sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۲ يادداشتي بر آثار ارنست همينگوي از فرانک اوکانر برگردان: شهلا فيلسوفي ارنست همينگوي بدون شک يکي از هواداران پرو پا قرص جويس بوده است و تا جايي که من پي بردهام، قطعاً تنها نويسندهي هم قرن اوست که آنچه را جويس سعي داشت در آثار مثنوي چون«دوبلينيها» و «تصوير هنرمند در جواني» انجام دهد، مورد بررسي قرار داد و در آثارش به کار گرفت. سالها طول کشيد تا من به تکنيک جويس پي بردم در نهايت دقت آن را تشريح کردم. آنوقت بود که دريافتم خود من نميتوانم هيچ استفادهاي از آن تکنيک بکنم. تا جايي که ميدانم هيچ منتقدي پيش از من اين کار را نکرده بود. اما همينگوي نهتنها قبل از من اين کار را کرد، بلکه براي خاطر خودش دست به اين کار زد و استفادهي شاياني هم از آن کرد. پيش از اين، وقتي که «دوبلينيها» را بررسي کردم به ويژگيهاي نثر جويس در اين کتاب اشاره کردم. اما تحول اساسي را بايد در نثر رمان «خود-زندگي نامه» جويس يافت. قطعهاي از اين رمان که به منظور نشان دادن تکنيک جويس در کتاب«آيينه در گذرگاه» نقل شده است، به خوبي هر متن ديگري منظور مرا ميرساند. لطافت و زيبايي کلماتي که به لاتين ادا ميشد، با نوازشي سحرآميز، تاريکي شب را نواخت، با نوازشي ملايمتر و اغواکنندهتر از نوازش موسيقي يا دست زني. کشمکش ميان افکارشان فرو نشست. اندام زن به همان صورت که در مراسم کليسا ظاهر ميشود، خاموش از ميان تاريکي عبور کرد. اندامي سفيدپوش، کوچک و ترکهاي چون اندام پسر بچهها که بندي از کمرش آويخته بود. صدايش ظريف و زير مثل صداي پسربچهها، از کري در دوردست به گوش ميرسيد که اولين کلماتي را که خوانندهي زن کر بايد ادا کند، ميخواند و در تاريکي و هياهوي اولين سرود عزاي مسيح نفوذ ميکرد: و تو با عيسي جليلي بودي... و همهي قلبها شروع به نواختن کردند و متوجه صداي زن شدند که چون ستارهاي جوان ميدرخشيد، درخششي که وقتي صدا با تأکيد ميخواند، بيشتر و وقتي به جملهي پاياني ميرسيد، کمتر ميشد. چنانکه قبلاً گفتم، به نظر من اين تحولي است در نظريهي «واژهي مناسب» فلوبر. واژهاي مخصوص شئي نه خواننده. اين واژه به شيوهي تصويرگر، هم حضور بي کم کاست شيئي را به خواننده تحميل ميکند و هم بر آن است که حالت روحي نويسنده را مو به مو به او تحميل کند. اين شيوه با تکرار کلمات و عبارات کليدي نظير«نواختن»، «تاريک»، «زن» و«عبور»، حرکت محاورهاي نثر را که خصوصيتي غيرمنتظره، پيچ و خمدار و يادآورنده دارد، کند و آن را از شعر متمايز ميکند و نويسنده و خواننده را به درک مشترکي از شئي ميرساند و مجموعهاي از قواعد کلاميرا که در نظر دارند شئي را همانطور که هست مجسم کنند، به جاي آن مينشاند. اين شيوه نهايتاً ميکوشد تصوير را جايگزين واقعيت کند، در رؤياي نويسنده بليغ ميگنجد. اما وقتي رمان«تصوير هنرمند در جواني» را خوب شناختيد، دقيقاً در مييابيد که آغاز زيباي داستان« سرزمين ديگر» از کجا گرفته شده است. پاييز، باز هم آنجا جنگ بود. ولي ما ديگر در آن شرکت نميکرديم. پاييز ميلان سرد بود و هوا زود تاريک ميشد، پنجرههاي سراسر خيابان ديدني ميشدند. گوشت شکار فراواني جلو دکانها آويزان ميکردند. لايهي نازکي از برف روي پوست روباه مينشست و باد، دمشان را تکان ميداد. گوزنها شق ورق، سنگين و شکم خالي، آويزان بودند و باد پرندهها را تکان ميداد و پرهايشان را پشت و رو ميکرد. پاييز سردي بود و باد از جانب کوهستان ميوزيد. به اين ترتيب دريافتم که پاييز آن سال هواي ميلان بسيار سرد و باد خيز بود. مشکل نبود! بود؟ حتي اگر زياد هم مايل نبوديم داستان را اينطور شروع کنيم، لاقل يکي دو نکته بسيار مهم دستگيرمان شد که در غير اينصورت ممکن بود ناديده بگيريم. صادقانه بگويم، اين شيوه را در آثار ادبي مشهور پيش از جويس و همينگوي نميتوان يافت، زيرا در هيچ يک از اين آثار، آنچه ما صداي انسان سخنگو، ميناميم، وجود ندارد. کسي نيست که درست شبيه ما باشد و سعي داشته باشد ما را در تجربهي خود شريک کند تا بتوانيم از او در مورد ماهيت اثر سؤال کنيم. هيچ کس جز جادوگر سالخوردهاي که در پشت گوي بلورينش نشسته يا هيپنوتيزمگري که دستهايش را به آراميجلو چشمهاي ما حرکت ميدهد و زمزمه ميکند که:«شما داريد به خواب ميرويد، شما داريد به خواب ميرويد. آهسته، آهسته چشمهايتان بسته ميشود. پلک هايتان سنگين ميشوند، داريد به خواب ميرويد.» با اينکه جويس مهمترين و قاطعانهترين تأثير را بر همينگوي گذاشت و نتيجهي اين تأثير را ميتوان در فضل فروشيهاي جزئي همينگوي ديد، که قيد را در زمان مقتضي بلافاصله بعد از فعل يا قبل از آن و به دنبال مفعول ميآورد، اما اين تأثير منحصر به جويس نميشود. گرترود استاين و تجربههاي او در سبک گفتار هم بر همينگوي تأثير قابل توجهي داشته است. اين تجربههاي کمابيش نا معقول سعي در ساده سازي فرمها که در آثار برخي نقاشان مدرن يافت ميشود. اشتباه او در واقع اشتباه اصلي جويس را بي پرده به ابتذال ميکشاند ناديده گرفتن اين حقيقت بود که نثر هنر دو پهلويي است. هر اثر هنري که از نظر شکل عملاً با گزارشي اداري تفاوت نداشته باشد لزوماً دوپهلو است. ملال آور ناسزايي است که مورد چنين نثري به کار ميرود حتي اگر اين نثر از کيفيت شريف شاعرانه برخوردار باشد. اين شيوهي ادبي، به صورتي که همينگوي به کار ميگرفت، تلفيقي است از سادهسازي و تکرار، و به عکس آن چيزي است که در مدرسه ميآموختيم. به ما ميآموختند که تکرار اسم را کار اشتباهي بدانيم و ياد ميگرفتيم که براي پرهيز از تکرار اسم از ضمير يا واژهي مترادف آن استفاده کنيم. اين شيوه به اشتباه ديگري منجر ميشد که فاولر آن را « نوسان آراسته» ناميد. خطايي را که در سبک همينگوي وجود داشت، ميشد« تکرار آراسته» ناميد. همينگوي در داستان« رودخانهي بزرگ دو قلبي» بيشترين استفاده را از اين شيوهي نگارش کرده است. در جزيرهي درختان کاج خبري از بوتههاي جنگلي نبود. تنهي درختها يک راست به بالا قد کشيده يا به سمت يکديگر خم شده بودند. تنه آنها صاف و به رنگ قهوهاي بود و شاخهاي روي تنهشان ديده نميشد. شاخهها در ارتفاع زياد روييده و تعدادي از آنها سخت در هم رفته بودند تا سايهي توپري بر زمين قهوهاي رنگ جنگل بيندازد. دور تا دور بيشه فضاي بدون درختي وجود داشت که رنگش قهوهاي بود وزير قدمهاي نيک نرم به نظر ميرسيد. انبوه سوزنهاي کاج زمين را پوشانده بود و دامنهاش به خارج از گسترهي شاخههاي بلند کشيده شده بود. درختها سر به آسمان کشيده و شاخههاي بر فراز آنها روييده بودند و اين فضاي خالي را که زماني در زير سايهي خود داشتند، به تابش خورشيد سپرده بودند. سرخسها درست در لبهي اين فرش جنگلي، شروع به روييدن کرده بودند. نيک کولهاش را زمين گذاشت و در سايه دراز کشيد. به پشت دراز کشيد و به درختها نظر انداخت. همان طور که بدنش را صاف ميکرد، گردن و پشتش، پشت کوچکش در حال درازکش استراحت ميکرد. احساس خوبي از تماس پشتش با زمين داشت. از ميان شاخهها به آسمان نگاه کرد و بعد چشماهايش را بست. دوباره آنها را باز کرد و به بالا دوخت. باد در ميان شاخهها ميوزيد. چشمهايش را بست و دوباره به خواب رفت. اين قطعه بخشي از تجربهي ادبي فوقالعاذه بغرنج و ساده لوحانهاي است که همينگوي به وسيلهي آن از سفري که به منظور ماهيگيري در منطقهاي جنگلي صورت گرقته است به نثر نسخه برداري ميکند و و واژگان اندک آن شامل تعدادي لغت مثل «آب»، «جريان»، «نهر»، «درختها»، «شاخهها» و«سايهها» است. اين شيوه، بيان جزة به جزة شيوهاي است که قبلاً در «تصوير هنرمند در جواني» به آن اشاره کردهام، و از برخي جهات از شيوهاي که جويس در «آنالويا پلورابل» به کار گرفته است، سبقت ميجويد، گرچه بيشتر شبيه تجربهاي است در زمينهي انگليسي مقدماتي. من با گروههاي زيادي از جوانهاي آمريکايي سر و کار داشتهام که همينگوي خودشان را بسيار بهتر از من ميشناختند، اما تعجب اينجاست که هيچگاه ترفند اورا در نيافته بودند. شايد همينگوي و جويس همين را ميخواستند، شايد من آثار آنها را به شکل درستي نخوانده باشم، اما راه بهتري براي خواندن نثر سراغ ندارم. مطمئنم که حتي جويس هم ممکن بود فکر کند که«رودخانهي بزرگ دوقلبي» روياي بلاغت اورا به افتضاح کشانده است. با وجود اين، همينگوي زماني بر استاد خود پيشي جست که دريافت، همين تکنيک را دقيقاً ميتواند در مورد قطعات نمايشي آثارش را به کار ببرد و تکرار کلمات و عبارات کليدي در اين قطعات ميتواند ساده سازي و تأثير خلسه آور مشابهي ايجاد کند. در جايي که جويس مينويسد:«بعد از اجراي هر دسته نت، دست ديگر، نت زير را مينواخت. نتها به نظر سنگين و پرطنين ميآمدند.» همينگوي مينويسد: -«نبايد کاري را زياد طولش داد.» -«نه. ما زياد اون بالا طولش داديم.» جان گفت:«خيلي هم زياد، خوب نيست کاري زياد طول بکشد.» در عالم داستاننويسي اين پديده چيز جديدي به حساب ميآيد و در خور توجه است. نمونهي واضح آن در داستان«تپههايي همچون فيلهاي سفيد» ميبينيم، که در آن مردي سعي ميکند معشوقهاش را به سقط جنين وادار کند. در گفتگوي داستان، کلمات کليدي خاصي نظير«ساده» و عبارات کليدي نظير«اگر تو مايل نباشي اين کار را بکني، من هم نميخواهم اين کار را بکني،» به چشم ميخورد. مرد گفت:«خب، اگر نميخواهي، مجبور نيستي اين کار را بکني. اگر نخواهي، مجبورت نميکنم اين کار را بکني. اما مطمئنم کار خيلي سادهاي است.» - «تو واقعاً ميخواهي من اين کار را بکنم؟» - «فکر ميکنم بهترين کاري است که ميشود کرد. اما اگر تو نميخواهي، من هم نميخواهم.» - «و اگر من اين کار را بکنم تو خوشحال ميشوي و همه چيز به وضع سابق بر ميگردد و تو مرا دوست خواهي داشت؟» - «من حالا هم تو را دوست دارم وتو اين را ميداني.» - «ميدانم، اما اگر من اين کار بکنم، آن وقت دوباره همه چيز روبراه ميشود، وقتي بگويم همه چيز مثل فيلهاي سفيد است و تو خوشت ميآيد.» - «خيلي هم خوشم ميآيد. الان هم خوشم ميآيد ولي نميتوانم زياد فکرش را بکنم. ميداني که وقتي که نگرانم چه حالي به من دست ميدهد.» - «اگر اين کار بکنم نگران نميشوي؟» - «هيچ نگراني ندارد، چون خيلي ساده است.» - «پس اين کار را ميکنم چون نگران خودم نيستم.» - «منظورت چيست؟» - «گفتم که نگران خودم نيستم.» - «اما من نگران توام.» - «خب، بله من نگران خودم نيستم و اين کار را ميکنم و بعد همه چيز روبراه ميشود.» - «حالا که اين طور فکر ميکني نميخواهم اين کار را بکني.» چنين شيوهي نگارشي به يکسان امتياز و اشکال دارد. امتياز عمدهي آن روشن است. امکان ندارد کسي حس کند بر حسب تصادف مشغول خواندن يادداشتي اداري يا گزارش تند نويسي شدهاي از محاکمهاي است. اگر حق با گوته باشد که:« هنر، هنر است چون طبيعت نيست.» پس کار همينگوي هم هنر است. حتي نويسندگان زبر دست صاحب سبک مکتبهاي قديميتر داستان نويسي در شروع کارشان و قبل از اينکه بتوانند از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله بگيرند، دستخوش جدالي آشکار ميشوند و داستانشان پا در هوا ميماند، يعني يکي دو بند، به نثري ناشيانه مينويسند که مثل کوک کردن ساز در ارکستر است. اما همينگوي در همان جملات اول سبک نگارش خود را نمايش ميدهد و از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله ميگيرد. در نتيجه مثل نواي موسيقي که سکوت را ميشکافد، واضح و پرطنين انعکاس مييابد. داستان«يادگار زنده» تورگهنف بااين کلمات شروع ميشود،«ضرب المثلي فرانسوي ميگويد:ماهيگيرخشک و شکارچي خيس، قيافه هاي مضحک وتأسف انگيزي دارند، واين درحالي بود که هيچ وقت اشتياقي براي ماهيگيري نداشت...» تورگهنف داستان خود را به شيوهي مرسوم زمان خود و با تأني کافي شروع کرده است. داستان«خواب آلودهي» چخوف با تک واژهي«شب» آغازميشود که بيشترشتاب زده است. گرچه ممکن است کليشهاي باشد. اولين جملهي داستان «درسرزميني ديگر» اثر همينگوي، آغازي کامل است وطوري ادا شده است که تکانش خواننده را ازخواب بيدارميکند، بدون اين که فکرکند خطري او راتهديد ميکند:«پائيزبازهم آن جا جنگ بود، ولي ما ديگر درآن شرکت نميکرديم.» به همين شيوه وقتي همينگوي داستاني را تمام ميکند، داستان واقعاً تمام ميشود وهيچ وقت اين حس به مادست نميدهد که ممکن است نسخهي ناقص آن داستان راخريده باشيم. اشکال بديهي اين شيوهي نگارش دراين است که به سمت کم رنگ شدن تضاد شديدي که قاعدتاً بايد ميان صورت هاي تشکيل دهندهي داستان کوتاه، يعني روايت ونمايش، وجود داشته باشد، ميل ميکند. دروضعيت مطلوب، اولي بايد ذهن گرايانه وقانع کننده باشد ودوميبرون گرايانه وقاطع. با اولي داستاننويس چيزي راکه معتقد است اتفاق افتاده بيان ميکند، باديگري ثابت ميکند که آن اتفاق چگونه رخ داده است. درداستان خوب، هردوجنبه تقريباً هميشه درحال تعادل است . درداستاني ازهمينگوي، نمايش، چون همپاي روايت شکل ميگيرد، تأثيرکامل خود را از دست ميدهد. گفتگو که عنصرغالب نمايش است، شروع به رنگ باختن ميکند وگفتگوها بيشتر شبيه گفتگوي ميان الکليها، معتادان به مواد مخدر يا متخصصين زبان انگليسي مقدماتي ميشود. درداستان«عالي جناب» جويس، طنزي که نويسنده به کارميبرد به گفتگوي مردهايي که دراتاق بيمارحضوردارند، حالتي يک نواخت ودلگير ميدهد، اما نميتوان آن رابه عنوان کاري خنده آورتوجيه کرد. درمورد گفتگوهاي داستان همينگوي چنين توجيهي قابل قبول نيست. البته اگرميل داشته باشيد ميتوانيد بگوييد که عنصرنمايش دراين داستان بيشترضمني است تاصريح. کاملاً روشن است که مرد، عاشق دخترنيست (بايد به خاطرداشت که مرد اين مسأله رابا گفتن جملاتي مثل« من همين الان هم تورادوست دارم» و بلافاصله بعدازآن «همين الان هم از اوضاع خيلي راضيم » نشان ميدهد) ودختراين راميداند و حاضر است به خاطرمردي که مطمئن است ترکش خواهد کرد، ازکودکي که درشکم دارد چشم بپوشد. اما آنچه دراين ميان جايش خالي است، گفتگويي است که دو نفرسعي ميکنند به وسيلهي آن بايکديگر ارتباط برقرارکنند. اين جا به نظرمن، با نقطه ضعفي درآثار جويس وهمينگوي روبرو ميشويم. گفتگو اغلب اوقات ازنظرنويسندهي بليغ غيرضروري به نظرميرسد، چون ابتکارهاي زيادي براي حذرکردن ازآن سراغ دارد. اين طور نيست که همينگوي بيشتراوقات ازبلاغات خود به خوبي جويس استفاده کرده باشد. درواقع گذشته ازداستان «رودخانهي بزرگ دوقلبي» که اداي شيوهاي ادبي را درميآورد، همينگوي درهيچ مورد ديگري آزمايش گري واقعي نبوده است. همينگوي نويسنده اي واقع بين است، نه پژوهشگر وبه همان شکل که کارشناس خبرهي آمريکايي، آزمايشهاي گروهي دانشمند رامورد مطالعه قرار ميدهد تا دريابد که چگونه ميتوان يکي دو ثانيه از زمان لازم براي حرکت دادن اهرم کاست، ازپژوهشگراني چون جويس و استاين آنچه را نياز دارد، ميگيرد. وقتي قطعهي نقل شده ازداستان «تصوير هنرمند درجواني» رابا قطعهاي ازداستان «درسرزميني ديگر» مقايسه ميکنيم، درمييابيم که جويس عنان اختيارش رابه دست نظريهي خودش سپرده است، درحالي که همينگوي ازآن به اندارهاي استفاده ميکند که براي خلق مفهوميدرذهنش نياز دارد. درواقع، هيچ نويسندهي قرن بيستميديگري، صرفاً ازنظرتکنيکي، به اين خوبي تجهيز نشده بود. همينگوي قادر بود حادثهاي را، هرقدر کوچک وبيارزش، بااستفاده ازمهارتش به عنوان نويسنده، تبديل به چيزي کند که امروز هم همان تحسين ولذتي رابه وجود ميآورد که سي سال پيش ازخواندنش به دست ميآمد. مهارت همينگوي زماني مشخص ميشود که موضوع مورد نظرش انعطاف پذيري ازخودنشان نميدهد ومجبور ميشود برتوانائيش به عنوان نويسنده تکيه کند. درداستان «وطن به توجه ميگويد» هيچ چيزي وجود نداردکه درگزارش سفر عجولانهي روزنامه نگاري به ايتالياي فاشيست هم وجودنداشته (شخصي به آن دو روزنامهنگار توهين ميکند، مرد جواني در رستوراني ميگويد که آن دوآمريکايي به مفت نميارزند، پليس گستاخي آن ها راپنجاه ليرجريمه ميکند، همين وبس.) اما هيچ روزنامهنگاري هم نميتوانست آن احساسي را درما به وجود بياورد که همينگوي اززندگي منحوس ايتالياي آن زمان آفريد. وقتي همينگوي توصيفش از آن زندگي را با جملهاي سرد وبي روح پايان ميبخشد، مثل اين است که آن زندگي هم پايان مييابد :«طبيعتاً درچنين سفرکوتاهي فرصتي نداشتيم ببينيم چه برسرآن مملکت و مردمانش آمده است.» داستان «پنجاه تاهزاري» کسلکننده ترين موضوعي رادارد که ممکن است علاقۀ نويسنده اي رابه خودجذب کند، اما با وجوداين به خواندنش ميارزد. مشکل همينگوي اين است که بيشتراوقات مجبورميشود به ترفندهاي تکنيکي شکوهمندش متوسل شود وموضوع را چه معمولي، چه هيجان انگيز، مخفي کند. بيشتراوقات داستانهايش تکنيکي رانشان ميدهد که درجست وجوي موضوع است. به مفهوم کلي کلمه همينگوي موضوع ندارد. فاکنر هم سوداي تجربه هاي تکنيکي را درسر ميپروراند، تجربههايي که بي شباهت به آزمونهاي همينگوي نبودند ومثل همينگوي آنها را درکافههاي پاريس و از روي نسخهاي ازمجلهي گذار بر ميداشت وبلافاصله سعي ميکرد به «ايالت يوکنا پاتاوفا» بچسباند. تصديق کنيد که بعضي اوقات اين تجربه ها مثل کلاهي پاريسي که روي يکي اززنان سنوپ قرارگرفته باشد، نامتناسب به نظرميرسيدند. اما اگرکلاه رادوست نداشته باشيم، لااقل چيزي از زني که تغييرقيافه داده است، عايدمان ميشود. برخلاف فاکنر، همينگوي لامکان است وجايي براي انتقال تجربههايش ندارد. مواقعي هست که خواننده احساس ميکند همينگوي هم مثل شخصيت داستان «گوشه اي پاک وروشن» ازاين که با موضوعي درخانه به سرببرد، هراس دارد. درداستانهاي اوهميشه کسي به محيط هاي خاصي مثل کافه، رستوران ايستگاه قطار، اتاق انتظار يا واگن قطار، يعني جاهايي پاک وروشن وکاملا ناشناس، وارد ميشود. شخصيتها هم که همان قدرناشناخته هستند، ناگهان از کمينگاه تاريکشان بيرون ميآيند، نقش کوچک خود را ايفا ميکنند و دوباره به ميان سياهي برميگردند. البته بايد درنظر داشت که براي اين کاردليل تکنيکي بسيارخوبي وجود دارد. داستان کوتاه که هميشه سعي دارد خود را از رمان متمايز کند و از گرفتارشدن درتسلسل کند زماني حوادث که نقطهي قوت رمان به حساب ميآيد، بپرهيزد، درجست وجوي نقطهاي خارج از زمان است که از آن جا گذشته وآينده به طورهم زمان قابل ديدن باشد. به اين ترتيب کوپهي قطار يعني صحنۀ داستان«قناري براي کسي» نقطهاي رانشان ميدهد که درآن زن وشوهري به اتفاق هم سفرميکنند، گرچه چندي است که ازهم جداشدهاند. شوهرميگويد:«ما داريم به پاريس برميگرديم تا درخانههاي جداگانه زندگي کنيم.» وصحنهي ايستگاه قطار در داستان«تپه هايي همچون فيلهاي سفيد». نقطه اي است که تکليف سقط جنين راکه هنوزاتفاق نيفتاده وقراراست همه چيزرا براي عاشق ومعشوق تغييردهد، روشن ميکند. داستان هم به گذشته، هم به آينده نظردارد. به گذشته، به گذشته، به روزهايي که دخترگفته بود که تپه ها همچون فيل هاي سفيداند ومرد ازشنيدن اين حرف لذت ميبرد وبه آينده، به روزهاي غم انگيزي که دخترهرگز نخواهد توانست دوباره چنين چيزي بگويد. گرچه اين تکنيک کاملاً صحيح است، اما مجبورمان ميکند از خودمان بپرسيم که آيا فرم داستان کوتاه رامحدود نميکند و آن راتاحد هنري اساساً درجه دو تنزل نميدهد؟ هر اثر هنري واقعگرايانه، لزوماً ازپيوند ميان ارزش مواد ومصالح واعتبار طرز عمل هنرمندانه به وجود ميآيد. اما ارزش مواد ومصالح تاچه حد قادراست ازميان چنين نظارت انعطافناپذيري خود رانشان دهد؟ چه برسرعنصر«آشنايي» درداستان آمده است؟ اگردختر، آمريکايي نيست، پس اهل کجاست؟ آيا والديني درانگلستان، ايرلند يا استراليا دارد. برادريا خواهر، شغل ياخانهاي ندارد تاعلي رغم تمامينشانه ها اگرتصميم گرفت کودک را نگه دارد، نزد آنها برگردد؟ دربارهي مرد چه؟ به چه دليل قانع کنندهي انساني سقط جنين را ضروري ميداند؟ آيا طبيعتي صرفاً مخرب دارد؟ يادآوري ميکنم که پاسخ رسميهمۀ اين سؤالات را ميدانم. همينگوي ازدادن اطلاعات ساده اي که مورد نظرمن است، خودداري ميکند تا توجه خواننده را بر تنها مسأله مهم يعني سقط جنين متمرکزکند. ميدانم که همينگوي به همان اندازه ازاکسپرسيونيست هاي آلمان تأثير پذيرفته است که ازجويس و گرترود استاين، دوشخصيت داستان به اندازهي نقشي که ممکن است در تراژدي اکسپرسيونيستي آلماني بازي کنند بزرگ يا کوچک ميشوند ومشکل آنها هم به اندازهي خود تراژدي کوچک يا بزرگ ميشود. اما بااحترام به عرض ميرسانم که من آلماني نيستم وتجربهاي درمورد زن، مرد وسقط جنين درادبيات آلماني، ندارم. به نظر من درروش همينگوي نقطهضعفهايي وجود دارد. يکي اين که بسيارانتزاعي است. درداستانهاي همينگوي ظاهراً هيچ کس شغل يا خانهاي ندارد مگراينکه آن شغل يا خانه با الگوي اکسپرسيونيسم آلماني مطابقت داشته باشد. به نظرميرسد، همه، بهطور دائم درمرخصي به سرميبرند يا در حال طلاق گرفتن اند ومثل زن داستان«تپه هايي همچون فيل هاي سفيد» نظرشان اين است که:«کاري نداريم جزاين که دوروبر را ديد بزنيم و نوشيدني هاي تازه راامتحان کنيم. مگرنه؟» حتي درداستانهاي ويسکانسين پدرنيک براي رفع خستگي ودورماندن ازخطر، يکي دوساعت به حرفۀ اصلي خودش يعني پزشکي روميآورد. حتي مردمان له شدهاي هم که همينگوي درباره شان مينويسد ازدل تفريح وسرگرميبيرون ميآيند تا ازميان کار و زحمت کساني نظير پيش خدمت رستوران، متصدي بار، بوکسور، ورزشکار، گاوباز وغيره. پاکو درداستان «پايتخت جهان» پيش خدمتي است که طبعي بلندترازپيشخدمتي دارد ودر مسابقۀ گاوبازي ساختگي تصادفاً جانش را ازدست ميدهد که به نظر من، بيشتر ازاينکه غم انگيزباشد، مضحک است. بيقراري عصبي که از گسترش مفاهيميچون ماهيگيري وتيراندازي درداستان هاي اوليه به وجود ميآيد، درداستانهاي بعدي درموضوعاتي چون مسابقات اسب دواني، بوکس حرفهاي، گاوبازي ومسابقات بزرگ شکار، ظاهرميشود. حتي با جنگ هم به صورت سرگرميوتفريحي براي طبقهي مرفه برخورد ميشود. دراين داستانها هيچ فضيلتي مورد بحث نيست مگردل وجرأت که ازنظر مردمان تهي دست حرف مفتي به حساب ميآيد وجزدرميدان جنگ در هيچ جاي ديگري کاربرد عملي ندارد. حتي درزمان جنگ هم طبقهي زحمتکش با نوعي بدبيني به اين فضيلت نگاه ميکند. قهرمان هنگ را خود هنگ به ندرت به عنوان قهرمان ميپذيرد. وسواس همينگوي درمورد دل وجرأت، مسأله شخصي خود او به حساب ميآيد، درست مثل تورگهنف ووسواسش درمورد بيهودگي خودش. اگربخواهيم احساسي که ازخواندن اثري به ما دست ميدهد، احساسي مضحک وتحريف شده اززندگي بشرنباشد، بايد به معناي واقعي کلمه اين وسواس راشناسايي کنيم وآن راناديده بگيريم در داستان«زندگي خوش کوتاه فرانسيس مکومبر» فرانسيس ازدست شيري فرارميکند واين کاري است که بيشترمردان عاقل درصورت روبرو شدن با شير انجام ميدهند. همسرش بي درنگ به اوخيانت ميکند وبا مدير انگليسي مسابقۀ بزرگ شکارسر وسرّي پيدا ميکند. همانطور که همه ميدانيم زنان خوب، هيچ چيز رابيشترازدل وجرأت شوهرانشان در روبرو شدن با شير، تحسين نميکنند. بنابراين ميتوانيم مشکل اين زن بيچاره رادرک کنيم. روز بعد مکومبر با بوفالويي روربرو ميشود وناگهان به مرد فوق العاده شجاعي تبديل ميشود. همسرش درحالي که دريافته دوران عشوهگري گذشته است و درآينده بايد زن پاکدامني باشد، ميگذارد که او دوباره سربلند کند. علي رغم اين که مکومبر عاقبت به خير نميشود ولي عنوان داستان به ما اطمينان ميدهد که پيروزي ازآن اوست زيرا بالاخره توانسته است به تنها راهي که همسرش را ازبستر مردان ديگربيرون ميکشد دست مييابد. بيفايده است اگر بگوييم که روانشناسي اين داستان کودکانه است. اين داستان ازنظرلودگي برابراست با داستان«ده شب درمکيده» يا هراخلاقياتي که متعلق به دورهي ويکتورياست وذهن انسان رابه خودمشغول ميکند. يقيناً اين اثر ارائه راه حلي است براي مسألهاي شخصي که بخش عظيميازمردان و زنان هيچ ارزشي براي آن قائل نيستند. شايدهنوز زود باشد که هرگونه نتيجهاي ازآثارهمينگوي بگيريم، به خصوص براي کسي مثل من که به نسلي تعلق داردکه عميق ترين تأثيررا ازاو گرفته است. گاهي اوقات با گذشت وسعهي صدرفکرميکنيم که «گوشهاي پاک وروشن» صحنهاي است که قهرمان مرد و زن راسين فارغ ازمسائل پيش پاافتاده، در آن ظاهرميشوند ودر مورد آن چه ازنظر راسين بيشترين اهميت را دارد، اديبانه داد سخن ميدهند، گاهي هم صرفاً ازخود ميپرسم که آيا تکنيک شگفت انگيز همينگوي به راستي تکنيکي است درجست وجوي موضوع، ياتکنيکي است که بااحتياط ازموضوعي پرهيزميکند وهمواره نگران يافتن«گوشه اي پاک وروشن» است تا درآن جا همهي مشکلات زندگي رابه راحتي فراموش کند. گرفته از کتاب صداي تنها - نشر: اشاره برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده