

سایت - 16 فروردین 87:

توافت های ایران و خارج !!

 

 

نام : کمال

کلاس دبستان

موضوع انشاء : توافت های ایران و خارج !!

 

موضوع انشای این شماره ما مثل شماره های قبل” علم بهتراست یا ثروت ” بود ولی چون موضوع خیلی خنکی بود من تصمیم گرفتم کمی راجب توافت های ایران وخارج و مسایل غیره انشا بنویسم .

پدرم همیشه می گوید” این خارجی ها که الکی خارجی نشده اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راه دادنشان” البته من هم می خواهم درسم را بخوانم پیشرفت کنم سیکلم را بگیرم بعد پلفسور بشوم تا بتوانم به خارج بروم.

تازه دایی دختر عمه پسر همسایه مان در آمریکا زندگی می کند. او می گوید “در خارج آدم های قوی کشور را اداره می کنند”

مثلن همین آرنولد که رعیس کالیفرنیا شده است ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت وپار کرد بعد با یک خانم … البته آن قسمت های بی تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است ، بازو دارد این هوا.امادر ایران هر آدم لاغر مردنی را می گزارند مدیر بشود.

خارجی ها خیلی پر زور هستند وهمه شان بادی میل دینگ کار می کنند.همین برج هایی که دارند نشان می دهد که کارگر هایشان چقدر قوی هستند وآجر را تا کجا پرت کرده اند!

ما اصلن ماهواره نداریم . اگر هم داشته باشیم(!) فقط برنامه های علمی آن را نگاه می کنیم. تازه من کانال های ناجورش را قلف کرده ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند.این آمریکایی ها بر خلاف ما آدم های خیلی مهربانی هستند ودایم همدیگر را بقل می کنند وبوس می کنند. اما در فیلم های ایرانی حتا زن وشوهر ها با سه متر فاصله کنار هم می نشینند که به ضعم بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالا تر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی شود ونخمه های علمی کشور مجبور می شوند فرار مغز ها کنند اما در خارج کفش می شود. مثلن این بیل گیتس با اینکه اسم کوچکش نشان می دهد که از یک خانواده کارگری بوده اما تا می فهمند که نخمه است به او خیلی بوجه می دهند واو هم برق را اختراع می کند!

پسر همسایه مان می گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود شاید ما الان مجبور بودیم شب ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم!

من شنیده ام در خارج دموکراسی است ولی ما نداریم . اگر اینجا هم دموکراسی می شد چقدر خوب می شد .آنوقت محمد رضا گلذار رعیس جمبور می شد و مهناز افشار هم معاون اولش می شد.شاید آمیتا پاچان وشاهرخ خان را هم دعوت می کردیم تا وزیر بشوند.خیلی خوب می شد . ولی سد افصوث و دریق!

از جمبه فرهنگی ما ایرانی ها خیلی بی جمبه هستیم.ما خیلی تمبل وتن پرپر هستیم و حتی هفته ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده ایم .شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه مان شنیدم که در خارج جمعه ها تعطیل نیست! وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخداردونسک شوم.اما حرف های پسر همسایه مان از بی بی سی هم مهتبر تر است.

ما ایرانی ها ضاتن آی کیون پایینی داریم .مثلن پدرم همیشه به من می گوید تو به خر گفته ای زکی.

ولی خارجی ها تیز هوشان هستند .پسر همسایه مان می گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولو ها هم انگلیسی بلدند.ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ساده مثل I am blak bord بنویسند . واقعن جای تعسف دارد.

 

این بود انشای من

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

[h=2]نشریه شماره 6 - فروردین 88:[/h]

اعتراضات یک نی نی شانزده ماهه عصبانی

 

(هفت بند انتقادی برعملکردهای روزمره یک جفت پدر و مادر!)

 

j8b6l7kogj4c865bbim.png

 

 

پدر گرامی! مباحثات به اصطلاح سیاسی شما با عباس آقا میوه فروش، ممکن بود به قیمت جا گذاشتن این جانب بر روی یک گونی خیار گندیده تمام شود! به نظر بنده شما به عنوان یک طرفدار دو آتشه برنامه های مبتذلی چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار بیست و سی»، اصولا نباید ادعای شعور سیاسی داشته باشید!

بعد از این حادثه به این نتیجه رسیدم که سیب زمینی بودن مامان گلم در زمینه سیاست، بزرگترین شانس زندگی غیر سیاسی من بوده است!

مادر عزیز! سپردن شخص شخیص اینجانب، به دختر همسایه طبقه پایین، نقض آشکار کنوانسیون منع آزار کودکان بوده و قابل پیگیری در مجامع ذی صلاح می باشد!

نظر به اینکه این وحشی بیابانی در غیاب شما و در اوج غلیان علاقه و محبت، اقدام به امر شنیع گاز گرفتن لپ های بی پناه بنده می نماید! تصور این که این لپ های صاب مرده، مثل لپ های سگ نفهم کارتون تام و جری آویزان شود اصلا جالب نیست! اصلا!

پدر گرامی! این حجم از زی زی بودن شما لکه ننگی بر بیست هزار سال تاریخ پر افتخار زندگی ذکور است! مقایسه ابهت وجنم پدر بزرگ با زن ذلیلی شما، گاهی این توهم کذا را در ذهن آدم ایجاد می کند که، لابد نسل ما باید کهنه بچه هم بشوید!

مادر عزیز! بنابر اصل پایستگی شصت پا، هیچ انگشت شصت پایی با خورده شدن تمام نمی شود! پس لطفا کاسه داغ تر از آش نشوید و این قدر با جیغ و داد و اخ و تخ اذهان عمومی و خصوصی را مشوش نکنید! خوردن انگشت پا یک مساله داخلی بوده و لزومی به رسانه ای شدن قضیه نیست!

پدر گرامی! کله صبح زمان مناسبی برای طرح بهانه «از صبح تا شب به خاطر یک لقمه نون سگ دو زدم!» نیست! بپر از سر کوچه یک قوطی شیر خشک بگیر! شیر خانومتان علی رغم عدم اعمال سهمیه بندی روی شیر، کفاف امورات ما را نمی دهد!

مادر عزیز! هنگامی که فوران آلام و مصائب عمیق فلسفی وغیر فلسفی روح لطیف بنده، درقالب گریه بروز می کند، لفظ «وق نزن بچه!» تعبیر چندان زیبایی برای این دست احساسات اهورایی نیست البته! لااقل از گریه های شما درهنگام مشاهده فیلم های بی مزه هندی معقول تر به نظر می رسد!

پدر گرامی! در تمام مدتی که شما در کمال محبت، بنده را «سرپایی» می گیرید، من شدیدا به این نکته فکر می کنم که:

لعنت به این زندگی که آدم توی توالت هم نمی تونه تنها باشه! (^-^)

لینک به دیدگاه

سایت - 17 دی 87:

فرهنگ ضعیف

 

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله ‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»

گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…»

نپرسیده گفت: «گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم! »

لینک به دیدگاه

نشریه شماره 5 - مهر 87:

چگونه ازدواج دانشجویی بکنیم

همان طور که می دانید ازدواج بر سه قسم است: ازدواج موقت، ازدواج دائم و ازدواج دانشجویی!! در این نوشتار می خواهیم راه های یک ازدواج موفق دانشجویی را مورد بررسی قرار دهیم.

 

ازدواج دانشجویی از سه کلمه ی ازدواج + دانشجو + یی تشکیل شده است!!

در لغت نامه این کلمات این گونه تفسیر شده است:

ازدواج = 2 تا شدن، قاطی مرغ ها رفتن، از دست رفتن! از پا افتادن! کاری است خوب!

دانشجو = نام چیزی است که این روزها همه هستند! بلا تشبیه به تلفن همراه که همه دارند. انسان علاف از نوع با کلاسش را گویند!!

یی = به این یکی زیاد گیر ندهید، معنی خاصی ندارد!!

 

اولین وآسان ترین راه برای ازدواج دانشجویی مایه دار بودن است. اگر خودتان مایه دار نیستید لااقل سعی کنید پدرتان مایه دار باشد. اصولا اگر مایه دارید دیگر لازم نیست ادامه این مطلب را بخوانید. پاشید برید ازدواج دانشجوییتونو بکنید! در این موارد بهتر است اول مزدوج شده و سپس دانشجو شوید تا مدرکی که می خواهید بگیرید (بخرید!) مطابق میل دوشیزه عروس خانم باشد!!

اگر هم مایه دارنیستید خب چه کارتون کنم بنشینید صبح تا شب درس بخونید تا کنکور قبول شده و نمونه یک انسان موفق شوید تا به شما هم بگویند چه پیامی برای هم سن وسال های خودت داری!!؟

برای توفیق در امر ازدواج دانشجویی بهتر است سعی کنید در دانشگاه آزاد قبول شوید تا وقت بیشتری برای انجام این کارهای فوق برنامه!! و غیر درسی داشته باشید!!

قبولی در دانشگاه شریف به هیچ عنوان توصیه نمی شود! قبولی در این دانشگاه به هر انگیزه ای غیر از درس شما را به یک جوان ناکام تبدیل خواهد نمود! البته پر واضح است که قبولی در دانشگاه رازی نه تنها به منظور امور درسی بلکه در این امور نیز توصیه نمی شود!

بله همکارانم به من اشاره می کنند لحظاتی قبل کلنگ احداث شش تا دانشگاه آزاد دیگر به زمین زده شد تا شما جوانان عزیز راحت تر ازدواج دانشجویی نموده و مدارج علمی را ترقی نمایید!! (توهمین فاصله شد دوازده تا!!)

سعی کنید در انتخاب رشته به رشته هایی علاقمند باشید که بیشتر ظرفیت آن را جنس مخالفتان تشکیل می دهند! (مثلا نسبت 59 به یک از ضریب اصمینان بالایی برخوردار است!!) در غیر این صورت نگران نباشید انواع واقسام انجمن های علمی و کانون ها و تشکل ها و هلال احمر و گروه سرود! و ... شما را به سر منزل مقصودتان می رساند!

اگر دخترید سعی کنید جزوه های درسی تان را خوش خط و خوانا بنویسید!!

اگر هم پسرید که اصلا لازم نیست جزوه بنویسید! چون همان طور که می دانید خوبیت ندارد یک دختر از یک پسر جزوه بگیرد!! مردم چی می گن؟

نکته مهم: خدا پدر و مادر گوتنبرگ را قرین رحمت نماید!!

اصلا از ایجاد آشنایی نترسید و همیشه سعی کنید برای شروع آشنایی دنبال یک بهانه خوب باشید. خجالت نکشید، برید جلو و با شهامت حرفتون رو بزنید.

پسر: سلام خانم! ببخشید می شه با من ازدواج کنید!

بووووووووووووووومب!!

کات آقا! کات! پسره ی اوسگول من گفتم ایجاد آشنایی! نگفتم زرت بری بگی ازدواج که!!

خب می گفتیم...

بلوتوث خود را همیشه در محیط کلاس روشن بگذارید!

سر جلسه امتحان از هرگونه کمک فکری به غیر هم جنسان خود دریغ نکنید! البته به شرطی که نیتتان خیر باشد در غیر این صورت نویسنده هیچ مسیولیتی را به عهده نمی گیرد.

نکته بسیار مهم در تمام این موارد این است که شما تمکن مالی قابل توجهی داشته باشید، چرا که همین طور در نمونه های قبلی دیده شده است، امور پر خرجی به زندگی شما افزوده می شود که کمر خرس را می شکند، چه برسد به شما!

 

به هر حال اگر از آن دسته دانشجوهایی هستید که ازدواج دانشجویی کرده اید، بهتون تسلیت می گم! اگر هم هنوز مجردید برید ازدواج دانشجویی کنید، این راهیه که قبل از شما خیلی ها رفتند و پس از شما هم خیلی ها میرن! وجه اشترک همان پشیمانیه که سودی به حال کسی نداره!

لینک به دیدگاه

نشریه شماره 5 - مهر 87:

 

سهم ما

در سفره ی ما گر که غذا نیست هوا هست - - - - - - از لطف خداوند هوا درهمه جا هست

سازیم خورشتی زهوا، نان ز خیالات - - - - - - هرچند خوریم باز تو گویی که فضا هست

کی بادِ هوا سیر کند فرد گرسنه؟ - - - - - - یا اینکه خیالات مگر جای غذا هست؟

هر چند برای ریه ها باد مفید است - - - - - - از بهر شکم باد ولی درد و بلا هست

در سر اگر افتد بشود وضع قاراشمیش - - - - - - چون باعث کبر و منم و ریو و ریا هست

سهمیه ی ما گر که بُود باد و خیالات - - - - - - پس سهم فلان زید چرا تا به سما هست؟

از اشربه و اطمعه و هر چه که دانی - - - - - - بر سفره ی آن زید چه نیکو و بجا هست

نفت آمده گویا به سرِ سفره ی آقا - - - - - - چون سفره ی او مشتی و پر برق و جلا هست

از دولت آن نفت، ژیانش شده مزدا - - - - - - موجودی بانکش که فقط دست خدا هست

آن جعفر دیروز شده جفری امروز - - - - - - اسم زن او نیز گمانم ماهایا هست

ای مایع بد هیبت و پر ارج و طلایی - - - - - - آن بشکه بد بوی تو تاج سر ما هست

تا اینکه بیایی به سر سفره ی ما هم - - - - - - هر روز و شب و نصف شبم ذکر و دعا هست

اما چه کنم هاتفی از غیب ندا داد - - - - - - تا روز ابد باد هوا سهم شما هست

لینک به دیدگاه

نشریه شماره 5 - مهر 87:

 

اکتور شوید!!

7ds0wb68q2o9phjq8k08.png

چگونه یک بازیگر معروف، محبوب، پولدار و ... شویم

گام اول برای ورود به عرصه ی بازیگری خوردن خاک صحنه است، دقت کنید قبل از رفتن روی صحنه کسی آن جا را جا رو نکرده باشد. تا می توانید خاک بخورید زیرا فردا که رفتید سینما، دیگر در فیلم های ایرانی صحنه ای وجود ندارد که خاکش را بخورید.

 

واقع بین باشید و توقع نداشته باشید همین روزها شما را به عنوان نقش اول فیلم انتخاب کنند و بروید با باران کوثری یا محمدرضا گلزار بازی کنید.

 

اکنون مردم با قیافه شما آشنا هستند، احیانا یکی از این جملات را هنگامی که در خیابان قدم می زنید، می شنوید:

اِ این همونی است که توی اون سریاله نقش کتک خور رو بازی کرده بود.

اِ اینو نگاه کن! این همون سیاه لشگرست، چقدر بدون گریم قیافش ضایعست.

اِ ... این همون منگله است ...

(اگر در کرمانشاه زندگی می کنید احتمال شنیدن کلمات دیگری نیز هست که غیر قابل چاپ می باشد!)

 

اکنون وقت آن است که کمی مشهور شوید، به مهد کودک بچه خردسال یکی از اقوام بروید و در جشن تولد یکی از این نوگل های زندگی شرکت کنید، سی دی مربوطه را به تعداد ده - بیست تا رایت کرده و رویش با ماژیک بنویسید: «سی دی حضور بازیگر معروف سینما در جشن تولد مختلط!» مطمئن باشید کمتر از 24 ساعت این ده بیست سی دی تبدیل به ده – بیست میلیون سی دی می شود. جماعت این فیلم را از اول تا آخر مو شکافانه نگاه می کنند و در انتها از اینکه می فهمند سر کار رفته اند حسابی حالشان گرفته می شود.

 

کاغذ وقلم تهیه کنید، چشم هایتان را ببندید و تا می توانید روی کاغذ فحش های بد خطاب به افرادی که این سی دی ها را پخش کرده اند بنویسید و به چند خبرگزاری فکس کنید...چی؟ ... نمی دونید فکس چیه؟! ... باشه خودم براتون این کار رو می کنم! حالا خود به خود باقی ماجرا اتفاق می افتد، در چند روز آینده ابتدا خبر خودکشی تان در سایت ها منتشر می شود و سپس خبر ممنوع التصویر شدنتان! البته از چند کشور که مردمانی ساده لوح دارند نیز دعوت نامه برای اقامت در آن کشورها دریافت می کنید که اصلا مهم نیست.

حالا یک کارگردان که فیلم های آبکی می سازد از شما دعوت می کند تا در فیلمش نقش اول را بازی کنید، البته نه به خاطر تیپ، محبوبیت و هنر و ... بلکه به خاطر آنکه فیلمش جنجالی و پر فروش شود.

حالا شما به همه امضا می دهد ... چی؟ ... امضا کردن بلد نیستید؟! ... خب انگشت بزن! ... راستی یادتون نرود چه کسی راه موفقیت را به شما نشان داد، کمی قدرشناس باشد و سفارش مرا هم برای حضور چند ثانیه ای جلوی دوربین بکنید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...