رفتن به مطلب

روز بارانی


ارسال های توصیه شده

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .

و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . .

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 22
لینک به دیدگاه

میگویم چتر بیاورم ؟ شاید باران ببارد...

 

میگویی .. زود برمیگردیم .. مگر چقدر راه رفتنمان وقت میگیرد؟

 

میگویم بعد از سالها آمده ای .. امده ای که کمی بمانی .. میخواهم تا جایی که میتوانم

 

قدم بزنیم .. برویم تمامی راه های نرفته .. حالا که سکوت شب ...است تا صبح به تمام

 

راههایی برویم که سالهاست بر آنها قدم نگذاشته ایم .. میخواهم بدویم ..

 

میگویی .. باشد میرویم تا خود صبح .. میدویم تا آنجا که بخواهی...

 

میگویم چتر بیاورم ؟.. شاید باران ببارد ...

....

میگویی .... چتر نمیخواهد .. خیال که خیس نمیشود .....

 

 

43264702291475748123.jpg

  • Like 17
لینک به دیدگاه

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

 

از دل من اما

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

آسمان سربی رنگ

 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور

 

وای باران باران

 

پر مرغان نگاهم را شست.

  • Like 15
لینک به دیدگاه

هوا بارانی بود

پشت شیشه ایستاده بودم و به شیشه ی بخارگرفته می نگریستم

از ازدحام کوچه کم میشد

بوی عطر باران روی خاک

چشمها را بستم

یاد آن روز بارانی که باهم بودیم در خاطرم جان گرفت

هوا سرد و بارانی

و وجود ما که از عشق پرحرارت بود

من بودم و تو و دیگر هیچ

دستهای گرمت را بر شانه های تکیده ام احساس کردم

بوی تنت که در عطر باران پیچیده بود...

به خود آمدم

گویی از خوابی طولانی بیدار شدم، چشم گشودم

من بودم و در و دیوار و پنجره و نم باران که بر شیشه میکوبید

و نسیمی که از لای پیجره موهایم را چنگ میزد، یادآور دستانت شد

لبخند و اشک با هم

غم و شادی

عشق و نفرت

گویی دیگر مرزی نمیشناسند

کاش خاطراتت را هم با خود برده بودی

  • Like 13
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...