رفتن به مطلب

حرف دل


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 78
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

قبلنا همیشه میگفتم حرف دل باید توی دل بمونه.وگرنه دیگه نباید بهش گفت حرف دل

 

ولی هر چقد بزرگ تر شدم کم طاقت تر شدم..الانم گاهی میذارم بمونه..اما دلتنگی بدی میاره.اصلا خودم نمیدونم حس و حالم چیه:sigh:.باید خوشحال باشم یا ناراحت؟؟؟؟؟؟دلیل ناراحتی یا خوشحالیم چیه؟؟؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

بالا باش ....به احتران اونکه خواست بالا باشی

 

به سلامتی اونکه باهات سوخت و فقط بالشت زیر سرش از گریه هاش خبرداشت.

 

به سلامتی اون ستاره ای که یه زمانی فقط برای تو طلوع میکرد و تو توجهی نمیکردی...

 

به سلامتی تمام خاطرات تلخ و شیرین نواندیشان:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

خیلی فکرا از نظرم رد میشن

خیلی علامت سوالایی تو ذهنم وجود داره که نمیتونم بپرسم ، بدجور سردرگمم

 

بعضی وقتا میخوای یه مسائلی رو ثابت کنی حتی اگر خیلی ناراحتت کنه ، اما بازهم پیگیرشی ، همش میگی چـــرا ؟

 

 

آخر هفته خوبی نبود .خیلی تلخ تر از قبل...:icon_gol::icon_gol:

92.11.26

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بعضی وقتا با خودم میگم چقد ما ادما مثل همیم.با همه ی تفاوت هایی که با هم داریم.خیلی مثل همیم.حرف دلمون یکیه

 

همه دلتنگیم.اما باز همه با همه ی شرایط سختی که داریم میخواهیم بقیه رو دلداری بدیم

 

منم شرایط خوبی ندارم.شاید بدتر از خیلی از شماها.شاید همخیلی بهتر از بعضی های دیگه

اما

 

آینده جلوی ماست.گذشته ها رو دور بریزیم.حتی اگه سخته و ناممکن.

 

ناممکن ها رو ممکن کنیم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

این گفته که مریض چشمش به در هستش تا به عیادتش برن ، در این چند وقته کاملا حس کردیم.

در این دوهفته ای که گذشت مادرم به طور مداوم درحال رفت و آمد به بیمارستان بود. لحظات خوبی نبود ، اما زندگی مدام درحال تغییراته، تغییراتی که گــاهی خوب و گــاهی بد هستند.

 

در این چند وقت سعی کردم هیچ وقت ناراحت نباشم بلکه در روحیه پدرم تاثیر بدی ایجاد بشه .

اما مسائله جالب این دوهفته آبمیوه ها و کمپوت هایی بودند که هیچکدوم از اون ها رو پدرم به دلیل شرایطی که داشتند نمیتونستن بخورن...،آب میوهایی با طعم هـای مختلف ...به قول داداشم : بریم بفروشم همرو ،کارو کاسبی راه بندازیم:ws28:

 

به پدرم گفتم :بابا خودت قند داری ، در معرض دو هفته فکر کنم ماروهم به این مرض دچار کنی:ws3:

پـس زود خوب بشو که دیگه نه جای آب میوه داریم و نه حس خوردن آب میوه:ws3:

 

 

......................

 

توصیه میکنم برای عیادت ، میوه ببرین که از هرچی آبمیوه و کمپوت بسته بندی شده بهتر هستش.

و در آخر اینکه قدر سلامتتون رو بدونین که خیلی ارزشمنده :icon_gol::icon_gol:

 

 

گاه نوشته

#5277_ 92.11.30

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تمام خنده هایم را نذر کردم

 

تا صبح یکی از همین روزها

 

عطر دستانت

 

دلتنگی ام را به باد سپارد...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

خیلی خسته ام ، نه از نظر روحی، یعنی وقتشو ندارم که بهش فکر کنم ، در گیر کار وکار وکار ، فکر کردن به طراحی ...شاید فقط یک یا چند دقیقه استراحت ... با خانواده بودن...

 

 

اما گاهی تو همین زماناس که توقعاتم بالا میره ، همون زمانا که بیشتر از همه دوستایی که پشتت هستن و بهت کمک میکنن خودشون رو نشون میدن...

بعد شاید تعدادشون کم وکمتر بشه...آره زندگی همینه... میگذره ..

 

از خدا میخوام که کمکم کنه توقعاتمو از آدما کم کنم ، از خودش کمک بخوام که همیشه تنهام نذاشته...یه راهی بهم نشون بده،گاهیم فقط یه فردی که بدون هیچ چشم داشتی بهت کمک میکنه

 

بازهم همون فرد رو میدونم خودش به دلش انداخته که کمکم کنه... ممنونتم

 

:icon_gol::icon_gol:

 

 

93.2.8

  • Like 5
لینک به دیدگاه

اگر این شب و روز برعکس میشدن خیلی برای من خوب بود، چون اصولا سیستم بدنی من برعکس کار میکنه

icon_pf%20(34).gif

 

یه شب هم خواستم زود بخوابم مثلا ،الان از خواب پریدم

sigh.gif

دیگه خوابم نبرد، از طرفی هم به خاطر استرس پایان نامه ،دوباره نشستم پشت سیستم

:ws37:

 

مغز هم فرمان میده الان باید بری سرکار ،االان حوصله دارم

icon_pf%20(34).gif

 

 

برای بعضی آدما سخته صبح زود بیدار شدن،اما واسه برخی عذاب آوره ،متاسفانه من هم جزئی از همون دسته هستم.

 

به همین دلیل ممکنه خیلی از کارهام سر همین عقب بیوفته...بالاخره برخی اتفاقات وجریانات صبح ها رخ میده و به طور کلی زندگی دوباره از صبح آغاز میشه... hanghead.gif

گاه نوشته #5696 _93.2.9

  • Like 5
لینک به دیدگاه

حرف دل چه تاپیک قشنگی ...

الان ساعت پنج و نیم صبحه....اره بیدارم و فکر میکنم به کسایی که یه روزی بودن حالا نیستن چه اونا که اون دنیاهستن چه اونایی که این دنیا تو رو با بهونه های خودشون رهات میکنن و اگه بهانه نبود چی میشد یا اگه بوغ ماشین نبود راننده چیکار میکرد....

از دیروز خوشحالم برای دل دوستام نه برای خودم..انقدر داغونم که دیگه هیچ کس از محالاته بفهمه من تو دلم چیه و یه روزی دیگه نخواهم بود...ولی انقدر دنیا کوچیکه یه اتفتق کوچیک یه دروغ کوچیک میتونه دست دوستاتو برات رو کنه حتی اطرافیان...و چه تلخه اینجور امتحان کردن ادما که باید باحقیقتشون روبرو بشی..و چه تلخه که بااحساستشون بازی کردی ولی دلت قرصه که دلشونو نلرزوندی و ارامش رو تو دل کوچیکشون کاشتی و لبخند ذوقشونو نمو دادی

و سخت تر اونه که برای خودته که باید هوای همه چیزو داشته باشی الا خودتو

خیلی سخته لبخمد به دروغ بزنی و به قول معروف دروغ مصلحتی بزنی...

و اخرش خیلی ها هم ترکت کنن ادمایی که باید میرفتن و رفتن فقط بفهمی بودنشون جز ترحم چیزی نبوده و دوستی ناخالصی رو یه مدت حمل میکنی که فکر میکنی واقعا یعنی چه...

خیلی سخته نه....خیلی

مثل الان که باز نمیتونی بازتر حرف بزنی چون دوست نداری اون خوشحالی رو رو لب تک تک کسایی که خبر خوش دادی باعث ماسیدگی شادیشون بشی..ولی باز خدایا شکرت..به کرمت و حکمتت شکر...هروقت خواستی در خدمتتم..دوست دازم و مخلصتم.من وظیفمو انجام دادم اماده ام.:sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

صدای لالایی باد

صدای ترنم باران

خنده بچه های کوچه

خنده های از ته دلم موقع حرف زدن باهات

 

داره اذیتم میکنه...نمیتونم لذت ببرم

 

میدونم یه تیکه پازلم کم شده

 

اما انگار باید کم میشد چون خودت خواستی که از زندگیم کم شی

کمرنگ شی

 

 

این نیز بگذرد و دم نزنم:icon_redface:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

دارم راه برگشتو گم می کنم

به بن بست رسیدم بگو من کجام

 

میخوام حس کنم باز نزدیکمی

بگو از کدوم جاده سمتت بیام

من این روزا حالو روزم بده

به هر کی که شد غیرتو رو زدم

فقط از یه دنیا تو موندی برام

مبادا تو هم رو بگیری ازم

باید راهی سمت تو پیدا کنم

که این تنها راه نجات منه

میترسم یه روزی به سمتت بیام

که پلهای پشت سرم بشکنه

میدونم میتونم که پیدات کنم

میدونم دل من به این دل خوشه

من هر جای دنیا برم باز هم

یه حسی منو سمت تو میکشه

دارم راه برگشتو گم می کنم

 

به بن بست رسیدم بگو من کجام

میخوم حس کنم باز نزدیکمی

بگو از کدوم جاده سمتت بیام

من این روزا حالو روزم بده

به هر کی که شد غیرتو رو زدم

فقط از یه دنیا تو موندی برام

 

مبادا تو هم رو بگیری ازم

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یعنی سخترین کار در حال حاضر برای من تو این مدت ، ایمیل زدن به استادمه.... با کلی استرس ایمیل میزنم.

چون نوع برخورد استاد هم در ایمیل به مراتب خشک تر هستش، در صورتی که به صورت حضوری کاملا صمیمانه رفتار میکنن.

 

ایمیل ارسال کردن از یه جهاتی خوبه ، مخصوصا مسافت دانشگاه من که تقریبا میشه گفت دور هستش، اما الان تو این شرایط همش میگم چرا استاد ما این اتفاق براش افتاد و خونه نشین شد ، خیلی سخته مفهوم کارتو به صورت ایمیل به استاد برسونی ، پایان نامه هم درس حساسی هست .

 

عین اینکه میخوام آموزش در انجمن بدم ، نحوه طراحیمو نشون میدم، با فلش ، دایره ، خلاصه یه جوری که مفهوم کار رو به استاد برسونم.

 

یادمه وقتی زمین طرحمو با شیب 21متر برداشتم کلی ناراحت بودم، هنوزم به خودم میگم شاید اگر شیبش کمتر بود وقت کمتری ازم میگرفت و وقتمو برای مسائل دیگه طراحی میذاشتم. اما تجربه خوبی شد، مواردی که در طراحی ترم های گذشته باید یاد میگرفتم و به دلیل نوع طراحی بازی باشیب به این صورت نبود ، و همینطور طراحی رمپ در سایت رو در این طرح یاد گرفتم .

 

 

و از همه مهمتر اگر کاری سخته نترسم جلو برم و تمام تلاشمو انجام بدم .

 

امیدوارم این مرحله هم به خوبی طی بشه و در این دوهفته باقی مونده روند طراحی به جای خوبی برسه .

 

 

:icon_gol::icon_gol:1393.2.20

  • Like 6
لینک به دیدگاه

امشب ناراحت بودم از رتبه ای که گرفتم والبته هنوزم هستم ... به خودم گفتم اگر نمیخوندم چند میشدم ..

یاد اون شب هایی میوفتم که تاصبح سر پای درس بودم. یا روزهایی که به خاطر درس ساعت 9 یا نهایت 10 صبح بلند میشدم،با اینکه برام همون دوساعت خواب هم روحیه میداد.

 

آره باید بیشتر از اینا تلاش کنم ، این درصدها بهم نشون داد چقدر اطلاعاتم کمه ،چقدر باید مطالعاتمو در زمینه رشتم بیشتر کنم.

عملا خودم رو فردی بی سواد دیدم.

دوباره ادامه میدم ...

:icon_gol::icon_gol:1393.2.22

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یک هفتس از تحویل پایان نامه میگذره ،هرچه قدر استراحت میکردم بازهم خستگی تو تنم بود.

 

روزهای خیلی سختی بود، دیگه عادت شده بود همه شب بیداریا ، مدام پشت کامپیوتر و لب تاب نشستن .. فقط مهم این بود که کارم پخته تر بشه..

یادمه وقتی با دوستانم حرف از پایان نامه میزدم، میگفتن کاری نداره که یک ماهه تحویل میدی، تو داری بزرگش میکنیhanghead.gif

اما 4ماه طول کشید ،خیلی موارد بود که باید برای طراحی صورت میگرفت ،که متاسفانه استادمون اینقدر روی پلان مانور داد که بقیه موارد فدای اون قسمت از طراحی شد.

 

این یک ماه آخر(اردیبهشت) هر هفتش که میگذشت فکر میکردم استاد از روی قصد این روند رو ادامه میده، به خاطر اینکه طراحی رو از آخر آبان شروع نکردیم ،خیلی اذیت شدیم ، بهمون گفته بود که دوترم باید سر پایان نامه باشیم، اما ماهم فکر نمیکردیم استاد به این شکل میخواد اذیت کنه . روزهای آخر مونده به تحویلم از پلان اشکال میگرفت.icon_pf%20(34).gif

با این حال با اون کمر شکستش در روز دفاع دانشگاه اومد و از هممون دفاع کرد، با اینکه قرار بود جداگانه هم هرکدوم از بچه ها دفاع کنن، اما به خاطر شرایطی داشت استادای دیگه هم قبول کردند.

 

گذشت، دستش درد نکنه ، با وضعیتی که داشت ، دانشگاه اومد ، نمرات بالایی به بچه هاش داد ،

اما کاملا معلوم بود چقدر بین استادی که توی یک دانشگاه اسم و رسمی داره تفاوت قائل میشن ، این تفاوت هم به دانشجویان بیشترین ضربرو میزنه...نمونش همون 12_13 بودی که روزهای قبل بچه های اساتید دیگه گرفته بودند..

میگن به فکر نمره نباشین اما.........

hanghead.gif

 

 

گاه نوشته

#5835 _1393.3.7

  • Like 8
لینک به دیدگاه

حال و احوالم یجوریه

یکم دلتنگی

یکم نگران

یکم مشغله هایی که از توان خودم خارج هستند

خدیا قدر آرامشی رو که دارم میدونم شکرت اما بقیه برنامه هامم جور کن تا بدونم با خودم چند چند هستم :ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

نمیدونم چم شده ، تو هفته یکی دوساعت میام بعدش میرم.

یه زمانی اینجا حتی به عنوان وظیفه هم شده برام جذاب و دوست داشتی بود.

هنوزم اون علاقه هست،ولی حتی دیگه مثل سابق سراغی از بچه ها نمیتونم بگیرم،دستم به تایپ نمیره، انگار پشت پی سی نشستن عصبیم میکنه ، همش حسم میگه حالا اگه نباشی چی میشه، هیچی..

حتی انگار تو اس ام اس زدن هم اینطوری شدم..

آیا وجود خالی یه نفر در اینجا همیشه حس میشه؟ چقدر از دوستانی که در این فضا داری بعد از چند ماه سراغی ازت میگیرن؟

 

 

دوباره این فکرارو میندازم بیرون ، به این فکر میکنم،حتی اگر هیچ کدومشون سراغی ازم نگیرن،

 

تک تکشون واسم عزیز هستن.:w16:

امیدوارم از این حس بیرون بیام ،از این بی میلی، از این احساس خستگی.

 

 

:icon_gol: :icon_gol: گاه نوشته#6071 _1393.04.15

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هر وقت اومدی من سراغی ازت میگیرم درسته رفیق نیستیم ولی دوست که هستیم

من هرموقع میبینم چراغ دلت روشنه منم راهنما میزنم و میام حداقل حالتو میپرسم

.....

و اما تنوع مهمه یکم زاویه نگاه متفاوت و یکم دل نامه ....

جور میشه

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...