Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ سلام همراهان:wavesmile: حالتون خوبه؟:girl_in_dreams: امید دارم که حوصله همگی تون سرجاش نشسته باشه و حسابی خوبناک باشید:hapydancsmil: امروز داشتم به یه چیزی فکر میکردم اینکه آخرین باری که از ته دلم خندیدم کی بود و چرا؟:4chsmu1: حالا این سوال رو از شما دارم: شما آخرین بار که از ته دلتون خندیدید، کی بود؟ تا حالا شده تو یه جایی باشید که نشه بخندید مثلا تو خیابون یا تو کلاس ، بعد یهو یه چیز خنده دار یادتون بیاد یا یه اتفاق خنده دار بیوفته و شما هم از ته دل بخندید و نتونید جلو خندتون رو بگیرید؟ این روزا که همه از غم میگن ، بیایین اینجا کمی هم از خنده هامون بگیم تا اگر شده،برای چند لحظه لبخند رو لبمون بشینه:dancegirl2: بخشیده نمیشه کسی که بیاد از تاپیک دیدن کنه و چیزی نگه و ما رو از خنده محروم کنه 29 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ راستش آخرین بار که از ته دل خندیدم وقتی بود که با مامانم سر هیچی میخندیدیم خدا رو شکر که دلمون خوشه مورد خنده هم خودم بودم اینکه هر خطایی قبلا یکی انجام داده بود رو مامانم میزد به نام من 18 لینک به دیدگاه
pari.v 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ چون خیلی خوش خنده ام زیاد برام اتفاق افتاده همیشه وقتی پیش دوستامم خیلی می خندم یکی از بهترین نعمتا زندگیمن ♥ هر بار میریم پیش مدیر گروهمون کلی می خندیم بعدش. چون هر دفعه یه خرابکاری می کنیم میایم بیرون :دی یه بار تابلوی رو دیوارو کندیم، یه بار وسیله رو میزشو انداختیم، یه بار برد بیرون اتاقشو کندیم،... وحشی نیستیماااااا... خودشون خیلی اتفاقی خراب میشن 14 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ آخرین بار وقتی بود که داشتم با دوستم بر می گشتم خونه هوا تاریک شده بود داشتیم از روی پل هوایی رد می شدیم یهو دوستم چشمش به پله ها خورد گفت رسیدیم اینجا پیاده میشیم ! تازه فهمید سوتی داده گفت فکر کردم تو اتوبوسیم تا برسیم خونه داشتم میخندیدم. 12 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ خنده که خیلییییییی ،من زیاد میخندم چون دوسدارم همه بخندن بقیرم میخندونم. اما آخرینبار نصفه شبی با مامانم یه جک خوندیم تا 2ساعت داشتیم میخندیدیم در حد اینکه اشکمون درومد. 11 لینک به دیدگاه
uldoz3 470 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ دیروز تو جمع حرف از سربازی شد و این مکالمه ی بین من و دختر عمم من : حالم از سربازی بهم میخوره من نمیخوام برم سربازی دختر عمه: باید بری سربازی تا آدم بشی من: حالا نه شما خیلی آدمین؟ دختر عمه: ما آدم نیستیم ، فرشته ایم من: بدتر دختر عمه : وا :| چرا؟ من: چون فرشته ها به آدم سجده میکنند توام باید به من سجده کنی یالا سجده کن ^_^ زود باش سجده کن کصــــــــــافط... و گرنه میدم خدا پدرتو در بیاره 9 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ من کلا زیاد نمیخندم .مگه اینکه 1چیزی خیلی با نمک باشه. آخرین دفه یکی بچه ها یک کلیپ نشونم داد خیلی خندیدم. کلیپ خاطرات شنگول 11 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ این ماجرا مربوط به خنده دوستامه: آقا یکی از روزای محرم بود ،مامانم رفته بود هیات منم با دوستم بیرون بودم .قرار بود زود برگردیم باهم بریم هیات،چشتون روز بد نبینه توراه از هول اینکه دیرشده تندتند راه میرفتم که خوردم زمین شکرخدا چادرم چیزیش نشد اما شلوارم پاره شد زانومم خونینو مالین، تو اوج عزاداری این دوستای من تو هیات هی منو میدیدن دلشونو گرفته بودن میخندیدن، مامانمم فکرمیکرد تقصیر منه هی منو بشگون میگرفت . خیلی بد بود اما بعدشد خاطره هردفه یادش میفتیم میخندیم از ته دل 10 لینک به دیدگاه
a.namdar 5908 اشتراک گذاری ارسال شده در ۳ اسفند، ۱۳۹۲ جدی چه با جذبه خدا رو شکر تو طول روز موضوعات زیادی پیش میاد که اسباب شادی دوستام رو فراهم میکنه.:icon_razz: اما آخرین ماجرایی که یادم میاد دیشب بود. دوستم که شیرازیه یکی دو ساله نامزد کرده... مراسم هم قراره شیراز باشه... اصرار داشت که همتون باید بیایید.. کلی هم برنامه ریختیم برای اینکه چطور بریم شیراز و اونجا چه کار کنیم.... این دوستمون هم هیجان زده تر از ما، هی ایده میداد که چون عروسی تو اردیبهشته کجاها میتونیم بریم... بعد کلی برنامه ریزی یکی از بچه ها پرسید:حالا تاریخ مراسم دقیقا کی هست؟ داماد عزیزمون در کمال خونسردی و صداقت و جدیت فرمودند : دو سال دیگه اردیبهشت نهایتا قرار شد تو کارت دعوتنامه اسم بچه، نوه و نتیجههامون رو هم بنویسه 8 لینک به دیدگاه
maktob 220 اشتراک گذاری ارسال شده در ۴ اسفند، ۱۳۹۲ راستش آخرین بار و یادم نمیاد که کی بود ولی امیدوارم چندروز دیگه بیام و بگم،اون روز چون منتظر یه خبر بزرگم 8 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۴ اسفند، ۱۳۹۲ آخرین بار امروز ظهر بود دوستم رفت سلف غذا گرفت بعد ماستش رو که باز کرد ، دید کپک زده گذاشتش کنار بعد غذا که خوردیم، پا شد بره ظرفا رو بشوره منم هی اذیتش میکردم میگفتم بیا ماسته رو بخور بقیه ش که سالمه گفت بسه بعد همین که اومدم ظرفا رو ازش بگیرم که خودم بشورمشون ، پام خورد به ماست همش پخش شد کف اتاق و بقیه ش ریخت به دوستم و خودم وای که چقدر خندیدم اون هی میگفت بیا جمعش کن من دستام بی حس شده بود از خنده زیاد اصلا نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم دقیقا تا 20 دقیقه فقط داشتم میخندیدم اونم بلند یکی از بچه ها از یه اتاق دیگه داد کشید راضیــــــــــــــــــه اینم من 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در ۴ اسفند، ۱۳۹۲ درود... نمی دونم این خنده رو مساوی با لبخند بزارم یا نه... قهقه خیلی کم...ولی لبخند همیشه به روی صورتم هست...به کوچیکی همین شکلک چون امر فرمودین چشم... این موضوع مربوط به زمان خیلی دوری می شه...یک دوستی دارم...بسیار شیطون و اهل سوژه کردن مردم... البته خیلی باهاش صحبت می کنم که یکم رعایت کنه ولی خوب نمی تونه دیگه... تو تاکسی نشسته بودیم...و ایشون با یک دوست دیگه شروع کرده بود با لهجه ی مشهدی...صحبت کردن و سوژه کردن این لهجه ی زیبا... جوک می گفتن با این لهجه...داستان تعریف می کردن... تاکسی رو گذاشته بودن رو سرشون... وقتی رسیدیم به مقصد...اومدیم پایین و مشغول تعارف ها که من باید حساب کنم..اون یکی می گفت من باید حساب کنم... یهو راننده گفت:خو یَرَ یکیتون حساب کنه،پام خوسبید!...(امیدوارم اشتباه نگفته باشم...) من فقط یک لحظه سرم رو بالا کردم دیدم دوستام با سرعت نور فرار کردن.... من با کلی عذرخواهی از اون راننده تاکسی مشهدی...کرایه رو که خواستم حساب کنم... گفت:برو یَرَ...تو مهمون ما باش...کرایه ی من رو نگرفت... فقط گفت:بهشون بگو از این به بعد حواسشون به آیینه باشه اگه دیدن راننده چپ چپ نگاهشون کرد یعنی دیگه ادامه ندن... بهشون رسیدم کلی خندیدیم...وپیغام رو دادم بهشون... خدا همه ی مشهدی ها رو حفظ کنه...آدم با تحملی بود و اهل دل..با اینکه کار بچه ها اصلا خوب نبود... هر جا هست آرامش پیشکش لحظه هاش... 12 لینک به دیدگاه
uldoz3 470 اشتراک گذاری ارسال شده در ۵ اسفند، ۱۳۹۲ جـمـلـه ی “ ایـن کـارا دیـگـه از مـا گـذشـتـه ” یـعـنـی : یـه کـم دیـگـه اصـرار کـنـی مـیگـم “ باشه ” !!! ^_^ 4 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در ۵ اسفند، ۱۳۹۲ ما زیاد تو خونه عرقیجات گیاهی مصرف میکنیم یه روز عجله داشتم و چون شیشه ها نزدیک به هم بودند اشتباهی یه چیز دیگه خوردم... فقط دعا میکردم حالم بد نشه وقتی خانواده فهمیدن کلی خندیدن و تا مدتها سوژه شده بود گذشت و گذشت تا یه روز که مامانم میخواست حلوا درست کنه حواسش پرت میشه و جای گلاب یه چیز دیگه میریزه تو حلوا وقتی متوجه میشه که خواهرم میاد و میگه مامان این شیشه عرقیجات رو میز چکار میکنه مامانم تازه متوجه میشه چکار کرده...حالا میگفت میبینم هر چی توش میریزم بوی گلاب نمیادهاااااااااا.......اصلا چرا اینا کنار همند ...کی اینارو اینجا گذاشته !!! اما بعدش گلابم اضافه کرد.......اون حلوا رو خوردیم و چیزیمونم نشد.......... 6 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در ۵ اسفند، ۱۳۹۲ امروز با دوستام رفته بودیم بیرون اول من از ماشین پیاده شدم. دوستم صندلی عقب بود و داشت پیاده می شد نمیدونم یهو چطوری شد گفتم مواظب باش نیفتی تو جوب ایشون هم نامردی نکرد، همون لحظه پاش لیز خورد افتاد تو جوب طفلی فکر کنم حواسش رو پرت کردم کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت 7 لینک به دیدگاه
wat 1607 اشتراک گذاری ارسال شده در ۶ اسفند، ۱۳۹۲ من دیشب نزدیک بود از خنده میز رو گاز بگیرم......... یه بنده خدایی هست که من همشه سرکارش میذارم......البته اون آقا سن پدرم رو دارن ولی سرکار گذاشتن خیلی حال میده...... آدم زیاد خوبی نیست واین یه جور انتقام گیریه.......... وقتی که من و همه دوستام نشستیم این آقا میاد و حرفش رو میزنه و میره.......وقتی در رو میبنده من بلند اسمشونو داد میزنم........... این بنده خدا هم هر دفعه برمیگرده تو و میگه:بله.......بله........بامن کاری دارین؟؟؟؟؟؟؟ همه نگاش میکنن و هیچی نمیگن........ فکر کنم این دفعه فکر کنه دیوونه شده و توهم میزنه.......... 5 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ اسفند، ۱۳۹۲ من که اصلا خودم تا حالا بدون خنده ندیدم...خوب یا بدش نمیدونم.البته سعی میکنم زیاد رعایت کنم اخرین بارم همین امروز داخل سرویس که داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم...انقد با دوستام خندیدیم که گفتم الان اطرافیانمون میگن اینا دیوونن.وقتی پیاده شدیم همه گفتن آخییییش رفتنواقعا فک کرده بودن ما دیوونه ایم...ولی فقط شاد بودیم ولی این لحظه هارو خیلی دوس دارم بزار هر که هر چی دوست داره فک کنه 7 لینک به دیدگاه
pari.v 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در ۹ اسفند، ۱۳۹۲ sahar ۹۱ گفته است: ما زیاد تو خونه عرقیجات گیاهی مصرف میکنیمیه روز عجله داشتم و چون شیشه ها نزدیک به هم بودند اشتباهی یه چیز دیگه خوردم... فقط دعا میکردم حالم بد نشه وقتی خانواده فهمیدن کلی خندیدن و تا مدتها سوژه شده بود گذشت و گذشت تا یه روز که مامانم میخواست حلوا درست کنه حواسش پرت میشه و جای گلاب یه چیز دیگه میریزه تو حلوا وقتی متوجه میشه که خواهرم میاد و میگه مامان این شیشه عرقیجات رو میز چکار میکنه مامانم تازه متوجه میشه چکار کرده...حالا میگفت میبینم هر چی توش میریزم بوی گلاب نمیادهاااااااااا.......اصلا چرا اینا کنار همند ...کی اینارو اینجا گذاشته !!! اما بعدش گلابم اضافه کرد.......اون حلوا رو خوردیم و چیزیمونم نشد.......... این مورد واسه مامان منم اتفاق افتاده به جای گلاب شیشه عرق چهل گیاه برداشته. وقتی خوردیم شیر برنج مزه خمیر دندون میداد یکم خوردم احساس کردم میل ندارم هیچی نگفتم :دی مامانم تعجب کرده بود که چرا نمی خورم وقتی خودش خورد فهمید چرا نمی خورم :icon_pf (34): جاتون خالی کلی خندیدیم 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده