seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروهي يهودي پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند. این گروهها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بتپرست. اینها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوشروئی، به آنها اجازه داد كه بحث را شروع كنند. گروه یهودی گفتند: «ما معتقدیم كه «عُزَیز» پیامبر[1] پسر خدا است آمدهایم در این مورد با شما مباحثه كنیم، اگر در این مباحثه، حق با ما شد، و شما نیز با ما هم عقیده شدید كه در این جهت بر شما پیشی گرفتهایم و اگر با ما موافقت نكنی مجبور هستیم با تو مخالفت و دشمنی كنیم». پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ: آیا شما میخواهید من بدون دلیل، سخن شما را قبول كنم؟ گروه یهود: نه. پیامبر: دلیل و منطق شما در مورد اینكه «عُزَیز» پسر خدا است چیست؟ گروه یهود: كتاب تورات به طور كلی از میان رفته بود، و كسی قدرت احیای آن را نداشت، عزیر آن را زنده كرد، از این رو میگوئیم او پسر خدا است. پیامبر: اگر این منطق، دلیل بر پسر خدا بودن عُزیر باشد، حضرت موسی كه آورنده تورات است، و دارای معجزات بسیار میباشد كه خود شما به آن اعتراف دارید، سزاوارتر است كه پسر خدا یا بالاتر از آن باشد! پس چرا درباره موسی كه مقام عالیتر داشت چنین نمیگوئید؟ وانگهی آیا منظور شما از پسر بودن این است كه او مانند پدران و پسران دیگر از راه ازدواج و آمیزش، متولد شده است، در این صورت شما خدا را همچون یكی از موجودات مادّی و جسمانی و محدود جهان قرار دادهاید، لازمه این سخن این است كه برای خدا، آفریدگاری تصوّر كنید و او را محتاج به خالق دیگر بدانید. گروه یهود: منظور ما از پسر بودن عُزیر، و ولادت، این معنی نیست زیرا همان گونه كه فرمودید این معنی، سر از كفر و جهل بیرون میآورد، بلكه منظور ما از نظر شرافت و احترام است، چنانكه مثلاً بعضی از علمای ما به یكی از شاگردان ممتاز خود كه میخواهد او را بر دیگران ترجیح دهد به او میگوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است» معلوم است كه این پسر بودن، بر اساس آمیزش و ولادت نیست زیرا آن شاگرد، بیگانه است و خویشاوندی با استادش ندارد، همچنین خداوند بهعنوان احترام و شرافت عُزیر، او را پسر خود خوانده است و ما هم از این رو به او «پسر خدا» میگوئیم. پیامبر: پاسخ شما همان است كه قبلاً گفتم، كه اگر چنین منطقی موجب شود ما عزیر را پسر خدا بدانیم، سزوارتر است كسی را كه از عزیر بالاتر است مثل حضرت موسی را پسر خدا بدانیم. خداوند گاهی افراد را به وسیله دلائل و اقرار خودشان محكوم میكند، دلیل و اقرار شما، حكایت از آن دارد كه شما درباره موسی ـ علیه السّلام ـ بیش از آنچه درباره عزیر میگوئید بگوئید، شما مثل زدید و گفتید: یكی از بزرگان و اساتید به شاگردش كه هیچگونه خویشاوندی با او ندارد از روی احترام میگوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است»، بر این اساس روا میدارید كه او به شاگرد محبوبتر دیگرش بگوید: «این برادر من است» و به دیگری بگوید «این استاد و شیخ من است» یا «این پدر و آقای من است» همه این تعبیرات بهعنوان شرافت و احترام است، هركه احترام بیشتر دارد، با تعبیرات بالاتر خوانده شود، در این صورت باید شما روا بدانید كه گفته شود: موسی برادر خدا است یا استاد یا مولا و یا پدر خداست زیرا مقام موسی از عزیر بالاتر است. اكنون میپرسم آیا شما جایز میدانید كه موسی ـ علیه السّلام ـ برادر خدا یا پدر یا عمو یا استاد یا مولا و رئیس خدا باشد، و خدا بهعنوان احترام موسی به او بگوید: ای پدرم، ای استادم، ای عمویم، ای رئیسم و....؟ گروه یهود، از پاسخ درماندند، در حالی كه حیران و وازده شده بودند اظهار كردند «اجازه بده در این باره تحقیق و فكر كنیم!» پیامبر: البتّه اگر شما با قلبی پاك و خالص و پر از انصاف در این باره بیندیشید، خداوند شما را به حقیقت راهنمایی خواهد كرد. __________________ [1]ـ عُزَیز از پیامبران بنیاسرائیل بعد از حضرت موسی ـ علیه السّلام ـ است كه در حمله بختالنصر به بیت المقدس، اسیر شد و به شهر بابل (حدود بغداد) تبعید گردید، وی در حدود صد سال در زمان سلطنت پادشاهان هخامنشی، در بابل مشغول دعوت و تبلیغ و تربیت بنیاسرائیل بود. تا اینكه در سال 458 قبل از میلاد با عدّهای از بنیاسرائیل به اورشلیم مسافرت كرد و در آنجا كتاب تورات و احكام آنرا كه در میان بنیاسرائیل به كلی فراموش شده بود و اثری از آن باقی نمانده بود، دوباره زنده و اصلاح كرد، سرانجام در سال 430 قبل از میلاد از دنیا رفت، از آنجا كه یهودیان و بنیاسرائیل او را بسیار دوست داشتند، پس از مرگ درباره او سخنان بسیاری گفتند تا حدی كه گفتند: او «پسر خدا» است. ولی این عقیده اكنون طرفدار ندارد و از بین رفته است. احتجاج طبرسي، ج 1، ص 27 ـ 30، نشر اسوه 8 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه مسيحيان پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند. این گروهها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بتپرست. اینها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوشروئی، به آنها اجازه داد كه بحث را شروع كنند. گروه مسیحیان گفتند: «ما معتقدیم كه حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ پسر خدا است، و خدا با او متّحد شده، به حضور شما آمدهایم در این باره، مذاكره كنیم، اگر از ما پیروی كنی و با عقیده ما موافق باشی، ما در این عقیده از تو پیشی گرفتهایم و در صورت مخالفت، طبعاً با شما مخالف خواهیم بود.» پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها رو كرد و گفت: شما میگوئید خداوند قدیم، با پسرش حضرت مسیح متّحد شده است، منظورتان از این سخن چیست؟ آیا منظورتان این است كه خدا از قدیم بودن، تنزّل كرده و یك موجود حادث (نوپدید) شده و با موجود حادثی (عیسی) متحد گشته یا به عكس، عیسی كه موجود حادث و محدود است ترقی كرده و با پروردگار قدیم، یكی شده، و یا منظور شما از اتّحاد، از جهت احترام و شرافت حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ است؟! اگر سخن اوّل را بگویید یعنی وجود قدیم مبدّل به وجود حادث شده اینكه محال است، زیرا از نظر عقلی محال است یك شیءازلی و نامحدود، حادث و محدود گردد. اگر سخن دوّم را بگوئید، آن نیز محال است، زیرا از نظر عقلی تبدیل شیء محدود و حادث به شیء نامحدود و ازلی، محال است. و اگر سخن سوّم را بگویید، معنی سخن سوّم این است كه عیسی مانند سایر بندگان حادث است ولی بنده مورد احترام و ممتاز خدا است در این صورت نیز متحد و برابر بودن خدای قدیم با عیسی قابل قبول نخواهد بود. گروه مسیحی: چون خداوند، حضرت مسیح ـ علیه السّلام ـ را مشمول امتیازات خاصّی كرده است، و معجزات و امور عجیبی را در اختیار او قرار داده، از این رو او را بهعنوان پسر خود برگزیده است، و این پسر بودن به خاطر شرافت و احترام به اوست! پیامبر: «عین این مطلب را در گفتگو با گروه یهود داشتیم و شنیدید كه اگر بنا باشد خدا عیسی را بهخاطر امتیازش پسر خود بداند، كسانی را كه مقام بالاتر از عیسی دارند یا در ردیف عیسی هستند باید پدر یا استاد یا عموی خود بداند...» گروه مسیحی، در برابر این اشكال جوابی نداشتند، نزدیك بود كه از گردونه بحث خارج گردند كه یكی از آنها گفت: آیا شما ابراهیم را «خلیل خدا» (دوست خدا) نمیدانید؟». پیامبر: آری میدانیم. مسیحی: بر همین اساس ما هم، عیسی را «پسر خدا» میدانیم، چرا ما را از این عقیده منع میكنید؟ پیامبر: این دو لقب، باهم تفاوت دارند، كلمه خلیل در اصل لغت از «خلّه» (بر وزن ذرّه) گرفته شده به معنی فقر و نیاز است، نظر به اینكه حضرت ابراهیم بینهایت به خدا متوجّه بود، و با عفّت نفس و بینیازی از غیر، خود را تنها فقیر و نیازمند درگاه خدا میدانست، خدا او را «خلیل» خود دانست، شما بهخصوص داستان آتش افكندن ابراهیم را به نظر بیاورید. وقتی كه (به دستور نمرود) او را در میان منجنیق گذاشتند تا در دل انبوه آتش بیفكنند، و جبرئیل از طرف خدا به سوی او آمد و در فضا با او ملاقات كرد، به او گفت از طرف خدا آمدهام ترا یاری كنم، ابراهیم به او گفت من نیازی به غیر خدا ندارم، یاری او برای من كافی است، او نیكو نگهبان است، خداوند از این رو او را «خلیل» خود نامید، خلیل یعنی فقیر و محتاج خدا و بریده از خلق خدا. و اگر كلمه خلیل را از ماده «خِلّه» (بر وزن پِلّه) بدانیم به معنی تحقیق در خلال معانی و توجّه به اسرار و رموز حقایق و آفرینش است، در این صورت ابراهیم، خلیل بود، یعنی به اسرار و لطائف آفرینش و حقایق امور آگاه بود، و چنین معنی، موجب تشبیه مخلوق به خالق نمیگردد، از این رو اگر ابراهیم، تنها محتاج خدا نمیشد، و آگاه به اسرار نبود، خلیل نیز نبود، ولی در موضوع توالد و تناسل، بین پدر و پسر، رابطه و پیوند ذاتی هست، حتّی اگر پدر، پسر را از خود براند و پیوندش را از او قطع كند، باز او پسر اوست، و پیوند پدری و پسری دارند. وانگهی اگر دلیل شما همین است كه چون ابراهیم، خلیل خدا است، پس عیسی پسر خداست، بنابراین بگوئید موسی نیز پسر خدا است، بلكه همانگونه كه به گروه یهود گفتم، اگر بنا است درجه مقام افراد باعث این نسبتها شود، بگوئید موسی، پدر، استاد، عمو، رئیس و مولای خداست... ولی هیچگاه چنین نمیگوئید. یكی از مسیحیان گفت: در كتاب انجیل كه بر حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ نازل شده آمده كه حضرت عیسی گوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» بنابراین در این عبارت عیسی خود را، پسر خدا معرفی كرده است! پیامبر: اگر شما كتاب انجیل را قبول دارید، طبق این سخن عیسی، باید همه مردم را پسر خدا بدانید، زیرا عیسی میگوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» مفهوم این جمله این است كه هم من پسر خدایم هم شما. از طرفی این عبارت، سخن شما را كه قبلاً گفتید (در مورد اینكه چون عیسی دارای امتیازات و شرافت و احترام خاصّی است، خداوند او را بهعنوان پسر خود خوانده است) مردود میشمرد، زیرا حضرت عیسی در این سخن تنها خود را پسر نمیداند بلكه همگان را پسر خدا میداند. بنابراین، ملاك پسر بودن، امتیازات و ویژگیهای فوقالعاده عیسی نیست، زیرا سایر مردم در عین اینكه فاقد این امتیازات هستند، از زبان عیسی بهعنوان پسر خدا خوانده شدهاند. بنابراین به هر شخص مؤمن و خدا پرست میتوان گفت: او پسر خدا است، شما سخن عیسی رانقل میكنید ولی برخلاف آن سخن میگوئید. چرا شما واژه «پدر و پسر» را كه در سخن عیسی ـ علیه السّلام ـ آمده بر غیر معنی معمولی آن حمل میكنید، شاید منظور عیسی ـ علیه السّلام ـ كه میگوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» همان معنی معمولیاش باشد یعنی من به سوی حضرت آدم و نوح كه پدر همه است میروم و خداوند مرا نزد آنها میبرد، آدم و نوح پدر همه ما است، بنابر این چرا از معنی ظاهری و حقیقی الفاظ دوری كنیم و برای آن معنای دیگر اتخاذ نمائیم؟! گروه مسیحی، آنچنان مرعوب و محكوم سخنان مستدل پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شدند كه گفتند: ما تا امروز كسی را ندیده بودیم كه این چنین ماهرانه با ما مجادله و بحث كند كه تو با ما كردی، به ما فرصتی بده تا در اینباره بیندیشیم احتجاج طبرسي، ص 27 و ص 31 ـ 34، نشر اسوه 5 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه دوگانه پرست پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند. این گروهها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بتپرست. اینها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوشروئی، به آنها اجازه داد كه بحث را شروع كنند. گروه دوگانه پرست به پیش آمده گفتند: «ما معتقدیم جهان دو مرّبی و تدبیر كننده و دو مبدء دارد یكی مبدء نور و دیگری مبدء ظلمت، برای مناظره به اینجا آمدهایم، اگر در این بحث با ما هم عقیده شدی كه البتّه برتری و سبقت با ما است و در صورت مخالفت، با تو مخالف خواهیم شد.» پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها فرمود: شما از چه نظر این عقیده را دارید؟ دوگانه پرستان: ما میبینیم جهان از دو بخش تشكیل شده یا خیر و نیكو است و یا شرّ و بد، معلوم است كه این دو ضد هم هستند از این رو معتقدیم كه هر یك خالق جداگانه دارند زیرا یك خالق، دو عمل ضدّ هم را انجام نمیدهد، بهعنوان مثال: محال است برف ایجاد حرارت كند چنانكه محال است آتش ایجاد سردی كند، از این رو ثابت كردیم كه در جهان دو آفریدگار قدیم یكی نور (مبدء نیكیها) و دیگری ظلمت (مبدء بدیها) وجود دارد. پیامبر: آیا شما تصدیق میكنید كه در جهان رنگهای گوناگون از سیاه، سفید، سرخ، زرد، سبز و كبود هست و هر كدام ضد دیگری است، زیرا دو رقم از آنها در یكجا جمع نمیشوند، چنانكه حرارت و سردی دو ضدّند و محال است در یك جا جمع شوند؟! دوگانه پرستان: آری تصدیق میكنیم! پیامبر: پس چرا به شماره هر رنگی، معتقد به یك خدا نیستید؟ مگر به عقیده شما هر ضدّی، خالق مستقل ندارد؟ بنابراین چرا به تعداد ضدها نمیگوئید خالق وجود دارد؟ دوگانه پرستان در برابر این سؤال دندانشكن در ماندند و در فكر فرو رفتند. پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ دنبال سخن را گرفت و فرمود: به عقیده شما، چگونه نور و ظلمت دست به دست هم دادند و این جهان را اداره میكنند با اینكه طبیعت نور صعود و ترقّی است و طبیعت ظلمت، تنزّل و فرود است، آیا دو مردی كه یكی به طرف شرق میرود و دیگری به طرف غرب، به عقیده شما ممكن است این دو در حالی كه پیوسته اینگونه در حركتند، در یكجا جمع بشوند؟ دوگانه پرستان: نه امكان ندارد. پیامبر: بنابراین، چگونه نور و ظلمت كه در دو خط متضاد هستند دست به دست هم دادند و با هم به تدبیر و اداره جهان پرداختند، آیا چنین چیزی امكان دارد كه جهان از دو عاملی كه ضدّ هم هستند پدید آید؛ مسلّماً ممكن نیست، پس این دو، مخلوق و حادثاند و در تحت تدبیر خداوند قادر و قدیم میباشند. دوگانهپرستان در بن بست جواب خلل ناپذیر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ قرار گرفتند سرها را پائین افكنده گفتند: به ما فرصتی بده تا در این باره بیندیشیم! ________________ احتجاج طبرسي، ص 27و 38 ـ 39، نشر اسوه 7 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروهي از يهود روزی جمعی به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمده و گفتند ما به قرآن اشكالی داریم، برای مناظره آمدهایم، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «اشكالتان چیست»؟ نخست گفتند: آیا تو فرستاده خدا هستی؟ پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: آری جمعیّت: اشكال ما از قرآن شما این است (در آیه 98 سوره انبیاء) میفرماید: اِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ: «شما و آنچه (از معبودانی كه) جز خدا میپرستید هیزم دوزخ میباشید». اشكال ما این است كه طبق این عبارت، باید حضرت مسیح ـ علیه السّلام ـ نیز اهل دوزخ باشد زیرا مسیح ـ علیه السّلام ـ را نیز عدّهای میپرستند؟! پیامبر با كمال میل و آرامش، سخنان آنها را گوش كرد و سپس فرمود: قرآن بر طبق متعارف كلام عرب نازل شده است، در كلام عرب كلمه «مَنْ» نوعاً برای ذوالعقول (افراد صاحب عقل) استعمال میشود و كلمه «ما» نوعاً برای امور غیر ذوالعقول (مانند حیوانات و جمادات و گیاهان) امّا كلمه «اَلَّذِی» هم برای ذوالعقول و هم برای غیر ذویالعقول استعمال میشود، در آیه مورد اشكال شما، كلمه «ما» استعمال شده بنابراین معبودانی را میگوید كه صاحب عقل نیستند مثل بتهائی كه از چوب و سنگ و گل و... بنابراین معنی آیه چنین میشود: «جایگاه شما غیر خداپرستان، و معبودهائی كه از بتهای مختلف ساختهاید، همگی در دوزخ میباشند». آنها قانع شده پیامبر را تصدیق كردند و برخاستند و رفتند. ________________ بحار، طبع جديد، ج 9، ص 6 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره حضرت علي(ع) و ابوبكر با عالم يهودي در زمان خلافت ابوبكر، روزی یكی ازدانشمندان یهودی پیش او آمد و پرسید: تو خلیفه پیامبر اسلام هستی؟ ابوبكر گفت: آری. دانشمند: ما در تورات خواندهایم كه جانشینان پیامبران، از تمام پیروان او داناتر هستند، ممكن است شما بفرمائید كه خداوند در آسمان است یا در زمین؟ ـ : خدا در آسمان است بر عرش. دانشمند: بنابراین، زمین ازخدا خالی است ،و خداوند در یكجا هست ،و در یكجا نیست؟ - این حرف افراد بی دین است «آدم دیندار اینطور حرف نمیزند» دور شو، وگرنه ترا خواهم كشت. مرد یهودی با شگفتی از جای برخاست و در حالی كه اسلام را مسخره میكرد از پیش ابوبكر بازگشت. بین راه با حضرت علی ـ علیهالسّلام ـ برخورد كرد، امام به او فرمود: من فهمیدم كه تو از ابوبكر چه پرسیدی و او به تو چه پاسخی داد، ولی بدان كه ما معتقدیم كه خداوند مكان را بوجود آورده و بنابراین نمیتواند مكان داشته باشد، و برتر از آن است كه مكانی او را در خود جا دهد، ولی با این وصف، خدا همه جا هست بدون اینكه با چیزی تماس پیدا كند، یا در كنار چیزی واقع شود، از نظر علمی، به تمام مكانها احاطه دارد، و هیچیك از موجودات از تدبیر او خالی نیست. اگر از كتابهای خودتان مطلبی را نقل كنم كه به درستی آنچه گفتم گواهی دهد، مسلمان میشوی؟ دانشمند: آری. امام: در یكی از كتابهای مذهبی شما این مطلب نیست كه: موسی بن عمران روزی نشسته بود كه ناگاه فرشتهای از طرف مشرق آمد، موسی از او پرسید: ازكجا آمدی؟ فرشته: از پیش خدا. فرشته دیگری از غرب آمد، موسی پرسید تو از كجا آمدی؟ گفت: از پیش خدا. فرشته دیگری آمد، موسی پرسید: تو از كجا آمدی؟ پاسخ داد: از زمین هفتم و از پیش خدا. موسی با دیدن این منظره با شگفتی گفت: پاك و منزّه است آن خدائی كه هیچ جا از او خالی نیست، و بجائی نزدیكتر از جای دیگر نمیباشد. پس از نقل این داستان، دانشمند یهودی گفت: گواهی میدهم كه آنچه گفتی كاملاًً صحیح است، و تو به جانشینی پیامبرت سزاوارتری. _______________ احتجاج طبرسي، ج 2 ،ص 6 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره حضرت علي(ع) و ابوبكر با يهودي انس بن مالك گوید: پس از درگذشت پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ یك نفر یهودی، برای تحقیق درباره اسلام به مدینه آمد، و از مردم خواست كه او را به كسیكه بتواند از عهده پاسخ سؤالهای او برآید راهنمائی كنند. مردم، ابوبكر را به او معرفی كردند. آن مرد پیش ابوبكر آمد و گفت پرسشهائی دارم كه جز پیامبر و یا وصی او نمیداند؟ ابوبكر: هر چه میخواهی بپرس. آن چیست كه خدا ندارد؟ آن چیست كه نزد خدا نیست؟ و آن چیست كه خدا نمیداند؟ ابوبكر عصبانی شد و به وی گفت: این سؤالهای مردم بی دین است، و تصمیم كشتن او را گرفت، سایر مسلمانان حاضر هم كیفر آن مرد را كشتن میدانستند. ابن عباس كه آنجا حاضر بود، گفت: درباره این مرد، بی انصافی كردید. ابوبكر: نشنیدی كه الآن چه گفت؟ ابن عباس: اگر میتوانید جوابش را بدهید، وگرنه او را ببرید پیش امام علی كه تا به او پاسخ دهد، چون من از پیامبر شنیدهام كه به علی بن ابیطالب میفرمود: «خدایا دلش را هدایت كن، و زبانش را استوار بدار» ابوبكر گفت: یا ابا الحسن این یهودی از من مانند زنادقه و بیدینها سؤال میكند. علی ـ علیهالسّلام ـ رو به یهودی كرد و فرمود: چه میگویی؟ گفت: من سؤالهائی دارم كه جز پیامبر یا وصی او، پاسخش را نمیداند. امام علی(ع): مسائل خود را مطرح كن یهودی همان مسائل را تكرار كرد. امام علی(ع): اما آنچه خدا نمیداند، همان چیزی است كه شما یهودیها میگوئید عزیز پسرخدا است، خدا نمیداند كه فرزند دارد. و اما آنچه نزد خدا نیست، ستم به بندگان است كه نزد او نیست و اما آنچه خدا ندارد، همتا است ، كه او بیهمتا است. یهودی با شنیدن این سخن، شهادتین را بر زبان جاری كرد ومسلمان شد و ابوبكر و حاضرین امیرالمؤمنین علی ـ علیهالسّلام ـ را كاشف الكرب (بر طرف كننده اندوه) لقب دادند. _______________ الغدير ج 7ـ ص 5 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۲ مناظره امام حسين(ع) با عايشه وقتیكه امام حسن ـ علیه السّلام ـ وفات نمود،برادر بزرگوارش امام حسین ـ علیه السلام ـ بدن شریفش را بر تابوت گذارده، آنرا بطرف محل نماز پیامبر ـ صلیالله علیه و آله ـ برد، در آنجا بر جنازه برادر نماز خوانده، آنگاه آنرا وارد مسجد، پیامبر كرد؛ همینكه حضرت بالای قبر رسول خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ ایستاد خبر به عایشه رسید، به او گفتند كه: «جنازه حسن بن علی را آوردهاند تا كنار پیامبر خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ دفن كنند.» عایشه بلافاصله سوار بر قاطری زین شده گردید( در اسلام اولین زنی كه بر زین سوار شد عایشه بود) فریاد زد: «فرزندتان را از خانه من دور كنید، كه در خانه من كسی دفن نخواهد شد وكسی حق ندارد كه پرده رسول خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ را بردَرد!» اینجا بود كه حضرت حسین ـ علیهالسّلام ـ به عایشه فرمود: «قدیماً هَتَكْتِ انتِ و أبوكِ حجابَ رسولِ الله ـ صلیالله علیه و آله ـ وَ أدْخَلْتِ بَیْتَهُ مَنْ لا یُحِبُّ رسولُ الله ـ صلیالله علیه و آله ـ قُرْبَهُ، و اِنَّ اللهَ یَشأَلُكِ عن ذلكَ یا عایشهُ، اِنَّ اخی اَمَرَنی اَنْ اقَرِّبُهُ مِنْ أبیهِ رَسولِ الله ـ صلیالله علیه و آله ـ لِیُحْدِثَ بهِ عًهْداً.» «تو و پدرت پیش از اینها پرده پیامبر را دریدید، تو كسی را وارد منزل پیامبر ساختی (و در كنار رسول خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ دفن كردی) كه پیامبر ـ صلیالله علیه و آله ـ هرگز جوار و نزدیكی با او را دوست نداشت؛ ای عایشه روزی خواهد آمد كه خداوند درباره این گناه تو را مورد بازپرسی قرار دهد؛ برادرم به من امر كرده است كه او را نزدیك پدرش پیامبر خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ بگذارم تا با او تجدید عهدی نماید.» «وَ اعْلَمی أنَّ أخی أعْلَمُ النّآسِ باللهِ و رَسولِهِ، وَ أعْلَمُ بِتَأویلِ كِتابِهِ مِنْ أنْ یَهْتِكَ عَلی رَسُولِ اللهِ سَتْرَهُ لأنَّ اللهَ تبارَكَ و تعالی یقولُ: «یا أیها الّذینَ آمنُوا لا تَدْخُلوا بُیوتَ النَّبیِ اِلاّ اَنْ یُؤذَنَ لَكُمْ»[1] «و قَدْ اَدْخَلْتِ اَنْتِ بَیْتَ رسولِ اللهِ الرِّجالَ بِغَیْرِ إذنِهِ.» این را هم بدان كه برادرم از همه كسی به خدا و رسولش آگاهتر است، و از همه كس به تأویل كتاب خدا عالمتر است و او كسی نیست كه پرده رسول خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ را بردرد؛ زیرا خداوند میفرماید: «ای كسانی كه ایمان آوردهاید، وارد منزلهای پیامبر نشوید، مگر آنگاه كه به شما اجازه دهند». و اما تو ای عایشه بدون اجازه پیامبر مردانی را (ابوبكر و عمر را) وارد منزل او ساختی. «و قد قالَ اللهُ عزّ وجلّ: «یا ایُّها الّذینَ آمَنوا لا تَرْفعوا أصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبّیِ[2] وَ لَعَمْری لَقَدْ ضَرَبْتِ اَنْتِ لأبیكِ و فاروقِهِ عِنْدَ اُذُنِ رَسولِ اللهِ ـ صلیالله علیه و آله ـ المعاوِلَ، وَ قَدْ قالَ الله عزّوجلّ: «اِنَّ الّذینَ یَغُضُّونَ اَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسولِ اللهِِ، أولئكَ الّذینَ امْتَحَنَ اللهُ قلوبَهُم لِلتَّقوی»[3] (از طرف دیگر) با اینكه خداوند فرموده است: «ای كسانی كه ایمان آوردهاید صداهای خویش را بلندتر از صدای پیامبر نسازید»، بجان خودم سوگند كه تو بخاطر پدرت و رفیق پدرت عمر بن الخطاب بیخ گوش پیامبر ـ صلیالله علیه و آله ـ كلنگها بر زمین زدی (و آن دو را كنار پیامبر دفن كردی) با اینكه خداوند متعال فرموده است: «كسانیكه نزد پیامبر آهسته حرف میزنند، خداوند دلهایشان را برای تقوی امتحان كرده است». «وَ لَعَمْری لَقَدْ أدْخَلَ أبُوكِ و َفاروقِهِ عَلی رَسولِ اللهِ ـ صلیالله علیه و آله ـ بِقُرْبِهِما مِنْهُ الأذی، وَ مارِ عَیا مِنْ حَقِّهِ ما اَمَرَهُما اللهُ بِه عَلی لِسانِ رَسولُ الله ـ صلیالله علیه و آله ـ اِنَّ اللهَ حَرَّمَ عَلیَ المؤمنینَ اَمْواتاً ما حَرَّمَ مِنْهُمْ أحْیاءً وَ تاللهِ یا عایشهُ لو كانَ هذا الَّذی كَرَهْتیهِ مِنْ دَفْنِ الحَسَنِ عِنْدَ أبیهِ جائزاً فیما بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ لَعَلمْتِ اَنَّهُ سَیُدْ فَنُ وَ إنْ رَغَمَ مَعْطِسَكِ» «بجان خودم كه پدرت و رفیقش عمر با نزدیك شدن (و دفن شدن) نزد پیامبر، او را شكنجه داده و اذیت كردند، زیرا در دوران زندگی آن حضرت، حقوقی را كه خداوند بازبان پیامبرش به آنان فرمان داده بود رعایت نكردند (و اشكال نكن كه پیامبر اكنون رحلت كرده) زیرا خداوند برای مرده مؤمنین همان حرمت را كه برای زندگان آنان است در نظر گرفته است. ای عایشه برادرم وصیت كرده بود كه اگر كسی مانع شد، او را در اینجا دفن نكنمـ بخدا سوگند اگر بینی و بین الله بر خلاف وصیّت برادرمـ جائز بود او را در كنار قبر پیامبر دفن كنم، هر چند كه برای تو ناگوار بود، ولی حتماً برادرم را همین جا دفن میكردم تا دماغت بخاك مالیده شود.» سپس محمد بن حنفیه برادر حضرت، به سخن در آمده گفت: «ای عایشه تو بخاطر دشمنی با بنیهاشم روزی بر قاطر و روزی بر شتر سوار میشوی، نه سر از پای خویشتن میشناسی ونه در یك سرزمین آرام میگیری.» عایشه از شدّت عصبانیّت رو به محمد حنیفه كرده و گفت: «یابن الحنفیَّه، هؤلاءِ الفواطمُ یتكلَّمونَ، فما كلامُكَ؟» «ای فرزند حنفیه! اینان پسران فاطمهاند كه میبینی سخنوری میكنند، تو را با سخنرانی چه كار؟» در این لحظه حضرت حسین ـ علیهالسّلام ـ به دفاع از برادر پرداخته و فرمود: «وَ انْتِ تَبعُدینَ مُحَّمداً من الفَواطِم؟ فوَاللهِ لَقَدْ وَلَدَتْهُ ثلاثُ فَواطمٍ: فاطمهُ بنتِ عمرانِ بنِ عائذِ بن مخذومٍ، و فاطمهُ بنتِ أسدِ بن هاشمٍ و فاطمهَ بنتِ زائدهِ بنِ الأصمِ بن رُواحهِ ابْنِ حُجْرِ بْنِ مُعَیْصِ بْنِ عامِرٍ «ای عایشه! تو میخواهی برادرم محمد را از فرزندان فاطمه دور سازی؛ بخدا سوگند كه او بجای یك فاطمه از سه فاطمه نسب دارد: فاطمه بنت عمران، فاطمه بنت أسد بن هاشم و فاطمه بنت زائده». ___________________ [1] . سوره احزاب آیه 53 [2] . سوره حجرات آیه 2. [3] . سوره حجرات آیه 3. بحارالانوار جلد 1، بلاغة الحسين(ع) ص 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده