sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۲ يادداشتي بر کتاب عجایب اثر شروود اندرسون از ملکوم کاولی برگردان: روحی افسر صدای مردان و زنان شهرهای فراموششده وقتی بعد از سالها مجدداَ داستانهای شروود اندرسون را میخوانیم با مجموعهای به شدت ناهمگون مواجه میشویم، هرچند از دریافتن اینکه بهترین کارهای او همچنان تازه و با طراوت است خوشحال میشویم. کتابهای بسیاری از نویسندگان بعد از اندرسون- او متولد سال 1876 است- که در دورة خود سروصدای زیادی به پا کرده بودند، امروزه در میان کالسکههای بدون اسب موزة هنری فورد در دهکدة گرینفیلد جای گرفته است. اندرسون نیز وقتی در 1919 واینزبرگ، اوهایو را منتشر کرد سروصدای زیادی به پا شد. منتقدان نسل گذشته لب به ملامتش گشودند، منتقدان جوانتر تحسینش کردند، او را مرد آن زمانة متحول نامیدند، با این حال او توانسته بود در این اثر و دیگر آثارش تاحدی ورای زمان بماند. لحظاتی از زندگی آمریکاییان وجود دارد که اندرسون اولین و آخرین توصیفکنندة آنها بوده است. اندرسون خیلی زود نویسندة نویسندهها شد، تنها داستانگوی نسل خود که مُهرش را بر سبک و دیدگاه نسل بعد از خود باقی گذاشت. همینگوی، فاکنر، ولف، استاینبک، کالدول، سارویان، هنری میلر و ... بیشک مدیون اندرسوناند و نام هر یک از آنها شاید نمایندة دهها نام دیگر باشد. همینگوی در 1920 که همزمان با اندرسون در حوالی حومة شمال شیکاگو زندگی میکرد، از پیروان اندرسون محسوب میشد. فاکنر میگوید قبل از ملاقاتش با اندرسون در 1925، که مدتی یار گرمابه و گلستان هم شدند، گاهگداری« شعر یا قطعهای تفننی» نوشته بود. با دیدن اندرسون بود که او با خود فکر کرد:« با انتخاب پیشة نویسندگی چه زندگی عالی و جذابی میتوان داشت.» و شروع کرد به نوشتن اولین داستانش مزد سرباز، و اندرسون، زمانی که دیگر دوستیشان رو به افول نهاده بود، ناشری برای آن پیدا کرد. توماس ولف در 1936 اعتراف کرد که اندرسون « در آمریکا تنها فردی بود که چیزی به من آموخت»، اما یک سال بعد میانة این دو بههم خورد و ولف فریاد سرداد که اندرسون به پایان خط رسیده و در مقام یک نویسنده دیگر مرده است. همة مریدان اندرسون دیر یا زود او را ترک کردند، از این رو تأثیر اندرسون عمدتاَ بر آثار نخستین آنها بوده است؛ با این همه این تأثیر تأثیری سرنوشتساز بود. اندرسون بود که درها را به روی آنها گشود وبه آنها اعتماد به نفس داد. جملات زیر را میتوانست او به ویتمن گفته باشد: من مربی قهرمانان هستم، کسی که پیش من سینهای فراختر از سینة من میگسترد فراخی سینة مرا نشان میدهد، کسی بیشترین احترام را به سبک من میگذارد که از آن، نابود کردن مربیاش را میآموزد در سالهای دهة 1930 بیشتر خوانندههای اندرسون نیز مثل پیروانش او را ترک کردند. تا چند سال بعد از نوشتن خندة تلخ ( 1925) هنوز هم نویسندة محبوبی بود، ولی آخرین طرحها و داستانهایش، که در میان آنها برخی از بهترین کارهایش نیز قرار دارد، به ناچار در مجموعة غریبی از مجلهها، جزوهها و ضمیمههای روزهای یکشنبة روزنامههای درجه دو به چاپ رسید. یکی از شگفتانگیزترین داستانهای او به نام « دختران» تا شش سال بعد از مرگش در 1941 به صورت دستنوشته باقی ماند. گاهی فکر میکنم اگر او هم، مثل درایزر و لوئیس، رماننویس بود، شاید مردم بیشتر دوستش داشتند. اندرسون علاوه بر رمانهایی که نیمهکاره رها کرد، در طول بیست سال – ازپسر ویندی مکفرسون( 1916) تا کیت براندن( 1936) – هفت رمان منتشر کرد. از بین این هفت رمان فقط خندة تلخ جزو پرفروشترین کتابها شد. رمان سفید بینوا( 1920) که بهترین اثر اوست، به عنوان تصویری از انقلاب صنعتی در شهری کوچک از غرب میانه در دانشکدهها تدریس میشود. در هر حال حتی یکی از این هفت رمان هم رمانی واقعاَ تأثیرگذار محسوب نمیشود؛ حتی یکی از آنها هم تأثیر متعادل و ماندگار ندارد؛ حتی یکی از آنها نیست که تکهتکه نشده یا در هیجانی مبهم گم نشده باشد. سه روایت شخصی او- داستان یک داستانگو ( 1924)، تار: دوران کودکی در غرب میانه( 1926) و خاطرات شروود اندرسون ( 1942) – سرگرمکنندهاند اما دقیق نیستند؛ درواقع میتوان گفت که مثل رمانهایش تخیلیاند و مثل آنها ساختاری نارسا دارند. آنها نشان میدهند حلقهای از زندگی دوران بلوغ نویسنده مفقود شده است، هرچند دیگر حلقههای زندگیاش بسیار غنی است. خواننده در حین خواندن آنها احساس نمیکند که در جهتی معین به جلو حرکت میکند و شک دارم که خود اندرسون هم چنین احساسی داشته است. سراسر درام رشد و بلوغ، به سالهای اولیة زندگیاش محدود شده است. اندرسون بعد از دستیابی به زبان خاص خود در چهل سالگی به اندازة دیگر نویسندگان جدی تغییر نکرد؛ شاید هم بهتر باشد ممنون این ثبات قدم او باشیم، چون تغییرات بیشتر نویسندگان آمریکایی در این مرحله در جهت بدتر شدن بوده است. اندرسون بیشتر به کیفیتی احساسی دست یافته بود تا حقیقتی آشکار، در حالی که تلاش زیادی برای پالایش و تغییر شکل یا حتی درک واقعیت نمیکرد؛ و تا پایان عمر حرفهایاش نیز چنین ماند. بعضی از آخرین داستانهای اندرسون – نه لزوماَ همة آنها- غنیتر و موشکافانهتر از کارهای اولیة او هستند، هرچند از جهات دیگر چندان متفاوت یا خیلی بهتر از آنها نیستند. اندرسون نویسندهای بود متکی بر الهام و حس شهودی خود، به این معنی که احساسهایی را که در شخصیتش حک شده بود، نمیتوانست هدایت کند. او نمیتوانست به خود بگوید:« من باید چنین و چنان تأثیری را در کتابی چنین و چنان ایجاد کنم»؛ زمانی که انگار ندایی از درونش میشنید کتاب خود نوشته میشد یا بهتر بگویم حرف میزد. اندرسون در زندگی کاری خود استعدادی شگرف در برنامهریزی و استفاده از دیگران از خود نشان میداد. او به فلوید دل گفته بود:« از روی غریزه همیشه یک چیز میدانستم، اینکه چطور با مردم تا کنم، وادارشان کنم همانی باشند که من میخواهم و کاری را بکنند که من دوست دارم. تجربة زیادی در این کار داشتم و حقیقت این است که آدم حرامزادة خوش خط وخالی بودم.» او هرگز یاد نگرفت که این کلمات را هم به همان شیوة زیرکانه به کار گیرد. نویسندگی فعالیتی بود که اندرسون آن را در لایهای مجزا از وجود خودش جای داده بود، لایهای که در آن به آدمی غیر واقعبین و پر احساس تبدیل میشد. رسیدن به این لایه گاه به عزم و تلاشی بیوقفه نیاز داشت. هنگام شروع کردن داستان مثل این بود که او با سرعت به سمت قطاری میدود تا از آن جا نماند؛ ولی خیلی زود، وقتی به قطار میرسید و در جایی مینشست، خود را به آن میسپرد تا او را هر جا که خواست ببرد؛ که اغلب هم به مقصدی اشتباه میبرد. اندرسون از روی شم خود میدانست که فلان داستانش خوب است یا بد، اما همواره نمیتوانست دلیل آن را هم بداند. در دستنوشتههایش میتوانست آنچه را نویسندگان«pencil work»[1] مینامند اعمال کند، یا « کلمهای را اینجا و آنجا تغییر دهد»، ولی نمیتوانست طرح داستان را جمعوجور کند، بخشهای ضعیف را حذف نماید، گفتگوها را به اوج برساند، و یا پیچشی در پایان کار بهوجود آورد؛ اگر میخواست داستانی را اصلاح کند باید صبر میکرد تا دوباره به همان حال و هوایی که موقع نوشتن آن داشته است به او دست دهد و آنوقت دوباره آن را از اول تا آخر مینوشت. داستانهایی مثل « مرگ در جنگل» را، پیش از آنکه بداند چه شیوهای برای بیان آن مناسب است، در فاصلة چندین سال دهها بار بازنویسی کرده بود. اندرسون گاهی دو یا سه روایت از یک داستان را در کتابهای مختلف چاپ کرده است و به این ترتیب میتوان دید که چطور یک داستان در ضمیر ناخودآگاه او رشد یافته است. یکی از ویژگیهای این ناخودآگاه حس ناقص زمان است: پیرمرد در خوابهایش خود را یک پسربچه میبیند، و حوادث سی چهل سال ممکن است درهم آمیخته شود. پیش بردن زمان به صورت توالی منطقی حوادث بزرگترین مشکل اندرسون در رمانها و حتی داستانهای بلندش بود. او زمانها را به هم میریخت و در یک پاراگراف ممکن بود قهرمانهایش را دهها سال جلو یا عقب ببرد. بهطور غریزی همه چیز را به هم میآمیخت، مثل آنچه در خواب دیدن اتفاق میافتد. اندرسون در یک سخنرانی با عنوان « برداشت نویسنده از واقعیت» از نیمه رویایی حرف میزند که « بارها و بارها» در آن قرار گرفته است. او میگوید:« مواقعی که سخت کار کرده باشم وقتی به رختخواب میروم نمیتوانم آرام و قرار پیدا کنم. در چنین مواقعی در حالتی نیمه رؤیا فرو میروم و چهرههایی در مقابلم ظاهر میشوند و در جلو چشمهایم انگار گیر میکنند و میمانند، گاه زمانی کوتاه و گاهی طولانی. بعضی چهرهها خنداناند، بعضیها زشت و موذی، بعضی خسته، بعضی پر از امید...» بعد ادامه میدهد:« دربارة این موضوع من دچار نوعی توهم هستم، این مسئله بدون تردید به دیدگاه داستانگو برمیگردد. احساس من این است که چهرههایی که شبها به این صورت در برابرم ظاهر میشوند از آن کسانی است که میخواهند داستانشان گفته شود و من از آنها غافل بودهام.» اندرسون مایل بود داستان تمام چهرههایی را که دیده بود، باز گوید. او همانطور که خود بر آن اصرار داشت یک روایتگر بود؛ هنر او از نوعی خاص بود، او بیشتر به سنت گفتاری تعلق داشت تا نوشتاری. زمانی مد شده بود که او را با چخوف مقایسه کنند و بگویند او هنرش را از روسها یاد گرفته است. خود اندرسون مصر بود به همه بگوید که آن زمان که چنین مقایسههایی میکردهاند او جز تورگنیف هیچیک از نویسندگان روس را نخوانده بود. بیشتر استادان ادبی او انگلیسی یا آمریکایی بودهاند: جورج بارو، والت ویتمن، مارک تواین( بیش از آنچه خود اذعان داشت) و گرترود استاین. دی.اچ. لارنس اقبال کمتری برای تأثیرگذاری بر او داشته است، آن هم فقط در آخرین اثرش. اولین و شاید اصلیترین معلم او پدرش« ایرو» اندرسون بود که زمانی با تعریف کردن قصههایی از ماجراهای باورنکردنی خود در جنگ داخلی همة میخانهها را قرق میکرده است. خیلی از بهترین داستانهای پسرش نیز اولین بار در میخانهها گفته شد. بعدها او، به قول خودش، خداوندگار « چرند گویی» شد و با دهها مداد و خروارها کاغذ، که اسباب کارش بود، در اطراف و اکناف به سفر پرداخت. اندرسون میگفت:« من کسی هستم که مثل یک مست می عاشق بوی مرکبم و عاشق منظرة بستة بزرگی از کاغذ سفید که امکان خطخطی کردنشان همیشه شادم میکند»؛ اما وسوسة اولیة او، گفتن داستانهایش بود و نه نوشتن آنها. در بهترین داستانهای او زبان، ضرباهنگ و شاید حتی بتوان گفت حرکات کسی که با تأنی در حال صحبت کردن با دوستان خود است، حفظ شده است. در چارچوب سنت شفاهی نیز اندرسون تعریف خاص خود را از داستان داشت. او تمایلی به گفتن قصههای محاورهای عامیانه، که در آنها حوادث از عواطف مهمتر است، نداشت. قصههای عامیانة آمریکایی اغلب« snapper» تمام میشود- به این صورت که با ظاهری کاملاَ باورکردنی شروع میشود، از مرحلة تا حدی باورکردنی عبور میکند و در وضعیتی به کلی باورنکردنی به انتها میرسد، آنوقت منتظر خنده میماند. داستانهای تخیلی مجلات، زمانی- و بیشترشان هنوز هم- از الگویی تبعیت میکردند که به سمت نوع متفاوتی از پایان « snapper» کشیده میشد، یعنی به جای بلند کردن صدای قهقهة شنونده، آهی از سر تعجب یا احساس آسودگی از نهاد شنونده برمیآورد. اندرسون این الگو را با نوشتن داستانهایی که نه « snapper» بود و نه در مواردی حتی دارای طرح در معنای متداول آن، شکست. قصههایی که اندرسون با لحن کشدار غرب میانهای خود تعریف میکرد نه ماجرا داشت نه بخشبندی، صرفاَ لحظههایی بود که هر یک در ذات خود کامل بود. بهترین لحظههای واینزبرگ، اوهایو« دروغ ناگفته» نام گرفته است. این داستان- هرچند ممکن است با این خلاصه کردن خرابش کنم- دربارة دو کارگر مزرعه است که روزی هنگام غروب، در کشتزاری مشغول کندن برگهای ذرتها هستند. ری پیرسون ریزنقش، جدی، میانسال و پدر نیمدوجین بچة لاغرمردنی است؛ هال وینترز درشت هیکل و جوان است و به شرور بودن شهرت دارد. در آن غروب، وینترز بیمقدمه رو به مرد مسنتر میکند ومیگوید:« من نل گونترو تو دردسر انداختم. اینو دارم فقط به تو میگم، اما تو باید جلو زبونتو بگیری.» دستهایش را روی شانههای ری میگذارد و در چشمهای او نگاه میکند. بعد میگوید:« خب، پدر جان، بیا و نصیحتم کن. شاید تو هم یه وقتی تو یه همچین مخمصهای افتاده باشی. میدونم دیگرون چه کاری رو توصیه میکنن، ولی نظر تو چیه؟» نویسنده آنگاه عقبعقب میرود و به شخصیتهایش نگاهی میاندازد.« آن دو در میان مزرعهای وسیع و خالی ایستاده بودند، بافههای بیحرکت ذرت در پشت سرشان چیده شده بود و تپههای زرد و قرمز در دوردستها پیدا بود و با اینکه دو کارگر ساده بیش نبودند در چشم همدیگر سراپا زنده به نظر میرسیدند.» این تنها لحظة منحصر بهفرد زنده بودن- و آنطور که جویس ممکن بود بگوید، این تجلی و بیرون آمدن دو شخصیت از پشت دیوار کهنگی و بدفهمی- تأثیری است که اندرسون سعی میکند در خوانندهها یا شنوندگانش خلق کند. البته این داستان محتوایی بیش از این دارد، ولی طراحی اصلی آن به قصد برجسته کردن آن لحظه است. ری پیرسون به ازدواج خودش فکر میکند، به دختری که توی دردسر انداخته بود، و بدون اینکه بتواند حرفهای معمول درمورد وظیفه و تکلیف را سرهم کند، از هال دور میشود. غروب، این وسوسه به جانش میافتد که برود و نگذارد جوان در دام اسارت بیفتد. در طول مزارع ناشیانه میدود و فریاد میزند که بچهها فقط حوادث زندگیاند. به هال که میرسد میایستد، توانایی تکرار آنچه را در باد فریاد میزده است، ندارد. این هال است که سکوت را میشکند. یقة کت ری را میگیرد، او را تکان میدهد و میگوید:« نل آدم احمقی نیس... این منم که میخوام باهاش ازدواج کنم. میخوام سروسامون بگیرم و بچهدار شم.» هر دو مرد میخندند، انگار آنچه را در مزرعة ذرت پیش آمده بود فراموش کردهاند. ری پا به درون تاریکی میگذارد، حالا دیگر با خوشحالی به بچههایش فکر میکند و با خود زمزمه میکند:« درستش هم همینه. هر چیز دیگهای هم بهش میگفتم دروغ بود.» این لحظهای از زندگی آن دو مرد بود. آن لحظه دیگر گذشته است ومختصر پیوند عاطفی برقرارشده نیز شکسته است، ولی هنوز احساس میکنیم که آن دو مرد وجود واقعی خود را آشکار کردهاند. انگار که شکافی در مزرعة ذرت اوهایو دهان باز کرده باشد و انگار فقط یک لحظه نوری از اعماق درخشیده باشد تا آنچه را برای آن دو مرد اتفاق افتاده یا باید اتفاق میافتاد، روشن کند. این لحظههای آشکار شدن درون، داستانی است که اندرسون بارها بارها تکرار میکند بدون اینکه تازگیاش را از دست بدهد، چون این داستان، مثل چهرههایی که او در رؤیاهایش میدید، چهرههای گوناگون دارد. پشت یکی از چهرهها لحظة گردنکشی نهفته است؛ پشت آن یکی لحظة تسلیم( مثل آن زمان که آلیس هیندمن به زود خود را وامیدارد:« با شهامت با این واقعیت رودررو شود که خیلی از مردم مجبورند تنها زندگی کنند و تنها بمیرند، حتی در واینزبرگ.») ؛ پشت چهرة سوم لحظة خودیابی است؛ و پشت چهرة چهارم لحظة خودفریبی آگاهانه. این چهارمی، آنطور که در فصلی از خاطرات شروود اندرسون آمده، احتمالاَ چهرة خواهر نویسنده است. او برخلاف دیگر دختران هیچ ملاحتی نداشت، بنابراین با برادرش شروود برای قدم زدن به بیرون میرفت و میخواست وانمود کند که او کس دیگریست. درحال تماشای موجهایی که باد زیر نور مهتاب روی خوشههای گندم ایجاد میکرد رو به شروود میکرد و میگفت:« چقدر زیباست ! مگه نه جیمز؟ » بعد شروود را میبوسید و در گوشش زمزمه میکرد:« جیمر، منو دوست داری؟»- و همة تنهایی و فرارش از واقعیت در این کلمات خلاصه میشد. قریحة اندرسون در همین خلاصه کردن بود، در همین ریختن یک عمر در یک لحظه. از این لحظههای حقیقت قاعدتاَ باید در زندگی خود اندرسون به وفور وجود داشته باشد، و بهخصوص یکی از آنها که به یک اسطورة آمریکایی بدل شده است. اندرسون، بعد از خدمت داوطلبانه در جنگ آمریکا و اسپانیا؛ و نیز تکمیل تحصیلات دربیرستانی خود در کالج ویتنبرگ بعد از سالها ترک تحصیل؛ و بعد از اینکه مدتی نسخهپرداز یکی از مؤسسات تبلیغاتی شیکاگو بود، کسب وکاری برای خودش به راه انداخت و تا سیوشش سالگی به مدت چند سال مالک اصلی و مدیرعامل یک کارخانة رنگسازی درالیریای اوهایو بود. کارخانه تا مدتها رونق زیادی داشت، عمدتاَ به علت اطلاعیههای تأثیرگذاری که اندرسون استعداد خاصی در نوشتن آنها داشت. گاه حتی اندرسون چشمانداز دوک و بارون شدن در صنعت رنگسازی را در ذهن خود میپروراند. او پیشبینیهای دیگری هم میکرد، اینکه محکوم باشد تمام عمرش را در آن حرفه سپری کند. در دورهای که مشغول نوشتن رمانهایش بود – درواقع روی چهار رمان خود کار میکرد- این احساس در او بهوجود آمد که اطلاعیههای تبلیغاتیاش توهین به شأن کلمه است. اندرسون میگوید:« تأثیر آن از این ایالت نیز فراتر میرفت- شاید من عامل تقویت آن بودم- بیش از اندازه کار میکردم و دیگر داشت اعصابم بههم میریخت... این فکر به ذهنم خطور کرد که اگر مردم فکر کنند کمی خل شدهام شاید مرا ببخشند که دارم کاری را که با دستهای خودشان در آن سرمایهگذاری کردهام، تعطیل میکنم.» بعد زمانی فرا میرسد که شروود میتواند تمام وقت خود را صرف خاطرات و داستانهای تخیلی خود کند. مشغول دیکته کردن نامهای به منشی خود بود: « کالاهایی که درخواست کردهاید در نوع خود بهترین هستند و از...» که ناگهان جمله را ناقص رها کرد. زمانی طولانی به دختر خیره شد و منشی نیز به او نگاه کرد تا رنگ هر دو پرید. بعد یکی از آن خندههای آمریکایی را سر داد که هر منظوری را میپوشاند، و گفت:« توی یه رودخونة بزرگ زده بودم به آب و پاهام خیس شدن.» برای همیشه از دفتر بیرون آمد و پای پیاده در امتداد خط آهن رو به شرق، به سمت کلیولند، به راه افتاد. خودش میگوید:« پنج یا شش دلار تو جیبم پول بود.» تا اینجا، روایت خود اندرسون را- یا بهتر بگویم دو تا از روایتهای بسیار زیاد او را، چون او مدام آنها را تغییر میداد- دربارة حادثهای که زندگینامهنویسان او به اتکای منابع دیگر بازسازی کردهاند، نقل کردم. این زندگینامهنویسان از آنچه آن روز، 27 نوامبر 1912، در کارخانة رنگسازی پیش آمد، تصویر دیگری ارائه میدهند. اندرسون با انبوهی از مشکلات زندگی زناشویی، هنری وکاری دست وپنجه نرم میکرد. مسئله این نبود که اندرسون وانمود میکرد کمی خل و دیوانه شده تا سرمایهگذارانی که پولشان به باد رفته بود او را ببخشند، او واقعاَ – طبق مدارک پزشکی- اختلال عصبی پیدا کرده بود؛ مسئله این نبود که او آگاهانه تصمیم به ترک همسر، سه فرزند و کار و کاسبی خود گرفته باشد، او در نوعی حالت از خودبیخودی دست به عمل زده بود. واقعیت این است که او با حسی عمیقتر از ارادة آگاهانه این تصمیم را گرفته بود؛ این احساس به آدم دست میدهد که همة وجود او، روح و جسمش با هم، آن زندگی کاری به بنبست رسیده را پس میزد. در هرحال اندرسون هیچ برنامهای برای تدارک زندگی دیگری درسر نداشت. اندرسون را، بعد از چهار روز پرسهزنی بیهدف در کلیولند شناسایی و به بیمارستانی منتقل کردند و در آنجا دریافتند که دچار خستگی مفرط و زبانپریشی شده است. بعدها، هربار که اندرسون این داستان را میگفت، جزییات دردناک فرار خود را فراموش یا پنهان میکرد و آن را به صورت الگویی رفتاری معرفی میکرد که دیگران هم باید آن را دنبال کنند. اندرسون دوست داشت بگوید آنچه ما در آمریکا به آن نیاز داریم طبقهای جدید از افرادی است که« بتوانند به هر قیمت که برای خودشان و دیگران»- احتمالاَ اندرسون در اینجا به همسر اول خود فکر میکند-« تمام شود، کار کردن را رها کنند، سرگردان شوند و شتاب یا تلاش برای موفق شدن در زندگی را کنار بگذارند.» در نسل بعد، صدها جوان خوانندة اندرسون رؤیاهای خود را دربارة کسب موفقیتهای مالی رها کردند و خواستند همچون آن افراد وهنرمندان زندگی کنند. برای آنها فرار اندرسون از کارخانة رنگسازی عملی قهرمانانه وهمچون کار نورا در نمایشنامة ایبسن، آنجا که از اتاق عروسکش بیرون رفت و در را به هم زد، به یاد ماندنی بود. در مورد خود اندرسون، آنگونه که در خاطراتش مینویسد، این لحظه لحظة تعیینکنندة زندگی حرفهاش بوده است. با این همه میتوان حدس زد که تأثیر واقعی آن در زندگی شخصی اندرسون، نسبت به آنچه مصرّانه در نوشتههایش بر آن تأکید میکند، چندان هم ناگهانی و عمیق نبوده. اندرسون درواقع به سرگردانی از شهری به شهری، معامله کردن با داستانهایش در برابر تکهای نان و موعظه کردن علیه موفقیت ادامه نداد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان به الیریا برگشت، به حساب و کتابهایش رسیدگی کرد، بعد با قطار به شیکاگو رفت و در آنجا در همان شرکتی که قبل از شروع کار مستقل خود در آنجا مشغول بود، کاری دستوپا کرد. به محض پیدا کردن کار دنبال همسر و بچههایش فرستاد. اندرسون باز به نوشتن اطلاعیههای ترغیبکننده- و به قول خودش تخریب کردن زبان- مشغول شد. شبها نیز عمدتاَ روی داستانها و رمانهایی کار میکرد که وقتی مدیر کارخانه بود نوشته بود. این روال نزدیک به دو سال، تا قبل از جدا شدن از همسر اولش، طول کشید. ده سالی هم طول کشید تا کار تبلیغات را رها کرد و تصمیم گرفت صرفاَ از راه نوشتن زندگیاش را اداره کند و این تغییر باعث شد که به جای دنبال کردن لحظهای از حقیقت به دنبال فرایند تدریجی یافتن ناشر وخواننده باشد. لحظههای محوری اغلب داستانهای دلپذیر اندرسون عموماَ لحظههایی بیتداوم است؛ این لحظهها پارهپاره و بیزماناند. به همین دلیل اندرسون نتوانست رمانی بنویسد و به همین دلیل بود که، جز یک استثنا، اندرسون حتی یک کتاب به معنای دقیق کلمه ننوشت. کتاب باید ساختاری داشته باشد و شکلی بگیرد، در صورتی که برای اندرسون عمده این بود که، با تاباندن پرتوی، پرده از روی یک زندگی بردارد، بیآنکه تغییری در آن داده باشد. آن یک مورد استثنا واینزبرگ، اوهایوست که به چندین دلیل حقیقتاَ یک کتاب است: چون به مثابه یک کل دریافت میشود؛ چون اندرسون موضوعی را یافته که پرده از روی عواطف دفنشدهاش برمیدارد؛ چون بخش اعظم کتاب در غلیانی از الهامی منحصربهفرد نوشته شده و از این رو هرچه پیشتر میرود استحکام بیشتری مییابد. اندرسون این کتاب را در اواخر پاییز 1915 شروع کرد، زمانی که تنها در اتاقی در خانة شمارة 735 خیابان کاس در ساحل شمالی شیکاگو زندگی میکرد و کماکان در مؤسسةکریچفیلد کار میکرد. اوایل آن سال دو کتاب خوانده بود که ذهنش را آمادة کار کرده بود. یکی از آن دو کتاب منظومة اسپون ریور آنتولوژی اثر ادگار لی مسترز بود، که احتمالاَ انگیزة نوشتن دربارة سرشت پنهان مردم شهری دیگر از غرب میانه را در او بیدار کرد. کتاب دیگر سه زندگی گرترود استاین بودکه راهی به سوی استفاده از سبکی سادهتر و یکنواختتر نسبت به اولین رمانهای اندرسون- پسر ویندی مکفرسون و راهپیمایان- به او نشان داد؛ سبکی که به ریتم محاورهای آمریکاییان نزدیکتر بود. این دوکتاب را همان روزها ناشری انگلیسی چاپ کرده بود. ولی اندرسون کمکم احساس میکرد که هیچیک از آنها خود درونی او را بیان نمیکند. او جستجو میکرد، فکر میکرد و آگهیهای تبلیغاتی مینوشت. بعد یکی دیگر از لحظههای آشفتگی فرا رسید که خود اندرسون آن را « جذابترین و هیجانانگیزترین لحظه در زندگی هر نویسنده» مینامد«... لحظهای که فرد، برای اولین بار، متوجه میشود یک نویسندة واقعی است.» این تجربه را بیست سال بعد طی نامهای بازگو کرد، البته احتمالاَ با تغییر واقعیتها، چون درمورد یادآوری کارهایی که کرده بود ضعف داشت، هرچند درمورد چیزهایی که حس کرده بود نه: ... در یکی از خیابانهای شهر، زیر برف قدم میزدم. شغلی داشتم که از آن متنفر بودم. تا آن زمان چندین رمان بلند نوشته بودم. آن رمانها درواقع تعلقی به من نداشتند. بیمار، سرخورده و آسوپاس بودم. در پانسیونی ارزانقیمت زندگی میکردم. یادم است که از پلهها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اتاق واقعاَ دربوداغونی بود. در شهر هیچ قوموخویشی نداشتم و فقط دوستانی داشتم. یادم است که اتاق چقدر سرد بود. بعدازظهر آن روز فهمیده بودم قرار است اخراج شوم. ...کاغذهایی که قبلاَ خریده بودم روی میز آشپزخانه بود. چراغ را روشن کردم ومشغول نوشتن شدم. بدون اینکه سرم را بلند کنم یک بند نوشتم- بعدها نیز حتی یک کلمة آن را تغییر ندادم- اسم داستان را « دستها » گذاشتم. داستان خیلی قشنگی بود و هنوز هم هست. داستان را نوشتم و از پشت میزی که نشسته بودم بلند شدم. نمیدانستم چقدر طول کشیده است، به خیابان رفتم. فکر کردم برف یکباره چقدر شهر را زیبا کرده... فکر میکنم چندین ساعت گذشت تا جرئت کردم به اتاقم برگردم وداستانم را بخوانم. خوب بود. بینقص بود. واقعی بود. به طرف میزم رفتم. آدمهی زیادی چنین لحظاتی را تجربه کردهاند. نمیدانم آنها چه کاری انجام دادهاند. من که فکر میکردم دنیا چقدر زیبا شده و فکر میکردم که چه شگفتیهایی در درون من است. « دستها» هنوز هم بینقص و واقعی است؛ همانطور که هنری جیمز در نامة ارغوانی میگوید:« این داستان در خود نوعی وقار دارد که بیان آن بسیار دشوار است و ما در کار این هنرمند برای نخستین بار اوجی را که به آن دست یافته است درمییابیم. درهرحال،« دستها» دومین داستان کتاب است، هرچند اولین داستان یعنی« کتاب عجایب» در حکم پیشدرآمدی کلی است. سومین داستان« قرصهای کاغذی» است و به دنبال ان ماجراها، طی داستانهایی، کمابیش به همان ترتیبی که در کتاب قرار گرفته است، دنبال میشود. همة داستانها به سرعت و با کمترین تجدیدنظر بعدی نوشته شده است. هر یک از آنها، به گفتة اندرسون، ایدهای است که در کلیتش دریافت میشود، همانطور که میتوان سیبی را از یک باغ چید. اندرسون با موادی سروکار داشت که هم تازه و هم آشنا بود. شهر واینزبرگ بر روی خاطرههای اندرسون از شهر کلاید اوهایو بنا شده است؛ همان جایی که بیشتر دوران کودکی شروود در آن سپری شده و مادرش، در همان سنی که مادر قهرمان کتابش میمیرد، در آنجا بدرود حیات گفته است. قهرمان کتاب، یعنی جورج ویلارد، خود نویسنده است در اواخر دورة نوجوانیاش. دیگر شخصیتها نیز از کلاید و جاهای دیگر در خاطرة اندرسون نقش بسته است. اندرسون در بیشتر موارد اشاره به چهرههایی دارد که در لحظاتی گذرا در خیابانهای شیکاگو دیده بود. هر چهرهای لحظه، حالت، یا رازی را برملا میکند که در عمق زندگی اندرسون نهفته بوده و او سرانجام کلمات مناسب را برای بیان آن پیدا کرده است. هرچه کتاب جلوتر میرود چهرههای بیشتر و بیشتری- همانطور که خیابانها، ساختمانها، حرفهها و مناظر بیشتری- از داستانی به داستان دیگر راه مییابد، نتیجه اینکه در واینزبرگ زندگیای طبیعی و اجتماعی جریان مییابد. با محاسبة چهار بخش داستان« ایمان»- که هر یک در خود داستان کاملی است- کتاب شامل بیستوپنج داستان یا فصل است. هیچیک از داستانها- حتی« دستها» یا« دروغ ناگفته»- بهطور مجزا آنقدر برجسته نیست که بهترین داستان کتاب به حساب آید، ولی هر یک از آنها به بقیة داستانهای کتاب غنا میبخشد، انتظاری که در داستانهای کتابهای بعدی او برآورده نمیشود. سه فصل آخر کتاب- « مرگ»،« فرهیختگی» و « عزیمت» - با چند ماه تأخیر نوشته شده و کاملاَ آشکار است که اندرسون تصمیم گرفته بوده کتاب را به پایان برساند. جورج ویلارد نخست با مرگ مادرش از قید واینزبرگ آزادمیشود؛ آنگاه در«فرهیختگی» احساس مردشدن را میآموزد؛ و سرانجام با قطار صبح زود عازم شهر میشود، و همه چیز در تصویری قابگرفته فروکش میکند.اندرسون میگوید:« وقتی از جایش بلند شد و نگاهی از پنجرة کوپه به بیرون انداخت، واینزبرگ ناپدید شده بود و زندگی او در آنجا دیگر چیزی نبود جز پسزمینهای برای رنگ کردن آرزوهای دوران مردانگیاش بر روی آن.» کتاب از نظر ساختار بین رمان واقعی و مجموعه داستان صرف در نوسان است. همچون کتابهای مشهور نویسندگان متأخر که خوانندگان نخستین کتابهای اندرسون محسوب میشوند- مثل شکستناپذیر و موسی فرود آی فاکنر، مثل تورتیلا فلت و چراگاههای بهشت استاین بک، و مثل فرزند جورجیای کالدول- این کتاب نیز سلسله داستانهایی با چندین عنصر وحدتدهنده است از جمله پسزمینة یکسان، لحن مسلط وشخصیت محوری. این عناصر در همة مجموعهها یافت میشود ولی در بهترین آنها طرحی نهفته است که در هر یک از داستانها بسط یا غنا مییابد. طرح نهفته یا قصه در واینزبرگ، هرچند تشخیص آن دشوار است، ولی بیشک حضور دارد و از نظر من میتوان آن را چنین خلاصه کرد: جورج ویلارد در شهری کوچک و صمیمی، و پر از آدمهایی تنها، بزرگ میشود؛ این آدمها را نویسنده « عجایب» مینامد. زندگی آنها دچار تحریف شده است، نه به آن علت که اندرسون در پیشدرآمد کتاب میگوید- چون هر یک حقیقتی را برای خود برداشتهاند- بلکه، بیشتر به این خاطر که آنها از بیان خود عاجزند. آنها چون نمیتوانند ارتباطهایی واقعی با دیگران برقرار کنند به معلولانی عاطفی تبدیل شدهاند. بیشتر این عجایب یکی بعد از دیگری به طرف جورج ویلارد کشیده میشوند؛ آنها احساس میکنند که او میتواند کمکشان کند. در لحظههایی از حقیقت، که اندرسون عاشق توصیف کردن آنهاست، این افراد سعی میکنند درون خودشان را برای جورج ویلارد بازگو کنند، با این اعتقاد که در واینزبرگ او تنها فردی است که قریحة یافتن کلمات بجا و بیان بدون تحریف آنها را دارد. این افراد مصرانه از جورج ویلارد میخواهند که قریحة خود را حفظ کند وپرورش دهد. کیت سوویفت آموزگار شانههای او را میگیرد و به او التماس میکند:« تو نباید صرفاَ به صورت یک واژهفروش دربیایی. تو باید یاد بگیری چیزهایی را که مردم فکر میکنند بشناسی، نه چیزهایی را که به زبان میآورند.» دکتر پارسیوال به او میگوید:« اگر اتفاقی بیفتد شاید تو بتوانی کتابی را که ممکن است من هرگز نتوانم تمامش کنم، بنویسی.» همة آن شخصیتهای عجیب امیدوارند که جورج ویلارد روزی از آنچه در درون آنهاست سخن بگوید و بدین ترتیب ارتباط گسستة آنها را با نوع بشر دوباره برقرار کند. جورج در آن زمان جوانتر از آن است که بتواند آنها را درک کند؛ اما کتاب با بخشی تمام میشود که نوید میدهد او بعد از ترک واینزبرگ به صدای مردان وزنان همة شهرهای فراموششدهای بدل خواهد شد که خود قدرت بیان ندارند. اگر به آن وعده واقعاَ عمل شود و اگر اندرسون هنگام نوشتن« دستها» و دیگر داستانهای کتاب احساس کرده باشد که به آن وعده عمل میکند، پس واینزبرگ، اوهایوابداَ اثری بدبینانه یا تباهکننده یا بیمارگونه نیست، عناوینی که زمانی با آنها کوبیده میشد. واینزبرگ، اوهایو اثری است دربارة دوست داشتن، تلاشیست برای شکستن دیوارهای بین یک فرد با دیگران و نیز، در نوع خود، ارج گذاشتن به زندگی روزگار گمشدة شهرهای کوچک است، که سرشار از خیرخواهی و معنویت بود. 1- دست کاری جزیی، مدادکاری، اصلاحهای مدادی از: کتاب عجایب ( واینزبرگ، اوهایو) انتشارات نیلوفر، تهران چاپ دوم: تابستان 1384 حروفچین: ش. گرمارودی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده