رفتن به مطلب

رادیو هفتی ها


ارسال های توصیه شده

سلام همراهان:wavesmile:

با یه تاپیک صمیمی و گرم به گرمی یه لیوان چای داغ تو زمستون برفی اومدیم پیشتون:girl_in_dreams:

اینجا قراره دست نوشته های رادیو هفتی ها قرار داده بشه

دوستانی که رادیویی هستن طبیعتا این برنامه رو هم خوب میشناسن

از اونجایی که از نویسنده های مختلف و معمولا گمنام در این برنامه نوشته هایی خونده میشه،خواستم یه تاپیک کلی براش بزنم

با ما همراه باشید:girl_yes2:

 

74756073293040789188.jpg

 

 

خانم ها ...

آقایان ...

اعضای محترم خانواده بزرگ رادیو هفت در سراسر ایران و جهان ...

سلام و درود بر شما ...

شب شما به خیر ...

امیدوارم هرجا که هستید، خوب و خوش و سلامت باشید...

لینک به دیدگاه

از همان اول که دیدمش برایم جذاب و عجیب بود. وقتی همراه تعدادی از وسایل پدر بزرگ مرحومم در یک صندوق کوچک به خانه ی ما آمد و در کمد پدرم یک جای مخصوص و امن پیدا کرد. به چشم کودکانه ی من آن صندوق تبدیل شده بود به یک جعبه گنج کوچک و سحر آمیز که همان وسیله ی چوبی به تمام محتویاتش می ارزید.

عاقبت یک غروب در نبود پدر به سراغش رفتم. آن شی جادویی در دستانم جان گرفت. محکم بغلش کردم و به کوچه دویدم تا دور از چشم مادر با خیال راحت کشفش کنم. یک چهار چوب کهنه ی خراطی شده با گوشه ای ترک خورده و شکسته. و مهره های چوبی دو رنگ چیده شده در ده ردیف میله ی فلزی.

از صدای به هم خوردنشان به وجد آمده بودم. خیلی بهتر از صدای مهره های رنگی و جذابی بود که پسر خاله ام به چرخ دوچرخه اش انداخته بود و پزش را می داد.

ناگهان با صدای بوق ماشین شوهر خاله از جا پریدم. دستپاچه خواستم از سر راهش کنار بروم که گنجم افتاد و صدای خرد شدن قابش زیر چرخ بزرگ ماشین قلبم را تکان داد

همان وقت صدای پر افسوس پدر از پشت سر در گوشم پیچید که: «آخ. چرتکه دست تو چه می کرد؟ یادگار پدر بزرگ از بین رفت. می دانی از بچگی ام چقدر دوستش داشتم؟» و من عصبانی از خودم، پسر خاله ی دوچرخه سوار و ماشین پدرش تازه فهمیدم گنج نابود شده ی من و پدر چرتکه نام داشت.

متن خوانی خانم شقایق دهقان (بازیگر)

لینک به دیدگاه

شاید باید از نو شروع کنیم. درست در همین ساعت اکنون، بیا تا آغاز دوباره ای چشم به راه ماست. من که به تو گفته بودم خنده ات دوای هر درد لا علاج است

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
در عجبم که تو این را می دانی و مدت هاست نگاه های بهت زده ات را به من دوخته ای و بی خیال این بازی نمی شوی. بیا از همین حالا عادت های کودکانه ی هر روز مان را جایی بگذاریم که دیگر هیچ وقت دستمان به آنها نرسد. آن وقت من راس همین ساعت از راه می رسم و تو معجزه ی خنده هایت را نشانم بده تا برای شروع دوباره از سر علاقه، نه عادت، آماده شویم.

متن خوانی آقای شاهین شرافتی

لینک به دیدگاه

صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین سنگی، سمفونی خواب آلودگی هر روز صبح. چشمانت که بسته باشد چارچوب بزرگ در هم اندازه ی سوراخ موش می شود

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
محکم به این ستون و آن ستون می خوری مانند توپی که به این تیر و آن تیر می خورد تا وارد دروازه شود. لا اقل کاش یک بار گل می شدی. اما نه، باز هم خطاست. این همه خواب، این همه بیهودگی کلاً خطاست. چه فایده ای دارد این همه گلایه کردن از زمین و از زمان؟ این همه غر زدن چه دردی را دوا می کند؟ به جز اینکه شیر آب را هم عصبانی کنی تا بعد از کلی سر و صدا مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد آب را به سر و صورتت بپاشد. خسته از خواب و خیس از آب مثل گلوله خورده ها روی کاناپه افتاده ای و به این فکر می کنی که باز چای کهنه مانده از دیشب را گرم کردن و نوشیدن راحت تر است یا چیزی نخوردن. خطاست، کاملاً خطاست. کی قرارت با زندگی این بود؟ شاید فقط یک آینه ی قدی اینجا کم است که به دادت برسد. که شهادت بدهد این تو شبیه هیچ صبح امیدی نیست. دیگر خطا کافی است. قول بده که فردا دیگر روز دیگریست.

متن خوانی آقای سام درخشانی (بازیگر)

لینک به دیدگاه

چرا همیشه وقت دلتنگی من از راه می رسی و باورم می کنی؟ به هر که می گویم باران دلتنگم می کند حرفم را جدی نمی گیرد و فکر می کند این هم از اداهای شبه روشنفکری است که می گویم تا متفاوت باشم و توجه دیگران را جلب کنم. اما تو هیچ وقت از کنار دلتنگی ام ساده عبور نمی کنی. تو می دانی که دلم می گیرد وقتی باران می آید و حسرتی نو در دلم می گذارد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بیا اسمش را بگذاریم حسرت بارانی که رازش را فقط تو می دانی و من. رازی شبیه دل دل قطره شبنمی که نمی داند روز را با لبخند آفتاب شروع کند یا با بغض گلبرگ عاشقی که همسایه اش بود. در این لحظه های نمناک آغاز و پایان، عاشقی رسم خوشایندی نیست.

متن خوانی آقای میلاد اسلام زاده

لینک به دیدگاه

سال هاست دست دست می کردم برای از تو دور شدن. گاهی برای دور شدن هم باید نزدیک شد. کنار تو می مانم این بار.

نزدیک تر از همیشه. اما مثل یک عزیز. مثل یک کتاب تو را می بندم و با احترام گوشه ی طاقچه ی روزهایم می گذارم.

و هنوز فکر می کنم هر روز وقتی می دانی بعضی اتفاق ها دیگر نمی افتند، یک سری روزها دیگر برنمی گردند

و حتی اتفاقی در خیابان بعضی آدم ها را دیگر نمی بینی دلت می لرزد. دلت می لرزد که دیگر نتوان دوست داشت.

نکند دیگر نتوان از ته دل خندید.

متن خوانی خانم الهام جعفر نژاد (بازیگر)

لینک به دیدگاه

در زندگی اش هیچ وقت نتوانست چیزی را به صورت نو و دست اول، آن طور که دلش می خواست، تهیه کند.

خانه ی کلنگی محل سکونتش از پدر به ارث رسیده بود

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ماشینش را دست چندم خریده بود و از رده خارج بود.

کلیه ی لوازم منزلش نیز روزهای نویی شان را جای دیگری گذرانده بودند. اما به تازگی صاحب چیزی نو و دست اول شده بود.

یک سنگ گرانیتی مشکی صیقلی که همه ی مشخصاتش با خطی خوش روی آن نوشته شده بود.

برگرفته از کتاب «آرامش گنجشک ها» اثر مصطفی چترچی.

متن خوانی آقای میلاد اسلام زاده

لینک به دیدگاه

چقدر گفتم شبیه رفتنی. اصلاً ماندن به تو نمی آید.

چقدر گفتم همیشه دو دوی غم می زند آخر چشم هایت. هر چقدر هم تلاش می کنی که باور کنم این گونه نیست

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
فایده ای ندارد.

عکس راه که در چشم های خیست منعکس می شود من تصویر رفتنت را در آب های ریخته بر زمین و کاسه های خالی می بینم.

چه در بیداری و چه در خواب هایم، تو همیشه در حال رفتنی.

من که قاضی نیستم شاید اعتراض تو هم وارد باشد که من حق ندارم برای ماندن و رفتن تو خواب های کابوس وار ببینم. اما چه کنم؟

شاید این خواب ها خفاش های ترس من از تنها ماندن باشد و یا کلاغ های بد خبر از آینده.

نمی دانم پشت سر هم فنجان های قهوه را پر و خالی می کنم که باز خوابم نبرد یا ته این فنجان ها دنبال سرنوشتی متفاوت می گردم.

اسم فالم را تقدیر می گذاری یا شانس؟ راستش فرقی نمی کند. مهم اتفاقی است که من باور کرده ام روزی می افتد.

سفر را در پیشانی آدم ها می نویسند، در چشم هایشان. حالا می خواهد جای قدم هایت ته فنجانم باشد و یا میان دیوان حافظت: یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد مکرد...

متن خوانی آقای میلاد کی مرام (بازیگر)

لینک به دیدگاه

آسمان هم مثل دل او گرفته بود. نگاهی به چشم های معصومش کرد.

به چشم های معصوم فرزندش و بچه های دیگرش. دیگر چیزی در خانه برای سیر کردن شکم آنها نداشت.

با چشمانی اشکبار رو به آسمان دعا کرد. غرش پیاپی رعد و برق سکوت دهکده را شکست. شرشر باران، غبار دلش را شست.

دعایش چه زود مستجاب شد. زن خوشحال شد و از خانه بیرون رفت. مدتی بعد با زنبیلی پر از قارچ های کوهی بازگشت.

برگرفته از کتاب «آرامش گنجشک ها» اثر مصطفی چترچی.

متن خوانی آقای میلاد اسلام زاده

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

اول دسته کلیدم را گم کردم. بعد شماره ی عابر بانکم را فراموش کردم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بعد هم کارت عابر بانک و گواهی نامه و دفترچه بیمه رو نمی دونم کجا جا گذاشتم. کیف پولم که اصلاً غیب شده و من نمی دونم گوشی موبایلم... من تلفن همراه داشتم؟! نداشتم! شاید داشتم. اما چرا هیچ شماره ای یادم نمیاد. اینارم که میگم نمی دونم از کجا شنیدم. وگرنه من نه دسته کلید یادم مونده و نه اصلاً می دونم عابر بانک به چه دردی می خوره. راستش اصلاً بلد نیستم با این دستگاه ها کار کنم. نه اینکه بلد نباشما
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
انگار یادم رفته. حالا اینا مهم نیست. من خونمون هم گم کردم. نمی دونم اصلاً اینجا کجاست. غریبه ها رو نمی شناسم. همینایی که روبروی من ایستادن. همین همین آقای بد اخلاق. من فقط از اینجا رد می شدم. شاید می خواستم آدرس بپرسم یا... هاااااا، دنبال نونوایی می گشتم بعد به من گفتن بیا بشین اینجا روی این صندلی پشت این میز. خب الان باید چی کار کنم. حرف بزنم تا وقتی شما کات بدین؟ اونوقت چی میشه؟ بعد میتونم برم؟ ولی من فقط اومده بودم... شما دسته کلید منو ندیدین؟ من اصلاً اینجا چی کار می کنم؟

متن خوانی خانم آناهیتا همتی (بازیگر)

لینک به دیدگاه

یک باغ داشتیم و بهاری همیشگی

باغی پر از طراوت دستان مادرم

صد ها هزار چلچله هر روز می شدند

در کوچه باغ عاطفه مهمان مادرم

آیینه بود و پنجره ای بود رو به باغ

نجوای برگ ها و طنین صدای رود

در دست های مادر من جای پینه ها

آن روز ها بهار و گل و عطر پونه بود

مادر همیشه دست به آیینه می کشید

انگار چشم هایش پر از انتظار بود

سجاده اش همیشه پر از عطر نسترن

در دست هایش پاکی صد ها بهار بود

آن روز ها گذشت و بهار از میان باغ

کوچید و رفت سمت افق های دور دست

پاییز سر رسید و غریبانه و لجوج

بر روی شاخه های درختان ما نشست

آن روز ها گذشت و دگر مادر

مرا از سمت باغ سوخته برگی صدا نکرد

بر آینه نشست غباری به رنگ غم

دیگر کسی برای دل من دعا نکرد

اینجا دگر صدای دل انگیز رود نیست

اینجا اتاق کهنه و تاریک یاد هاست

از پنجره نگاه کن اما در آسمان

یک قاصدک هنوز در آغوش باد هاست

شاید هنوز دست نوازش گر نسیم

آن باغ را به پنجره پیوند می زند

تصویر کهنه ی دل من روی طاقچه

انگار سال هاست که لبخند می زند

شعر خوانی خانم احترام برومند (گوینده)

لینک به دیدگاه

من آماده ام. آماده برای متوقف کردن ساعت ها و خواباندن خاطرات. برای کندن نقاب لبخند های کم رنگ. برای داشتن تمام زندگی ام بدون تو

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
تمام زندگی ام بدون من. برای چشم بستن روی نگاه آینه و گوش بستن روی صدای باران. آماده ام برای غریب شدن و غریبه دیدن. برای عبور از کنار موج موج دلتنگی و ابر ابر بغض گلوگیر. که فاتحه ای بخوانم برای تمام آرزو هایی که بی سوال و بی گناه در هوایت بی نفس شدند. همه ی این ها یعنی دوستم نداشته باشی، دوستت نداشته باشم و آب هم از آب تکان نخورد. اما دروغ چرا، تکان می خورد. در قلب من تکان می خورد. در قلب لب پر شده ی بی درمانم. که می گیرد از این همه نبودن تلمبار شده ات در خانه. وقتی بی قراری ام را ساعت ها قدم می زنم، وقتی پایم می لرزد، انگار که لبه ی زندگی بایستم و از ارتفاع این همه سال به پایین نگاه کنم. وقتی دست خودم را می گیرم و به خودم دلداری می دهم که کمی صبر
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
کمی امید، شاید معجزه ای. قانون تو همیشه همین بوده. باید رهایت کنم تا شاید تکه تکه ی دلت را از گوشه گوشه ی خاطراتت جمع کنی و بیاوری که برایت بند بزنم. شاید دور بمانی و از دور ببینی و به یاد بیاوری که تو یک عمر رویا به من بدهکاری.

متن خوانی خانم فاطمه آل عباس (گوینده)

لینک به دیدگاه

مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند. چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند. من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم. فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم. مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون! یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر. قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی! یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم! خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه! یک روز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند. کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد. کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!

متن خوانی آقای نیما رئیسی (بازیگر)

لینک به دیدگاه

شاید تا به حال برایتان پیش آمده باشد که مجبور شده اید چیزی را که دوستش دارید و وابستگی خاصی به آن پیدا کرده اید را بفروشید. حالا می تواند ماشین

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
خانه و یا حتی پرنده تان باشد. خیلی دوستش داشتم. از بچگی عادت کرده بودم همیشه گوشه ی حیاط خانه ببینمش که خسته و تنها نشسته و نگاهمان می کند. خیلی وقت ها دلم برایش می سوخت. مخصوصاً چله ی زمستان که از راه می رسید و او مجبور بود با سرمای هوا بسازد و چیزی نگوید. پدر می گفت این ماشین، اولین چیزی بوده که با پول خودش خریده و از آنجایی که علاقه ی خاصی به ماشین های قدیمی داشت، مخصوصاً این ماشین که برایش یادآور خاطراتی بود هیچ وقت آن را نفروخت. اما نمی دانم چه شد که یک روز بی هوا به سرش افتاد برایش مشتری پیدا کند. ماشین تمیزی بود. پدر تمام این سال ها به چشم یک یار و همدم به آن نگاه می کرد. حسابی مواظبش بود تا مبادا خط بیفتد. تا اینکه بالاخره دلش را به دریا زد و گفت این ماشین بهانه ای بود برای یادآوری خاطره های تلخ و شیرین قدیم
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
اما زندگی توی گذشته هیچ فایده ای نداره وقتی همین حالا میشه پول اون ماشین رو به زخم زندگی مون بزنیم. راست می گفت زندگی مان زخمی بود و نیاز به چسب زخم داشت. پول فروش ماشین، چسب زخمی شد بر زندگی، ولی برای قلب مجروح و خاطره باز پدر، هیچ چسب زخمی پیدا نشد.

متن خوانی آقای امیر آقایی (بازیگر)

لینک به دیدگاه

ه من دروغ بگویید حالا که مفهوم حقیقت تحریف شده. لطفاً کمی برایم هذیان و خیال ببافید اگر مرا کمی از آنچه هست دور می کند. برایم از قهرمان ها، از انسانیت ها

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
از نجات ها و از معرفت ها بگویید. من باورشان می کنم. قول می دهم روحم هم از این ماجرا خبر دار نخواهد شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. قول می دهم نفهمم که عاقبت یک روز آدم ها آخ این آدم ها غلت می زنند و روی دیگرشان را نشانم می دهند. من حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز دشمنی شان را با چنگ و دندان نشانم نداده اند. حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز خواب آرامم را نا آرام نکرده اند
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
به من دروغ بگویید. حالا که راستش تحمل حقیقت را ندارم. حقیقت هایی که حتی به خواب هم نمی دیدم و فقط خدا می داند که تحمل استیصال میان این همه حقیقت تلخ چقدر سخت است. می گویند آرام باش و بپذیر. درد دارد این بلوغ، این کامل شدن، این فهمیدن، این پوست انداختن. و من می فهمم. خوب هم می فهمم. اما خدا می داند و فقط اوست که می داند.

متن خوانی خانم ساناز قنبری (بیننده منتخب)

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

هر کس یک یادگار از خودش به جا می گذارد. بعضی ها یک عطر، بعضی ها یک شاخه گل و بعضی ها هم یک آهنگ و یا حتی یک قطعه شعر. یادت هست؟ تو هم همیشه یک شعر را زمزمه می کردی. خب برای من که از تو یادگاری نداشتم، همین کافی بود. همین کافی بود تا دنیایی بسازم برای خودم تا ناخودآگاه به یاد تو بیفتم. تقصیر تو نبود. شاید این شعر تکیه کلامت شده بود. اما راست می گفتند که این فقط تکیه کلام تو نبود، من هم به آن تکیه کرده بودم. ای کاش یادگار بهتری از خودت به جا می گذاشتی. یک شاخه گل، یک شیشه عطر و یا نمی دانم یک کتاب. آخر نمی دانم چرا تمام مردم هم به تازگی همین شعر را زمزمه می کنند؟ ببین، کل شهر را به هم ریختی. انگار تمام شهر از این شعر خاطره دارند. لطفاً بیا و یک یادگار بهتر برایم بیاور. یک یادگار که فقط برای خودم باشد نه شعری که قرار بود یکراز باشد میان ما. رازی که نمی دانستم ورد زبان دیگران می شود. من به نگاهت اعتماد داشتم وقتی که می گفتی:

 

 

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشــارات نظر نامه رســان من و توســت

 

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

 

 

 

 

رزیتا تقی زاده (مجری)

لینک به دیدگاه

گاهی قدم می زنی تا به چیزی فکر کنی. گاهی هم قدم می زنی تا به هیچ چیز فکر نکنی. وقتی از خیال و خاطره، پُری یا وقتی دل و ذهنت پی راه و رهایی است، وسوسه می شوی برای رفتن. قدم هایی بی اراده، پیمودن حجم اتاق، قدم زدن تمام طول پیاده رو و عرض خیابان های شلوغ، عبور از کنار مغازه های کوچک و بزرگ، نگاه های گذرا به آدم های رنگی و کلاغ های سیاه و سفید. و یک سکوت عمیق از صداهای بی نظم درون فکرت. آنقدر می روی تا به خودت که می آیی می بینی گام هایت تو را به خانه ی یک دوست رسانده. در که می زنی نگاه آشنا و آرامی که به استقبالت آمده می بینی. همه ی فکر و خیال های داشته و نداشته ات پشت در جا می ماند و یک حس دلنشین، تمام وجودت را پر می کند. حسی که آرام در دلت می گوید: چقدر قشنگ است که یک دوست خوب برای مبادا هایت داری. کسی که بی حرف و بی سوال آشفتگی های درونت را کنار می زند و دلت را روشن می کند. دوست خوب من می خواهم مهمانت شوم. دلم چراغ می خواهد.

 

 

لادن مستوفی

لینک به دیدگاه

گمانم آلزایمر گرفته ام. آخر رنگ چشم هایت را به یاد نمی آورم. و لبخند های گاه و بی گاهت را هم. و اخمی که ابروانت را گره می انداخت. صدایت فراموشم شده. حتی دیگر یادم نمی آید که چندمین روز پاییز، سالروز تولدت بود. یا اولین باری که تو را دیدم چند شنبه بود و هوا ابری بود و دوره گردی آکاردئون می زد. راستش از تو بیشتر نبودن هایت را به خاطر می آورم. با صد ها شکل و بهانه که هر بار هم چه هنرمندانه می تراشیدی و تیز و برنده در قلب من فرو می کردی. در کنار یک مشت اما و اگر و شاید بی خاصیت که لا به لای نیامدن هایت گم می شد. فکر کنم تمام خاطراتم از تو به همراه چشم انتظاری های واهی، دانه به دانه روی همین نیمکت کهنه جا ماندند و گم شدند. و من هر روز از خودم می پرسم چرا هنوز دلم تنگ کسی می شود که همیشه برای آمدن مردد بود. حتماً آلزایمر گرفته ام. آخر به یاد نمی آورم من تو را برای همیشه روی همین نیمکت کهنه جا گذاشتم یا تو مرا.

 

 

رضا بهبودی

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

رفته بودم امامزاده و جلوی ضریح قدیمی نشسته بودم و نگاه می کردم به زنی که گریه می کرد. اشک هاش می ریخت رو گونه هاش و چادر حریر قشنگش تا شده بود زیر دستش. می گفت: «خدایا کمک کن که ببخشمش. خدایا می خوام ببخشمش. منو اسیر کینه نکن. نجاتم بده.» من اما حیرون نشسته بودم و نگاش می کردم. چقدر قشنگ راز و نیاز می کرد. با خودم شمردم. لحظه های دلتنگی خودمو، دلخوری هامو، دلسردی هامو. هزار تا بودن. هزار هزار تا. بخشیده بودمشون یا نبخشیده بودم؟ گذشته بودم از دلخوری هام یا نه؟ خدایا کمک کن که ببخشم. که این بار سنگین، این زنجیر رو به دوش نکشم. همین زنجیری که وصلم می کنه به آدمایی که به من ظلم کردن. دلمو شکستن. زنجیرشون اما پر منو بسته. دل منو خسته کرده. با خودم می شمردم. چند تا زنجیر پاره کردم؟ چند بار پریدم؟ چند بار دیگه طاقت پریدن دارم؟ «خدایا واگذارشون می کنم به تو. من بخشیدم. من از حق خودم گذشتم. گرچه دلم سوخته.» زن اینو می گفت. درست جلوی ضریح طلایی گریه می کرد و من نگاش می کردم. چقدر گریه اش روشن بود.

 

متن خوانی خانم فرناز رهنما (بازیگر)

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

برای من شبانه روز یعنی چهار ساعت آخرش. برای من نوشتن یعنی با کمترین کلمات بهترین مفهوم را رساندن. حتی مهم نیست کلماتی که می نویسم نقطه و سرکش دارند یا نه. برای من غذا خوردن یعنی سه بار جویدن و قورت دادن. آب خوردن یعنی لیوان را یک نفس سر کشیدن. من دوست دارم زود تر از لحظات حرکت کنم و دقیقه ها به دنبال من بدوند. اصلاً برای من سخنرانی یعنی پنج دقیقه یک نفس حرف زدن و فیلم یعنی فیلم کوتاه. این همه را گفتم زیاد شد! با اینکه می گویند عجله کار شیطان است اما من کاری به کار شیطان ندارم. من فقط عجله دارم. باید از روی دیوار ها بپرم و برسم به جایی که باید برسم. آخر همیشه دیر می شود. این ها را توی آرشیو قدیمی وبلاگ دختری خواندم که خودش آدرس اینترنتی نوشته هایش را به من داده بود. او را روی ویلچرش در خیابان دیدم و کمکش کردم تا از روی پل عبور کند. قبل از اینکه خداحافظی کنیم به من گفت همیشه وقت برای غصه خوردن هست. فعلاً بخند. بیشتر بخند.

 

 

 

 

 

متن خوانی خانم غزل شاکری (بازیگر)

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...