sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۳۹۲ يادداشتي بر ترجمة «بهآذين» از «دُنِ آرام» و «زمين نوآباد» از احمد شاملو آنچه در اين صفحات ميآيد مقالهاي است که به سال 1350 نوشته شده و در کيهان سال 1351 به چاپ رسيده است در باب ترجمة کتابهاي «دن آرام» و «زمين نوآباد». اصل مقاله که در دست نيست به دو تا سه برابر اين بالغ ميشد و لحن جديتري داشت. نويسنده که نميتوانست در برابر سهلانگاريها و قلماندازيهاي مترجم کتاب خاموش بماند، در عين حال گرفتار اين محذور نيز بوده که در آن شرايط اختناق، اين مواجهه نميبايست به شکلي صورت گيرد که مترجمي در صف مبارزان ضد رژيم به هر ترتيب بياعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب کاست و از ذکر نام کتابهاي مورد نظر چشم پوشيد و در عوض نسبت به مترجم ـ که نامش ذکر نميشد به تعارفاتي پرداخت که در اين تجديد چاپ، تا آنجا که به يکدستي مطلب خدشه وارد نياورد حذف شده است. معذلک اگر اين مقاله امروز نوشته ميشد بيگمان لحن ديگري ميداشت. چراکه با زبان الکن به نويسندگي پرداختن و زباني چنين فصيح و زيبا را زشت و مجدر کردن امري نيست که قابل بخشايش باشد، و تعهدات مسلکي و عقيدتي و فداکاري و پايداري آن که مساله ديگري است نيز چنان دستاويزي نيست که بتواند آن را توجيه کند. گهگاه براي آدمي مسائل پيچيدهاي مطرح ميشود. مسائلي که نه ميتوان بيخيال از کنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افکندني آسان گرفت، نه ميتوان بيبررسي دقيقي از جوانب کار يا تعيين يکطرفة موضع خويش در مقام مخالف يا موافق، با آنها مواجهه يافت و به سادگي پيه عواقب بيني فروبردن در آن چنان مسائلي را به تن ماليد. چرا که «حقيقت» معمولاً از راهکورههايي به باتلاق مسائل ميزند که اگر بخواهي بيگدار سر به دنبالش بگذاري چه بسا با جان خويش بازي کردهاي: دامن آن گريزپاي شيرين کار را به دست نياورده، هنگامي چشم ميگشايي و به خود ميآيي که تا خرخره در لجني سياه و چسبنده گرفتار آمدهاي يا گندابي تيره و يکباره از سرت گذشته است! گاهي ايجادکنندگان آنگونه مسائل، خود به راستي «در مسجد» ميشوند که نه ميتوانشان کند، نه سوخت. مثلاً چه ميگوييد در موضوع نويسندهاي که روز و شب قلم ميزند، در راه عقايد خود پيکار ميکند و خستگي به خود راه نميدهد ـ اما از سوي ديگر در وظيفة خود به عنوان يک «پاسدار زبان» بيخيال مانده است. به اعتلاي آن نميکوشد. در آن تنها به صورت وسيلهاي موقت مينگرد و آن را به جد نميگيرد. همچون رهگذري که رفع خستگي و تناول ناهاري را ساعتي برکنار راه به ساية درختي فرود آمده باشد، چون نيازش برآمد ديگر به پيراستن آن سايهگاه همت نميکند، زباله و کاغذپاره و خرد استخوان و خاکستر اجاق سنگي را بهجا ميگذارد و ميگذرد بيانديشه به آيندگان و سايهجويان ـ که در آن سايهگاه، تنها به چشم چيز مصرفي گذرايي نظر افکنده است نه چيزي داشتني و ماندني. در حق اين چنين نويسندهاي چهگونه حکم ميکنيد؟ خوب. مسالهاي که اين روزها با آن درگيرم و براي گشودن آن چنگ به زمين و زمان انداختهام اين چنين مسالهاي است. و چنان افتاد که دوستي آسانگير و زودراضي دربارة کتابي که به تازگي خوانده بود و هنوز نشئة آن مستش ميداشت با من گفت: «محشر است! آخر من که اديب و نويسنده نيستم. چه طور بگويم؟ فوقالعاده است. عالي است. بينظير است. معجزه است!... و چه ترجمهاي! نميدانم اگر نويسندة آن فارسي ميدانست و چنين ترجمهاي را از کتاب خود ميديد چه ميگفت... به جان تو حاضرم بيچک و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قيافة نويسندهاي را که با چنين ترجمهاي از کتاب خود روبهرو ميشود به چشم ببينم!» و چندان از اين قبيل، که مرا واداشت تا کتاب را بخوانم و در نتيجه با اين چنين مسالهاي رودررو درآيم: آيا براي يک نويسنده (يا شاعر يا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعي» کافي است؟ و به عبارت بهتر و گستردهتر: آيا تعهد در قبال ادبيات و به خصوص زبان، چيزي جدا از تعهدات اجتماعي و انساني يک نويسنده است؟ يا از لحاظ اهميت در سطحي فروتر از آن قرار ميگيرد؟ و باز به عبارتي ديگر: آيا يک نويسنده يا مترجم مجاز است در آفرينش اثري براساس تعهد اجتماعي و انساني خويش، يا در برگردان اثر نويسندهاي که هم عهد و همرزم اوست، زباني اصيل و پخته را که قالب دهها و صدها شاهکار عملي و ادبي و تاريخي و فلسفي بوده است، خواه از سر ناتواني و کمبود قدرت يا شناخت، و خواه از سر اهمال ناشي از شتابکاري يا بيدقتي، در شکلي نه چندان موفق به کار گيرد؟ و آيا لطمهاي که از اين رهگذر بر پيکر زبان و ادبيات خويش وارد ميآورد لطمهاي مستقيم بر تعهد و مسئوليت شخص او نيست؟ دوستي که از خواندن ترجمة آن کتاب به رقص درآمده بود از زمرة کساني است که ميان «مفهوم دلپذير» و «بيان دلپذير» فرقي نميگذارند. يک «محتواي دلنشين» چنان راضياش مي کند که ديگر براي پرداختن به چند و چون «بيان» مجالي نمييابد. براي او همان «مطلب» کافي است. اين که چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبيات» تنها همين است... او به به گوي و خريدار «مناظر زيبائي» است که بر تابلو نقش شده باشد، و ديگر با پرداخت «ون گوگ» يا «ولامينک» يا «گابريل مونتز» کارش نيست. همينقدر که منظره «باصفا» بود کار تمام است خواه پاي پرده را «هککل» امضا کرده باشد يا «کوکوشکا»، «مانه» يا «اميل نولده»، يا خود فلان نقاش منظرهساز فلان آتلية لالهزار نو... ميخواهم بگويم که او فريب «ماجرا»ي مورد بحث در کتاب را خورده با ذهن غيرانتقادي خويش آن را به حساب «ترجمة درخشان کتاب» گذاشته است. و گرنه چه بسا يک منتقد چموش مخالف، به سادگي، مترجم آن را ـ حتي ـ متهم کند که در برگردان کتاب، تنها «بازار فروش» را در نظر داشته نه تعهد را ـ و مدعي شود که «شتاب» او در رساندن جنس به بازار، از هر جملة آثاري که به فارسي برگردانده هويدا است. و بگويد: نمونه ميخواهيد؟ بسيار خوب. اينها چند جمله از يک برگردان بسيار مشهور چند سال پيش او است: 0 «[او] هنگام يکي مانده به آخرين جنگ روس و ترک به ده بازگشت.» 0 «زبان گاز گرفتهاش از دهان به درآمده بود.» 0 «سرش به خاموشي روي پشتي ميطپيد.(که ضمناً منظور از «پشتي» البته «بالش» است.)» و ايبسا که بسياري کسان، کم و بيش يا خواه و ناخواه به مدعاي آن منتقد چموش باور کنند. چرا که سهلانگارهاي آن کتابها يکي و دوتا و ده تا نيست: در سراسر کتاب، همه جا «صدا دادن» به جاي «صدا درآوردن» آمده است: 0 « [اسب] در حالي که دندانهايش را صدا ميداد، آبي را که از ميان لبانش فرو ميچکيد ميجويد.» 0 «انگشتهاي دستش را صدا ميداد.» و در اين کتاب اخير هم: 0 «با سر و روي جدي آش ارزان ميخورد و دانههايي را که خوب نپخته بود زير دندان صدا ميداد.» پس از وجه وصفي، همهجا و در هر دو کتاب «واو» ربط آمده است: 0 «دمرو خوابيده و دستش از پوستين بيرون است.» 0 «نماز به پايان رسيده و کوچه پر از مردم بود.» همه جا و در هر دو کتاب افعال متمم نابهجا و نادرست است: 0 «عين لکوموتيف زوزه مي کرد.» 0 «پوزخندکنان گفت...» 0 «همه خاموش گشتند. (ناچار يعني براثر مثلاً ورد يا طلسمي مسخ شدند و به شکل «خاموش» درآمدند.)» 0 «ويران ساختند. (که البته يعني ويران بنا کردند!)» همهجا صفتها غيرمتعارف است و غيرقابلانطباق با موصوف: 0 «فرياد نازکي کشيد.» 0 «خندة درشت و انبوه.» 0 «در پنجههاي هنوز گرم ماندهاش لرزش نازکي دويد.» همهجا «هماينک» به جاي «هماکنون» نشسته است: 0 «برلبانش سرخش هماينک لبخندي نشسته بود.» که اينک، درست مترادفVOICI فرانسوي است نه به معناي «اکنون». و ترکيب «هماينک» يکسره ناممکن و بيمعني است. همهجا در عوض راه «جاده» آمده است، حتي در اصطلاح معروفي چون «کسي را به جايي راه ندادن»: 0 «داد زد: مادرسگ را جادهاش نده!» آن هم نه فقط يکجا و دوجا، که همهجا! ** * اينها نمونههايي بود از چند صفحة اول يک کتاب چند جلدي هزار و هشتصد صفحهاي. حالا برويم به سراغ چند صفحة آخر کتاب نهصد صفحهاي اخير همين مترجم. درست است که گمان کنيم خود اين کار، يعني ترجمة دوهزاروپانصد ششصد صفحه کتاب، براي آن که کسي به زبان مادري خود نهايت تسلط را پيدا کند ميتواند مشق و تمريني جانانه باشد. اما چنان که خواهيم ديد، تازه در انتهاي اين همه تمرين و ورزش، کار فارسينويسي مترجم به آنجا رسيده است که رفتهرفته، اگر ميديدم يکسره زبان آن شاگرد خراط رشتي را اختيار کرده است مسلماً ديگر حيرت نميکرديم. اما شاگرد خراط رشتي، قهرمان کوچولوي متلي است که سالها پيش از نيماي جاودانياد شنيدهام. که روزي استاد خراط رشتي به پادو خردسال دکة خود گفت:«اين يک شاهي را بده به کلبه آقاي بقال، بگو استادم گفته است توتون ملايم بده.» بچه در راه بازيگوشي کرد، و با آنکه مفهوم کلي جملة استاد در خاطرش مانده بود، کلمات «يک شاهي و ملايم» را از ياد برد. لاجرم چون به دکة بقال رسيد، به کلبه آقا گفت:« اوسام سلام رساند، گفت اين بچه صناري را بگير توتون يواش بده!». و کتاب (که چنان گفتيم، تنها آخرين صفحات جلد دوم آن مورد استناد قرار گرفته) سرشار از کلمات و عباراتي است که يکسره يادآورد توتون يواش است: 0 «با شگفتي آرميدهاي نگاهش کرد.» 0 «حالا ديگر زندگيم يوخلا بود. (که« يوخلاي» مترادف يالقوز و بيعار، به معني مرفه و آسوده آورده شده!)» 0 «پيرزن، هرچه هم زير گوشش بجنبه، باز دهنش ميچاد بچه دنيا بياره. (که «زير گوش جنبيدن» نيست و «سروگوش جنبيدن» است؛ و از آن گذشته «دهنش ميچاد» به عبارت فصيح يعني «غلط زيادي ميکند» ـ و اين پيرزن غلط زيادي نميکند، بلکه خيلي ساده و منطقي: بچه آوردن برايش امري ناممکن است!)» 0 «بابا، با سر و روي بسيار مهم از کنارش گذشت». (که حاضرم گردنم را ضمانت بدهم که منظور از سر و روي بسيار مهم «قيافهاي سخت حقبهجانب يا «حالتي جدي» بوده است!)» 0 «سرماها که ميشه، خساست ميکنه. (و تازه چرا «خست» يا کلمة عاميانه ترش «ناخن خشکي» نه؟)» 0 «ور کشيدن... (نه، به معني مثلاً بالا کشيدن پاچة شلوار يا پاشنة گيوه نيست. بلکه به طريق اولي به معني «درآوردن» است، آن هم درآوردن مالبند سورتمه از جايش! ميگوييد ـ نه؟ پس گوش کنيد): «تنبليش نيامد بره اون را وربکشه و سورتمه را ناقص کنه... وقتي اون تنبليش نياد مالبند را ور بکشه بيرون، لابد تنبليش نميياد با اين مداواي خودش جانم را از تنم وربکشه!» (و سلاست جمله را هم که لابد متوجه شديد!)» 0 «دزدانکي رفتم تو حياط. (شاهکار لغت ترکيبي است، و مخلوطي از دزدانه و دزدکي. عينهو چون کلمة جانخاني، که فشردة مرکب «جاني» است به معني جنايتکار و«خاني» است به معني خيانتکار!)» 0 چهار چنگالي چسبيدن. (که البته همان «چارچنگولي» است در شيوة لفظ قلم. نظير «مجنان» و «مغبان» و «هاني مان» که تلفظهاي درست و کتابي مجنون و مغبون و هاني مون است.) 0 از خشم، تفي زير پا له کرد... 0 روحيهشان پايينتر ميرفت. (البته يعني ضعيفتر ميشد!) 0 روي تختخواب گنديدهاش... به يک خيز رو به ديوار گشت! 0 روي تختههاي ولرم در رفت و آمد بود. 0 اين زنها خيلي پرمايهاند. (که منظور «پراستعداد» نيست بلکه دقيقاً «پررو» و «وقيح» است. چاي پررنگ را ميتوان پرمايه گفت، اما شخص وقيح را ميگويند «مايهاش زياد است»). 0 همديگر را دور دور ميبينيم. (که همان «دير به دير» قديمي خودمان باشد.) 0 چي داري آنجا نوک دماغت بلغور ميکني؟ (بايد توجه داشت که براساس اعلامية حقوق بشر: هرکس، از هر رنگ و نژاد ومذهب، مختار است هرجا که ميل داشته باشد بلغور کند.) * * * کتاب شامل دوگونه انشا است: 1. شرح و تفصيل جاها و توصيف اشخاص و غيره، به سبک ادبي. و 2. گفتوگوي اشخاص با يکديگر، به سبک محاوره. مترجم در برگردان فارسي قسمت اول، با استفاده از آن سنت قديمي که بايد تبديل ميشود به ميگردد، و ميکند به مينمايد، و است به ميباشد هرنوع مطلبي را که به شکل ادبيات در ميآورد دست به کار شده جملهها را به ادبياتي کامل و بينقص و تمامعيار مبدل کرده؛ چنانکه مثلاً همهجا فعل متمم «شده» را کنار گذاشته به جاي آن «گشته» به کار برده است: 0 «شانههاي پهناور و کج گشتة آهنگر * يکي از چراغهاي خاموش گشت * گيج گشتگي را از خود دور کرد * از فرط ملال خرف ميگشتند * به چهرة خمگشتهاش چشم دوخت * غلطکها بر زمين سفت گشته ميکوفتند * دستهاي خم گشته...» اما ابتکارات اديبانه به همين مختصر پايان نميگيرد و مترجم از مصدرهاي متمم بسياري چون: «با دهان بيدندانش جويدن گرفت * خنده در و راهرو غلتيدن گرفت* در کوچهها زمزمة بدخواهاني(!) خزيدن گرفت* سپس در کوچه دويدن گرفت * پيرمرد لبها را جويدن گرفت» نيز در سراسر کتاب استفاده کردن گرفته است، حتي در جملة محاورهاي جوانک کارگري که به خندة حاضران در جلسه چنين اعتراضي مي کند: 0 جلسة حزبيه اينجا، واقعيته! اونهايي که دلشان خنديدن ميخواد برند بيرون براي خودشان حلقه بزنند! و نه فقط اين، که جملات درخشاني از اين دست نيز در سراسر کتاب کم نيست: 0 بيشتر دندانشکن بود. (به جاي دندانشکنتر...) 0 بعدش هم درباره زندگينامة (!) خودش برامان حرف ميزند. (و به عبارت ديگر: کتباً برامان سخنراني ميکند.) 0 دستش را يک سر بلند کرد. (يعني تا جاييکه ميتوانست...) 0 با صداي بم خوشطنيني که به قوت هم سر نميداد، گفت... 0 من لازمه همدردي مردم را طرف خودم داشته باشم. چون اگر اين همدردي را گيرش نيارم، (واويلا!) نيز لغات و ترکيبات کاملاً ابتکاري و تازهاي چون: شاينده (به جاي شايسته و شايان، آن هم در جملة محاورهاي پيرمرد عامي و بي سواد و خلوضعي که انتقاد را امتقاد تلفظ ميکند!) دروغ دنبل (به جاي دروغ دونگ بر وزن پلنگ، يا دروغ دون بر وزن چمن.) دخلش را دربياور (به جاي دخلشو بيار.) به گريه در افتاد (که متأسفانه معني «درافتادن» ستيز و کشمکش آغاز کردن است) و دلش به درد آمد که يعني «دلش وارد درد شد»، و جز اينها... مينويسد: «آنگاه باز آمد و روي رختخواب نميتوان گفت که نشست، بلکه واريز کرده»! خوب. اين هم مفهوم تازهاي براي واريز کردن است، که ما تاکنون آن را به معناهاي ديگري ميگرفتيم سواي واريختن يا فروريختن يا وارفتن! * * * و اما «گفتوگوهاي به سبک محاوره» که، ديگر به هيچ ترديد شاهکار است. ولي اين که ما نميدانيم در کدام منطقه از قلمرو و زبان فارسي به اين شکل اختلاط ميکنند، چرا بايد گناهش به گردن مترجم کتاب نوشته شود؟ اولاً در آن منطقهاي که نمونة زبان گپ زدن و اختلاط کردنشان در اين کتاب آمده مطلقاً حرف «چه» وجود ندارد. نه به عنوان حرف پرسش (نظير چهقدر و چهطور خودمان)، نه به عنوان حرف تعجب و حيرت (مثل چهعجب! يا چه رويي داري!) و نه به هيچ عنوان و هيچ معنا و به هيچ بهانة ديگر. بلکه جاي همة اين «چه»ها، خيلي راحت مي گويند «چي». 0 امضا هم به چي خوبي ميکنم! 0 اين جور يا چي جور؟ 0 زنم را چي به اين حرفا؟ 0 به، چي زود رنج! 0 خدايا، من چي بکنم؟ 0 جانم! چي جوري اين را نميفهمي! 0 ميبيني من چي جور شدهام؟ 0 چي دوستي با هم داشتيم ما! 0 ميبيني چي کف ميزنند؟(يعني چه کفي...) 0 واي! چي وحشتناک! 0 چي ترسيدم! واي! 0 بس که زور داره، لعنتي! وحشتناکه چي زور داره! فکر نميکنيد که احتمالاً گويندگان اين جملهها همگي از ترکان پارسيگو بوده باشند؟ اما بگذاريد همينجا، تا از اين موضوع نگذشتهايم، اين را گفته باشم که «چه»ها فقط در يک مورد شکل خود را حفظ کردهاند، و آن هم درجملة «کسي چه ميداند» است... گيرم براي حفظ يک نواختي انشاي کتاب و براي اين که به راستي يک عبارت سالم در سراسر آن به هم نرسد، در همة نهصد صفحة کتاب و از دهان همة متکلمان از سرهنگ و بقال و سياستمدار و گاوچران و قاضي و سپور، به شکل واحد و تغييرناپذير «کس چه ميدانه» شنيده ميشود: 0 کس چه مي داند باز اين ايلياي نبي چه برسرش زده. 0 گرچه ظاهرش جوان آراميه، ولي آخر کس چهمي دانه. * * * زبان محاورة کتاب، چنان که گفتيم، يکسره زباني تازه است. زباني که در آن ميان کلمات فرهنگ رسمي و کلمات فرهنگ عاميانه حدومرزي نيست. مثلاً در همين چند صفحة مورد استناد و بررسي، يکجا، پيرمرد خلوضع بيسوادي که به قصد خودنمايي به سخنراني پرداخته، در همان حال که اعتراض را احتراز و انتقاد را امتقاد تلفظ ميکند و حتي يک بار طوطيوار در مييابد:«نميتونيد منو از مسيل (مسير) فکرم دور بکنيد». در سراسر گفتار دورودراز خود از کلمات و ترکيبات مطنطني سود ميجويد که نه تنها از بيسواد ابلهي چون او، بلکه حتي از دهاتيان تيزهوش و کلاس اکابر تمام کرده نيز بعيد مينمايد. کلمات و جملاتي چون: 0 ما کور و کچلها «و غيرذلک»! 0 وجود اينها براي حذب «شاينده» نيست؟ 0 من «عنصر نامطلوبي» شدهام! 0 چه داعي داره که با زنم مصلحت کنم؟ جملات محاورهاي کتاب هم شاهکارهايي تمام رنگي از آب درآمدهاند: 0 تازه سر پيري برم آرتيس بشم که منو بکشند يا اين که يک عضو بدنم را پشت و روش کنند؟... من ديگر رو به پيري ميرم. هرچي غذا چرب و نرم باشد، يکي دوبار که منو آنجور که بايد و شايد بزنند، ديگر وقتشه که جانم را به جان آفرين تسليم کنم. آن وقت من آن لقمة چرب را چه لازمش دارم؟ زنده زنده اون را از گلوم بيرون ميکشند... تو هم ديگر نميخواد پاک بالکل منقلبش بکني! همين که گفتي که فلان احمق ديوانه گوش يارو آرتيسه را چي جوري با دندان کند يا اين که پاش را چي جوري براش پيچاندند و چي جوري کتکش زدند، و الا نه من گوشهام درد ميکنه، پاهام داره ميشکنه، استخوانهام تير ميکشه، انگار من اين بودم که کتکم زدند و گوشم را گاز گرفتند و منو هرجا خواستند کشانکشان بردند... 0 چي طور ميتونستم حرف اين شيطان را باورش کنم؟... همين تخم ابليس بود که آن بزه را يادش داد بهام حمله بکنه و هرجا که دستش رسيد بهام شاخ بزنه... خودش ديدمش چي جوري اين حرکات را به آن حيوان ياد ميدادش. چيزي که بود آنوقت من از بيخش فکر نميکردم که داره اون را با من سرشاخ ميکنه و يادش ميده عمرم را کوتاه بکنه! 0 دروغ دنبل بيشترک ميگي... کارت همهاش همينه. 0 گرد و خاک هم توش نيست. اما پول تا بخواهي. 0 به درد من از بيخش نميخوره. 0 ديگر هم آن دهنت را چفتش کن! * * * اينها نمونههايي است که همينطور سرسري از پانزده بيست صفحه در اواخر کتاب انتخاب شده و شايد فقط دوسه جملهاي از صفحات جلوتر يا عقبتر آن. شک ندارم که اگر از نخستين صفحة کتاب به دقت و وسواس به گردآوردن نمونه ها پرداخته بودم، دوسه ساعتي از ته دل خندانده بودمتان. با اين همه اما من نه دشمنم نه مدعي. و اگر خيرخواه نباشم باري بدخواه کسي نميتوانم بود، به ويژه بدخواه همچون خودي که دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته کنجي جسته است و به وظيفه قلمي ميزند. مردي به شيدايي عاشق زبان مادري خويشم ـ زباني که در طول قرنها و قرنها، ملتي پرمايه، رنج و شادي خود را بدان سروده است. زباني ترکيبي و پيوندي، که به هر معجزتي در قلمرو کلام و انديشه راه ميدهد. ما به نهالي خرد که کنار جويي رسته است و دست خراب کار کودکي نادان شاخهاي از آن ميشکند دل ميسوزانيم حال آن که به هر سال هزاران هزار نهال ميتوان کاشت، چهگونه به زباني خسته که از دستبرد از صدها آدم از بيخ عرب شده نيمه جاني به کنار افکنده است دل نسوزانيم؟ نه! دست کم در برابر کاربرد ناشيانة زبان کوچه ديگر خاموش نميتوان نشست، و به ميدانداريهاي خطرناکي که سرود ياد مستان بدهد و براي خودنماياني که با چند کلمة مندرآوردي چون «باهاس» و «ميباس» به خيال خود «ادبيات کوچه» ميآفرينند راه باز کند مجال نميبايد داد، تا پيش از آن که نشاي آثاري چون «علويه خانم» و «ولنگاري» ريشه به اعماق نبرده به باروبر ننشسته است، اين سرزمين بکر از علفهاي هرزه جنگل مولا نشود. نيتم اين است که سختگير باشيم. سختگير و ديرپسند. تا ديگر بر اين باغچه آن نرود که بر شعر رفت. بر شعر و بر نقاشي. آسانپسندي نکنيم. و سستپايي ننماييم، و براي هر مغلقنويس سرهمبند پريشان بافت احسنت و مرحبا برنياريم. نه فقط براي او، که حتي براي نويسندگان و مترجماني از نوع اين نويسندة متعهد نيز، که همچنان که در آغاز اين نوشته آمد، در تعهد و مسوليتش شايبة کمترين ترديدي نيست. روز و شب قلم ميزند و در راه آرمان خويش پيکار ميکند و يک دم خستگي به جان و تن راه نميدهد اما دريغا که با وظيفة ديگر خويش به عنوان يک «پاسدار زبان» بيگانه مانده است و زبانش ـ به آسانگيري و آسانپسندي ـ زباني قلمانداز از کار در آمده است: چيزي تنها براي افادة يک مفهوم، نه در خور بازآفريني «يک اثر». حرف اين است. کتاب جمعه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده