رفتن به مطلب

تشییع مجاهد آذربایجان بر دستان هزاران تهرانی با چشمانی گریان


spow

ارسال های توصیه شده

من هیچ وقت گریه نمی‌کنم چون اگر اشک می‌ریختم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران زمین می‌خورد... اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.

 

 

حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به زنی افتاد با بچه‌ای در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد، خاک ریشه‌ها را خوردن... با خود گفتم الآن مادر آن بچه به من فحش می‌دهد و می‌گوید، لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است؛ اما‌ مادر کودک آمد. بچه‌اش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم «خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم». آنجا بود که اشکم در‌آمد.

 

 

آنچه خواندید خاطره‌ای بود از ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت که بر صفحات تاریخمان نوشته‌اند و نشانه‌ای از ایستادگی ملتی است که هیچ‌گاه زیر بار ظلم و ستم نرفته‌اند. آری خاک خوردن و خاک ندادن در مذاق مردمان ما چه شیرین است و ما ثابت کرده‌ایم که اگر لازم باشد برای حفظ عزت و شرف دینی‌مان حاضریم در برابر تمامی ناملایمات بایستیم و این است که بزرگمردان این مرز و بوم هیچ ‌گاه در برابر ظلم و استبداد سر فرود نیاوردند و تا آخرین نفس پای آرمان‌های خویش ایستاده‌اند.

 

 

در ادامه قصه سلحشوری این سردار مقاومت را به تفصیل بخوانید.

 

ستار قره‌داغی سومین پسر حاج حسن قره داغی در سال ۱۲۸۵ ق (۱۸۶۸ میلادی) به دنیا آمد. او از اهالی قره‌داغ آذربایجان بود که در مقابل قشون عظیم محمد علی شاه پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی و تعطیلی آن که برای طرد و دستگیر کردن مشروطه خواهان تبریز به آذربایجان گسیل شده بود، ایستادگی کرد و بنای مقاومت گذارد. وی مردم را‌ ضد اردوی دولتی فرا‌خواند و خود رهبری آن را بر عهده گرفت و به همراه سایر مجاهدین و باقرخان سالار ملی مدت یک سال در برابر قوای دولتی ایستادگی کرد و نگذاشت شهر تبریز به دست طرفداران محمد علی شاه بیفتد. اختلاف او با شاهان قاجار و اعتراض به ظلم و ستم آنان، به زمان کودکی‌اش بر‌می‌گشت.

 

 

او و دو برادر بزرگ‌ترش اسماعیل و غفار از کودکی علاقه وافری به تیراندازی و اسب سواری داشتند، ولی اسماعیل فرزند ارشد خانواده در این امر پیشی گرفته بود و شب و روزش به اسب تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان می‌گذشت، سرانجام او در پی اعتراض به حاکم وقت دستگیر و محکوم به اعدام شد. این امر کینه‌ای در دل ستار ایجاد کرد و نسبت به ظلم درباریان و حکام قاجاری خشمگین شد.

جوانی

 

ستار در جوانی به جرگه لوطیان (جوانمردان، یا اهل فتوت) محله امیرخیز تبریز درآمد و در همین باب در حالی که به دفاع از حقوق طبقات زحمتکش بر‌می‌خاست، با مأمورین محمدعلی شاه درافتاد و بناچار از شهر گریخت و مدتی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان می‌گرفت و به فقرا می‌داد. سپس با میانجیگری پاره‌ای از بزرگان به شهر آمد و چون در جوانی به درستی و امانتداری در تبریز شهرت داشت. به همین دلیل، مالکان حفاظت از املاک خود را به او می‌سپردند. او هیچ ‌گاه درس نخواند و سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ اما هوش آمیخته به شجاعتش و مهارت در فنون جنگی و اعتقادات مذهبی و وطن دوستی‌اش، او را در صف فرهیختگان عصر قرار می‌داد.

مقاومت

 

او به مدت ‌یازده ماه از بیستم جمادی‌الاول ۱۳۲۶ ق تا هشتم ربیع‌الثانی ۱۳۲۷ ق رهبری ِ مجاهدین تبریز و ارامنه و قفقازی‌ها را بر عهده داشت و مقاومت شدید و طاقت فرسای اهالی تبریز در مقابل سی و پنج تا چهل هزار ‌قشون دولتی، با راهنمایی و رهبریت او انجام گرفت، به گونه‌ای که شهرت او به خارج از مرزهای کشور رسید و در بیشتر روزنامه‌های‌ اروپایی و امریکایی هر روز نام او با خط درشت ذکر می‌شد و درباره مقاومت‌های سرسختانه وی مطالبی انتشار می‌یافت.

 

 

در اواخر کارِ محاصره تبریز قوای روسیه با موافقت دولت انگلیس به سوی تبریز آمد و راه جلفا را باز کرد. قوای دولتی با دیدن قوای روس به تهران بازگشت و محاصره تبریز پایان گرفت، اما ستارخان حاضر به پیروی از دولت روس نشد و در اواخر جمادی الثانی ۱۳۲۷ ق (اواخر ماه می ۱۹۰۹ م) بناچار با همراهانش به کنسول خانه عثمانی در تبریز پناهنده شد.

 

 

در منابع آمده ‌است که ستارخان به کنسول روس (پاختیانوف) که می‌خواست بیرقی از کنسول خانه خود به سر‌در خانه ستارخان زند و او را در زینهار دولت روس قرار دهد، گفت: «ژنرال کنسول، من می‌خواهم که هفت دولت به زیر بیرق دولت ایران بیایند. من زیر بیرق بیگانه نمی‌روم».

 

پس از عقب نشینی قوای روس مردم شهر به رهبری ستارخان در برابر حاکم مستبد تبریز رحیم خان قد علم کردند و او را از شهر بیرون راندند؛ اما اندکی بعد ستارخان در زیر فشار دولت روس، دعوت تلگرافی ِ آخوند ملامحمدکاظم خراسانی و جمعی از ملیون را پذیرفت و با لقب سردار ملی به سوی تهران حرکت کرد. در این سفر باقرخان سالار ملی نیز همراه او بود.

 

 

هدف دولت مشروطه از این کار که به بهانه تجلیل از ستارخان و باقرخان شده بود،‌ کنترل آذربایجان و خلع سلاح مجاهدین تبریز بود. روز شنبه، هفتم ربیع الاول سال ۱۳۲۸ ق در شب عید نوروز، جمعیت زیادی از مردم و رجال شهر از جمله یپرم خان ارمنی برای وداع با ستارخان و باقرخان جمع شدند و آنان در میان هلهله جمعیت از منزل خود بیرون آمدند و به سوی تهران حرکت کردند. در بین راه نیز در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و کرج استقبال باشکوهی از این دو مجاهد راستین آزادی شد و هنگام ورود به تهران، نیمی از شهر برای استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزیینات‌ و طاق‌نصرت‌های زیبا و قالی‌های گرانبها و چلچراغ‌های رنگارنگ گستردند. در سرتاسر خیابان‌های ورودی شهر، تابلوهای زنده باد ستارخان و زنده باد باقرخان دیده می‌شد.

 

 

تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود. ستارخان پس از صرف ناهار مفصلی که در چادر آذربایجانی‌های مقیم تهران تدارک دیده شده بود، به سوی محلی که برای اقامتش در منزل صاحب اختیار (محلی در خیابان سعدی کنونی) در نظر گرفته بودند، رفت. او ‌یک ماه مهمان دولت بود، ولی به دلیل وجود سربازان و کمی جا دولت، محل باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسکان ستارخان و یارانش و محل عشرت آباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد.

 

 

تشییع قهرمان

 

 

بعدازظهر اول شعبان ۱۳۲۸ ق قوای دولتی‌ که جمعا سه هزار تن می‌شدند به فرماندهی یپرم خان، یار قدیمی ستارخان در تبریز و رئیس نظمیه وقت باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چند بار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدین آغاز شد. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله چهار ساعت، سیصد تن از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ستارخان راه پشت بام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله‌ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش خورد و مجروح شد و قادر به حرکت نبود. اندکی بعد قوای دولتی او را دستگیر کردند و به منزل صحصام‌السلطنه بردند و خود و اتباعش ناچار به خلع سلاح شدند (۳۰ رجب ۱۳۲۸ ق).

 

 

پس از این وقایع، ستارخان خانه نشین شد و پزشکان حاذق برای مداوای پای او تمام تلاش خود را کردند، ولی معالجات به جایی نرسید و در ‌۲۸ ذی‌الحجه ۱۳۳۲ ه‌ ق (۲۵ آبان ۱۲۹۳ ش / ۱۶ نوامبر ۱۹۱۴ م) در تهران دار فانی را وداع گفت و در باغ طوطی در جوار بقعه حضرت عبدالعظیم حسنی در شهر ری، در حالی که هزاران هزار تهرانی با چشمانی گریان جنازه او را تشییع می‌کردند، به خاک سپرده شد. او هنگام فوت حدود ۵۳ سال داشت.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...