sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۲ يادداشتي بر رمان« عشق سالهای وبا» نوشتة گابریل گارسیا مارکز از توماس پینچون برگردان: امین تاجیک عشق آنچنان که میکی و سیلویا در ترانه معروف سال 1956 خود به یاد میآورند، چیز غریبی است. این عشق و همچنان که زمان میگذرد و ما بزرگتر میشویم غرابت آن نیز بیشتر میشود تا آن لحظه که دستآخر میرایی اندام خود را در چارچوب توجه ما به نمایش میگذارد، آن هم در حالیکه ما درگیرودار لحظههای پایانی زندگیمان، بازی جاودانگی را ورد زبانمان کردهایم. آنوقت در همین لحظات ما بالاخره شروع میکنیم به بازنگری آوازها و قصههای عاشقانه ، نمایشهای پرسوزو گداز و تمام آن چیزهای دیگری که مضمونی عاشقانه دارند و به عنوان سرگرمیهای دوران نوجوانی معروفند و با اشتیاقی بیپایان – اگر نگوییم متعصبانه- به آنها گوش میسپاریم. و حالا ما بدون این شالوده رمانتیک و درواقع بدون رسیدن به این درجه از بلوغ که فقط در لحظات پیش از مرگ فرا میرسد کجا رفتهایم؟ خیلی دور به مرکز یک زندگی غریزی. فرض کنید اگر به جای سوگند به « عشق برای همیشه» به واقع در این راه گام میگذاشتیم- زیستن در قالب حیاتی پربار و دراز که بر پایة چنین پیمانی بنا شده باشد، به بازی گرفتن لحظات گرانبهای زندگی در آن قماری که دل در گرو آن است و این فرض منطقی فوقالعادهای است که گابریل گارسیا مارکز داستان خود « عشق سالهای وبا» را بر پایة آن ایراد میکند البته به صورتی کاملاَ پیروزمندانه. در دوران افول پست رمانتیک یعنی دهة 70 و 80 که خردورزی و حتی پارانویایی رو به رشد دربارة عشق- این کلمه جادویی و نامفهومی که نسلی را درگیرخود کرده بود- همه را فرا گرفته بود، به نظر میرسید که تصمیم به نوشتن دربارة عشق با وجود نابخردی، بیدقتی و لغزشی که سلیقة نویسندهاش - آن هم به صورتی جدی- در مظان اتهام قرار میگیرد، گام بسیار جسورانهای به حساب میآمد- البته به هرحال نمیتوان نادیده گرفت که ارزش این موضوع به هیچ صورت کمتر از آن فرمهای متعالی نمایشی که برایشان اعتبار قائلیم نیست. برای گارسیا مارکز هم برداشتن این قدم شاید انقلابی به حساب بیاید. او یک بار در گفتگویی با دوست روزنامهنگارش پلینیو آپولیو مندوئا( که در سال 1982 منتشر شد) گفت: « به نظر من نوشتن داستانی دربارة عشق، درست به اندازه دیگر انواع ادبی معتبر و مجاز است. درواقع وظیفة یک نویسنده- اگر دوست دارید، وظیفة اصلیاش را فرض میکنیم- خوب نوشتن است.» و- واقعاَ که- او خوب مینویسد. او با مهارتی شورانگیز و برخاسته از وقاری شیدایی مینویسد. آن صدای گارسیا مارکزی که ما در باقی آثار او شنیده بودیم، اینجا به بلوغ میرسد. منابع تازه را درمییابد، شکوفا میکند و در نهایت به جایی میرسد که میتواند در آن واحد هم کلاسیک باشد و هم آشنا و نزدیک، هم تیره و کدر و هم خالص و پاک. صدایی که میتواند هم ستایش کند و هم لعنت، بخنداند و به گریه بیندازد، افسانه بسراید و آواز سر دهد و هنگامی که لازم شود از زمین کنده شود و در آسمان اوج بگیرد؛ مثل قطعة زیر که به شرح سفر با بالن در آغاز قرن بیستم میپردازد: آنها میتوانستند از فراز آسمان همانطور که خدا آنها را میدید خرابههای شهر قدیمی و دلاور کارتاخنا دایندیاس را ببینند؛ زیباترین شهر دنیا که حالا ساکنانش به خاطر محاصره انگلیسیها و رفتار بیرحمانة دزدان دریایی ترکش کرده بودند. آنها دیوارهایی را دیدند که هنوز دست نخورده باقی مانده بودند، بوتههایی که در خیابانها روییده بودند، سنگرها و قلعههایی که با آرامش خاطر بلعیده شده بودند، قصرهایی از مرمر و محرابهایی از طلا را دیدند و نایبالسلطنههایی که بیماری، بدن پوشیده در زرهشان را فاسد کرده بود. آنها در کاتاکا بر فراز آلونکهایی در کنار دریاچة تروخاس پرواز کردند که با رنگهایی دیوانهوار نقاشی شده بودند و آغلهایی داشتند که در آنها سوسمارهای درختی را برای مصرف خوراک پرورش میدادند و در باغهای معلقشان سیبهای بلسان و کرپ سبز آویزان بود. صدها کودک برهنهای که از فریادهای دیگران- آنهایی که در آب غوطهور بودند- به هیجان آمده بودند، از پنجرهها بیرون میپریدند، از بالای سقف خانهها پایین میپریدند و کانوهایی را که با مهارتی حیرتانگیز هدایتشان میکردند ، رها میکردند و مثل شاهماهی به آب میزدند تا بقچههای لباس، بطریهای شربت سینه و خوراکیهای مقویای را بگیرند که خانم زیبا با آن کلاه پردارش از سبد بالن برایشان پایین میانداخت. این داستان را میتوان از جنبهای دیگر نیز مورد توجه قرار داد چرا که پیمانهای عاشقانهای را موضوع خود قرار میدهد که با پیش فرض نامیرایی و جاودانگی- و البته به نظر برخی حمایت دوران جوانی- بسته میشوند. پیمانهایی که با مرور زمان با دانش و تجربه دوران پیری و تازه در رویارویی با مرگ به ارزش غیر قابل انکار آنها پی برده میشود که این خود درواقع تأکید و حمایت قاطعی نیز از رستاخیز بدن است؛ ایدهای که امروز نیز چون تمام طول تاریخ ایدهای مطلقاَ انقلابی محسوب میشود و مارکز به واسطة رسانه دائماَ در حال تغییر داستان به ما نشان میدهد که چگونه عشق برای کسانی که خارج از صفحات کتاب ضربه میخورند، خریده میشوند و باز فروخته میشوند میتواند شکل بگیرد. همة کسانی که مثل خود ما فقط چند سال زندگی سادهای را در این دنیای ناگوار زخمزننده و تباهکننده تجربه کرده باشند. و حالا خلاصهای از آنچه که اتفاق میافتد. داستان در فاصلة میان سالهای 1880 و 1930 رخ میدهد، در بندری ساحلی بر کرانة دریای کارائیب. نامی از آن برده نمیشود ولی گفته میشود که همچون ترکیبی است از کارتاخنا و بارانکیا- درست مثل شهرهای ارواح که کمتر به صورت رسمی ثبت میشوند. سه شخصیت اصلی داستان در قالب مثلثی ظاهر میشوند که وتر آن را فلورنتینو آرثیا شکل میدهد شاعری که جسم خود- و روح خود- را وقف عشق کرده است و با این حال سرنوشت دنیوی او به طرز انکارناپذیری با شرکت کشتیرانی رودخانهای کارائیب و قایقهای بخار آن گره خورده است. او در سنین جوانی به عنوان یک شاگرد تلگرافچی جوان با فرمیناداثا ملاقات میکند و برای همیشه اسیر عشق او میشود، « دختر جوان و زیبایی با… چشمهای بادامی» که « با تکبری آمیخته به غرور راه میرود… و خرامیدن او به گوزن مادهای ماند که از تأثیر جاذبه مصون مانده باشد.» با وجودی که این دو به ندرت رودررو چیزی به هم میگویند اما رابطة مخفیانه و پرشوری را آغاز میکنند که بهطور کلی به وسیلة نامه و تلگرام برقرار میشود تا اینکه پدر دختر اعتراضش را نشان میدهد و او را با خود به یک « سفر فراموشی» درازمدت میبرد. اما وقتی فرمینا باز میگردد دیگر حاضر به پذیرفتن عشق بیمارگونة مرد جوان نیست تا اینکه سرانجام با دکتر خوونال اوربینو ملاقات و بعد هم ازدواج میکند. او که شبیه به قهرمانهای رمانهای قرن نوزدهمی است در خانوادهای مرفه به دنیا آمده، خوش لباس است و تا حدودی هم خودپسند ولی با این حال موردی فوقالعاده و شکاری دندانگیر به حساب میآید. این اتفاق برای فلورنتینو این بنده و مخلوق عشق گامی دردناک و البته نه کشنده به عقب است. او که سوگند خورده برای همیشه عاشق فرمینا داثا بماند فقط با این خیال خودش را تسلی میدهد که میتواند تا روز آزادی و بازگشت فرمینا منتظرش بماند – تا هر زمانی که لازم باشد. اما این زمان درست 51 سال و 9 ماه و 4 روز طول میکشد یعنی تا موقعی که در یک روز یکشنبه عید پنجاهه حوالی سال 1930 دکتر خوونال اوربینو به شکل ناگهانی و ابلهانهای موقع تعقیب یک طوطی بر بالای یک درخت انبه میافتد و میمیرد. بعد از مراسم خاکسپاری و موقعی که دیگر همه رفتهاند فلورنتینو با کلاهی که قلبش را با آن پوشانده نزدیک میشود و میگوید:« فرمینا ، من بیشتر از نیم قرن منتظر چنین فرصتی ماندهام که پیمان وفاداری ابدی و عشق دائم را یک بار دیگر بازگو کنم.» فرمینا که جا خورده با خشم و عصبانیت از او میخواهد که خانهاش را ترک کند و میگوید: « تا وقتی زنده هستی، ریختت را نشانم نده… امیدوارم که این زمان خیلی هم به طول نکشد.» پیمان جاودانة عشق در تقابل با شرایط محدود دنیا قرار میگیرد. مواجهه این دو شخصیت در پایان فصل اول رخ میدهد؛ یعنی درست در جایی که آخرین روز زندگی دکتر اوربینو روی زمین و اولین شب بیوهگی فرمینا بازگفته میشود. بعد ما 50 سال به عقب برمیگردیم ؛ به سالهای وبا. فصلهای میانی به تعقیب زندگی سه شخصیت میپردازد که به واسطة ازدواج اوربینو و پیشرفت فلورنتینو آرثیا در شرکت کشتیرانی تعریف میشود در حالیکه همزمان سدهای جدید نیز در حال آغاز است. اما فصل آخر دوباره از همان جایی دست گرفته میشود که فصل اول رها شده بود اما این بار با فلورنتینو و رفتاری که بیشتر مردها هنگام چنین پسزدگی بزرگی ممکن است در پیش بگیرند. او با عزم ثابتی تصمیم میگیرد که دوباره عشقش را به فرمینا داثا اظهار کند و هر کاری را که از دستش برمیآید انجام دهد تا این بار پیروز شود. در خلال گذرنیم قرن آشفتگی و تلاطم مرگ هم زمان با ( el colera) که همان بیماری کشنده وبا است در شهر تکثیر و در دورههای وحشتناک و متناوبی به صورت اپیدمی بروز مییابد در حالی که ( la colera) که همان خشم است نیز در وخیمترین حالت خود در میدانهای جنگ ظاهر میشود و در این کتاب قربانیهای هر کدام از اینها بارها با قربانیهای دیگر اشتباه گرفته میشوند. اینجا جنگ « همان جنگ همیشگی» یه صورت یکی از راههای ممکن در به هدف رسیدن نیروهای سیاسی مطرح نمیشود بلکه نیرویی منفی است؛ همچون یک بلا، یک بیماری که تنها مفهوم آن کشتار دستهجمعی است. اما برخلاف این پیشزمینه تاریک، زندگی در قالبی عاریهای و پرمخاطره کموبیش به صورت طرحی آگاهانه از مقاومت در برابر دشمن قسمخوردهاش مرگ ظاهر میشود . دکتر اوربینو همچون پدرش رهبری گروه مبارزه با وبا را با شجاعت و وسواسی خاص در راستای توسعة بهداشت عمومی به دست میگیرد. فرمینا به شکلی سنتیتر اما با شجاعتی همسطح شوهرش با او همکاری میکند و در نقش همسر، مادر و مدیری خانهدار محیطی امن را برای خانوادهاش فراهم میآورد و در آن کتاب به مبارزهاش میپردازد. فلورنتینو اما پذیرای« اروس» این دشمن قدیمی و آشنای مرگ میشود و خود را درگیر یک دوره فعالیتهای اغواگرانهای میکند که سرانجام 622 « رابطة طولانی مدت به اضافة تعداد بیشماری ماجراهای زود گذر» را نتیجه میدهد. این در حالی است که هنوز وفاداری عمیقش و امید بیپایانش را در رابطه با زندگی با فرمینا از دست نداده . با وجود این ما داستان فلورنتینو را میخوانیم و همچنان که او ما را در ناباوریهایمان معلق نگاه داشته است به او تسلی میدهیم و به نام عشق برای این دشمن خستگیناپذیر مرگ و زمان آرزوی موفقیت میکنیم. اما او همچون بهترین شخصیتهای داستانی اصرار دارد که خود بسندگیاش را حفظ کرده و پیچیدگی انسانیاش را از دست ندهد. ما باید او را همانطور که هست بپذیریم : مردی که مقصودش را در میان خیابانها و دیگر پناهگاههای عاشقان این شهر جستجو میکند. او به صمیمیت و نزدیکی زودگذر و سهلالوصولی متوسل میشود که به صورت بالقوه فاجعهای را با خود به همراه دارد؛ صمیمیتی که احساس امنیت و مصونیت ناشی از آن از یکسو بیتفاوتی مضحک ولی خطرناکی نسبت به پیامدها را به همراه دارد و از سوی دیگر به وسیلة فروگذاری و غفلتی بزهکارانه محیط شده است. بیوه ناثارث یکی از بیوههای بیشماری که مقدر شده بود تا به واسطه فلورنتینو اوقات خوشی را تجربه کند او را در یکی از شبهایی که توپخانه نیروهای متجاوز بمباران بیپایانی را در خارج از شهر به راه انداخته بودند اغوا کرده و با خود به خانه زیبا و باشکوه اوسنسیا سانتاندر میبرد. اما در حالی که این دو مشغول تجربه نشاط هستند تمام اسباب و اثاث قابل حرکت این خانه شبانه به غارت میرود. دختر دیگری که فلورنتینو در یک کارناوال پیدا میکند اندکی بعد معلوم میشود که آدمکشی حرفهای و قمهکشی است که از تیمارستان محل فرار کرده است. شوهر اولیمپیا ثولتا هم وقتی میبیند این فلورنتینوی معزز و مبتذل آنقدر بیفکری کرده که روی بدن زنش با رنگی قرمز یادگاری نوشته همسرش را به قتل میرساند اما بیبندوباری عاشقانه او فقط در حد معشوقههایش تیرهبختی به جا نمیگذارد بلکه به همان اندازه ویرانیهای بومشناختی نیز به بار میآورد: او در پایان کتاب درمییابد که شرکت کشتیرانیاش با اشتهای سیریناپذیر برای سوزاندن چوبهای جنگل و تأمین سوخت ماشینهای بخار، جنگلهای بزرگی را که زمانی رود ماگدالنا را مرزبندی میکردند به کلی از روی زمین پاک کرده و زمینهای بایری به جای آنها گذاشته که دیگر هیچ موجود زندهای نمیتواند در آنها دوام بیاورد. « ذهن او چنان درگیر با شور عشق فرمینا داثا بود که فرصت نکرد آن را به کار بیندازد بلکه با گذشت زمان حقیقت بر او روشن شد. دیگر کاری از دست هیچ کس ساخته نبود، مگر این که کسی رودخانه جدیدی را بر زمین جاری میکرد.» درواقع ، بخت و تصادف به همان اندازه در درگیری فلورنتینو با این ماجرا نقش داشتند، که خلوص و شدت رویاهای عاشقانهاش. علاقه شدید نویسنده نسبت به این شخصیت، بهطور کامل بر واژگونی همزمان و کنایهآمیز اخلاقیات مردسالارانه فائق نمیآید، همان چیزی که میدانیم گارسیا مارکز شیفتگی چندانی هم البته نسبت به آن ندارد و در جایی دیگر از آن به عنوان « غصب حقوق دیگران» یاد کرده است. درواقع همانطور که ما میتوانیم از سبک داستانهای او توقع داشته باشیم، در این داستان، زنها هستنند که قویترند، و میتوانند خودشان را با واقعیت تطبیق بدهند. وقتی فلورنتینو رفتاری دیوانهوار پیدا میکند، و علایمی همچون « وبا» از خود بروز میدهد، این مادرش ترانسیتو آرثیا است که او را از این وضع درمیآورد. شهوترانیهای بیشمار او نیز بیش از آنکه به جاذبههای معمول مردانهاش مربوط باشند، به نیاز دردمندانه و آشکارش به دوست داشته شدن برمیگردند. زنها به سویش جذب میشوند. هیلدبراندا یکی از فامیلهای فرمینا داثا به او میگوید:« او زشت و غمگین است ، ولی سراپا عشق .» و گارسیا مارکز این قصهگوی صریح و رک، که کارش تعریف کردن قصههای دراز است، زندگینامهنگار فلورنتینو است. او خودش میگوید، وقتی 19 سالش بوده، با خواندن اولین خطوط معروف داستان مسخ کافکا، که در آن مردی موقع بیدارشدن از خواب درمییابد به حشرة غولپیکری تغییر شکل داده، درمییابد که نویسندهای جوان در حال تجلی و ظهور در اوست. او با تعجب فریاد میزند:« پناه بر خدا»، البته او کلمهای اسپانیایی به کار میبرد که ما در زبانمان آن را نداریم، « این داستان درست طوری نوشته شده که مادربزرگم معمولاَ حرف میزد!» و اضافه میکند که از همان وقت شیفته داستان میشود. بیشتر آن چیزهایی که در کارهای او آمده، و تحت عنوان کلی« رئالیسم جادویی» خوانده میشوند، آنچنان که خود او میگوید، فقط به حضور یک صدای مادربزرگانه مربوط میشوند. با این حال، ما در این رمان با فاصله معنیداری از « ماکوندو» دور میشویم .دهکدة جادویی « صد سال تنهایی» که قوم و خویشهای ساکن آن معمولاَ در آسمانش پرواز میکنند و مردهها در تمام گفت وگوها همراه زندهها باقی میمانند، این جا حضور ندارند، ما در مسیر این رودخانه پایین آمدهایم و رسیدهایم به گوشهای از سواحل کارائیب که درگیر جنگ و طاعون و آشفتگی است. جایی که بیش از آنکه محل حلول مردهها باشد، اسیر تاریخی است که سقوطی ترسناک و سرنوشتی غمبار را برایش رقم زده است.تاریخی که هرگز چیزی از آن گفته نشده یا گفته شده و شنیده نشده یا شنیده شده ولی در جایی ثبت نشده. به همان اندازه که خوب نوشتن عملی انقلابی است، به دوش کشیدن وظیفه شکست این سکوت نیز حرکتی انقلابی محسوب میشود، وظیفهای که گارسیا مارکز در این رمان، با همدردی و احترام نسبت به آن عمل کرده است. شاید گستاخانه باشد اگر بگوییم گارسیا مارکز با این داستان، « صد سال تنهایی» را پشت سر گذاشته، اما دستکم میتوان گفت که آشکارا راهی فضای دیگر شده است، جایی که ویژگیاش فقط آگاهی عمیقتر از راهی که در ان گام برداشته میشود نیست- در جایی از داستان فلورنتینو میگوید: « هیچ کس به زندگی چیزی یاد نمیدهد.» - بلکه هنوز هم میتوان در آن، لحظههایی گیجکننده و دلپذیر در تقابل با واقعیت پیدا کرد و کماکان با شوخطبعی پنهان بیان میشوند- تعقیب طوطی بدیُمنی که تقریباَ شخصیتی فرعی به حساب میآید، سرانجام با مرگ دکتر خوونال اوربینو خاتمه مییابد. اما به هرحال مطالبه عمدهای که میتوان از توجه و انرژی نویسنده داشت، چندان هم در تقابل با امر واقع قرار نمیگیرد، بلکه با توافقی جمعی در حوزه واقعیت وارد میشود. او با مطرح کردن عشق و احتمال خاموشی عشق، نیروی محرکی چارهناپذیر را در دل داستان خود وارد کرده است. البته واریتههایی از رئالیسم جادویی نیز که در متن گنجانده شدهاند چندان در حاشیه نماندهاند ، و در کمترین حالت توانستهاند در قالبی اندیشمندانه، در خدمت دیدگاه مبسوط نویسنده قرار گرفته، و این بار پختهتر و تیرهتر در داستان ظاهر شوند، البته نه تا آنجا که چیزی از مهربانی و ملایمت آنها کاسته شده باشد. ممکن است گفته شود که این تنها راه مطمئن برای نوشتن درباره عشق است، چرا که بدون تیرگی ، محدودیت و فنا، احتمالاَ ما شاهد یک رمانس، ماجرایی تحریککننده، یک کمدی اجتماعی، یا نمایشی پرسوزوگداز خواهیم بود- یعنی تمام ژانرهایی که به هر حال به صورتی ظریف در این داستان بازسازی شدهاند- و نه یک عاشقانه واقعی و ناب. تنها چیزی که درک و توجه به آن ضروری به نظرمیرسد، توانایی نویسنده در مهارعشق خود نسبت به شخصیتهایش است، که به وسیله آن، او توانسته توجه وسیع خود نسبت به آنها را از خواننده دریغ کرده، و به بیان دیگر، خودش را از لغزیدن در ورطة « یاوهگویی» حفظ کند. « ادیت گروسمن» ، در ترجمه عشق سالهای وبا متوجه این انتظام موجود در کار بوده و توانسته در میان تمام ظرافتها و اختلافات جزیی آوای نویسنده، خودش را چه از لحاظ حسی و چه از نظر تصویرپردازی با او منطبق نگه دارد. اسپانیایی من کامل نیست، ولی میتوانم بگویم که او، بدون اینکه تقلایش توی ذوق بزند، توانسته به صورت ستایشآمیزی پیچ و تابها و شفافیتهای متن، عبارتهای عامیانه و اشارههای باستانی، قطعات تغزلی و نقطهگذاریهای میخکوبکننده و پرانرژی او را برای ما حفظ کند. این کاری زیبا و سرشار از وفاداری است. لحظهای در داستان وجود دارد مربوط به اوایل فعالیت فلورنتینو آرثیا در شرکت کشتیرانی، در ساحل کارائیب. او وارد دورهای از زندگیاش شده که حتی یک نامه تجاری هم نمیتواند بنویسد، مگر اینکه مردی از شعری عاشقانه در آن خزیده باشد. او مشکلش را با عمو لئوی دوازدهم که صاحب شرکت است درمیان میگذارد. مرد جوان میگوید:« عشق تنها چیزی است که من را سر ذوق میآورد.» عمویش پاسخ میدهد:« مشکل اینجا است که بدون کشتیرانی روی رودخانه، هیچ عشقی در کار نخواهد بود.» و این قضیه از لحاظ ادبی هم عیناَ برای فلورنتینو رخ میدهد. طرح زندگی او در قالب دو سفر رودخانهای مهم وبه یاد ماندنی ریخته میشود که حدود نیم قرن با هم فاصله دارند. در اولی او تصمیم میگیرد که برگردد و برای همیشه در شهر فرمینا داثا زندگی کند و هر اندازه که لازم باشد در راه عشقش پایدار بماند و در دومی، او در میان چشماندازی مخروبه و غمزده، به سوی عشق و برخلاف زمان سفر میکند، همراه با فرمینا داثا و بالاخره در کنار او. تا به حال من در هیچ کتابی، فصل آخری به این اندازه حیرتانگیز نخواندهام. فصلی که درست مثل یک اثر سمفونیک، چه از لحاظ دینامیک و چه از لحاظ تمپو، سوار بر قایقی ما را در خلال رودخانه پیش میبرد، و نویسنده و ناخدای آن با تجربهای به اندازه یک زندگی، بیهیچ لغزش و خطایی ما را در میان مخاطرات، شکاکیت و شفقت روانه میکند، روی رودی که خوب میشناسیمش. بدون ملاحی او عشقی در کار نیست، و در برابر سلامت او اگر تلاشی برای بازگشت هست ، نتیجهاش غرق شدن در نام ستودنی و شریفی همچون« خاطره» است- و بهترین پیامد« عشق سالهای وبا» ، این داستان درخشان و هولناک، در برقراری فرصتهایی است که ارواح مستعمل و کهنه ما را، بازیافته و جلاخورده به ما بازمیگردانند. منبع: نیویورک تایمز • توماس پینچون، نویسنده آمریکایی، متولد 1937 در نیویورک. بعد از پایان دبیرستان و دو سال خدمت در نیروی دریایی، از دانشگاه کورنل در رشته انگلیسی مدرک گرفت. بعد از چاپ چند مجموعه داستان کوتاه در دهه 1950 و اوایل 1960 به رمان نویسی روی آورد که معروفترین آنها عبارتند از: V.( 1963), the Crying of Lot 49( 1966), Gravity’s Rainbow( 1973) Mason & Dixon1997) پینچون برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شده و داستانهای تخیلی و غیر تخیلی او طیف گسترده ای از موضوع های ذهنی، سبکها و تمهای تاریخی ، علمی و ریاضی را در برمی گیرد. پینچون نویسندهای دور ازمردم ، گریزان از حضور در مجامع و کناره گیر از صحنه عمومی است. عکس های کم و شایعات بسیار محدود درباره محل اقامت و حال و هوای فردی و زندگی خصوصی او در دسترس است. برگرفته از: روزنامه شرق، سیام دیماه 1383 حروفچین: ش. گرمارودی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده