رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اکتاویو پاز شاعرنویسنده ومنتقد برجسته مکزیکی شعرها و دانلود کتابها

 

اوکتاویو پاز در سال ۱۹۱۴ در مکزیکوسیتی چشم به جهان گشود. پدر وی اکتاویو پاز سولوزانو (Octavio Paz Solórzano) حامی فعال انقلاب علیه رژیم دیاز بود. پاز توسط مادرش ژوزفینا لوزانو (Josefina Lozano) ( دختر یک مهاجر اسپانیایی)، عمه و پدربزرگ پدری اش ایرِن پاز (Ireneo Paz)، یک روشنفکر لیبرال، رمان نویس، ناشر و طرفدار پیشین رئیس جمهور پُرفیریو دیاز (Porfirio Díaz)، در روستای میکسکواک (Mixcoac) که اکنون بخشی از مکزیکو سیتی است، رشد یافت. وی در مدرسه ی ویلیامز به تحصیل پرداخت و هنگامی که پنج ساله بود یک سال را به همراه خانواده اش در لس آنجلس گذراند.

 

پاز در سالهای نخستین زندگی خود بواسطه ی کتابخانه ی پدربزرگش که سرشار از ادبیات کلاسیک مکزیکی و اروپایی بود، به دنیای ادبیات معرفی شد. طی دهه ی 20 او موفق به کشف اشعار جراردو دیگو ((Gerardo Diego ، خوان رامون خیمنز Juan Ramón Jiménez و آنتونیو ماچادو (Antonio Machado) شد؛ نویسندگان اسپانیایی که تأثیر شگرفی بر اولین نوشته های پاز گذاشتند. در سال 1931 به عنوان یک نوجوان تحت تأثیر دی. اچ. لارنس (D. H. Lawrence)، پاز نخستین مجموعه شعر خود با نام "کابلرا" (Cabellera) را منتشر ساخت. دو سال بعد در سن 19 سالگی منظومه شعری به عنوان لونا سیلوستره (Luna Silvestre) ( "ماه وحشی") را به انتشار رساند. در سال 1932 وی با همراهی چند تن از دوستانش اولین مجله ی ادبی خود با نام برَندال (Barandal) را تشکیل داد. با فرا رسیدن سال 1939 پاز در درجه ی نخست خود را به عنوان یک شاعر معرفی کرد.

وی در سال 1937 مطالعات حقوق را رها کرد و به یوکاتان (Yucatán) رفت تا در مدرسه ای واقع در مریدا (Merida) به فرزندان کشاورزان و کارگران درس بیاموزد. پاز در این روستا کار بر روی منظومه ی شعری طولانی و بلند پروازانه ی خود ("میان سنگ و گُل") (1941، چاپ مجدد در 1976) که متأثر از تی. اس. الیوت بود را آغاز کرد. این منظومه شعر شرایط دهقانان مکزیکی را توصیف می کرد که زیر یوق اربابان حریص زمانه زندگی سختی را می گذراندند.

پاز در سال 1937 طی جنگ داخلی اسپانیا و برای دفاع از فرهنگ این کشور به دومین همایش بین المللی نویسندگان دعوت شد و همبستگی خود با جمهوری خواهان و مخالفت با فاشیسم را اعلام کرد. وی پس از بازگشت به مکزیک مجله ی ادبی تالر (Taller) ("کارگاه") را در سال 1938 بنیان گذاشت و تا سال 1941 برای این مجله قلم فرسایی کرد. پاز در سال 1935 با النا گارو (Elena Garro) آشنا شد و در 1937 با وی ازدواج کرد، النا گارو در حال حاضر به عنوان یکی از ممتازترین نویسندگان مکزیک شناخته می شود. آنها یک دختر به نام هلنا داشتند و در سال 1959 از یکدیگر جدا شدند. در سال 1943 پاز بورس گوگنهایم را دریافت کرد و دوره ی مطالعاتی را در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی ایالات متحده آغاز نمود. دو سال بعد او به دستگاه دیپلماتیک مکزیک ورود یافت و برای مدت زمانی در نیویورک مشغول به فعالیت شد. وی در 1945 به پاریس اعزام شد و "در هزارتوی تنهایی" را به رشته ی تحریر در آورد. کتاب تحلیلی از مکزیک مدرن و شخصیت مکزیک بود و پاز در آن به توصیف هم وطنان خود به مثابه پوچ گراهایی غریزی که پشت نقاب هایی از تنهایی و رسمیت پنهان شده اند، می پردازد. در 1952 برای اولین بار به هند سفر کرد و در همان سال به عنوان زمامدار سفارت مکزیک عازم توکیو شد و سپس به ژنو سوئیس مسافرت کرد. پاز در 1954 به مکزیک بازگشت و شعر عظیم خود یعنی "سنگ آفتاب" را در سال 1957 سرود و " آزادی تحت سوگند"، مجموعه ای از اشعار وی تا آن زمان، را گردآوری کرد. پاز مجددا در سال 1959 و به همراه معشوقه ی خود، نقاش ایتالیایی بونا تیبرتلی دِ پیسیس (Bona Tibertelli de Pisis)، به پاریس اعزام گشت. در سال 1962 او به عنوان سفیر مکزیک در هند انتخاب شد.

پاز در هندوستان چندین اثر از جمله متخصص دستور زبان میمون (El mono gramático) و شیب شرقی (Ladera este) را تکمیل کرد. هنگامیکه در هندوستان زندگی می کرد با گروهی از نویسندگان که ملقب به نسل گرسنه ((Hungry Generation بودند در تماس قرار گفت و تأثیر عمیقی بر آنان گذاشت.

در سال 1965 با مری خوزه ترامینی (Marie-José Tramini)، زن فرانسوی که تا پایان زندگی همسر وی بود، ازدواج کرد. در اکتبر 1968 پاز در اعتراض به کشتار تظاهرکنندگان دانشجو در میدان سه فرهنگ تِلاتللکو (Plaza de las Tres Culturas in Tlatelolco) از سمت خود در سرویس دیپلماتیک مکزیک استعفا داد. وی برای مدتی در پاریس پناهنده شد و در سال 1969 به مکزیک بازگشت، شهری که در آن مجله ی خود با عنوان جمع (Plural) (1976-1970) را به همراه گروهی از نویسندگان آزادی خواه اهل مکزیک و آمریکای لاتین، بنیان گذاشت.

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پاز از سال 1970 تا 1974 در دانشگاه هاروارد مشغول به تدریس شد و مقام استادی چارلز الیوت نورتن (Charles Eliot Norton) را در اختیار داشت. کتاب وی با عنوان "فرزندان باتلاق" (Children of the Mire) دستاورد چهار سال خطابه ی او در این دانشگاه بود. در سال 1975 پس از اینکه دولت مکزیک از انتشار مجله ی پلورال جلوگیری کرد، پاز نشریه ای دیگر با نام بازگشت (Vuelta) را منتشر ساخت که بر مسائلی مشابه با پلورال تمرکز داشت، او تا زمان وفاتش به ویراستاری و نشر این مجله ادامه داد. در سال 1977 پاز به خاطر برپایی ادبیاتی در موضوع آزادی فردی موفق به دریافت جایزه ی اورشلیم شد. در 1980 دکترای افتخاری را از دانشگاه هاروارد دریافت کرد و در سال 1982 برنده ی جایزه ی نوستاد (Neustadt Prize) شد. طی دهه ی 80 پاز از دوست رمان نویس خود کارلوس فوئنتس (Carlos Fuentes) به دلیل اختلاف بر سر ساندنیست ها (Sandinistas)، که پاز با آنان مخالف بود و فوئنتس از آنها حمایت می کرد، جدا شد. در سال 1988 نشریه ی پاز (بازگشت) از سوی انریکه کروسه (Enrique Krauze) و در جهت مشروعیت بخشیدن به هویت مکزیکی فوئنتس مورد حمله قرار گرفت، این واقعه عداوتی را بین فوئنتس و پاز ایجاد کرد که تا هنگام مرگ پاز ادامه داشت. مجموعه ای از اشعار او ( از سال 1957 تا 1987) در سال 1990 انتشار یافت. در همین سال پاز موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبیات شد. وی در هندوستان گروه شاعران نسل گرسنه را ملاقات کرد و طی محاکمه ی طولانی 35 ماهه شان کمک های شایان توجهی به آنان رسانید. پاز در 19 آوریل 1998 به دلیل بیماری سرطان در آلوارو اُبرِگون (Alvaro Obregón) منطقه ی فدرال مکزیک دار فانی را وداع گفت.

  • Like 21
لینک به دیدگاه

در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد.

سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد. او در آنجا سخنرانی مهمی درباره «در جستجوی اکنون» ایراد کرد.

 

جوهر نظریه پاز درباره شعر در قالب رشته‌ای عبارات متناقض‌نما خلاصه می‌شود:

 

شاعر برای دلش شعر می‌گوید، اما باید با مخاطبش ارتباط برقرار کند.

شعر سری است که آفرینش آن را هرگز دقیقاً نمی‌توان وصف کرد، اما در عین حال نمی‌توان بی‌آن‌که به روال آفرینش آن اندیشید. به درک آن نائل شد.

زبان ابزاری ناقص اما اجتناب‌ناپذیر برای القای بیان نشدنی‌هاست.

شعر وجدی است که واقعیت را نفی یا دگرگون می‌کند.

پاز هرگونه تحلیل و تبیین شعر معاصر را به قصد فهم آن عبث می‌داند.

 

پاز معتقد است که عشق و زبان می‌توانند ابزاری را برای کسب یگانگی و یک پارچگی در انسان پدید آورند. شعرهای او به منزله دریچه قلب انسانی است پاک و بی آلایش که بر روی انسانیت و قلمروهای نا شناخته هستی گشوده می‌شود، از این رو می‌توان پاز را شاعر عشق و دوستی نامید. به نظر پاز آزادی بدون برابری و برابری بدون آزادی محقق نمی‌شود و از راه عشق و دوستی می‌توان به هر دوی آنها دست یافت. پرسش پاز از خود و دیگران این است که «آیا بهتر نیست که زندگی را به صورت شعر درآوریم تا از زندگی شعر بسازیم؟ آیا شاعر نمی‌تواند به جای آفریدن شعر، خلق لحظه‌های شاعرانه زندگی را هدف اصلی خود قرار دهد؟» مقاله‌های پاز با نثر شاعرانه‌شان هنر، ادبیات، فرهنگ، زبان و ایدئولوژی را با هجوهای هوشمندانه و مکاشفه‌های متفکرانه تجزیه و تحلیل می‌کند. کارلوس فوئنتس معتقد است: «ادبیات در آثار پاز به صورت لفظ مترادفی برای تمدن درآمده؛ این دو کلمه، شبکه‌ای از وسایل ارتباطی است و تنها جامعیت ارتباط می‌تواند چهره آدمی را بر ما آشکار کند...»

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

گیلرمو شریدان (Guillermo Sheridan) که از سوی پاز به عنوان رئیس بنیاد اکتاویو پاز در سال 1998 برگزیده شد، کتابی با نام "شاعری با چشم انداز" (2004) به همراه چندین مقاله ی شرح حال نویسی درباره ی زندگی پاز تا سال 1968، منتشر کرد. رامون سیراو (Ramón Xirau) منتقد می نویسد، " اکتاویو پاز بین زبان و سکوت مردد نبود؛ به اعتقاد وی قلمرو سکوت جاییست که زبان حقیقی زندگی می کند."

پاز مرد ایده های ناب بود، مصرانه تمایل به سمت جناح چپ جامعه روشنفکری آمریکای لاتین داشت و با اظهار اینکه واقعیت ها بدون قلاب شدن به امور عجیب و غریب به حد کفایت جالب هستند، منتقد سرسخت رئالیسم تخیلی به شمار می آمد. وی کوبا را مورد تمسخر قرار می داد، اتحادیه جماهیر شوروی را تحقیر می کرد و دولت ایالات متحده را مظنون تر از حدی می دانست که در موردش حداقل سخنی بگوید.

شعر و سیاست کانون زندگی او را شکل می دادند. وی زمانی نوشته است، " اگر اکنون تجسم مناسبی از عشق وجود ندارد، به خاطر نامساعد بودن وضعیت سیاست است – چرا که اندیشه ی بشر تنزل یافته است. به ما گفته شده که عشق ورزیدن به نحوی شایسته از مهمترین امور به حساب می آید، اما این یک تکنیک است و عشق امری فراتر از تکنیک. تخیل نقش بسیار مهمی در عشق و سیاست ایفا می کند و بدون تخیل ما با فاجعه ی حیات مدرن مواجهیم."

اگر اکتاویو پاز بر عقاید خویش پافشاری می کند به دلیل این است که وی حیات ذهنی را خیلی دور از زندگی بدن نمی داند. دانش، سیاست و بدن اروتیک همگی برای او اموری مشابه و یکپارچه هستند. بر مبنای یک عقیده ی صریح غیر آمریکایی، غیر پروتستانی و کاملا لاتین، زبان احساسات جنسی یک قدم دور از زبان فهم است. اگر شکوفایی ادبی آمریکای لاتین که جایزه ی نوبل را برای پاز به ارمغان آورد به آمریکایی ها چیزهای زیادی را آموخته، به دلیل این است که شور و اشتیاق در هسته ی حرکتی بشر فانی جای دارد.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 17
لینک به دیدگاه

شعرهایی از اکتاویو پاز:

 

فضاها

فضا

بدون مرکز، نه بالا و نه پایین

به طور مداوم خود را می بلعد و خلق می کند

فضای گرداب مانند

و رها شده در ارتفاعی بلند

فضاها

وضوحاتی به شدت گسیخته شده

معلق شده

بوسیله ی جناحهای تاریکی

باغهای تیره ی صخره ی بلورین

بر میله ای از دود، گل کرده

باغهای سفید در هوا گسترانیده شده اند

فضا

فضایی جام گل را می گشاید

و فضایی در فضای دیگر حل می شود

همگی در هیچ کجا

محل تلاقی نامحسوس

 

 

لمس

 

دست هاي من

پرده از وجودت كنار مي زنند

تو را در برهنگي بيشتري مي پوشانند

تن هايي را در بد نت كشف مي كنند

دست هاي من

تني ديگر براي بد نت ابداع مي كنند.

 

 

سپيده دم

 

دستان و لب هاي باد

دل آب

يك اوكاليپتوس

خيمه ابرها

زندگي كه هر روز مي زايد

مرگ كه از هر زندگي متولد مي شود

 

چشمانم را مي مالم:

آسمان گام بر زمين مي گذارد.

 

 

همسايه دور

 

درخت افرايي ديشب

آمد چيزي بگويد

نتوانست.

  • Like 20
لینک به دیدگاه

نوشتن

 

من اين حروف مي نويسم

چون روز كه تصوير هايش را مي نويسد

و مي وزد و از رويشان رد مي شود

و ديگر باز نمي گردد.

 

خیابان

 

اینجا یک خیابان ساکت و طولانی هست

من در تاریکی گام بر می دارم، تلوتلو می خورم و می افتم و

بلند می شوم و کورمال کورمال راه می روم

پاهایم خموشی سنگها و برگهای خشک را پایمال می کند

کسی پشت سر من نیز سنگها و برگها را لگدمال می کند:

وقتی آهسته راه می روم، او هم سرعتش را کم می کند؛

وقتی می دوم، او نیز شروع به دویدن می کند

نگاهی به پشت سر می اندازم: هیچکس.

همه چیز تاریک و بدون گشایش،

تنها قدم هایم از من آگاهند،

در گوشه گوشه هایی سرک می کشم

که برای همیشه به خیابان منتهی می شوند

جاییکه هیچکس انتظار مرا نمی کشد، هیچکس در جستجوی من نیست

جاییکه من در تعقیب مردی هستم که تلوتلو می خورد

و بر می خیزد و هنگامیکه مرا می بیند می گوید: هیچکس.

 

مجموعه اثار اکتاویو پاز

 

ماه وحشی- ۱۹۳۳

 

عقاب یا خورشید- ۱۹۵۰

 

هزار توی تنهایی- ۱۹۵۱

 

جریان متناوب- ۱۹۵۶

 

کمان و بربط- ۱۹۵۶

 

سنگ آفتاب- ۱۹۵۷

 

میمون دستور شناس- ۱۹۷۱

 

نقشی از سایه ها-۱۹۷۶

 

گزیده اشعار- ۱۹۸۴

 

درختی در درون- ۱۹۸۷

 

مجموعه اشعار- ۱۹۹۰

 

 

Octavio_Paz_1988_Malm%C3%B6.jpg

  • Like 20
لینک به دیدگاه

دانلود کتاب ژرف تر از اقیانوس ترجمه احمد شاملو

 

 

دراین مجموعه به ترجمه شاملو از شعر شاعران بزرگی همچون اکتاویو پاز- پل الوار- کلارا خانس- لنگستون هیوز- فدریکو گارسیا لورکا- یانیس ریتسوس - ژاک پره ور-ناظم حکمت و مارگوت بیکل می پردازیم

بی تردید یکی از ویژگی های برتر شاملو ترجمه شعر از زبان های دیگر به زبان فارسی است اگر به اشعار لورکا و مارگریت بیگل با ترجمه احمد شاملو نگاه کنیم و دو متن را با یکدیگر مقایسه کنیم می بینیم که شاملو در این ترجمه ها شاهکار کرده است

شاملو در ترجمه شعر آن چنان هنرمندانه زبان مبدا شعر را با زبان مقصد همراه می کرد که اشعارش آئینه ای بود از آن چه شاعر اصلی سروده بود . ترجمه های شاملو بسیار موفق بوده چون در عمق واژه ها وارد شده و در طیف شعر شاعر قرار می گیرد و آرام آرام با او همسو می شود و کم کم با او ارتباط می گیرد در این جا است که مترجم تبدیل به آن شاعر می شود که فارسی بلد است. بنابراین آن شعر دوبار به وسیله شاملو به فارسی سروده می شود.

 

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام

دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 17
لینک به دیدگاه

دانلود کتاب مجموعه اشعار برگزیده اکتاویو پاز

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 16
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

اوکتاويوپاز

 

برگردان:مهدي افشار

هر چند که در اينجا از اوکتاويوپاز داستان کوتاهي نقل مي شود ليکن او به شاعري مشهورتر است تا بعنوان قصه نويس. پاز در مکزيکوسيتي متولد شد به سال 1914 و در مدرسۀ کاتوليک رومي و سپس دانشگاه ملي تحصيل علم کرد. نوزده ساله بود که نخستين دفتر شعر خود را به دست نشر سپرد. چهار سال بعد به اروپا رفت و جانب جمهوري خواهان را در جنگ داخلي اسپانيا گرفت و با دفتر دوم شعرش به عنوان شاعر پذيرفته شد و با شعرهاي بزرگ سورآليست در پاريس حشر و نشر يافت. در بازگشت به مکزيک چندين نشريۀ ادبي را بنياد گزارد يا سردبيري کرد و مطالعات خود را در موضوع شخصيت و فرهنگ مکزيکي ادامه داد که نتيجۀ آن پژوهش ها ، هزار توي تنهايي عنوان گرفت. از سال 1962 تا 1968 به عنوان سفير مکزيک در هند منصوب شد و در پي برخورد خشونت بار دولت با دانشجويان راديکال ، از مقام خود استعفا کرد. او در انگلستان،فرانسه و ايالت متحده اقامت گزيد و سالهاي دهۀ 1970 را عمدتا ً در دانشگاه هاروارد گذراند .

 

 

لذا قصه اي که در پي مي آيد از آثار دهۀ پنجاه ميلادي اين شاعر بشمار مي رود.

.

.

.

 

وقتي دريا را ترک گفتم ، موجي پيشاپيش ديگر موج ها حرکت کرد بلند قامت و سبک. به رغم فريادهاي ديگر امواج که دامن سيالش را مي گرفتند بازوي مرا چنگ زد و جست و خيز کنان با من همگام شد. نمي خواستم سخني بگويمش، چه بيم آن داشتم در برابر دوستان شرمنده اش کنم ، که شرمندگي اش مرا مي آزرد. فراتر آنکه نگاه هاي خيره و تند بزرگترها مرا از هر سخني باز مي داشت. وقتي به شهر رسيديم، برايش گفتم که ممکن نيست ، زندگي در شهر زندگي اي نيست که بتواند تصورش را بکند، موجي که هرگز دريا را ترک نکرده است . با طبيعت ناسازگار است. رنجيده نگاهم کرد: «نه تو تصميمت را گرفته اي ، نمي تواني از تصميمت بازگردي». با ريشخند، با درشتي و تمسخر خواستم منصرفش کنم ، فرياد کشيد، به آغوشم دويد ، تهديدم کرد ،و سرانجام پوزش خواستم براي آزردنش.

 

 

يک روز درد سرآغاز شد ، چه گونه مي توانستم سوار قطار شوم ، به دور از چشم بازرس قطار، ديگر مسافران و پليس ؟ مسلم است که مقررات در قبال حمل امواج با قطار سکوت کرده است، اما همين سکوت نشانۀ جدي بودن دارويي است که در خصوص اقدام ما مي کنند. بعد از انديشۀ بسيار يک ساعت قبل از عزيمت به ايستگاه قطار رسيدم . در صندلي خود جاي گرفتم و وقتي کسي ناظر رفتار من نبود به چابکي مخزن آب آشاميدني مسافران را خالي کردم ، آنگاه با صبر وحوصله دوستم را در مخزن جاري ساختم.

نخستين حادثه زماني رخ داد که کودکان زوجي که در آن نزديکي بودند ، فرياد تشنگي سر دادند ، من آنان را از نوشيدن بازداشتم و وعدۀ قاقالي لي و ليموناد بهشان دادم. آنان داشتند رضا مي دادند که مسافر تشنۀ ديگري نزديک شد. مي خواستم او را نيز به ليمونادي دعوت کنم ، اما نگاه خيرۀ همراه او مرا از دعوت بازداشت. آن زن ليوان کاغذي اي آورد و به مخزن آب نزديک شد و شير آنرا باز کرد . ليوانش تقريبا ً نيمه پر شده بود که من بين او و دوستم جهيدم . آن زن متحير مرا نگاه کرد . زماني که پوزش خواه بودم ، کودک ديگري شير مخزن را باز کرد ، با خشونتي شير را بستم ، آن زن ليوان را به لبانش نزديک کرد و گفت:

 

ـ آه چه آب ِ شوري!

 

کودک کلام او را تکرار کرد ، مسافران از جاي برخاستند، شوهر ِ زن ، لوکوموتيوران قطار را صدا کرد:

 

ـ اين مرد نمک در آب ريخته است.

 

لوکوموتيوران بازرس را خبر کرد .

 

ـ پس تو يک چيزهايي در آب ريخته اي ؟

 

بازرس پليس را خبر کرد.

 

ـ پس تو در آب زهر ريخته اي ؟

 

پليس به نوبۀ خود رئيس پليس را خبر کرد.

 

ـ پس تو بازداشت هستي؟

 

رئيس پليس سه مأمور را خبر کرد . آنان مرا را در زير نگاه خيره و پچ پچ مسافران به واگن خالي اي بردند. در ايستگاه بعدي مرا پايين آوردند و کشان کشان به زندان افکندند . روزها کسي با من سخني نگفت مگر در بازجويي هاي طولاني . وقتي قصۀ خويش را گفتم ، کسي باور نکرد، حتي زندان بان که سر تکان داد و گفت: «پرونده ات سياه است، خيلي هم سياه. يعني تو نمي خواستي بچه ها را زهر بدهي !» يک روز مرا به نزد قاضي بردند.

 

او نيز تکرار کرد « کارت دشوار شده است ، تو را به دادگاه کيفري مي فرستم.»

 

سالي گذشت و آنان سرانجام رأي خود را صادر کردند ، چون حادثه قرباني نداشت، محکوميت من سبک بود. بعد از مدت کوتاهي روز آزادي ام فرا رسيد . رئيس زندان مرا به حضور خواند :

 

« خوب حالا تو آزادي، خيلي شانس آوردي، شانس آوردي که کسي طوريش نشد ، اما ديگر تکرار نشود، براي اينکه دفعۀ ديگر مدت زندانيت کوتاه نخواهد بود....» . و او خيره به من نگاه کرد . با همان چهرۀ گرفته و درهمي که همگان به من نگاه مي کردند . همان بعد از ظهر قطاري سوار شدم و پس از تحمل ساعتها مشقت ِ سفر به مکزيکوسيتي رسيدم ، تاکسي اي گرفتم و خود را به خانه رساندم. در پشت در آپارتمانم صداي خنده و آوازش را شنيدم ، دردي سينه ام را فشرد، مثل ضربۀ موج شگفتي ، آنگاه که شگفتي بر سينه ضرب مي زند، دوستم آنجا بود ، آوازخوان و خنده کنان چون هميشه.

 

ـ چطور بازگشتي؟

 

ـ خيلي ساده با قطار، يک نفر بعد از آنکه اطمينان پيدا کرد من فقط آب شور هستم مرا در موتور اتومبيل خود ريخت . سفر دشواري بود ، ديري نگذشت که به توده بخار سفيدي مبدل شدم ، با باران ملايمي خود را به اتومبيلي رساندم ، خيلي ضعيف شده بودم و بسياري از قطرات خويش را از دست داده بودم.

 

وجودش زندگي ام را دگرگون ساخت . راهروهاي تاريک و اثاثه غبار گرفتۀ خانه آکنده شد از هوا و آفتاب و نور و پژواک هاي سبز و آبي نور و نواي بي شمار شادي و ارتعاش دل انگيز موسيقي . مگر يک موج چند موج است و چگونه موجي از ديواري ، قفسه اي ، از پيشاني اي که تاج کف بر تارک دارد ، ساحلي ، صخره اي يا خوري مي سازد. حتي گوشه هاي متروک ، گوشه هاي ناخوشايند غبارگرفته و خورده ريزه هاي بي مقدار از دست او رونق و روشني گرفتند، همه چيز لب به خنده گشود ، و همه جا چون سپيدي دندان درخشيدن گرفت. خورشيد به اتاق هاي فرسوده و کهنه ، با خوش رويي گام نهاد، ديگر خانه ها ، ناحه ها و شهر ها را ترک گفت تا در اينجا خانه کند و گاهي از شب ها تا دير هنگام ستارگان بي آبرو او را نگاه مي کردند که از خانه ام سرک مي کشيد.

 

عشق چه طرفه اي بود ، آفرينشي بود؛ همه ساحل ماسه بود و بستري بود از ملافه ها که هميشه شبنم نشسته بود. اگر در آغوش مي فشردمش با غرور همۀ وجودم را فرامي گرفت، بلند بالا بود ، باور نکردني ، چون ساقۀ لطيف سپيدار بود و ديري نمي گذشت که نازکي اش چون چشمه اي از پرهاي سفيد مي شکفت ، به لطافت لبخندي که بر سر و پشتم فرومي ريخت و مرا از روشني و سفيدي مي پوشاند . يا پيش رويم تن مي گسترد تا بي نهايت چون افق ، تا من نيز وجودي همه افق شوم و سکوت. پر و آکنده از پيچ و تاب مرا در آغوش مي کشيد چون موسيقي با لباني غول آسا . حضورش رفت وآمد نوازش بود، ترنم دلکش بود و بوسه هاي بسيار . با ورودم به آب هايش ،جوراب‌هايم نوازش نوازش آب را درمي‌يافت و در چشم بر هم زدني خود را فراتر از همه کس و همه چيز مي‌ديدم، در اوجي سرسام آور ،به گونۀ سحرآميزي معلق و آنگاه چون سنگي فرود مي‌آمدم و درمي‌يافتم که به نرمي در ساحل امن آرام گرفته‌ام ، چون پر. خفتن در ميان آبهايش با هيچ نشاطي هم‌طراز نبود و بيدار شدن با ضربه‌هاي شلاق نشاط آور هزار رشته‌اش با هجوم ناگهانيش و واپس کشيدن قهقه‌گونه اش.

 

اما مرا هرگز به اعماق وجودش راهي نبود ،هرگز طريق دست يافتنم به عرياني و رنج و مرگ نبود.شايد در امواج آن نباشد ، آن نقطۀ پنهان که زنان را آسيب پذير و ميرا مي‌گرداند، آن تکمه اتصال که در هم مي‌پيچد،خم و راست مي‌کند و از خويش بي خويش مي‌سازدش. هيجان پذيري‌اش چون زنان لرزان لرزان در همه وجودش راه مي‌يافت و فقط آن نقطۀ مرکزي را که لرزش‌ها را از آنجا آغاز شود و تا همه هستي‌اش پيش رود در او نبود، اما در عوض لرزش‌ها از برون بود و هر لحظه شدت بيشتري به خود مي‌گرفت تا آنجا که به ديگر کهکشان‌ها تن مي‌ساييد. دوست داشتن او تا تماس‌هاي دور دست پيش مي‌رفت تا لرزش با ستارگان آن املاک که هرگز گمانمان نيست.... نه او را مرکزي نبود، فقط خلايي بود چون گرداب که فرومي کشد مرا و در خود غرقه‌ام مي‌ساخت.

 

پهلو به پهلويش دراز مي‌کشيدم. و راز دل مي‌گفتم و مي‌شنيدم ، نجوا مي‌کرديم و لبخند مي‌زديم بر چهرۀ يک‌ديگر. در خود چنبره مي‌زد و بر سينه‌ام مي‌نشست و چون سبزه پهندشت گشوده مي‌شد پر از نجوا. در گوشم آن حلزون کوچک نغمه سر مي‌داد، کوچک مي‌شد و شفاف ، به پاهايم آميخت چون لعبتکي آرام و آب‌گونه. آن‌چنان شفاف بود که همه افکارش را مي‌خواندم . بعضي شبها پوستش از مادۀ‌اي فسفري پوشانده مي‌شد و در آغوش کشيدنش ، آغوش کشيدن قطه‌اي از شب بود که داغ آتش پريشاني داشت. اما گاه نيز تيره و تلخ مي‌شد و در ساعاتي غير منتظره مي‌غريد ، مي‌ناليد و در خود مي‌پيچيد. ناله‌هايش خفتگان را بيدار مي‌کرد در ديگر خانه‌ها ، و غريو صدايش شغبي بود بر بام‌ها و روزهاي ابري به خروش مي‌آورد او را، اثاثه خانه را در هم مي‌شکست، سخنان درشت مي‌گفت و مرا با تلخ زباني‌ها و لعن و نفرين‌هايش و کف خشم خاکستري و خضرايي‌اش مي‌پوشاند. آب دهان مي‌افکند، مي‌گريست ، نفرين مي‌کرد و از مرغواها مي‌گفت. دشنام مي‌داد ماه را ، ستارگان را و جاذبه نور ديگر جهان را ، تغيير چهره و کردار مي‌داد که مرا مجذوب مي‌گرداند ، اما چون مد فرو‌بلعنده و هلاک‌آور بود.

 

اندک اندک دلش از تنهاييش به تنگ آمد . خانه پر شد از حلزون‌ها و صدف‌ها و از قايق‌هاي کوچک که در هنگام خشمش درهم شکسته بود (همراه ساير چيزها که از خيال‌هايش آکنده بود، هر شب مرا ترک مي‌گفت و در گرداب دلپذيرش يا پر‌خروشش فرو مي‌رفت.) چه گنجينه‌هاي کوچکي که در اين اوقات گم مي‌شد و غرقه مي‌گشت. اما غرقه‌سازي قايق‌هاي من و آواز ساکت حلزون‌هاي من کافي نبود . ناچار بودم که در خانه جماعتي از ماهيان بياورم . بايد بگويم که فارغ از رشک و حسد نبودم آن‌گاه که مي‌ديدم که در هستي ِ دوستم شناورند، سينه‌هايش را نوازش مي‌کنند به عميق‌ترين بخش وجودش راه مي‌يابند و رويش را با نورهاي رنگارنگ زينت مي‌دهند . در ميان آن همه ماهي ، به خصوص چند‌تايي بودند ، هولناک و هراس‌انگيز ، ماهي کوچک آکواريومي بودند، با چشماني از حدقه درآمده و دهان اره مانند تشنه به خون. نمي‌دانم اين کدام جوهره‌اي بود که دوست مرا از بازي با آنان به نشاط مي‌آورد، با بي‌شرمي خصوصياتي را در آنان مرجح مي‌دانست که من ترجيح مي‌دادم آنها را ناديده بگيرم . يک روز ديگر تاب نياوردم، با ضربه‌اي در را گشودم و در پي آنان گذاشتم چست و چالاک چون روح از دستهايم گريختند و او در آن هنگامه مي‌خنديد و مي‌خروشيد و مرا مي‌کوفت تا از پاي افتادم و در آن لحظه که باور کردم نفس نمانده‌است و غرقه شده‌ام و تا سر حد مرگ پيش رفته و خاکستري کبود شده‌‌بودم ، مرا به ساحل نجات افکند و غرق بوسه کرد و چيزهايي گفت که نمي‌دانم چه بود. احساس ضعف و خستگي و تحقير همه وجودم را فراگرفته‌بود، اما صدايش شيرين بود و چسبناک و از مرگ دلنشين غرقه‌شدگان با من گفت، وقتي به خود بازآمدم از او هراسناک بودم و بيزار.

 

مدت‌ها بود که از همه امور زندگي‌ام غافل مانده‌بودم. حال ديدار از دوستان را از سر گرفتم و خويشان قديمي و عزيز را به ديدار رفتم و سرانجام به ديدن آن دوست دختر ديرينه‌ام رفتم . سوگندش دادم که راز من پوشيده دارد و با او از زندگي‌ام با موج سخن گفتم. هيچ چيزي بيش از امکان نجات يک مرد ،زنان را به تکاپو وانمي‌دارد. نجات دهندۀ من همه تلاش خود را کرد و همۀ هنر خود را به کار بست، اما از يک زن که داراي محدوديت روح و جسم است ، چه برمي‌آيد در برابر دوستي که در حال دگرگوني است و هميشه در گدرديسي است و باز هم خود اوست.

 

زمستان فرارسيد . آسمان به خاکستر مي‌گراييد . مه بر شب نشست، بارانهاي يخ‌زده باريدن گرفت، دوستم همه شب مي‌گريست . در طول روز در انزواي خود فرومي‌رفت آرام و شوم ، چون پيرزني که در گوشه‌اي نشسته و غرغر مي‌کند ، تک‌واژه‌هايي را مي‌غريد . سرد شد، همبستري با او ، همه شب تا به صبح لرزيدن بود و يخ‌زدگي، اندک اندک يخ‌زدگي خون و استخوان و انديشه کژي مي‌يافت و نفوذ ناپذير مي‌شد و ناآرام ،ترکش مي‌گفتم و غيبت‌هايم هر زمان طولاني‌تر و طولاني‌تر مي‌شد. او در انزواي خود مي‌خروشيد و مي‌غريد و زوزه مي‌کشيد. دندانهايي چون فولاد و با زباني چون نيز آب ديوارها را مي‌جويد و مي‌ساييد . شبها را در ناله و زاري مي‌گذراند تا به صبح و مرا به باد دشنام و نفرين مي‌گرفت. کابوس داشت و سوداي آفتاب و ساحل‌هاي گرم. کابوس قطب داشت و گرديدن به توده‌هاي يخ ، سيار شدن در زير آسمان‌هاي سياه شب و درازاي ماهها. دشنامم مي‌داد ، نفرينم مي‌کرد و خنده مي‌زد. خانه را از قهقه و اشباح پر مي‌کرد .هيولاي اعماق درياها را صدا مي‌کرد ، هيولاي کور ، هيولاي تيزتک و کندرو. آکنده از صاعقه بود با هرچه تماس مي‌يافت زغالش مي‌کرد، پر از تيزآب بود ، با هرچه مي‌آميخت از هم مي‌پاشاندش. سينۀ گرم مهربانش گره گره شد، چون رشته‌اي که گلويم را مي‌فشرد و بدن سبز و لطيفش شلاقي شد که بي‌محابا فرود مي‌آمد، فرود مي‌آمد و فرود مي‌آمد. و من سرانجام گزيختم . آن ماهي هولناک خنده زد، خنده‌اي درنده داشت.

آنجا در کوهستان در ميان کاج‌هاي بلند قامت و پرتگاه‌ها ، هواي لطيف سرد را چون انديشه آزادي به درون جاري کردم . در پايان يک ماه بازگشتم ، تصميم خود را گرفته بودم. هوا سرد بود . آنچنان سرد که برمرمر بخاري کنار آتش خاموش ، چون پيکره‌اي از يخ يافتمش . بي تأثري و اندوهي از آن زيبايي در هم شکسته در گوني‌اي پيچيدمش و به خيابان گام نهادم ، گوني بر دوش . در رستوراني در حاشيۀ شهر به پيشخدمت آشنايي فروختمش و او بي‌تأملي به قطعات کوچکي خردش کرد و با دقت تمام در سطلي نهادش که بطري ها را در آن مي‌گذارند تا سرد شود.

 

حروف چين: شهرزاد ميرزا عابديني

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...