Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۲ سلام یاران امشب یه جایی به یه شعری برخوردم که خیلی غمگین بود اونم شعری که درست مقابلش،یه شعری هست که پر از امید به زندگیه میذارم براتون خودتون قضاوت کنید واقعا ما به کجا رسیدیم؟ چرا اینهمه غم؟ تمام لذتی که تو بچگیم از این شعر میبردم رو ریخت به هم شعر واقعیمون این بود باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه. من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده. شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو، باز هر دم می پرند، این سو و آن سو می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی، آسمان امروز دیگر نیست نیلی. یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین توی جنگل های گیلان. کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک از پرنده، از خزنده، از چرنده، بود جنگل گرم و زنده. آسمان آبی، چو دریا یک دو ابر، اینجا و آنجا چون دل من، روز روشن. بوی جنگل، تازه و تر همچو می مستی دهنده. بر درختان میزدی پر، هر کجا زیبا پرنده. برکه ها آرام و آبی؛ برگ و گل هر جا نمایان، چتر نیلوفر درخشان؛ آفتابی. سنگ ها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را؛ بس وزغ آنجا نشسته، دم به دم در شور و غوغا. رودخانه، با دو صد زیبا ترانه؛ زیر پاهای درختان چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان. چشمه ها چون شیشه های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه ؛ توی آنها سنگ ریزه، سرخ و سبز و زرد و آبی. با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو، می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه. می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی. می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی، از لب باد وزنده، رازهای زندگانی هر چه می دیدم در آنجا بود دلکش، بود زیبا؛ شاد بودم می سرودم “روز، ای روز دلارا! داده ات خورشید رخشان این چنین رخسار زیبا؛ ورنه بودی زشت و بیجان. این درختان، با همه سبزی و خوبی گو چه می بودند جز پاهای چوبی گر نبودی مهر رخشان؟ روز، ای روز دلارا! گر دلارایی ست، از خورشید باشد. ای درخت سبز و زیبا! هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.” اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره. آسمان گردید تیره، بسته شدرخساره ی خورشید رخشان ریخت باران، ریخت باران. جنگل از باد گریزان چرخ ها می زد چو دریا دانه ها ی [ گرد] باران پهن میگشتند هر جا. برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابر ها را تندر دیوانه غران مشت میزد ابر ها را. روی برکه مرغ آبی، از میانه، از کرانه، با شتابی چرخ میزد بی شماره. گیسوی سیمین مه را شانه میزد دست باران باد ها، با فوت، خوانا می نمودندش پریشان. سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا. بس دلارا بود جنگل، به، چه زیبا بود جنگل! بس فسانه، بس ترانه، بس ترانه، بس فسانه. بس گوارا بود باران به، چه زیبا بود باران! می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛ “بشنو از من، کودک من پیش چشم مرد فردا، زندگانی – خواه تیره، خواه روشن - هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. و تقلبی غم انگیزش هم این: باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ، می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش. می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی . می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ، بانگ شادی پس کجا بود؟ این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است، اشک می ریزد برایم. می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره از کنار برکه ی خون. باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ، بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟! هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری… 14 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۲ شهر پر است از خاطره های با تو بودن باران که مے بارد همه چیز تازه مے شود و من به زخم کهنهء نیمکتے فکر مےکنم که بر تنش حک شده بود: “دیگر نیستی..........” لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۲ ﺑﺎﺯﻡ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﭼﺸﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﻧﻮﺭﻩ ﭼﺮﺍﻍ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺍﺭﻭﻡ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۲ من از تمام آسمان ؛ باران میخواهم ..., و از تمام تو ؛ یک دست...! که قفل شود در دست من... 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۲ نیاباران... ؛ عاشقانه اش نکن ! من و او دیگر ما نمیشویم... 1 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۲ گاهی چتر را باید دست باران داد روی سر خودش بگیرد و ما جایش بباریم ! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۲ هی ...!! پاییـــــــــز...!! ابرهایت را زودتر بفرست شستن این گرد غم از دل من چند پاییز باران میخواهد... [TABLE=class: cms_table_ncode_imageresizer_warning] [TR] [TD=class: cms_table_td1] [/TD] [TD=class: cms_table_td2] [/TD] [/TR] [/TABLE] 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده