Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ " خب پس چه باید بکنم؟" مدت درازی چیزی نگفت. انگار داشت بهکل به چیز دیگری فکر میکرد. بعد به سکوت خاتمه داد: " گوش کن. به نظرم باید با هم دوست شویم. البته اگر از نظر تو مانعی نداشته باشد." گفتم: " البته که مانعی ندارد." " منظورم دوستی خیلی صمیمی است." سرجنباندم. به این ترتیب، با هم دوست صمیمی شدیم. هنوز سی دقیقه نگذشته از اولین دیدارمان. گفتم: " مانند دوست صمیمی یکی - دو تا سوال ازت داشتم." " معطل نشو." " اول، چرا گوشهات را نشان نمیدهی؟ دوم، آیا گوشهات غیر از من روی یکی دیگر هم این تاثیر قوی را گذاشته؟" آهسته گفت: " چندتایی. بله." " چندتایی؟" " حتم. اما به عبارتی دیگر، من به خویشتنی خو گرفتهام که گوشهایش را به نمایش نمیگذارد." " درست." " میشود از آن خویشتنی بگویی که گوشهایش را مینمایاند؟" " از مدتی پیش، شک دارم بتوانم خوب توضیح بدهم. حقیقت این است که گوشهایم را از دوازدهسالگی یک بار هم نشان ندادهام." " اما وقتی آن کار مانکنی را میکردی، گوشهایت را نشان دادی، نه؟" گفت: " بله، اما نه گوشهای واقعی خودم را." " گوشهای واقعی تو نبود؟" " گوشهای مسدود بود." " از گوشهای مسدود خودت بیشتر برایم بگو." " گوشهای مسدود گوشهای مرده است. من گوشهایم را کشتم. یعنی آگاهانه همهی مجراها را بستم ... منظورم را میفهمی؟" نه، هیچی نفهمیدم. گفت: " پس، از من بپرس." " منظورت از کشتن گوش این است که کر میشوی؟" " نه، کاملا خوب میشنوم. ولی با این حال گوشم مرده است. شاید تو هم بتوانی این کار را بکنی." کمر راست کرد، شانهها را چهار- پنج سانت بالا داد، آرواره را کاملا جلو داد، این حالت را ده ثانیه حفظ کرد و بعد یکهو شانهها را پایین انداخت. " بفرما. گوشهام مرده. حالا تو امتحان کن." حرکاتی را که انجام داده بود، سه بار تکرار کردم. آهسته، با دقت، اما کمترین احساسی به من دست نداد که گوشهایم مرده باشند. دلسرد گفتم: " عقیده دارم که گوشهام درست نمیمیرند." " عیب ندارد. اگر گوشهات لازم ندارند بمیرند، اشکالی ندارد که نمیرند." " میشود سوال دیگری بکنم؟" " معطل نشو." " اگر هرچی را که گفتی با هم جمع کنم، به این نتیجه میرسم: تا دوازده سالگی گوشهات را نشان میدادی. بعد روزی قایمشان کردی. و از آن به بعد، حتی یکبار هم گوشهات را نشان ندادی. اما در وقتهایی که باید گوشهات را نشان بدهی، مجرای بین گوشها و آگاهی خودت را میبندی. درست است؟" " درست است." ( صفحه 51 - 53) ===== عنوان: تعقیب گوسفند وحشی نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مهدی غبرایی ناشر: نیکو نشر سال نشر: چاپ اول 1392 شمارگان: 2000 جلد 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ " بگو ببینم خودت به خونآشاما اعتقاد داری؟" - آره دارم. - چرا؟ - چرا؟ خُب دارم دیگه. - یعنی میتونی وجودشونو ثابت کنی؟ - هیچ ارتباطی بین اعتقاد و دلیل و مدرک وجود نداره. گفتم: " شاید حق با تو باشه" رانندهی تاکسی گفت: " ولی من میتونم ثابت کنم." - جدی میگی؟ - جدی میگم. - چه جوری؟ - هوم ... چون من خودم یه خونآشامم. - تو واقعا خونآشامی؟ - آره هستم. این چیزی نیست که بخوام براش دروغ بگم. نه؟ - اشکال نداره یه سوال دیگه بکنم؟ - راحت باش. - چرا با تاکسی کار میکنی؟ - خُب دلم نمیخواد از اون خونآشامای کلیشهای باشم که یه شنل میپوشن و کالسکه میرونن. یا از اونایی که تو قلعه زندگی میکنن. زندگی خونآشامی اون جوری احمقانس. من مثل توام. ما با هم خیلی فرق نداریم. - ولی ما مثل هم نیستیم. نه؟ - خُب مشکل چیه، تو به من اعتقاد نداری؟ با عجله گفتم: " البته که به شما اعتقاد دارم. اگه به کوه اعتقاد داری پس وجود داره." - پس خوبه. - یعنی چه جوریه؟ بعضی وقتا خون میخوری؟ - خُب آره، من یه خونآشامم دیگه. - بگو ببینم خون خوشمزهتر از نوشیدنیای دیگهست؟ - آره ولی خون تو خوشمزه نیست چون تو زیاد سیگار میکشی. ... عنوان: درخت بیدکور و دختر خفته نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مونا حسینی ناشر: قطره سال نشر: چاپ اول، 1391 صفحه: 89 ص. شمارگان: 400 نسخه 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ پدرش گفت: " در میان آشناییهای همهی عمر یک مرد، برایش فقط سه زن واقعا دارای معنی هستند. بیشتر و کمتر از این نیست." پدرش با لحنی فیلسوفمابانه اما واضح چنین گفت. درست مانند این که بگوید، کرهی زمین در سال یکبار دور خورشید میچرخد. جونپه ساکت این سخن را شنید. از این که چنین چیزی را پدرش غیرمنتظره گفت، متعجب هم شد، اما هیچنظری به ذهنش نرسید که در آن موقعیت بیان کند. پدرش ادامه داده بود: " بنابراین بعد از این وقتی با زنان مختلف آشنا شدی، اگر طرفت خودش نباشد، آن آشنایی به دردنخور خواهد شد. بهتر است این را به خاطر داشته باشی." بعد از آن چندین سوال به ذهن پسر جوان رسیده بود. " احتمالا آیا قبلا پدر با سه زن آشنا نشده بود؟ آیا مادر یکی از آن سه نفر است؟ اگر اینطور است، بین پدر و آن دو نفر دیگر چه گذشت؟" ... جونپه وقتی با زنی جدید آشنا میشد، از خودش میپرسید، این زن برای من زنی ( واقعا دارای معنی) خواهد بود؟ بعد همین سوال همیشه برایش مسالهای پیچیده میشد. به عبارتی همزمان که اشتیاق داشت طرفش زنی (واقعا دارای معنی) باشد، از این هم وحشت میکرد که برگههای کمشمارش را در مراحل اولیه زندگی استفاده و تمام کند. جونپه از اینکه نتوانست به نخستین طرف دارای معنی که دید، برسد، اعتماد به نفسش را نسبت به توانایی خود - توانایی پُرمفهومی که احساسات عاشقانه را در زمان مناسب بهشکل مناسب آشکار کند- از دست داد. او اغلب اینطور میاندیشید، احتمالا من انسانی هستم که با گرفتن چیزهای بیارزش در دست، پیوسته در حال فراری دادن مهمترین امور زندگیام هستم. **** عنوان کتاب: داستانهای عجیب توکیو نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: قدرتالله ذاکری ( ترجمه از زبان ژاپنی) ناشر: نشر افراز سال نشر: چاپ اول، 1390 صفحه: 168 ص. شمارگان: 1100 نسخه 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ " فقط سه راه برای کنار اومدن با یه دختر هست. اول اینکه دهنت رو ببند و به حرفایی که میزنه گوش کن، دوم اینکه بهش بگو از هر چیزی که میپوشه خوشت میآد و سوم اینکه به غذاهای خیلی خوب مهمونش کن. آسون بود نه؟ اگه همه این کارا رو انجام دادی و باز هم نتیجه نگرفتی بهتره از خیرش بگذری." " به نظر خوب میآن. ساده و عملی. ناراحت نمیشین توی دفترم بنویسمشون؟" " نه، ببینم، منظورت اینه که نمیتونی توی خاطرت نگهشون داری." " نع، من مثل مرغ میمونم، سه تا قدم که بردارم همهچیز فراموشم میشه. برای همینه که همهچیزو یادداشت میکنم، شنیدم انیشتین هم همین کارو میکرده." " انیشتین! آره، حتما." " منظورم این نیست که فراموشکارم، راستش چیزایی رو که دوست نداشته باشم فراموش میکنم." ( خلیج هانالی) او گفت: " به ما میگفتند تنها چیزی که آدم باید از آن بترسد خود ِ ترس است اما من به این حرف اعتقاد ندارم." بعد اضافه کرد: " خب، البته ترس شکلهای گوناگونی دارد و زمانهای مختلفی به طرف آدم میآید و از پا درش میآورد. اما ترسناکترین کاری که میتوان در چنین مواقعی کرد آن است که به آن پشت کنی و چشمهایت را ببندی. برای این که آنوقت گرانبهاترین چیزی را که درونت هست، میگیری و به چیز دیگری تسلیم میکنی." (نفر هفتم) ***** عنوان: نفر هفتم نویسنده: موراکامی، هاروکی، 1949- م. مترجم: مرادی، محمود مشخصات نشر: تهران: ثالث، 1390 چاپ: دوم، 1391 شمارگان: 1100 نسخه صفحه: 144 ص. 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ " به نظرت می توانیم بزودی باز همدیگر را ببینیم؟" " چرا؟" " چرا؟ چون می خواهم ببینمت و باز با تو حرف بزنم. اگر ممکن باشد در ساعت عادی تری از روز." " منظورت این است که قرار بگذاریم؟" " می شود این جوری هم گفت." " با من چه حرفی داری بزنی؟" " منظورت این است که چه موضوع مشترکی داریم؟ هو ... م ... م ... موضوع مشترک ... یکهو برایم مطرح می کنی و چیز مشخصی به ذهنم نمی رسد. البته همین حالا. به نظرم می رسد که اگر با هم باشیم خیلی حرف ها با هم داریم." " حرف زدن با من چندان لطفی هم ندارد." " مگر تا حالا کسی بهت گفته صحبت کردن با تو چندان لطفی ندارد؟" ماری سر بالا می اندازد. " نه، راست راستی نه." " پس هیچ جای نگرانی نیست." " اما چند بار بهم گفته اند من شخصیت تاریکی دارم." " این جور نیست که زندگی مان فقط به تاریکی و روشنایی تقسیم شده باشد. یک منطقه میانی سایه دار هم هست. کار عقل سالم تشخیص و فهم این سایه هاست. کسب عقل سالم هم قدری زمان و جد و جهد می طلبد. " عنوان کتاب: پس از تاریکی نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مهدی غبرائی ناشر: نیکونشر (مشهد) سال نشر: چاپ پنجم، 1391 شمارگان: 2000 جلد 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ از ته کشوِ دیگری عکسی را از خودم و خواهر بزرگترم برمیدارم. عکس فوری کهنهای که از دوتاییمان کنار دریا برداشتهاند و پوزخند بر صورتمان خشکیده. خواهرم به طرف دیگر نگاه می کند، بنابراین نصف صورتش در تاریکی است و لبخندش نیمه کاره. مثل یکی از آن نقابهای تراژدیهای یونان باستان در کتابی درسی است که نصفش یک معنا می دهد و نصف دیگر معنایی مخالف آن. روشنایی و تاریکی. امید و نومیدی. خنده و غصه. اتکا به نفس و درماندگی. اما من بیاعتنا یکراست به دوربین زل زدهام. دیگر کسی در ساحل نیست. نمیدانم کی و کِی این عکس را گرفته. و چطور شده که اینهمه شادم؟ و چرا پدرم فقط همین عکس را نگهداشته؟ همه اینها راز است. من باید سه ساله بوده باشم و خواهرم نه ساله. آیا واقعا اینهمه با هم خوب بودیم؟ از رفتن به کنار دریا با خانوادهام خاطرهای ندارم. اصلا یادم نمیآید با آنها جایی رفته باشم. هرچند مهم نیست، اما معنا ندارد که عکس را برای پدرم بگذارم، پس میگذارمش تو کیف بغلم. از مادرم هیچ عکسی ندارم. پدرم همهشان را ریخته دور. عنوان: کافکا در کرانه نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مهدی غبرائی ناشر: نیلوفر 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ ایزومی ده سال از من کوچک تر بود. اولین بار که چشممان به هم افتاد، جرقه ای بین ما رد و بدل شد. نه از آن جور چیزها که اغلب اتفاق می افتد. بعد از آن دوبار همدیگر را دیدیم تا جزئیات طرحمان را مطرح کنیم. من به اداره اش رفتم و او به اداره ام آمد. دیدارمان همیشه کوتاه بود، کسان دیگری هم درگیر بودند و این دیدارها در اصل تجاری بود؛ اما طرحمان که تمام شد، تنهایی عمیقی سراپایم را فرا گرفت، انگار عنصری حیاتی از من ربوده شده باشد. سال ها بود چنین احساسی نداشتم. به نظرم او هم به همین حال افتاده بود. یک هفته بعد، راجع به موضوع کوچکی به اداره ام زنگ زد و کمی با هم گپ زدیم. لطیفه ای گفتم و او خندید. پرسیدم: " میای بریم یه چیزی بنوشیم؟ " به بار کوچکی رفتیم و نوشیدیم. یادم نمی آید از چه حرف زدیم، اما هزارها موضوع داشتیم و می توانستیم تا ابد حرف بزنیم. هر چه می خواست بگوید، برایم به وضوح روشن بود و آنچه را خوب نمی توانستم به دیگری توضیح بدهم، با دقتی می فهمید که مایه ی تعجبم می شد. هر دو ازدواج کرده بودیم و از زندگی زناشویی مان گله ی خاصی نداشتیم. هر کدام جفتمان را دوست داشتیم. با این حال، این در حد معجزه ای کوچک بود - برخورد با کسی که بتوانی احساساتت را به این روشنی و کمال با او در میان بگذاری. خیلی از آدم ها عمری را طی می کنند و به همچو کسی بر نمی خورند. اشتباه است اگر به این بگوییم " عشق" . بیشتر شبیه همدلی کامل بود. ... اولش انگار می شد فراموش کنم، اما یک چیز در درونم ماندگار شد؛ مثل هوا بود و به چنگ نمی آمد، اما با گذشت زمان هوا شکلی ساده و روشن به خود گرفت؛ شکل کلمات و کلمات این ها بود: مرگ ضد زندگی نیست، بخشی از آن است. این را به صدای بلند بگویید و ببینید چه پیش پا افتاده است. عقل سلیم ساده؛ اما در عین حال مثل کلمات به نظرم نمی رسید، بیشتر به هوایی می مانست که تنم را پر می کند. مرگ در همه چیز دور و برم جا خوش کرده بود. با هر نفسی مرگ را مثل ذرات ظریف غبار به درون ریه ها می فرستیم. تا آن وقت همیشه فکر می کردم مرگ جدا وجود دارد، در قلمرویی مجزا. بله، می دانستم مرگ ناگزیر است؛ اما هر وقت سر و کله اش پیدا شد، می شود برگشت گفت مرگ کاری به کار ما ندارد. اینجا زندگی است، در این طرف- و مرگ هم آنجاست. منطقی تر از این چیست؟ اما پس از مرگ دوستم دیگر نتوانستم به مرگ این طور ساده لوحانه فکر کنم. مرگ ضد زندگی نیست. مرگ همین حالا در درون من است. این فکر سمج دست از سرم بر نمی داشت. ( پروانهی شب تاب) عنوان: گربههای آدمخوار نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مهدی غبرایی ناشر: نیکو نشر سال نشر: چاپ سوم 1390 شمارگان: 2000 نسخه 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ یک بار که در اتاق هتلی در پاریس دراز کشیده بودم و روزنامه ی هرالدتریبون را می خواندم گزارشی ویژه درباره ی ماراتن نظرم را جلب کرد. با چند دونده ی معروف ماراتن مصاحبه کرده بودند و از آنان پرسیده بودند که در طول مسابقه چه مانترا، ورد یا عبارت خاصی به آنها انگیزه می دهد تا کار را دنبال کنند. به خود گفتم: چه پرسش جالبی! آن همه افکار متفاوت که در طول مسافت 42 کیلومتر و 195 متری ماراتن به ذهن دوندگان خطور می کرد حیرت زده ام کرد. آن حرف ها نشان می داد که یک مسابقه ی ماراتن چه مایه خسته کننده و فرساینده است. هر کس که مانترایی نداشت تا زیر لب زمزمه کند بی شک از پا در می آمد. یکی از دوندگان از مانترایی سخن به میان آورده بود که از برادر بزرگ ترش، او هم دونده، شنیده بود و از ابتدای کار دوندگی آن را به کار بسته بود. مانترا این بود : " درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است. " قضیه را می توان به این صورت مطرح کرد که آدم حین دویدن کم کم به فکر می افتد که " کار عذاب آوری است. دیگر نمی توانم ادامه بدهم." در آن صورت، بخش عذاب آور آن یک واقعیت اجتناب ناپذیر و قطعی است ولی ادامه دادن یا ندادن آن اختیاری است، و به خود دونده بستگی دارد که چه تصمیمی بگیرد. مهم ترین وجه ماراتن در همین نکته خلاصه می شود. عنوان: از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مجتبی ویسی ناشر: چشمه سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ چهارم 1390 شمارگان: 2000 نسخه 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده