spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ هاروکی موراکامی دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی کتاب کافکا در کرانه نویسنده :هاروکی موراکامی برگردان: مهدی غبرائی انتشارات نیلوفر. چاپ اول ۱۳۸۶ «کافکا در ساحل» معروفترین رمان موراکامی است. این کتاب در سال 2002 نوشته و در سال 2005 به زبان انگلیسی ترجمه شده است. ترجمه انگلیسی این رمان در سال 2006 جایزه پن-بوک را از آن خود کرده و البته در سال 2005 میلادی، نشریه نیویورک تایمز از «کافکا در ساحل» به عنوان یکی از 10 کتاب برتر سال نام برده است. کتاب کافکا در کرانه « هاروکی موراکامی » این کتاب، سرنوشت دو شخصیت داستانی استثنایی را پیمیگیرد؛ کافکا تامورا، نوجوانی که به دنبال پیشگویی شوم و ادیپ گونهی پدرش، در پانزده سالگی از خانه میگریزد؛ و ناکاتای پیر، که کارش پیدا کردن گربههای گم شده است و هرگز از چنگ حادثهی مرموزی که در کودکی برایش اتفاق افتاده، رها نشده است. اما ناگهان پیمیبرد که زندگی ساده و بیدردسرش زیر و رو شده است. در این دو ادیسهی موازی که برای خودشان هم به اندازهی خواننده اسرارآمیز است. همسفران و همراهانی پرشور به آنها میپیوندند و ماجراهایی مسحور کننده خلق میکنند. گربهها با آدمها حرف میزنند، از آسمان ماهی و زالو میبارد، مردی که به اشباح میماند، دختری را معرفی میکند تا صبح از هگل حرف میزند. جنگلی که دو سرباز جنگ جهانی دوم تا به حال در آن سرگردانند و سنشان بالا نرفته، و قتل وحشیانهای که نه هویت قاتلش مشخص است و نه مقتول. این رمان موراکامی در وهلهای اول جستجونامهای کلاسیک است، اما در ضمن پژوهش جسورانهای در مورد تابوهای اسطورهای و معاصر است. مهمتر از همه، اثری بسیار سرگرمکننده است. هاروکی موراکامی، بی شک از نویسندگان خوب ژاپن است. نویسنده ای که قالب های عادی را شکسته و ذهنش را رها کرده است. او را گوشه گیرترین انسان جهان نیز توصیف کرده اند. کتاب کافکا در کرانه، انگار جورچینی است که سازنده اش با شیطنت قطعاتی از آن را پنهان کرده تا خواننده به جستجویش رود. پنداری که معمای ذن است، پرسشی است بی پاسخ… انگار الهامی است که با موسیقی و ورزش آمیخته است. هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹ در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ی ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه ی حدود بیست رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه ی آثار سلینجر ، برخی بر این عقیده اند که آثار موراکامی تحت تأثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است. ـ مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام درست همانطور است که ییتس [شاعر ایرلندی] میگوید: مسئولیت از رؤیا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هر جا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست … (ص ۱۸۰) ـ در زندگی وقتهایی هست که اینجور عذر و بهانهها [بلد نیستم یا مهارت ندارم] کاربردی ندارد. موقعیتهایی که هیچ کس عین خیالاش نیست به درد کاری که میکنی میخوری یا نه … (ص ۱۹۳) ـ فقط یک جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است. (ص ۲۱۳) ـ در زندگی هر کس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطهای است که نمیشود از آن پیشتر رفت. و وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. (ص ۲۱۸) برای دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی به لینک زیر مراجعه فرمایید : دانلود کنید برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ هاروکی موراکامی درباره: (Haruki Murakami, 1942 - ) هاروکی موراکامی از معروف ترین نویسندگان امروز ادبیات ژاپن و جهان است. او که در شهر بندری و بین المللی کیوتو به دنیا آمده بود زندگی در محیطی چند ملیتی را تجربه کرد و عمیقاً تحت تاْثیر فرهنگ های گوناگون قرار گرفت. او در مورد نویسنده شدن خود می گوید: ”روزی در سال 1974 روی چمن دراز کشیده بودم و سرگرم تماشای مسابقهی بیس بال بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به نویسندگی بپردازم. رمان نویسی را در 29 سالگی شروع کردم. تا پیش از آن آثار نویسندگان ژاپنی را با علاقه ای واقعی نخوانده بودم. بنابراین شروع کردم به نوشتن به سبک خودم. از همان اول سبک من سبک خودم بود و نه هیچ کس دیگر.“ موراکامی درباره ی رابطه اش با ادبیات ژاپن می گوید: ”در سال های 1960 که نوجوان بودم رمان های ژاپنی را نمی پسندیدم. بنابراین تصمیم گرفتم که آنها را نخوانم. من به عمد می خواستم خودم را از ادبیات ژاپنی دور نگه دارم.“ اولین رمانی که موراکامی نوشت آواز باد را بشنو نام داشت که یک جایزه ی معتبر ادبی ژاپن را برایش به ارمغان آورد. (البته موراکامی پیش از این رمان یک رمان دیگر به نام پین بال نوشته بود ولی او رمان مزبور را جزو آثار ضعیف خود می داند و چندان یادی از آن نمی کند). با انتشار چهارمین و معروف ترین رمان Norwegian wood بود که با فروش حیرت انگیز بیش از 4 میلیون نسخه به اوج شهرت و محبوبیت رسید. موراکامی به دلیل استقبال خارق العادهی خوانندگان ژاپنی از این رمان از ژاپن گریخت و به یونان رفت. او به همراه همسرش چند سالی را در یونان ماند و در آنجا رمان Sputnik Sweetheartرا نوشت. طیف خوانندگان موراکامی را تمامی گروه های سنی از نوجوان 16 ساله گرفته تا میانسال پنجاه-شصت ساله را در بر می گیرد. موراکامی که اینک 56 سال دارد خود را هنوز یک کودک می داند: ”هنوز از خودم می پرسم من کی هستم؟ چه کار باید بکنم؟ 56 سال سن ام است ولی هنوز بعضی وقت ها احساس می کنم پسرکی بیش نیستم و احساس گمگشتگی می کنم.“ او بر خلاف اکثر نویسندگان که تحرک چندانی ندارند و حتی به سلامت بدنی خود اهمیتی نمی دهند ورزش را بسیار مهم می داند. هر روز می دود، شنا می کند، و حتی در مسابقات ماراتن شرکت می کند. ساعت 9 شب می خوابد و 4 صبح از خواب بر می خیزد: ”برای اینکه نویسنده ی خوبی باشی باید از قدرت و سلامت بدنی خوبی هم برخوردار باشی.“ داستان های کوتاه او به طور مداوم در نشریات معتبری نظیر نیویورکر، گرانتا، هارپرز، و پلؤشرز به چاپ می رسد. موراکامی مترجم نیز هست. او بیش از سی اثر ادبی را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرده. آثار نویسندگانی نظیر: ریموند کارور، ریموند چندلر، تیم اوبراین، اف. اسکات فیتزجرالد، ترومن کاپوته و گریس پیلی. آثار خود موراکامی نیز (که بیش از سی عنوان کتاب داستانی و غیر داستانی را در بر می گیرد) به 16 زبان دنیا ترجمه شده است. موراکامی را با نویسندگان زیادی (نظیر کافکا، کارور، دلیلو، پینچون، چندلر، سالینجر، استر، و بورخس) مقایسه کرده اند ولی حقیقت این است که او نویسنده ای اصیل است با صدایی منحصر به فرد. هاروکی موراکامی فقط هاروکی موراکامی است با نثر و سبک مسحور کننده و جادویی بی نظیرش. طرفداران بیشمار او مصرانه اعتقاد دارند که او روزی جایزه ی نوبل ادبیات را از آن خود خواهد کرد. آثار: به آواز باد گوش بسپار پینبال،1973 تعقیب گوسفند وحشی سرزمین عجایب و پایان جهان جنگل نروژی رقص رقص رقص جنوب مرز، غرب خورشید سرگذشتنامه پرندگان بادپرواز دلدار اسپوتنیک کافکا در ساحل بعد از تاریکی 1Q84 منبع: وبلاگ دنیای مترجم 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ تازگی ها اسمش را به زحمت به یاد می آورد. معمولا وقتی کسی غیرمنتظره اسمش را می پرسید، این اتفاق می افتاد. هر وقت اول خودش اسمش را بر زبان می آورد، مشکلی در به یاد آوردن آن برایش پیش نمی آمد. اما وقتی عجله داشت، یا یک نفر بی مقدمه اسمش را می پرسید، حافظه اش درست مثل لامپ برق یکدفعه خاموش می شد و اسمش را کاملا فراموش می کرد... به یک جواهر فروشی رفت، یک دستبند ساده کوچک خرید و داد تا نامش یعنی میزوکی (اوزاوا) آندو را روی آن حک کنند. احساس می کرد شبیه سگ ها یا گربه هایی شده که قلاده به گردن دارند اما سعی می کرد همیشه موقع بیرون رفتن از خانه آن را همراه ببرد. هر وقت اسمش را فراموش می کرد، کافی بود نگاهی به مچ دستش بیندازد و دیگر از بیرون کشیدن گواهینامه و نگاه های عجیب دیگران راحت می شد. عنوان: دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: محمود مرادی ناشر: ثالث سال نشر: چاپ چهارم، 1391 صفحه: 132 ص. شمارگان: 1100 نسخه موضوع: داستانهای کوتاه ژاپنی-- قرن 20 م. قیمت: 40000 ریال مندرجات: بیدنابینا، رن خفته/ سال اسپاگتی/ میمون شیناگاوا/ قلوه سنگی که هر روز جابهجا میشود/ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل/ اسفرود بی دم/ مرد یخی 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ یکدفعه پرسید: تو که منو دوست نداری؟ داری؟ گفتم: ببخشید. الان دارم اسپاگتی می پزم. چی؟ به دورغ گفتم: دارم الان اسپاگتی می پزم. نمی دانم چطور شد این حرف را زدم، اما دروغ گفتن دیگر بخشی از وجودم شده بود، دست کم در آن لحظه اصلا دروغ به نظر نمی آمد. ادامه دادم و قابلمه خیالی را با آب خیالی پر کردم و اجاق خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم. پرسید: خوب؟ نمک خیالی را توی آب جوش خیالی ریختم و مشتی اسپاگتی خیالی را به آرامی به آن افزودم و تایمر خیالی آشپزخانه را روی هشت دقیقه تنظیم کردم. گفتم: خب. نمی تونم صحبت کنم. اسپاگتی ام خراب می شه. چیز دیگری نگفت. گفتم: واقعا متاسفم ولی اسپاگتی پختن کار خیلی حساسیه. ساکت بود. گوشی تلفن دوباره توی دستم منجمد شد. با عجله گفتم: ببینم، می تونی بعدا زنگ بزنی؟ پرسید: چون الان داری اسپاگتی می پزی بعدا زنگ بزنم؟ آره. برای کسی می پزی، یا می خوای تنهایی بخوری؟ گفتم: تنهایی می خورم. ... خنده ای زورکی کرد و گفت: سلام منو به اسپاگتی ات برسون. امیدورام که خوب از آب دربیاد. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم ... فکر کردن به اسپاگتی که تا ابد در حال جوشیدن است، اما هرگز آماده نمی شود، واقعا غم انگیز است. سال 1971 بعد از میلاد مسیح، سال اسپاگتی بود. آن سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم... اسپاگتی را باید تنهایی می پختم و می خوردم. این یک قانون بود. خودم را مجاب کرده بودم اسپاگتی غذایی است که به تنهایی مزه می دهد. خودم هم نمی دانم چرا چنین احساسی داشتم. همیشه همراه اسپاگتی چای می نوشیدم و سالاد خیار و کاهو می خوردم. همه چیز را مرتب روی میز می چیدم و از غذای خود در فراغت لذت می بردم و موقع غذا خوردن نگاهی هم به روزنامه ها می انداختم... بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آن که اسپاگتی پختن برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می پختم و می پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه می ریختم. عنوان: دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: محمود مرادی ناشر: ثالث سال نشر: چاپ چهارم، 1391 صفحه: 132 ص. شمارگان: 1100 نسخه موضوع: داستانهای کوتاه ژاپنی-- قرن 20 م. قیمت: 40000 ریال مندرجات: بیدنابینا، رن خفته/ سال اسپاگتی/ میمون شیناگاوا/ قلوه سنگی که هر روز جابهجا میشود/ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل/ اسفرود بی دم/ مرد یخی 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ پیرمرد پرسید: راستی چند سالته؟ گفت: الان بیست سالمه. پیرمرد چشمانش را تنگ کرد انگار از لای شکاف نگاه می کرد و تکرار کرد، "الان بیست سال." دختر گفت، " خب، من تازه بیست سالم شده." بعد از لحظه ای تردید اضافه کرد، " آقا، امروز تولدمه." " عجب، امروز، نه؟ امروز تولد بیست سالگی ته؟ " دختر سر تکان داد. " زندگی تو درست بیست سال پیش تو یه همچین روزی شروع شده." دختر گفت، " بله آقا، درسته " پیر مرد گفت، " عجب، عجب. فوق العاده است. خب پس، تولدت مبارک. " دختر گفت، " خیلی ممنون" و از ذهنش گذشت که در تمام آن روز این اولین باری بود که کسی تولدش را به او تبریک می گفت. ... صبح زود یکی از روزهای تولدم داشتم در آپارتمانم در توکیو به رادیو گوش می دادم. من اغلب صبح زود بیدار می شوم که کار کنم. بین ساعت چهار و پنج صبح بیدار می شوم، برای خودم قهوه درست می کنم. آن روز صبح وقتی منتظر بودم آب جوش بیاید، گوینده خبر فهرستی از رویدادهای عمومی روز را با جزئیات زمان و مکان وقوع شان، می خواند. آخرین مورد در فهرست رویدادها، اعلام تولد افراد مشهوری بود که روز دوازدهم ژانویه به دنیا آمده بودند. در میان آنها اسم من هم بود! گوینده گفت، امروز تولد هاروکی موراکامی، رمان نویس است. من با دقت گوش نمی دادم، ولی با شنیدن اسم خودم کم مانده بود کتری داغ را بیندازم. بلند فریاد زدم " وا! " و با ناباوری اطراف اتاق را نگاه کردم. " پس "، چند دقیقه ای بعد با تاسفی ناگهانی به فکرم رسید که " دیگه تولدم فقط مال خودم نیست. حالا اونا اونو جزو رویدادهای عمومی فهرست بندی می کنن. " ... یک بار اینترنت را جستجو کردم تا ببینم چه کس دیگری در همین تاریخ به دنیا آمده است و وقتی نام جک لندن را یافتم دچار شور و شعف شدم ( البته باید اضافه کنم یکی از اعضای Spice Girls هم بود). سالهای سال من خواننده پرشور جک لندن بودم. من نه تنها آثار معروفش، مثل سپید دندان و آوای وحش را با اشتیاق خوانده بودم، بلکه چندین داستان کمتر شناخته شده و زندگی نامه اش را هم خوانده بودم. از فکر وجود الفتی بین من و جک لندن به خاطر تولد مشترک در پوست خود نمی گنجم! دوازدهم ژانویه ی او در سال 1876، 73 سال پیش از تولد من. ... چین های پیشانی پیرمرد به آرامی عمیق تر شدند. این آرزوته؟ گفت: بله. این آرزوی منه. گفت: واسه ی یه دختری به سن تو یه کم غیر عادی یه. توقع یه چیز متفاوتو داشتم. دختر گفت: اگه خوب نیست یه آرزوی دیگه بکنم. مهم نیست. به یه چیز دیگه فکر می کنم. پیرمرد دست هایش را بلند کرد و مثل پرچم تکان داد و گفت: نه، نه. مسئله ای نیست. اصلا. فقط یه کم غافلگیر شدم، خانوم. آرزوی دیگه ای نداری؟ مثلا بگی، می خوای خوشگل تر بشی، یا با هوش تر بشی، یا پولدارتر: برات مهم نیست که یه همچین آرزویی نکنی- چیزی که یه دختر معمولی می خواد؟ دختر لحظاتی دنبال کلمات مناسب گشت. پیرمرد فقط صبر کرد. - معلومه که دلم می خواد خوشگل تر بشم، یا باهوش تر، یا پولدار. ولی اگه یکی از اون آرزوها برآورده بشن نمی دونم چی به سرم میاد. شاید نتونم از پسش بربیام. من هنوز نمی دونم زندگی چی یه. نمی دونم رو چه اصولی کار می کنه. 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ - قبلا هم این کار رو کرده بود؟ شایوکو با سر پاسخ مثبت داد. - خیلی؟ - تقریبا هر شب. بعضی وقتها نصف شب این حالت های هیستریک رو پیدا می کنه و از توی تختخواب جست می زنه بیرون. همین جور می لرزه. منم نمی تونم گریه اش رو متوقف کنم. هر کاری که بگی تا حالا کرده ام. - می دونی ممکنه دلیلش چی باشه؟ - فکر کنم اون قدر گزارش زمین لرزه توی تلویزیون دیده این طوری شده. برای یه بچه ی چهارساله خیلی سنگین بود. هر شب حدود همون ساعت زلزله از خواب میپره. می گه یه مرده بیدارش کرده که نمی شناسدش. مرد زلزله ای. بعد هم می خواد که سالا رو بزاره توی یه جعبه که آن قدر کوچیکه که هیچ چیز توش جا نمی شه. سالا هم بهش می گه نمی خواد بره توی جعبه، ولی اون آن قدر دستش رو می کشه که استخوان هاش ترک بر می داره و هی سعی می کنه اونو بچپونه توی جعبه. همین موقع است که جیغ می کشه و از خوابم می پره. - مرد زلزله ای؟ ... خوب سعی کن خبرهای تلویزیون رو زیاد تماشا نکنین . اصلا تلویزیون رو روشن نکن. این روزها توی همه کانالها فقط حرف زلزله است. - من دیگه تقریبا تلویزیون نگاه نمی کنم. ولی حالا دیگه خیلی دیر شده. مرد زلزله ای هر شب سر و کله اش پیدا می شه. ××× گفتی زنت برات یادداشت گذاشته، آره؟ - آره. - چی گفته بود؟ - این که زندگی با من مثل زندگی با یه توده ی هواست. - یه توده ی هوا؟ - یعنی چی؟ - یعنی درون من هیچی نیست، فکر کنم. - راست می گه؟ - ممکنه، البته مطمئن نیستم. شاید هیچ چیزی درون من نباشه، اما اون چیز اصلا چیه؟ پس لرزه / هاروکی موراکامی 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ یک بار که در اتاق هتلی در پاریس دراز کشیده بودم و روزنامه ی هرالدتریبون را می خواندم گزارشی ویژه درباره ی ماراتن نظرم را جلب کرد. با چند دونده ی معروف ماراتن مصاحبه کرده بودند و از آنان پرسیده بودند که در طول مسابقه چه مانترا، ورد یا عبارت خاصی به آنها انگیزه می دهد تا کار را دنبال کنند. به خود گفتم: چه پرسش جالبی! آن همه افکار متفاوت که در طول مسافت 42 کیلومتر و 195 متری ماراتن به ذهن دوندگان خطور می کرد حیرت زده ام کرد. آن حرف ها نشان می داد که یک مسابقه ی ماراتن چه مایه خسته کننده و فرساینده است. هر کس که مانترایی نداشت تا زیر لب زمزمه کند بی شک از پا در می آمد. یکی از دوندگان از مانترایی سخن به میان آورده بود که از برادر بزرگ ترش، او هم دونده، شنیده بود و از ابتدای کار دوندگی آن را به کار بسته بود. مانترا این بود : " درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است. " قضیه را می توان به این صورت مطرح کرد که آدم حین دویدن کم کم به فکر می افتد که " کار عذاب آوری است. دیگر نمی توانم ادامه بدهم." در آن صورت، بخش عذاب آور آن یک واقعیت اجتناب ناپذیر و قطعی است ولی ادامه دادن یا ندادن آن اختیاری است، و به خود دونده بستگی دارد که چه تصمیمی بگیرد. مهم ترین وجه ماراتن در همین نکته خلاصه می شود. عنوان: از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مجتبی ویسی ناشر: چشمه سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ چهارم 1390 شمارگان: 2000 نسخه موضوع: داستانهای ژاپنی- قرن 20 م. قیمت: 40000 ریال 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ " به نظرت می توانیم بزودی باز همدیگر را ببینیم؟" " چرا؟" " چرا؟ چون می خواهم ببینمت و باز با تو حرف بزنم. اگر ممکن باشد در ساعت عادی تری از روز." " منظورت این است که قرار بگذاریم؟" " می شود این جوری هم گفت." " با من چه حرفی داری بزنی؟" " منظورت این است که چه موضوع مشترکی داریم؟ هو ... م ... م ... موضوع مشترک ... یکهو برایم مطرح می کنی و چیز مشخصی به ذهنم نمی رسد. البته همین حالا. به نظرم می رسد که اگر با هم باشیم خیلی حرف ها با هم داریم." " حرف زدن با من چندان لطفی هم ندارد." " مگر تا حالا کسی بهت گفته صحبت کردن با تو چندان لطفی ندارد؟" ماری سر بالا می اندازد. " نه، راست راستی نه." " پس هیچ جای نگرانی نیست." " اما چند بار بهم گفته اند من شخصیت تاریکی دارم." " این جور نیست که زندگی مان فقط به تاریکی و روشنایی تقسیم شده باشد. یک منطقه میانی سایه دار هم هست. کار عقل سالم تشخیص و فهم این سایه هاست. کسب عقل سالم هم قدری زمان و جد و جهد می طلبد. " عنوان کتاب: پس از تاریکی نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مهدی غبرائی ناشر: نیکونشر (مشهد) سال نشر: چاپ پنجم، 1391 شمارگان: 2000 جلد قیمت: 60000 ریال موضوع: داستان های ژاپنی- قرن 20 م. 190 صفحه 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۳ برگردان: بزرگمهر شرفالدين چراغهايشان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفهجويي کنند. و تاريکي آنها را دربرگرفت. هيچکس حرفي نميزد. همة آنچه در تاريکي به گوش ميرسيد، صداي قطرههاي آب بود که هر پنجثانيه يکبار از سقف ميچکيد. معدنچي پير گفت: «بسيار خب. همه سعي کنيد زياد نفس نکشيد. هواي زيادي برايمان باقي نمانده.» صدايش را در حد نجوا نگاه داشته بود، با اين حال تيرهاي چوبي سقف تونل قژقژ آرامي کردند. معدنچيها در تاريکي بههم چسبيده بودند، و گوش تيز کرده بودند تا صدايي بشنوند: صداي کلنگ را، صداي زندگي را. ساعتها صبر کردند. واقعيت کمکم در تاريکي محو ميشد. انگار همه چيز مدتها پيش اتفاق افتاده بود، در دنيايي دور. يا شايد در آينده، در دنياي دورافتادهاي ديگر. بيرون، مردم زمين را ميکندند تا به آنها برسند. شبيه صحنهاي از يک فيلم بود. يکي از دوستان من عادت دارد هروقت توفان ميآيد به باغ وحش برود. او ده سالي است که اين کار را ميکند. هنگامي که بيشتر مردم پنجرههاي توفانگير را ميبندند، يا آب معدني ذخيره ميکنند، يا ميبينند راديوها و چراغقوههايشان کار ميکند يا نه، دوست من خودش را در يک باراني پانچوي نظامي جنگ ويتنام، که چندي پيش خريده است، ميپوشاند؛ دو قوطي آبجو در جيبش ميگذارد و بيرون ميزند. از خانه او تا باغوحش، پياده، پانزده دقيقه راه است. اگر بدشانس باشد، باغوحش تعطيل است، «به دليل هواي نامساعد»، و درها را بستهاند. هروقت اين طور ميشود، دوستام روي مجسمه سنگي يک سنجاب، که کنار در وردي است، مينشيند و آبجوي ولرمش را مينوشد، و بعد به خانه برميگردد. اما هنگامي که به موقع خودش را به آنجا ميرساند، وروديه را ميپردازد، يک سيگار خيس روشن ميکند و حيوانها را تماشا ميکند، يکي به يکي. بسياري از حيوانها درون پناهگاههايشان رفتهاند. بعضي نگاه خالي خود را به باران دوختهاند. بقيه تحرک بيشتري دارند و در برابر تندباد بالا و پايين ميپرند. بعضي از کاهش ناگهاني فشار جوي ميترسند و بعضي وحشي ميشوند. دوست من سعي ميکند حتما اولين آبجويش را مقابل قفس ببر بنگال بنوشد. (ببرهاي بنگال هميشه وحشيانهترين واکنش را از خود نشان ميدهند). گوريلها حتي ذرهاي از آرامش خود را در توفان از دست نميدهند. آنها به او نگاه ميکنند که مثل يک پري دريايي روي سطح بتوني نشسته و آبجويش را آرامآرام مينوشد، و ميتواني قسم بخوري که واقعا دلشان به حال او ميسوزد. دوستم ميگويد: «مثل وقتهايي است که آسانسور خراب ميشود و تو با غريبهها در آن گير ميافتي.» اگر مسالة توفان را کنار بگذاريم، دوست من هيچ تفاوتي با بقيه آدمها ندارد. او براي يک شرکت صادراتي کار ميکند و مدير بخش سرمايهگذاري خارجي است. درست است که آن شرکت از شرکتهاي تراز اول نيست اما به اندازه کافي موفق است. دوست من به تنهايي در يک آپارتمان نقلي تميز زندگي ميکند و هر شش ماه يک دوست دختر ميگيرد. من هيچوقت نميفهميدم او چرا اصرار دارد هر شش ماه (و دقيقا هر شش ماه) دوست دختر تازهاي پيدا کند. آن دخترها همهشان شبيه هم هستند، انگار از روي يکديگر نمونهسازي شدهاند. من حتي نميتوانم آنها را از هم تشخيص بدهم. دوست من يک ماشين کار کرده، مجموعه آثار بالزاک، يک کت و شلوار سياه، يک کراوات سياه و يک جفت کفش سياه، که براي حضور در مراسم تدفين فوقالعادهاند، دارد. هر بار کسي ميميرد من به او تلفن ميکنم و ميپرسم آيا ميتوانم آنها را از او قرض بگيرم، هرچند کت و شلوار و کفشها يک شماره براي من بزرگ است. آخرين باري که به او تلفن کردم گفتم: «ببخشيد دوباره مزاحمت شدم، يک مراسم تدفين ديگر پيش آمده.» او جواب داد: «خواهش ميکنم، حتما بايد عجله داشته باشي! چرا همين حالا يک سر اينجا نميآيي؟» وقتي رسيدم، کت و شلوار و کراوات را روي ميز گذاشته بود. آنها به دقت اتو شده بودند، کفشها واکس خورده بودند و يخچال پر از آبجوهاي وارداتي خنک بود. او اينطور آدمي است. درحاليکه يک قوطي آبجو باز ميکرد گفت:«يک روز من در باغوحش يک گربه ديدم.» «يک گربه؟» «آره. دو هفته پيش. براي يک مسافرت کاري به هوکايدو رفته بودم و سري هم به باغوحش نزديک هتلم زدم. يک گربه در قفس خوابيده بود و روي تابلو نوشته بودند "گربه".» «چه نوع گربهاي؟» «يک گربه معمولي با خطهاي قهوهاي و دم کوتاه و بهطور باور نکردني چاق. او به پهلو دراز کشيده بود.» «شايد گربهها در هوکايدو خيلي زياد نيستند.» او شگفتزده پرسيد: «شوخي ميکني. مگر نه؟ در هوکايدو هم بايد گربه وجود داشته باشد. نميتواند آنقدر غير عادي باشد.» گفتم: «خب، از يک زاويه ديگر به آن نگاه کن: چرا در يک باغوحش نبايد گربه باشد؟ آنها هم حيوانند مگرنه؟» او گفت: «گربهها و سگها جزو حيوانهاي عادي و پيشپا افتاده هستند. هيچکس پول نميدهد که آنها را ببيند. فقط نگاهي به اطراف بينداز آنها همه جا هستند. هميشه با آدمها.» وقتي يک بسته ششتايي آبجو را تمام کرديم، من کت و شلوار و کراوات و جعبه کفش را در يک ساک بزرگ کاغذي گذاشتم. گفتم: «ببخش که هميشه مزاحمت ميشوم. ميدانم بايد يک کت و شلوار براي خودم بخرم. اما هيچوقت فرصتش را پيدا نميکنم. احساس ميکنم اگر لباس مراسم تدفين بخرم يعني بسيار خب، اشکال ندارد کسي بميرد.» او گفت: «اشکالي ندارد. به هر حال من از آنها استفاده نميکنم. بهتر است کسي از آنها استفاده کند به جاي اينکه آنها را در کمد آويزان کنم. درسته؟» درست بود. در سه سالي که آن کت و شلوار را برايش دوخته بودند حتي يک بار هم آن را نپوشيده بود. او توضيح داد: «احمقانه است، اما از وقتي اين کت و شلوار را گرفتهام حتي يک نفر هم که بشناسم نمرده است.» «هميشه همينطوريه.» او گفت: «آره. هميشه اين طوريه.» براي من برعکس، آن سال، سال تشييع جنازه بود. دوستانم و آشنايان سابقم يکي بعد از ديگري مردند. مثل سنبلههاي ذرت که در خشکسالي پژمرده ميشوند. من بيست و هشت ساله بودم. همه دوستانم تقريبا هم سن و سال من بودند، بيست و هفت، بيست و هشت، بيست و نه، سني که براي مردن چندان مناسب نبود. يک شاعر در بييست و يک سالگي ميميرد، يک انقلابي يا يک ستاره راک در بيست و چهار سالگي. اما بعد از گذشتن از آن سن فکر ميکني همه چيز روبهراه است، فکر ميکني توانستهاي از منحني مرگ انسان بگذري و از تونل بيرون بيايي. حالا در يک بزرگراه ششبانده مستقيم به سوي مقصد خود در سفر هستي. چه بخواهي باشد و چه نخواهي. موهايت را کوتاه ميکني، هرروز صبح صورتت را اصلاح ميکني. ديگر شاعر نيستي يا يک انقلابي و يا يک ستاره راک. در باجههاي تلفن از مستي بيهوش نميشوي يا صداي «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نميکني. درعوض از شرکت دوستت بيمه عمر ميخري. در نوشگاه هتلها مينوشي و صورت حسابهاي دندانپزشکي را براي خدمات درماني نگه ميداري. اين کارها در بيستوهشت سالگي طبيعي است. اما دقيقا آن وقت بود که کشتار غيرمنتظره در ندگي ما شروع شد. مثل يک حمله غافلگيرکننده در يک روز رخوتناک بهاري –انگار يک نفر برفراز تپهاي متافيزيکي، يک مسلسل متافيزيکي در دست گرفته بود و باران گلولهها را بر سرما ميپاشيد. يک لحظه ما مشغول عوضکردن لباسهايمان بوديم، و لحظه ديگر آنها ديگر اندازه ما نبودند: آستينها پشت و رو شده بود، يک لنگمان را در يک شلوار کرده بوديم و لنگ ديگر را در شلواري ديگر. يک گند به تمام معنا بود. اما مرگ همين است. يک خرگوش، يک خرگوش است، چه از کلاه بيرون بيايد و چه از مزرعه گندم. يک اجاق، يک اجاق است و دود سياهي که از دودکش به هوا بلند ميشود، همان است که هست –دود سياهي که از دودکش به هوا بلند ميشود. اولين کسي که در شکاف واقعيت و خيال (يا شکاف خيال و واقعيت) يک پايش را اين ورگذاشت و پاي ديگرش را آنور ودي، يک دوست هم دانشگاهي، بود که به بچههاي راهنمايي انگليسي درس ميداد. او سه سال بود که ازدواج کرده بود و همسرش به خانه پدر و مادرش در شيکورو رفته بود تا بزايد. بعدازظهر دوشنبهاي در ژانويه، که به طور غير عادي گرم بود، او به يک فروشگاه زنجيرهاي رفت، دو قوطي خميرريش خريد و يک چاقوي آلماني، که آنقدر بزرگ بود که ميشد گوش فيل را با آن بريد. او به خانه رفت و وان را پر کرد. کمي يخ از يخچال برداشت، يک بطري اسکاچ را تا ته نوشيد، توي وان رفت، و شاهرگ مچ خود را زد. مادرش جسد او را دو روز بعد پيدا کرد. پليسها آمدند و کلي عکس گرفتند. خون حمام را رنگ آب گوجه فرنگي کرده بود. پليس آن را خودکشي ميدانست. گذشته از اين همه درها از داخل قفل بودند و البته مقتول خودش چاقو را خريده بود. اما چرا او دو قوطي خمير ريش خريد وقتي تصميم نداشت مصرفشان کند؟ هيچکس نميداند. شايد هنگامي که در فروشگاه زنجيرهاي بوده، درک نکرده که دو ساعت ديگر مرده است. يا شايد ميترسيده صندوقدار حدس بزند که او ميخواهد خودش را بکشد. او هيچ وصيت نامهاي يا يادداشتي از خود به جا نگذاشت. روي ميز آشپزخانه فقط يک ليوان بود، بطري خالي ويسکي و ظرف يخ و دو قوطي خمير ريش. وقتي منتظر پر شدن وان بوده، گيلاس بعد از گيلاس «هيک آن دراکس» نوشيده. حتما به آن دو قوطي خميرريش زل زده بوده و با مصرع «ديگه مجبور نيستم ريشم رو بزنم» به چيزي فکر ميکرده است. مرگ يک مرد در بيست و هشت سالگي مثل يک باران زمستاني نارحات کننده است. در دوازده ماه بعد چهار نفر ديگر هم مردند. يکيشان ماه مارس در حادثهاي در يک ميدان نفتي عربستان سعودي يا کويت جان داد -حمله قلبي و تصادف. از جولاي تا نوامبر همهچيز آرام بود، اما بعد در دسمابر ژ، يک دوست ديگر مرد، آن هم در حادثه رانندگي. برعکس دوست اولم که خودش را کشت اين دوستان حتي وقت نکردند به اين فکر کنند که دارند ميميرند. مرگ براي آنها شبيه بالارفتن از يک پلکان بود که قبلا هزار بار از آن بالا رفته بودند. اما ناگهان يک پله زيرپايشان خالي شده بود. آن دوستي که از حمله قلبي مرد، از همسرش خواست: «ممکن است تخت را برايم آمده کني؟» او طراح مبلمان بود. ساعت يازده صبح بود. او ساعت نه بلند شده بود. مدتي در اتاقش کار کرده بود و بعد گفته بود که احساس خوابآلودگي ميکند. او به آشپزخانه ميرود و کمي قهوه درست ميکند و مينوشد. اما قهوه هم کمکي نميکند. ميگويد: «فکر کنم يک چرتي بزم. پس کلهام صداي وزوز ميشنوم.» اين آخرين حرفهاي او بود. در تخت خواب به خود پيچيد، به خواب رفت، و ديگر هيچوقت بيدار نشد. دوستي که در دسامبر مرد، جوانترين آنها بود و تنها زن ميان آنها. او بيست و چهارساله بود، شبيه انقلابيها يا ستارههاي راک بود. در يک بعدازظهر سرد باراني، يک روز مانده به کريسمس، او در فضايي مصيبتبار و در عين حال کاملا عادي بين يک کاميون تحويل آبجو و يک تيرک بتوني تلفن صاف شد. چند روز بعد از آخرين مراسم تدفين من به آپارتمان دوستم رفتم تا کت و شلوار خشکشويي شده را به او برگردانم و براي تشکر دو بطري ويسکي هم به او بدهم. گفتم: «خيلي ممنون. يکبار ديگر به من کمک بزرگي کردي.» مثل هميشه يخچالش پر از آبجوي خنک بود و اشعه کم رنگ آفتاب روي کاناپه راحتياش افتاده بود. روي ميز عسلي يک زير سيگاري تميز بود و يک گلدان بنتکنسول کريسمس. او کت و شلوار را در کاور پلاستيکياش از من گرفت. مثل خرسي که تازه از خواب زمستاني بيدار شده باشد کش و قوس آمد و به آرامي آن را گوشهاي گذاشت. گفتم: «اميدوارم کت و شلوار بوي مراسم تدفين نگرفته باشد.» «لباس مهم نيست. مهم چيزي است که داخل آن است.» گفتم: «هوم!» او در حالي که از روي کاناپه خم شده بود و آبجو را توي ليوان ميريخت گفت: «امسال يک مراسم تدفين بعد از مراسم تدفين ديگر داشتي. سرجمع چندتا شد؟» انگشتهاي دست چپم را باز کردم و گفتم: «پنج تا. اما فکر ميکنم ديگر تمام شد.» «مطمئني؟» «به اندازه کافي مردهاند.» گفت: «شبيه نفرين اهرام است يا چيزي شبيه آن. يادم ميآيد جايي چيزي دربارهاش خواندهام. نفرين ادامه مييابد تا آدمها به اندازه کافي بميرند يا تا وقتي ستارهاي قرمز در آسمان پديدار شود و سايه ماه خورشيد را بپوشاند.» وقتي يک بسته ششتايي آبجو تمام کرديم. رفتيم سراغ ويسکي. آفتاب زمستاني به آرماي داخل اتاق ميتابيد. گفت: «اين روزها کمي افسرده به نظر ميرسي.» گفتم: «واقعا؟» گفت: «حتما نيمه شبها زياد فکر ميکني. من فکر کردنهاي نيمه شب را کنار گذاشتهام.» «چهطور توانستي اين کار را بکني؟» او گفت: «هر وقت افسردگي به سراغم ميآيد شروع به تميز کردن خانه ميکنم. حتي اگر دو يا سه صبح باشد. ظرفها را ميشويم. اجاق را گردگيري ميکنم. زمين را جارو ميکشم، دستمال ظرفها را تو سفيد کننده مياندازم، کشوهاي ميزم را منظم ميکنم و هر لباسي را که جلوي چشم باشد اتو ميکشم.» در حالي با انگشت مشروبش را به هم ميزد ادامه داد: «آن قدر اين کار را ميکنم تا خسته شوم، بعد چيزي مينوشم و ميخوابم. صبح بيدار ميشوم و وقتي جورابهايم را ميپوشم، حتي يادم نميآيد شب قبل به چه فکر ميکردم.» بار ديگر به اطراف نگاهي انداختم. اتاق مثل هميشه تميز و مرتب بود. «آدمها در ساعت سه صبح به هرجور چيزي فکر ميکنند. همه ما اين طور هستيم. براي همين هم هر کداممان بايد شيوه مبارزه خود را با آن پيدا کنيم.» گفتم: «شايد حق با تو باشد.» انگار چيزي به خاطر آورده باشد گفت: «حتي حيوانها هم سه صبح به اين جور چيزها فکر ميکنند. تا حالا هيچوقت ساعت سه صبح به باغ وحش رفتهاي؟» با بيتوجهي گفتم: «نه، معلوم است که نه.» «من فقط يکبار رفتم. يکي از دوستانم در يک باغ وحش کار ميکرد و من از او خواستم بگذارد در يکي از شيفتهاي شبانهاش وارد باغ وحش شوم. درواقع تو نميتوانستي چنين کاري بکني.» بعد ليوانش را تکان داد و گفت: «تجربه عجيبي بود. نميتوانم توضيحش بدهم، اما انگار زمين به آرامي دهن باز کرده بود و چيزي از آن بيرون ميخزيد. بعد اين چيز نامرئي در تاريکي از اين سو به آن سو حمله ميکرد. انگار هواي سرد شبانه منجمد شده بود. نميتوانستم او را ببينم اما احساسش ميکردم. حيوانها هم او را احساس ميکردند. اين من را واداشت به اين نکته فکر کنم زميني که ما روي آن راه ميرويم تا هسته مرکزي ادامه دارد و ناگهان فهميدم که آن هسته مقدار باورنکردني از زمان را در خود مکيده است.» من چيزي نگفتم. «به هرجاي من ديگر نميخواهم به آنجا بروم. منظورم به باغ وحش در نيمه شب است.» «تو توفان را ترجيح ميدهي؟» گفت: «آره. توفان را هر روز که باشد غنيمت ميشمارم.» تلفن زنگ زد و او به اتاق خوابش رفت تا جواب بدهد. يکي مثل دوست دخترش بود. با تماسهاي تلفني بيوقفه و بيانتهاي او. خواستم به او بگويم ديگر رفع زحمت ميکنم اما تلفن او تمام شدني نبود. از انتظارکشيدن خسته شدم و تلويزيون را روشن کردم. تلويزيونش يک تلويزيون رنگي بيست و هفت اينچ بود که کنترل از راه دور داشت. از آنهايي که فقط کافي است لمسش کني تا کانال عوض شود. تلويزيون باشش بلندگو صداي محشري داشت. هيچ وقت چنان تلويزيون فوقالعادهاي نديده بودم. دوباره کانالها را از بالا تا پايين گشتم و دست آخر اخبار ديدم. يک درگيري مرزي، يک آتشسوزي، بالا و پايين رفتن ميزان تبادلات، مسابقه شناي زمستاني روباز، يک خودکشي خانوادهگي. همه اين خبرهاي جزئي به نوعي مرتبط به نظر ميرسيدند، مثل افرادي که در يک عکس فارغالتحصيلي دبيرستان کنار هم ايستادهاند. دوستم، که از اتاق بيرون آمده بود، پرسيد: «خبر جالبي هست؟» گفتم: «نه واقعا.» «زياد تلويزيون تماشا ميکني؟» سرم را تکان دادم: «من تلويزون ندارم.» او بعد از مدتي گفت: «حداقل يک چيز تلويزيون خوب است. اين که ميتواني هر وقت دوست داري آن را خاموش کني و هيچ کسي اعتراض نکند.» او دکمه «خاموش» کنترل را فشار داد. صفحه بلافاصله سياه شد. اتاق بيحرکت ماند. بيرون پنجره چراغهاي خانههاي ديگر يکييکي روشن ميشد. ما پنج دقيقهاي همان جا نشستيم، ويسکي خورديم، بيآنکه چيزي براي گفتن داشته باشيم. تلفن دوباره زنگ زد، اما او وانمود کرد صداي آن را نميشنود. درست وقتي زنگ تلفن قطع شد او دکمه روشن را فشار داد و انگار ناگهان چيزي به ياد آورده است. خيلي زود تصوير دوباره پيدا شد. يک مفسر روبهروي نموداري ايستاده بود و با چوب اشاره تغييرات قيمت نفت را توضيح ميداد. «ميبيني؟ او حتي متوجه نشده ما پنج دقيقه تلويزيون را خاموش کرده بوديم.» «چرا؟» فکر کردن به چنين مسالهاي خيلي سخت بود، براي همين فقط سرم را تکان دادم. «وقتي تلويزيون را خاموش ميکني، يکطرف ديگر وجود ندارد. اين ما هستيم يا او؟ تو فقط دکمه را فشار ميدهي و بعد خاموشي رابطه است. خيلي ساده.» من گفتم: «اين طور هم ميشود فکر کرد.» او تلويزيون را دوباره خاموش کرد و گفت: «صدها هزار طور ديگر هم ميشود فکر کرد. در هند مردم نارگيل ميکارند. در آرژانتين زندانيان سياسي را از هلکوپتر به زمين ميريزند. نميخواهم درباره آدمهاي ديگر حرف بزنم. اما به اين نکته فکر کن که مرگهاي بسياري هست که به مراسم تدفين ختم نميشود. مرگهايي که تو چيزي از آنها نشنيدهاي.» من در سکوت سر تکان دادم. احساس کردم ميدانم به چه حقيقتي پي برده است. در عين حال احساس ميکردم از منظورش سر درنميآورم. خسته بودم و کمي هم گيج شده بودم. نشستم و با يکي از برگهاي سبز زبنتي کنسول ور رفتم. او صميمانه گفت: «من کمي شامپاين دارم. آن را مدتي پيش از مسافرت کاري از پاريس آوردم. من از شامپاين سررشتهاي ندارم اما اين يکي بايد چيز فوقالعادهاي باشد. دوستداري کمي بخوري؟ شامپاين شايد همان چيزي باشد که بعد از يک سلسله مراسم تدفين بايد خورد.» او بطري سرد شامپاين را با دو ليوان تميز آورد و آنها را آرام روي ميز گذاشت و بعد لبخند خجولانهاي زد. گفت: «ميداني شامپاين اصلا به درد نميخورد. تنها قسمت خوبش لحظهاي است که چوبپنبهاش را بيرون ميکشي.» گفتم: «در اين باره نميتوانم با تو بحث کنم.» او چوب پنبه را بيرون کشيد . کمي درباره باغ وحش پاريس وحيوانهايي که آنجا زندگي ميکنند حرف زد. شامپاين فوقالعاده بود. آخر سال يک مهماني برپا بود، مهماني سالانه شب سال نو، در نوشگاهي در راپونگي که براي مراسم اجاره داده شده بود. يک قطعه پيانوي سه نفري نواخته ميشد و غذا و نوشيدنيهاي خوب فراوان بود. وقتي به آشنايي برميخوردم مدتي با او گپ ميزدم. شغل من اقتضا ميکند که هر سال آنجا بروم و خودي نشان بدهم. مهمانيهاي شلوغ معمولا با روحيه من سازگار نيستند اما اين مهماني بيدردسر بود. شب سال نو کار ديگري نداشتم بکنم. در مهماني ميتوانستم تنها گوشهاي بايستم، خود را رها کنم، مشروبي بنوشم و از موسيقي لذت ببرم. نه آدم زنندهاي وجود داشت و نه لازم بود به غريبهها معرفي شوم و نيم ساعت به حرفهاي آنها درباره رژيم گياهخواري و تاثير آن در درمان سرطان گوش دهم. اما آن شب يک نفر من را به خانمي معرفي کرد. بعد از گپ کوتاه معمول، سعي کردم دوباره به گوشه سالن بازگردم. اما آن زن درحالي که يک ليوان ويسکي در دست داشت، تا صندليام مرا دنبال کرد. او دوستانه گفت: «خودم خواستم مرا به شما معرفي کند.» خيلي تعريف نداشت اما بدون شک جذاب بود. لباس سبز ابريشمي گران قيمتي پوشيده بود. حدس زدم بايد سي و دو سالي داشته باشد. ميتوانست به راحتي کاري کند که جوانتر به تظر آيد اما معلوم بود فکر ميکند به زحمتش نميارزد. سه انگشتر به انگشتانش زيبايي باوقاري بخشيده بود و لبخند محوي روي لبانش بازي ميکرد. او گفت: «تو دقيقا شبيه يکي از دوستانم هستي. حالت صورتت، پشتت، نحوه حرف زدنت، و خلق و خوي کليات. شباهت جالبي است. از وقتي که آمدي چشم از تو برنداشتهام.» «دوست دارم بدانم ديدن يک نفر که دقيقا شبيه من است چه حالي دارد.» لبخند او لحظهاي عميقتر شد و بعد به نرمي قبل برگشت. گفت: «اما اين غيرممکن است. او پنچ سال پيش مرد. وقتي تقريبا هم سن و سال الان تو بود.» گفتم: «راست ميگويي؟» «من کشتمش.» همان لحظه قطعه دوم پيانو سه نفره تمام شد و حاضران سرسري کمي دست زدند. زن پرسيد: «از موسيقي خوشت مي آيد؟» گفتم: «آره. اگر موسيقي خوب در دنيايي خوب باشد.» او انگار که راز بسيار مهمي را گفته باشم. گفت: «در يک دنياي خوب موسيقي خوب وجود ندارد. در يک دنياي خوب هوا مرتعش نميشود.» نميدانستم چه جوابي بايد بدهم. گفتم: «ميفهمم.» «آن فيلم را ديدهاي که وارن بيتي در يک کلوپ شبانه پيانو ميزند؟» «نه نديدهام.» «اليزابت تيلور يکي از مشتريان آن کلوب است و واقعا فقيرو بدبخت است.» «اوهوم.» «براي همين وارن بيتي از اليزابت تيلور ميپرسد آيا چيزي ميخواهد.» «ميخواهد؟» زن ويسکياش را نوشيد. انگشترهايش صدايي کردند: «يادم نيست. فيلم خيلي قديمي است. من از خواهش متنفرم. خواستن هميشه مرا افسرده ميکند مثل وقتهايي است که کتابي از کتابخانه برميدارم. به محض اين که شروع به خواندن ميکنم تنها چيزي که ميتوانم به آن فکر کنم اين است که کتاب کي تمام ميشود.» سيگاري بين لبانش گذاشت. کبريتي روشن کردم و جلوي سيگارش گرفتم. او گفت: «بگذار ببينم ما درباره کسي حرف ميزديم که شبيه تو بود.» «چهطور او را کشتي؟» «انداختمش توي يک کندوي زنبور عسل.» «شوخي ميکني مگر نه؟» گفت: «آره.» به جاي اينکه نفس راحتي بکشم يک قلپ ويسکي نوشيدم. يخ آب شده بود و نوشيدني ديگر مزه ويسکي نميداد. زن گفت: «البته من نه قانونا قاتلم و نه اخلاقا.» نميخواستم اما نکتهاي که به آن اشاره کرده بود مرور کردم : «نه قانونا قاتلي و نه اخلاقا. اما يک نفر را کشتهاي؟» او با خوشحالي سر تکان داد: «درسته! يک نفر که دقيقا شبيه تو بود.» گوشه سالن يک نفر خنديد. آدمهاي کنار او هم خنديدند. ليوانها به هم زده شد. صدا دور اما کاملا واضح بود. نميدانستم چرا اما قلبم ميتپيد. انگار منبسط ميشد يا بالا پايين ميرفت. احساس کردم بر زميني راه ميروم که روي آب شناور است. زن گفت: «کشتن او کمتر از پنج ثانيه طول کشيد.» مدتي ساکت شديم. او بيشتاب خود را به سکوت سپرد و از آن لذت برد. پرسيد: «هيچوقت به رهايي فکر کردهاي؟» گفتم: «گاهي. چرا ميپرسي؟» «ميتواني يک گل مينا بکشي؟» «فکر کنم. يک تست شخصي است؟» خنديد: «تقريبا.» «خب قبول شدم؟» جواب داد: «آره. زندگي خوبي خواهي داشت. نگران هيچچيز نباش. شم درونيام ميگويد تو زندگي طولاي وشيريني خواهي داشت.» گفتم: «متشکرم.» گروه موسيقي شروع به نواختن «الد لانگ ساين» کردند. زن نگاهي به ساعت طلايي آويز خود انداخت و گفت: «يازده و پنجاه و پنج دقيقه. من واقعا از "الد لانگ ساين" خوشم ميآيد. تو چهطور؟» «من "هوم آن درينج" را ترجيح ميدهم. با همه آن گوزنها و آهوها.» او دوباره خنديد: «تو بايد از حيوانها خوشت بيايد.» گفتم: «البته.» و به دوستم فکر کردم که باغوحش را دوست داشت و به کت و شلوار مراسم تدفين او. «از صحبت با شما خوشحال شدم. خدانگهدار.» گفتم: «خدانگهدار.» از کتاب: کجا ممکن است پيدايش کنم – نشر چشمه حروف چین: علی چنگیزی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ همیشه به او میگویم: "من می دانم چرا تعداد مریض هایت زیاد است. چون مرد خوش قیافه ای هستی" این شوخی ساده ماست. او اصلا خوش قیافه نیست. در واقع، قیافه اش کمی عجیب است.حتی حالا هم گاه تعجب میکنم که چرا با چنین مردی ازدواج کرده ام.من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوش قیافه تر بودند. چه چیز قیافه اش عجیب بود؟واقعا نمی توانم بگویم.چهره زیبایی نیست ، اما زشت هم نیست.از ان نوع چهره هایی هم نیست مردم بگویند "کاراکتر" دارد.راستش را بگویم، تناسب چهره اش "عجیب" است.یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصر به فردی ندارد. اما هنوز باید چیزی باشد که چهره او را از خاص بودن دراورده است. اگر بتوانم ان را دریابم، شاید بتوانم عجیب بودن کل چهره اش را بفهمم. یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم.یادم نیامد چه شکلی است. انجا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم.شوکه شده بودم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهره اش را بیاد بیاوری؟البته می توانم اورا تشخیص دهم. حتی تصاویری پراکنده از او در ذهنم دارم. اما وقتی به نقاشی کشیدن رسید، فهمیدم هیچ چیز چهره اش را بیاد نمی اورم. چه کار می توانستم بکنم؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامرئی بود. تنها چیزی که یادم امد این بود که چهره اش عجیب به نظر می رسد. یاداوری این خاطره همیشه پریشانم می کند. کجا ممکن است پیدایش کنم - خواب/صفحه 127/هاروکی موراکامی/بزرگمهر شرف الدین/نشر چشمه 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ دکتر توضیح داد که به عنوان یک دامپزشک بخش سواره نظام ، شیوه استفاده از سرنیزه را به او یاد نداده اند. ستوان گفت : "خب، شیوه درست برای کشتن یک نفر با سرنیزه ای طوراست: اول ، باید ان را زیر دنده ها فرو کنی، اینجا." انگشت گذاشت بالای شکم خودش ."بعد، با نوک سرنیزه دایره ای عمیق و بزرگ می کشی که دل و روده اش را به هم بیاورد. سپس ، ان را بالا میبری تا قلب را پاره کنی . نمی توانی سرنیزه را در یک نفر فرو کنی و انتظار داشته باشی بمیرد و این را در سر ما سربازها فرو کرده اند. نبرد تن به تن با سرنیزه ها، در ردیف شبیخون های شبانه از افتخارات ارتش سلطنتی قلمداد می شود، اگرچه از تانک و هواپیما و توپخانه بمراتب ارزانتر است. می توانی هرچقدر می خواهی افرادت را تعلیم دهی ، اما در نهایت انها فقط به ادمهای پوشالی نیزه می زنند، نه ادم های زنده. ادم های پوشالی خون ریزی نمی کنند، فریاد نمی کشند یا دل وروده شان روی زمین نمی ریزد.این سربازها هیچ وقت هیچ انسانی را اینطور نکشته اند.من هم همین طور" کجا ممکن است پیدایش کنم - راه دیگری برای مردن/صفحه 112/هاروکی موراکامی/بزرگمهر شرف الدین/نشر چشمه 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ او متفکرانه به دست راستش خیره شد. بعد بی درنگ نگاهش را به صورت من انداخت. حالت چهره اش به پوچی پهلو می زد.یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد. دست راستش را چرخاند و پشت ان را روی میز گذاشت. سکوت مثل سوزن در تن من فرو می رفت. فضا به کلی تغییر کرده بود. جایی اشتباه کرده بودم ، اما نمی توانستم بفهمم کجای حرفم او را ازرده است. برای همین نمی دانستم چگونه باید از او عذرخواهی کنم. بدون اینکه چاره دیگری داشته باشم ، مدتی انجا ایستادم، در حالی که دست هایم را در جیب فشار می دادم. او هنوز همان طور به من چشم دوخته بود، اما بعد صورتش را چرخاندو به سطح میز نگاه کرد. روی میز، لیوان های خالی ابجو بود و دست او برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام طوری نگاه کردانگار دلش می خواهد من گورم را گم کنم. کجا ممکن است پیدایش کنم - سگ کوچک ان زن در زمین/صفحه 83/هاروکی موراکامی/بزرگمهر شرف الدین/نشر چشمه 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد، یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیست و چهار سالگی . اما بعد از گذشتن از ان سن ، فکر میکنی همه چیز روبراه است، فکر میکنی توانسته ای از "منحنی مرگ انسان" بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سمت مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی ، چه نخواهی . موهایت را کوتاه میکنی ;هرروز صبح صورتت را اصلاح میکنی . دیگر یک شاعر نیستی، یا یک انقلابی و یا یک ستاره راک برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام در باجه های تلفن از مستی بی هوش نمی شوی یا صدای "دورز" را ساعت چهار صبح بلند نمی کنی. در عوض ، از شرکت دوستت بیمه عمر میخری ، در بار هتل ها می نوشی ، و صورت حساب های دندان پزشکی را برای خدمات درمانی نگه میداری. این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی هست. اما دقیقا ان وقت بود که کشتار غیرمنتظره در زندگی ما شروع شد. کجا ممکن است پیدایش کنم - فاجعه معدن در نیویورک/صفحه 21/هاروکی موراکامی/بزرگمهر شرف الدین/نشر چشمه 7 لینک به دیدگاه
ll3arg 643 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۳ گفت: « این روزها کمی افسرده به نظر می رسی. » گفتم :« واقعا؟ » گفت:«حتما نیمه شب ها زیادی فکر می کنی . من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام .» « چطور توانستی این کار را بکنی؟ » او گفت :« هر وقت افسردگی به سراغم می آید ، شروع به تمیز کردن خانه می کنم . حتی اگر دو یا سه صبح باشد . ظرف ها را می شویم ، اجاق را گردگیری می کنم ، زمین را جارو می کشم ، دستمال ظرف ها را در سفید کننده می اندازم ، کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد ، اتو می کشم . آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم ، بعد چیزی می نوشم و می خوابم . صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم ، حتی یادم نمی آید شب قبل به چه فکر می کردم . آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند . همه ما این طور هستیم . برای همین هر کدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنم. » فاجعه معدن در نیویورک *************** « کسی که از خانه فرار می کند ، هیچ وقت به شما زنگ نمی زند که برایش پن کیک درست کنید . می زند ؟ » «مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم _ فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را . ما همیشه قکر می کنیم ، مگر نه ؟ نه این که زندگی می کنیم تا فکر کنیم ، اما برعکسش هم درست نیست ، که ما فکر می کنم تا زندگی کنیم . من برخلاف دکارت معتفدم که ما گاهی فکر می کنیم تا نباشیم . خیره شدن به هوا شاید ، ناخواسته ، تاثیر عکس داشته باشد . در هر صورت ، سوال سختی است .» « گاه ما نیازی به کلمات نداریم ، برعکس ، این کلمات هستند که به ما نیاز دارند . اگر ما این جا نباشیم ، کلمات کارکردشان را به کلی از دست می دهد . آن ها به سرنوشت کلماتی دچار می شوند که هیچ وقت به زبان نیامدند ، و کلماتی که به زبان نمی آیند ، دیگر کلمه نیستند. » کجا ممکن است پیدایش کنم ************* گفتم :« خب چه اتفاقی برای دوستت افتاد ؟» گفت :« او مجبور نشد ترک تحصیل کند . حتی آن اندازه پول هم احتیاج نداشت . دخترهای این طورند. چیزهای اطراف شان را وحشتناک تر از آن چه هست ، می بینند . ماجرای احمقانه ای است . » سگ کوچک آن زن در زمین ***************** «حالا دیگر از این که نمی توانستم بخوابم ، ترسی نداشتم . کجایش ترسناک بود ؟ به مزایای آن فکر کن . حالا از ساعت ده شب تا شش صبح ، تنها به خودم تعلق داشت . تاکنون ، یک سوم هر روزم به خواب می گذشت ؛ اما دیگر نه . دیگر نه . حالا این زمان برای من بود . تنها برای من ، نه هیچ کس دیگر ، همه اش برای خودم بود . می توانستم این زمان را هر طور دوست دارم ، بگذرانم . هیچ کس جلو دارم نبود . هیچ کس از من چیزی طلب نمی کرد. بله درست بود . من زندگی ام را بسط داده بودم . آن را یک سوم بیشتر کرده بودم. » خواب ************** کجا ممکن است پیدایش کنم - هاروکی موراکامی ، ترجمه ی بزرگمهر شرف الدین 6 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ میساکی گفت: " می تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ " کافوکو گفت: " بله، حتما. " - تو چرا بازیگر شدی؟ - خب، چند تا از دخترهای هم کلاسی ام تو دانشگاه بهم پیشنهاد دادن عضو گروه تئاتر دانشجویی بشم. اون موقع خیلی از تئاتر خوشم نمی اومد. تجربه ی کوتاه بازی در دوران دبیرستان داشتم، اما اون قدر ها قوی نبودم که در سطح تیم دانشگاه باشم. به همین دلیل با این تصور که حالا برم ببینم چی می شه، وارد شدم. از این گذشته کمی هم علاقه داشتم با اون دخترا بپرم. پس از مدتی متوجه شدم که از بازیگری خیلی خوشم میاد. دوست داشتم در زمان اجرا تو نقشم فرو برم، یه آدم دیگه بشم، اما وقتی میام بیرون خودم باشم. خیلی برام لذت بخش بود. - دوست داشتی یکی دیگه باشی؟ - تا جایی که دوباره بتونم به خودم برگردم، آره. - تا حالا شده فکر کنی که به خودت برنگردی؟ ( صفحه 59) ... کافوکو گفت: " مشکلم اینه که ... یه بخش از وجود اون رو هیچ وقت نفهمیدم. حالا اون رفته و من تا روز مرگم دیگه نمی تونم به اون قضیه پی ببرم و دستم کوتاهه. مثل جعبه ای کوچک قفل شده و گم شده در اقیانوس بیکران. وقتی یادش می افتم، درد عمیقی میاد سراغم." تاکاتسوکی لحظه ای ساکت بود و سپس گفت: " اما کافوکو، ما نباید انتظار داشته باشیم آدم ها رو تمام و کمال بشناسیم. حتی اگه عمیقا عاشق اون ها باشیم. " - نمی دونم چه جوری توضیح بدم اما ... شاید تو زندگیم اون موقع یه نقطه ی کور داشتم. تاکاتسوکی گفت: " نقطه ی کور؟ " - شاید از یه اخلاق خیلی مهم ِ اون چشم پوشی کردم. چیزی که درست مقابل چشمانم بود و نمی تونستم درست ببینمش و دلیل اون رو درست تشخیص بدم. " ما هیچ وقت نمی تونیم بفهمیم تو مغز زن ها چی می گذره. می تونیم؟ این تمام چیزیه که من می خوام بگم. و این توی همه ی زن ها صدق می کنه. به همین دلیل من فکر نمی کنم این نقطه ی کور رو فقط شما داشته باشید. ما همه با نقطه کورهامون زندگی می کنیم و من فکر می کنم نیازی نیست شما خودتون رو بی خودی قضاوت بکنید. " ( صفحه 72) *** عنوان: ماشین مرا بران نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مونا حسینی ناشر: نشر قطره سال نشر: چاپ اول 1394 شمارگان: 500 نسخه شماره صفحه: 134 ص. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ در یکی از روزهای تولدم تجربه ی بسیار عجیبی داشتم - البته این تجربه فقط شخصا برای خودم عجیب بود. یکی از روزهای تولدم، صبح خیلی زود توی آشپزخانه ی آپارتمانم در توکیو به رادیو گوش می کردم. معمولا صبح زود از خواب بیدار می شوم تا کار کنم. بین 4 و 5 صبح بیدار می شوم، کمی قهوه درست می کنم، یک تکه نان تست می خورم و به اتاق کار می روم تا بنویسم. معمولا وقتی صبحانه ام را حاضر می کنم، به اخبار گوش می کنم - نه از روی انتخاب ( چیزهای با ارزش زیادی برای شنیدن وجود ندارد) بلکه چون صبح به آن زودی انتخاب دیگری ندارم. آن روز صبح که منتظر بودم آب جوش بیاید، گوینده ی اخبار فهرستی از تقویم تاریخ و رویدادهای ملی آن روز را با ذکر زمان و مکان اعلام می کرد. مثلا قرار بود امپراتور درخت یادبود بکارد، یک کشتی مسافربری اقیانوس پیمای انگلیسی در یوکوماها لنگر بیندازد یا به مناسبت روز ملی آدامس جویدن در کشور قرار بود مراسمی انجام شود. ( می دانم به نظر خنده دار می رسد ولی از خودم در نیاوردم، ما واقعا یک چنین روزی در مملکت مان داریم.) آخرین مورد در این فهرست رخدادهای ملی اعلان اسامی افراد مشهوری بود که 12 ژانویه به دنیا آمده بودند. در میان آن ها اسم من هم بود. گوینده گفت: " رمان نویس معروف کشورمان هاروکی موراکامی، امروز چندمین سالروز تولدش را جشن می گیرد. " من که نصفه نیمه گوش می کردم، با شنیدن اسم خودم چیزی نمانده بود که کتری داغ از دستم بیفتد. بلند داد زدم. وای. با ناباوری، به اطراف نگاه کردم. چند دقیقه بعد فکر کردم: " عجب، پس روز تولد من دیگر فقط متعلق به من نیست. حالا رویدادی ملی است." رویدادی ملی؟ خب دیگر. رویدادی ملی باشد یا نباشد، در آن لحظه در سرتاسر ژاپن - خبر از یک شبکه ی سراسری پخش شد - یک عده ای نشسته یا ایستاده کنار رادیو، حداقل برای چند لحظه ی گذرا ممکن است به من فکر کرده باشند. " پس امروز تولد هاروکی موراکامی است، آره؟ " یا " ای وای حالا هاروکی موراکامی هم ... ساله شد. " یا " چی فکر کردی؟ آدم هایی مثل هاروکی موراکامی هم روز تولد دارند. " در واقع در آن ساعت مضحک پیش از سپیده دم، مگر چند نفر در ژاپن بیدار بودند و به اخبار گوش می کردند؟ بیست هزار؟ سی هزار؟ و چند نفر از آن ها مرا می شناختند؟ دو یا سه هزار نفر؟ اصلا نمی دانستم. ( صفحه 9 - تولد من، تولد تو) *** عنوان: داستان های جشن تولد نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: اسدالله امرایی ناشر: نشر قطره سال نشر: چاپ اول 1392 - چاپ دوم 1392 شمارگان: 1000 نسخه شماره صفحه: 175 ص. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ ممکن است یک بار دیگر همان ملات و مواد را کنار هم بگذاری، همه چیز را مثل دفعه ی پیش بچینی ولی هیچ وقت نتوانی نتیجه ی قبلی را تکرار کنی. ( صفحه 11) ... مهم اراده ی بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمی شود بُرد. یک وقت می بَری، یک وقت می بازی. ( صفحه 13) ... اما وقتی پای شخص سوکورو وسط می آمد، حتا یک خصوصیت نداشت که ارزش حرف زدن درباره اش یا پُز دادنش به دیگران را داشته باشد. دست کم خودش، خودش را این جوری می دید. همه چیزش میان مایه، بی بو و بی خاصیت و بی رنگ بود. ( صفحه 16) ... سارا پرسید " ولی احساس تنهایی نمی کردی؟ " " احساس می کردم تنهام ولی احساس تنهایی ِ به خصوصی نمی کردم." ( صفحه 27) ... می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوب شان کنی، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی. ( صفحه 37) ... گفت " هر آدمی رنگ خودش را دارد. می دانستی؟ " " نه، نمی دانستم." " هر آدمی رنگ تَکی دارد که مثل هاله ی خیلی خفیف دورتادورش را گرفته. یا مثل نورِ پس زمینه. من این رنگ ها را شفاف و روشن می بینم." ( صفحه 76) ... باید به کامل ترین شکلی که از دستت بر می آید، زندگی کنی. هر قدر همه چیز سطحی و کسالت بار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد. تضمین می کنم. ( صفحه 81) ... " بهت که گفتم، می خواهم این قضیه را پاک از ذهنم بیرون کنم. یواش یواش موفق شده ام روی این زخم را ببندم و یک جورهایی دردش برایم تمام شده. وقت زیادی برده. حالا که این زخم بسته، چرا دوباره باید بازش کرد؟ " " می فهمم ولی شاید، فقط از بیرون، به نظر می رسد که زخم بسته شده. شاید توی زخم، زیر دَلَمه، هنوز خون بند نیامده باشد و بی صدا خون ریزی کند. به این فکر کرده ای؟ " ( صفحه 88) ... " تو مشکلاتی داری که داری دنبال خودت می کشی شان، چیزهایی که ممکن است خیلی عمیق تر از آن باشند که فکر می کنی. ولی فکر کنم این ها از آن دست مشکلاتی اند که اگر واقعا تصمیم بگیری، بتوانی از پس شان بربیایی. لازمه اش این است که اطلاعات ضروری را جمع کنی، یک طرح اصولی اولیه تهیه کنی، برنامه ریزی و زمان بندی دقیق کنی و از همه مهم تر، اولویت هایت را بگذاری جلوت. لازم است یک راست چشم تو چشم ِ گذشته نگاه کنی، نه مثل یک پسربچه ساده دل زخمی؛ مثل یک آدم بزرگ ِ حسابی که روی پای خودش ایستاده. آن هم نه برای این که چیزی را که دلت می خواهد ببینی؛ نه. برای این که چیزی را که باید، ببینی. وگرنه بقیه عمرت این بار را همین طوری دنبال سر خودت این ور و آن ور می کشانی. ( صفحه 90) ... سوکورو تصمیم گرفت بیش از این کش اش ندهد. ممکن بود تا ابد به آن فکر کند ولی هیچ جوابی نگیرد. این شک را داخل کشویی در ذهنش گذاشت و روش برچسب زد: " بلاتکلیف" ، و هر گونه فکر بیشتری را به آینده موکول کرد. از این جور کشوها درونش زیاد داشت که تردیدها و سوال های بی شماری در آن ها پنهان شده بود. ( صفحه 101) ... چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یاد گرفتم، این بود که اکثر آدم های دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راست اش خیلی هم خوشحال می شوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند ولی احساس واقعی شان این نیست. فقط عادت کرده اند غر بزنند. اگر به شان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج می مانند. ( صفحه 154) ... هر چی توی زندگی پیش تر می رویم، یواش یواش بیشتر می فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می فهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می دهیم. ( صفحه 169) ... در عمق گوش هاش صداها با هم قاتی شد و تبدیل شد به پارازیتی گوش خراش و وحشتناک - از آن صداها که فقط در سنگین ترین سکوت شنیده می شوند - صدایی که از بیرون نمی آید، بلکه سکوتی است که از اندام های درونی خودت پا می گیرد. هر کسی صدای خودش را دارد که با آن زندگی می کند، با این همه، آدم به ندرت فرصت می کند راستی راستی بشنودش. ( صفحه 198) *** عنوان: سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: امیر مهدی حقیقت سال نشر: چاپ اول 1393 شمارگان: 2500 نسخه شماره صفحه: 302 ص. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ تو این دنیا بعضی کارا رو می شه بارها تکرار کرد بعضی کارا رو نمی شه. گذشت زمان از اون چیزاییه که تکرار نمی شه. هر قدمی که بری جلو دیگه امکان برگشت نداره، نه؟ یه مدت که می گذره همه چی سخت می شه، مثل ملات که تو سطل سفت بشه و دیگه نمی شه به شکل قبل برش گردوند. تو می خوای بگی ملاتی که تو ازش درست شدی دیگه سفت شده. بنابراین کسی که تو الان هستی نمی شه یه نفر دیگه باشه. ( صفحه 12) ... کف دست او مثل ویترینی بود پر از همه ی چیزهایی که می خواستم بشناسم، همه ی چیزهایی که باید می دانستم. او با گرفتن دستم آن چیزها را به من نشان داد. نشان داد که همچو جایی در دنیا وجود دارد. من در همان ده ثانیه پرنده ی کوچکی شدم که به هوا پرید و پرواز کرد. از آن بالا می توانستم منظره یی را در دوردست ببینم. آن قدر دور بود که خوب نمی دیدم اما در این منظره چیزی بود و می دانستم روزی آن جا خواهم رفت. ( صفحه 14) ... به کتاب اشاره کرد و گفت: " چی می خونی؟ " کتاب را به او نشان دادم. تاریخچه یی بود از درگیری در مرز چین و ویتنام پس از جنگ ویتنام. سرسری کتاب را ورق زد و دوباره به من برگرداند. " دیگه رمان نمی خونی؟ " " چرا، اما نه اون قد که قبلا می خوندم. رمانای جدیدو اصلا نمی شناسم. از رمان قدیمی خوشم می آد، اکثرا از رمانای قرن نوزدهم. اونایی که قبلا خونده م. " " مگه مشکل رمانای جدید چیه؟ " " فک کنم می ترسم ناامید بشم. خوندن رمانای مزخرف باعث می شه حس کنم وقتم تلف می شه. قبلا یه عالمه وقت داشتم و حتا اگه می دونستم یه رمانی به دردنخوره بازم فکر می کردم یه چیز خوبی از توش در می آد. الان فرق می کنه. فک کنم به خاطر بالا رفتن سن باشه. " ( صفحه 85) ... هشت سالی که تو اون شرکت کار کردم اینو به ام ثابت کرد. هشت سال از زندگی ام از دست رفت: بین بیست تا سی سالگی، بهترین سالای عمرم. بعضی وقتا تعجب می کنم که چه طور تونستم این همه سال اون جا رو تحمل کنم. اما فکر کنم باید این دوره رو می گذروندم تا به جایی که الان هستم برسم. ( صفحه 88) ... به او گفتم: " تو این عکس که به نظر می آد خوش حال ترین دختر دنیا بودی." گفت: هلجیمه! خیلی چیزا رو نمی شه از عکس فهمید. عکس یه جور سایه س. واقعیت من هیچ ربطی به چیزی که می بینی نداره. عکس اینو نشون نمی ده. " ( صفحه 123) ... بار هم درست مثل همه ی انسان ها است، بار را هم باید مدتی به حال خود رها کرد و بعد زمان تغییر فرا می رسد. محصور شدن در یک محیط همیشگی ِ بی تغییر موجب ایجاد حس کسالت و بی حوصلگی می شود. باعث می شود سطح انرژی فرد به شدت کاهش پیدا کند. حتا کاخ های سر به فلک کشیده هم باید به تناوب رنگ آمیزی شود. ( صفحه 129) ... همیشه فکر می کنم دارم تقلا می کنم که یه آدم دیگه بشم. سعی می کنم یه جای جدید پیدا کنم، یه زندگی جدید و یه شخصیت جدید برای خودم بسازم. فک کنم این بخشی از بزرگ شدنه و در عین حال تلاش برای باز سازی خودم. من با تبدیل شدن به یه من دیگه می تونم خودمو از همه چیز رها کنم. واقعا فک می کردم می تونم از خودم فرار کنم، فک می کردم اگه تلاش کنم می تونم. اما همیشه به بن بست می خوردم. هر چی می شد باز آخرش همینی بودم که هستم. اون چیزی که گم شده هیچ وقت تغییر نمی کنه. ممکنه ظاهراً تغییر کنه، اما من هم چنان همون آدم ناقصی ام که همیشه بودم. همون چیزای گم شده ی همیشگی منو با عطشی زجر می ده که هیچ وقت نمی تونم سیر آبش کنم. فک کنم این کمبود بهترین تعریف از ماهیت منه. ( صفحه 174) ... من در میانه ی تبدیل شدن به چیزی تازه بودم. رو به روی آیینه ایستاده بودم و می توانستم تغییرات بدنم را ببینم. قسم می خورم در آرامش و سکوت شب می توانستم صدای عضلاتم را بشنوم که رشد می کرد. در آستانه ی تبدیل شدن به یک من تازه بودم، در آستانه ی قدم گذاشتن به مکانی که قبلا هرگز نرفته بودم. ( صفحه 178) *** عنوان: جنوب مرز غرب خورشید نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: کیوان سلطانی ناشر: نشر بدیل سال نشر: چاپ اول 1393 شمارگان: 1000 نسخه شماره صفحه: 184 ص. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ پیرمرده گفت " همین جور پشت سرم بیا. " تازه مسافت کوتاهی رفته بودیم که وسط راهرو رسیدیم به یک دوراهی. پیرمرده پیچید سمت راست. کمی جلوتر یک دوراهی دیگر بود. این بار کج کرد به چپ. راهروئه باز دوراهی شد و دوراهی شد، هِی شاخه شاخه شد، و هر دفعه هم پیرمرده بدونِ لحظه ای تردید مسیرمان را انتخاب کرد، اول یکهو مسیر عوض می کرد به راست، بعد به چپ. بعضی وقت ها دری باز می کرد و کاملا وارد راهرویی دیگر می شدیم. ذهنم به هم ریخته بود. ماجرا زیادی عجیب و غریب بود - چه طور ممکن بود کتابخانه ی شهرمان توی زیرزمینش چنین هزارتوی عظیمی داشته باشد؟ منظورم این است که کتاخانه های عمومی مثل این همیشه مشکل و نیاز مالی دارند دیگر، در نتیجه ساختن حتا کوچک ترین هزارتویی حتما فراتر از حد استطاعت شان است. مارپیچه بالاخره دمِ درِ فولادیِ بزرگی به پایان رسید. بر در تابلویی آویزان بود که رویش نوشته بود " تالار مطالعه". کل محوطه عینِ قبرستان ِ نصفه شب ساکت بود. ( صفحه 21) ... گرفتاریِ مارپیچ ها این است که تا به تهِ ته شان نرسی نمی دانی راهِ درست را انتخاب کرده ای یا نه. اگر معلوم شود راهت اشتباه بوده، معمولا دیگر خیلی دیر است برای این که برگردی و از نو شروع کنی. مشکلِ پارپیچ ها این است. ( صفحه 71) ... پرسیدم " جنابِ آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می خواد مغز من رو بخوره؟ " " چون مغزی که پُرِ علم باشه، خوشمزه ست. دلیلش اینه. این جور مغزها خوش طعم و خامه مانندَن. تازه با این که خامه مانندن، یه جورهایی رگه رگه هم هستن." " پس برا خاطر ِ اینه که می خواد من یه ماه بشینم این جا اطلاعات پُر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟ " " برنامه همینه." پرسیدم " به نظرِ شما خیلی بی رحمانه نیست؟ البته از دیدِ کسی می گم که مغزش هورت کشیده می شه بالا ها! " " ولی هِی، می دونی، از این اتفاق ها تو کتابخونه های همه جا می افته دیگه. کم و بیش همینه وضع." سرم از این خبر گیج رفت. مِن مِن کنان گفتم " تو کتابخونه های همه جا؟ " " اگه تنها کاری که می کنن قرض دادنِ مجانیِ علم باشه، پس عایدی شون چی می شه؟ " " ولی این باعث نمی شه حق داشته باشن روی کله ی آدم ها را ببُرن و مغزشون رو بخورن. به نظرِ شما این کار دیگه یه مقدار زیاده روی نیست؟ " ( صفحه 36) *** عنوان: کتابخانه ی عجیب نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: بهرنگ رجبی ناشر: نشر چشمه سال نشر: چاپ اول 1393 شمارگان: 2000 نسخه شماره صفحه: 92 ص. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۴ سامسا، نه میدانست کجاست و نه میدانست چه باید بکند؛ فقط میدانست یک انسان است، انسانی به نام گرگور سامسا. اما چطور نفهمیده بود؟ شاید وقتی که خوابیدهبود، کسی این را در گوشش زمزمه کرده باشد؟ او قبل از اینکه گرگور سامسا شود، که بوده است؟ چه بوده است؟ اما همین که او این سوال را از خودش پرسید، انگار دستهای پشهی سیاه رنگ به دور سرش چرخیدند و وزوزکنان با حرکت به سمت بخشهای نرمتر مغز، بزرگتر و متراکمتر شدند. سامسا تصمیم گرفت از فکر کردن دست بردارد چرا که هر چیز مرتبط با این موضوع، از ظرفیت او خارج بود. ( صفحه 9) حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر، از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دو پا و لباس پوشیدن دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آنها سر در نمیآورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود، نه یک انسان، محال بود که چنین احساسی را تجربه کند. ( صفحه 38) ××× عنوان: سامسای عاشق نویسنده: هاروکی موراکامی مترجم: مریم عروجی ناشر: موسسه انتسارات بوتیمار سال نشر: چاپ اول 1393 شمارگان: 1000 نسخه شماره صفحه: 40 ص. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده