رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

يادداشتي بر پيرمرد و دريا از ليندا واگنر

برگردان نازي عظيما

اکنون پس از مرگ همينگوي، نقدهاي تازه‌اي که بر آثارش نوشته‌اند، بيش از پيش از اين گفتة گمنام همينگوي پرده بر مي‌دارد که مي‌نويسد: «گاهي فکر مي‌کنم که سبک من بيشتر به کنايه است تا به وضوح. خوانندة من بايد هميشه تخيلش را به کار گيرد تا از باريک‌ترين افکارم غافل نشود.» گفتن از همينگوي کنايه پرداز و شاعر داستان‌ويس آمريکا، به گوش بسياري از خواننده‌گان حرفي تازه است. با اين‌همه اگر او را در دفتر روزنامه Transatlantic Reviewمجسم کنيم که برافروخته در قبال جوش و خروش‌هاي ايماژيستي1-وورتيسيستي2 پاوند و هيجانات امپرسيونيستي فورد بحث و جدل مي‌کند شايد بتوانيم نوشته‌هايش را دقيق‌تر و صحيح‌تر بخوانيم. همانطور که معني کردن شعر خطرناک است، چه هيچ معادل دقيقي براي نشان دادن ايجاز شعر وجود ندارد، پالايش و والايش سطحي آثار همينگوي نيز به گمراهي مي‌انجامد.

 

قصدم آن نيست که به رابطة شاعران ايماژيست و وورتيسيست با همينگوي بپردازم. مي‌دانيم که نويسندة جوان در آغاز شعر مي‌گفت و سپس محتاطانه به نوشتن داستان و قطعات نثرگونه پرداخت که همه در کتاب زمانة ما گرد آمد. به نقل از خود همينگوي، وقتي که کتاب خورشيد باز هم مي‌دمد را شروع کرد «هنوز در نوشتن يک بند در مي‌ماند» زيرا از همان آغاز سخت از ارزش «سرجاي خود گذاشتن کلمات» آگاه و بدان پابند بود. با آن‌که اولين آثارش نيز چون دو کتاب «وداع با اسلحه» و «ناقوس‌ها براي که به صدا در مي‌آيند» در سلسلة شاهکارها درآمد اما هرگز به اين ستايش‌ها دل نسپرد. تنها پس از «پيرمرد و دريا» بود که خستگي ساليانش پايان يافت و به آرامش دست يافت. چنانکه در سال 1952 دربارة داستان سانتياگو نوشت: «گويي سرانجام به آن‌چه سراسر عمر در طلبش رنج برده بودم، دست يافته‌ام.» از همين رو اين مقاله به نهايت خرسندي همينگوي يا رمان غنايي بزرگ مي‌پردازد که بند بندش، از نظر ترکيب، تصوير، کلمات، شخصيت‌ها و طرح، چون موجود زندة کامل واحدي است. همينگوي از شعر آغاز کرد و با شعر انجام يافت و هشيارانه معناي گفتة ديلان تامس را که شعر والا با عشق و مرگ سروکار دارد- به کار بست. پيرمرد و دريا را، چند عشق بزرگ و يک مرگ شرافتمندانه مي‌سازد.

 

ت.س. اليوت در مقدمه‌اي که بر کتاب Nightwood اثر جونا بارنز آورده، مي‌گويد: «چنان رمان خوبي است که تنها با حساسيت‌هاي شاعرانه مي‌توان آن را دريافت. نثري که در اوج زندگيست، از خوانندة خود چنان انتظاري دارد که برآوردنش از خوانندة معمولي ساخته نيست» در داستان‌هاي همينگوي چون اشعار ايماژيستي که ده سال پيش‌تر مي‌سرود، هر کلمه حساب شده است. همينگوي سال‌ها قبل از آن‌که در نظرية پيدا و پنهان خود به کمال رسد، آن را تجربه مي‌کرد. اما شايد بيشترين توجهش معطوف چند پهلو ساختن کلمات بود. و بي‌گمان در اين راه، دوستي‌اش با گرترود استين کم اثرتر از ستايشي که نسبت به پاوند و جويس داشت، نبود.

 

براي دريافت ارزش هر کلمه، نويسنده ناگزير از خلق کانوني متحرک و روان در ذهن خويش است. ادبيات هرگز تصوري راکد نيست. بايد قدر فعل را شناخت و از صفت کار کشيد. ايماژيست‌ها اين نظريات را اصول اوليه مکتب خويش کردند و بعدها آزمون‌هاي پاوند برروي پندارنگاري‌هاي چيني، نيز ماية جلب نظرشان شد. همينگوي در پيرمرد و دريا، اصل نوشتن سيال را به نحوي دوگانه پياده کرد. با وجود آن‌که بيشتر کتاب توصيفي است، اما تعداد افعال بسيار و صفات سخت نادر است. يا در معني وسيع‌تر، تلاش سانتياگو تلاشي پوياست. شوق و تحرک هميشه هست، حتي در حرکت ستارگان. عنوان پيشين کتاب: «درياي زنده »خود گوياي اين معني و منشا اين گفتة غرور آميز همينگوي است که «احساس را از عمل پديد آوردم.» اگر سانتياگو اين همه شکيبا نبود، هرگز چنان دور نمي‌رفت. اگر به ماهي احترام نمي‌گذاشت، نخ قلاب را پاره مي‌کرد و باز مي‌گشت، و اگر به آن عشق نمي‌ورزيد هرگز براي نجات کوچکترين قطعة بدن ماهي چنان شجاعانه نمي‌جنگيد. هر يک از اعمال سانتياگو، چون هر کلمة کتاب، مبين مفهومي است. گفت و گوي او با دست چپش، يادآور زنده‌اي از اهميت هر حالت و هر حرکت است.

 

همينگوي با تاکيد بر اقدام فوري، راه ايماژيست‌ها را مي‌رود و هم مهاري بر احساسات بيهوده‌اي که انتخاب چنين قهرماني برخواهد انگيخت، مي‌زند. سانتياگو مظهر رنج است و تنهاست. جز پسري بيگانه کسي را ندارد. و فقير، نا‌ آرام، بدشانس و پير است. اما همينگوي او را در رديف بچه شيرهاي شيطان مي‌آورد و تصوير او در ذهن ما مغرور و شجاع مي‌شود.

(به نقل از پاوند، شاعر بر واکنش‌هاي خوانندگان خويش تسلطي اندک دارد که دست روزنامه نويس از آن نيز خالي است.)

 

از جمله دشوارترين عقايد ايماژيستي آن است که نويسنده بايد بدون هيچ دخالتي ازجانب خويش بر خواننده تسلط يابد. نويسنده تنها عرضه مي‌کند. تنها داستان مي‌گويد. اما تسلط‌اش را با انتخاب جزئيات به عمل در مي‌آورد. پاوند در مقالة خويش دربارة جويس که در سال 1914 نوشته است، خطرات رئاليسم و امپرسيونيسم را چنين گوشزد مي‌کند: «بين جزئيات بيهوده و نامربوط مرزي است مشخص، دوست امپرسيونيست من ساعت‌ها در باب ايجاد حالت و تاثير بر خواننده با من سخن مي‌گويد و در اين راه بر بسياري از جزئيات بيهوده صحه مي‌گذارد که نامربوط نيست اما کسالت مي‌آورد...[جويس] با گزينش پر وسواس و سختگيرانه و با حذف همة جزئيات بيهوده، از نويسندگان امپرسيونيست پيشي مي‌گيرد.»

 

مختصر آن‌که به نظر پاوند هر کسي مي‌تواند جزئيات نامربوط را تشخيص دهد اما تنها صنعتگر توانا و هنرمند است که مرز بين جزئيات لازم و سطحي را مي‌شناسد. اينجا مساله هم کمي و هم کيفي مي‌شود:

 

«زماني تصوير رنگ و رو رفتة زنش هم روي ديوار بود اما پيرمرد که با ديدنش تنهايي را بيشتر حس مي‌کرد، آن را برداشته بود و گوشة کشو زير پيراهن تميزش گذاشته بود.»

خواننده به سرعت از توصيف‌ها مي‌گذرد- يک تصوير، با کمي آب و رنگ، ستايشي عظيم از عشق پيرمرد است و سپس با حذف تصوير، همينگوي غم مي‌آفريند و بعد فقر سانياگو مجسم مي‌شود. معرفه آوردن کشو (با حرف تعريف) نشان دهندة تنها کشوي اوست همانطور که آوردن پيراهن به صورت مفرد، حاکي از آن است که پيرمرد جز همان پيراهن و پيراهن تنش، پيرهن ديگري ندارد. به اين ترتيب همينگوي با يک جمله عواطف و فقر پيرمرد را منتقل مي‌کند.

 

نظير همين وسواس در ذکر جزئيات، هنگام ماهي گرفتن پيرمرد بارزتر است. بسياري از بندهاي کتاب به اين نحو ساخته شده است: 1) عبارت بلند روايتي، و بعد 2) گرد آوردن جزئيات کمکي، و بالاخره 3) عبارتي که جان کلام را بيان مي‌کند که بدون آن، همة بند، جز مفهومي عيني نيست. وقتي سانتياگو به قلابش طعمه مي‌زند جاي هيچ شک و سوالي بر سر مهارت خود باقي نمي‌گذارد. «پيش از آنکه کاملا صبح شود پيرمرد طعمه‌هايش را در آب انداخته بود و قايق را به دست جريان سپرده بود. يکي از طعمه‌ها هفتاد و دومتر پايين رفته بود. دومي سي و پنج متر و سومي و چهارمي تا صدوهشتاد و دويست و بيست و پنج متر در عمق آبي آب پايين رفته بودند. طعمه‌ها سرازير آويزان بودند و ميلة قلاب توي طعمة ماهي‌ها فرو رفته بود و محکم شده بود و تمامي نوک و خميدگي سوزن قلاب را ساردين تازه پوشانده بود. سوزن قلاب از يک چشم ساردين‌ها فرو رفته بود و از چشم ديگرشان درآمده بود. چنانکه روي نوک سوزن فولادين نيمتاجي از گل درست شده بود. هيچ جاي قلاب نبود که براي يک ماهي بزرگ خوشبو و خوشمزه نباشد.»

منظور نهايي که از صفتي چون خوشبو و خوشمزه بر مي‌آيد با آن‌که به طعمه بر‌مي‌گردد اما خواننده را هيچ متعجب نمي‌کند، چه يکي دو سطر بالاتر همينگوي کلمات محکم، تازه و به خصوص نيمتاج گل را براي آن به کار برده بود. به اين ترتيب خواننده برتمامي اموري که بر سانتياگو مي‌گذرد ناظر است. ماهي‌ها تر و تازه‌اند و کار ماهي‌گيري به انجام مناسک مانند است.

 

همينگوي با ايجازي شعرگونه مکرر به صنايع لفظي مي‌پردازد که اکثراً سلسله‌وار مي‌آيند تا به توصيف‌هاي ظاهرا ساده‌اش معني ديگري ببخشند. اولين تصوير سانتياگو تا حد زيادي از چنين تصاوير پيوسته‌اي مايه گرفته است. ابتدا بادبان وصله‌دارش را مي‌بينيم که وقتي بسته است «به پرچم شکسته ابدي» مي‌ماند. و سپس پينه‌هاي دست‌هاي سانتياگو را مي‌بينيم که «به کهنگي شيارهاي برهوت بي‌ماهي» مانند است. شکست خورده، بي‌ماهي، تصاويري از سانتياگو هستند که خواننده را بسرعت در يک جهت پيش مي‌برند تا آن‌که به چشمان سانتياگو مي‌رسيم: «پيرمرد همه چيزش پير بود مگر چشمانش که به رنگ دريا بود و شاد و شکست ناپذير» تشابه با دريا همراه با تضاد مستقيم «شکست ناپذير» لحني را که خواست همينگوي است به‌وجود مي‌آورد. اما واقعيات نيز وجود دارند و کمال سانتياگو نه به سبب واقعيات موجود، که بخاطر روح اوست.

تامل در نثر پيرمرد و دريا به کشف وحدت موزوني که ويليام گس3 از آن در مقالة خود دربارة گرترود استين ياد مي‌کند: «موفقيت او [اوستين] در ايجاد وحدت بين انديشه و احساس، و معني و حرکت لفظ، نشان مي‌داد که وزن نيمي از نثر است و بدون کراهت تقليد به آن قدرت شعري مي‌بخشيد... گاه نثرش را با روش‌هاي خاص صورت غنايي مي‌دهد.»

 

همچنان‌که از تجارب زباني و لفظي همينگوي در اولين کتاب‌هايش بر مي‌آيد، نويسنده اين وحدت موزون را جزة جدايي‌ناپذيري از تاثير کلي کتاب مي‌پندارد. وزن «خورشيد باز هم مي‌دمد» ناگهاني و موجز است و وزن «ناقوس‌ها براي که به صدا در مي‌آيند» نرم و ملايم با جمله‌هاي طولاني. اگر همينگوي مي‌کوشد از زبان اسپانيايي خاصه در مورد ضماير شخصي، استفاده کند به‌خاطر رسيدن به خاصيت اسپانيايي‌ها است. آرامش سانتياگو، آهنگ پيرمرد و دريا را در بيان، کند، محتاط، و به ظاهر سادة آن تعيين مي‌کند.

آن‌جا که همينگوي از طعمه‌هاي سانتياگو حرف مي‌زند، شگرد ويژه‌اش در ساخت ترکيبي جملات، خاصه در کاربرد «و» ربط مجسم مي‌شود. در ساده‌ترين حالات، ترکيب دو جمله با «و» مبين آن است که هيچ رابطة قياسي و استدلالي بين دو عبارت وجود ندارد. «او پيرمردي بود که تنها با قايقي در گلف استريم ماهي مي‌گرفت و هشتاد و چهار روز مي‌گذشت که هيچ ماهي نگرفته بود.» بخاطر تنهايي‌اش نيست که ماهي نگرفته است. نقل سادة واقعه همة ماجرا را بي‌هيچ تعليل و تقصيري نشان مي‌دهد.

 

در پرداخت شرايط عاطفي‌تر نيز همينگوي همين لحن عيني را پيش مي‌گيرد «پيرمرد به پسرک ماهي گرفتن آموخته بود و پسرک به او مهر مي‌ورزيد.» شايد قسمتي از علاق پسرک به سانتياگو مديون يادگرفتن ماهي‌گيري از او باشد اما همينگوي نه به قصد سهل گيري اين رابطه، بلکه براي آن‌که نتيجه گيري را بر عهدة ذهن خواننده بگذارد، از ترکيب اين دو عبارت استفاده مي‌کند. به اين ترتيب، به سبب ايجاز آشکار، ساخت جمله کنايي مي‌شود.

 

گاه و بيگاه بعضي از اين عبارات ترکيبي دست به دست هم مي‌دهند تا تاثير جملة اول را بر خواننده تقويت کنند. هنگامي که سانتياگو و مانولين به آبجو خوردن مي‌پردازند، همينگوي فضاي دهکدة ماهي‌گيران را در دو جملة به هم پيوسته توصيف مي‌کند: «آن دو در کافه نشستند و بيشتر ماهي‌گيران پيرمرد را دست مي‌انداختند و پيرمرد از جا در نمي‌رفت. بقيه که پيرتر بودند، نگاهش مي‌کردند و غمگين مي‌شدند.»

 

عصباني نشدن سانتياگو تا حدودي دو پهلوست. آيا شکست است يا بي‌تفاوتي و يا به آرامشي فراتر از فهم ما، به عمق و وسعت شکيبايي دست يافته است؟ جملة بعدي نشان مي‌دهد که همينگوي قصد برداشت آخر را دارد.

 

از يک‌سو مي‌توان به تک‌تک کلمات و جمله‌ها نگريست و گفت: «بله، اين همينگوي واقعي است» يا «چه جملة روشني» و يا «سادة ساده است» و يا «بهترين آرايه را دارد». اما از سوي ديگر و براي ايجاد تاثير بيشتر بايد به مجموعة اين جملات در قطعات طولاني‌تر نگريست تا به سرشاري و غناي حيرت‌انگيز آن دست يافت. در قطعة مربوط به گفت‌وگوي بين مانولين و سانتياگو، در ميان جزئيات معمولي مربوط به دهکده و کار ماهي‌گيري، از قدمت رابطة آنان، عشق کنوني‌شان به يک‌ديگر و تاثيري که اين عشق بر سانتياگو دارد سخن مي‌گويد.

 

«- اولين باري که مرا سوار قايق کردي چند سالم بود؟

- پنج سال. يادت مي‌اد وقتي که آن ماهي کت و کلفت را کشيديم توي قايق و ماهي انگار مي‌خواست قايق را لت و پار کند و تو داشتي از ترس زهره ترک مي‌شدي؟

- آره. آن شرق شرق کوبيدن دم و شکستن لبة قايق و صداي کوفتن و کوفتن يادم مي‌آيد. و تو که مرا انداختي رو سينة قايق روي گلوله‌هاي خيس طناب و من که حس کردم تمام قايق دارد مي‌لرزد و صداي کوبيدنت بر ماهي که مثل انداختن يک درخت بود و بوي خوش خون که همه جايم را گرفته بود. اين‌ها همه را به يادم دارم.

- واقعاً به ياد داري يا همه را از من شنيده‌اي؟

- از آن روز که يک‌ديگر را ديده‌ايم تا به حال همه چيز را به ياد دارم.

پيرمرد با چشمان آفتاب سوختة مطمئن پرمهرش به پسر نگاه کرد و گفت: اگر پسر من بودي تو را بر مي‌داشتم و مي‌بردم و با يک‌ديگر دل به دريا مي‌زديم. ولي حالا مال پدرتي و مال مادرتي و توي يک قايق خوش شانسي.

- بروم ساردين بگيرم؟ جايي چهار تا طعمه سراغ دارم.

- من خودم چندتا از امروز زياد آورده‌ام. گذاشته‌ام لاي نمک توي قوطي.

- چهار تا تر و تازه برايت مي‌آورم.

پيرمرد گفت: فقط يکي. اميد و ايمان پيرمرد هرگز از کف نرفته بود. اما اکنون داشت جان تازه مي‌گرفت. مثل وقتي که نسيم مي‌وزيد.»

 

در خاطره گويي نسبتا طولاني مانولين از ماهي، نثر فعال همينگوي از اسامي مصدر استفاده مي‌کند، اما مهمتر از همه برداشت شادمانه‌اي است که از خاطرات پسرک دست مي‌دهد. «کوفتن» سانتياگو بر مغز ماهي در نظر پسرک چون «قطع کردن يک درخت» طبيعي است و بوي سنگين خون در نظرش خوش است. چنين واکنشي از يک پسر پنج‌ساله در مقابل صحنه‌اي چنان ترسناک و خون‌آلود فقط نشانة اعتماد او به سانتياگو است. همينگوي با توصيف «چشمان آفتاب سوختة مطمئن پرمهر» پيرمرد دليلي ديگر بر اطمينان‌بخش بودن او مي‌آورد و سپس پيش مي‌رود تا در آخرين تصوير، نيروي عشق مانولين را به نوبة خود در پيرمرد نمايش دهد. در خلال اين بخش، با آن‌که بيشتر گفت‌وگو از زبان مانولين است، اما همينگوي با دادن تصاويري از سانتياگو، مدام پيرمرد را جلوي چشم ما مي‌آورد. و به مدد لحني که از تصاوير طبيعي مايه مي‌گيرد، برتاثير «دريا بودن» سانتياگو، و چون دريا پير و مغرور و غريب و شکست ناپذير بودنش مي‌افزايد.

 

رابطة مانولين و سانتياگو سخت نافذ است و عميقاً بر احساسات تاثير مي‌گذارد. که پسرک تنها در يک پنجم کتاب، نوزده صفحة اول و پنج صفحة آخر، ديده مي‌شود. ساخت کتاب در اين‌جا شبيه «خورشيد باز هم مي‌دمد» است که جيک4 و بيرت5 تنها در دو فصل اول و سوم با هم‌اند. با وجود اين، همة تنهايي سانتياگو را فکر پسرک پر مي‌کند و در مغزش فکر پسرک چون ترجيع بندي تکرار مي‌شود.

 

با «کاش پسر اين‌جا پيش‌ام بود» شروع مي‌شود، و به صورت «اگر پسرک اين‌جا بود» در مي‌آيد و بالاخره آن‌جا که طناب‌ها دست پيرمرد را مي‌برند، با سه بار تکرار کردن، آن را به اوج خود مي‌رساند. «اگر پسرک بود طناب‌ها را خيس مي‌کرد، آره اگر پسرک بود. اگر پسرک بود.»

 

سانتياگو براي خواندن دعاهايش وقت ندارد و در معاملة مسخره‌اي که با خدا مي‌کند، اين را به او مي‌گويد، اما انديشيدنش به مانولين به اوج خود مي‌رسد و با توجه به ساختمان و ترکيب کتاب جانشين دعاهايي مي‌شود که کسان ديگر در چنين مواقعي مي‌کنند.

 

تاثيري که همينگوي از مانولين به منزلة تنها اميد و تنها عشق سانتياگو مي‌آفريند با قصد و آگاهي کامل است، و هنگام کشتن ماهي نيز بار ديگر از آن اطمينان مي‌يابيم. «فکر کرد: " به علاوه هر چيزي به نوعي چيز ديگري را مي‌کشد. ماهي‌گيري هم مرا مي‌کشد. درست همانطور که زنده نگاهم مي‌دارد." و فکر کرد: "اما پسرک مرا زنده نگه مي‌دارد. نبايد زياد خودم را گول بزنم."»

 

با در آميختن ساخت قبلي و تصاوير فوري، همينگوي اين رابطة عاشقانه پر وسعت و دامنه دار را، از همة داستان‌هاي ديگرش پذيرفتني‌تر مي‌سازد. وقتي مانولين مي‌گويد: «از آن روز که يک‌ديگر را ديده‌ايم تا به حال، همه چيز يادم هست.» ما نيز چون سانتياگو اغراق او را، شاهدي بر عشق و از خودگذشته‌گي‌اش به سانتياگو مي‌پنداريم. آمادگي او براي چانه‌زدن، گدايي‌کردن، دزديدن غذا و وسايل براي پيرمرد و گوش ندادنش به حرف پدر و مادر، شاهد ديگري بر اين رابطة سراپا ايثار است. همينگوي عشق را همانا ايثار مي‌داند و شباهت‌هاي بين فداکاري‌هاي مانولين براي سانتياگو، با از خودگذشتگي ماريا نسبت به جوردن، حتا در مقياسي وسيع‌تر ايثار رناتا در مورد کنت‌ول، اين معني را آشکار مي‌کند. گذشته از ***، اکثر اين روابط برمبناي حرمت نهادن جواني به فرزانگي پرشکيب پيري است. رابطة بين مانولين و سانتياگو بيش از همه به رابطة جيک و برت شباهت دارد. جيک نيز، عاري از هرگونه تمناي جنسي، آرزو دارد که براي شادماني برت، از هيچ چيز فروگذار نکند و اگر اين اولين داستان بلند همينگوي جاي واقعي خود را باز نکرد به سبب آن بود که جامعه، براي گاوبازان کمتر از فنجان‌هاي قهوه ارج قائل است.

 

مانولين مي‌خواهد که سانتياگو در نهايت خوشبختي باشد. هيچ رقابت و حسادتي بين دو قابق ماهي‌گيري نيست. از موقعيت خود نزد پيرمرد آگاه و مطمئن است وهيچ ترس و تصنعي در کار نيست. بهترين گواه اين تصنعي نبودن داستاني است که آن دو براي برنج زرد و ماهي ساخته‌اند. تنها عاشقان صادق يک دل‌اند که مي‌توانند شوخي کنند (همچنان‌که سانتياگو با خدا شوخي مي‌کند.) چنين صحنه‌هايي هستند که فضاي آرام و اطمينان بخش داستان را مي‌آفرينند. همينگوي نيز، همچون شکسپير در توفان، در گيرو دار اين مبارزة مرگ و زندگي که بنياد اصلي کتاب است، ارزش طنز و شوخي را دريافته است. و بجا از آن استفاده مي‌کند. افکار پيرمرد در مورد زائده استخواني در پاشنة پاي «جودي‌ماجيو» و اعجاب کودکانة او، در يکي از رفيع‌ترين اوج‌هاي داستان به سراغش مي‌آيد. و گفت‌وگوي خنده‌دار سانتياگو و مانولين دربارة ترس، آن رگة شوخ‌طبعي هميشگي همينگوي را در ذهن خوانندة آشنا بيدار مي‌کند. با تعقيب ردپاي ترس وسواسي رابرت جوردن که نشانة مردانگي اوست تا نظريات ريشخند آميز سانتياگو دربارة تيم بيس‌بال شاهد پختگي تدريجي همينگوي خواهيم شد.

 

« - من مي‌گويم تيم يانکي‌ها محال‌ست ببازد.

- ولي من از دستة سرخپوست‌هاي کليولند مي‌ترسم

- به يانکي‌ها ايمان داشته باش پسرم. به دي‌ماجيوي بزرگ فکر کن.

- من، هم از دستة سرخپوست‌هاي کليولند مي‌ترسم، هم از ببرهاي ديترويت.

- هواي خودت را داشته باش. و گرنه يک‌وقت مي‌بيني داري از پيراهن قرمزهاي سين‌سيناتي و جوراب‌سفيدهاي شيکاگو هم مي‌ترسي.»

 

سانتياگو به همراه مانولين که نقش شاگرد او را دارد از گيرو دارهاي ذهن بشر معمولي درباب نيستي و مرگ فراتر مي‌رود، و از همين رو چنان «غريب» و چنان مصمم است. با وجود اين همينگوي براي آن‌که به شخصيت سانتياگو واقعيت ببخشد، از جزئيات فراوان استفاده مي‌کند. پيرمرد مي‌داند که بايد به ماهي «حقه» بزند چه ديگر نيروي جوانيش را ندارد. و از آن‌جا‌که «خيلي دور» رفته بود تقديرش را واقع‌بينانه مي‌پذيرد. ماهي –با آن‌که خود مقولة محال است- اما گرفتنش محال نيست؛ تنها سالم به مقصد رساندن ماهي از چنان مسافت بعيدي، محال است.

 

سانتياگو وجوه مشترک بسياري با بهترين قهرمانان همينگوي يعني جيک بارنز و رابرت جوردن دارد. او نيز به محدوديت آرزوهاي انسان و به غير ممکن بي‌اعتقاد است. در اواسط کتاب به تصوير مرکزي داستان مي‌رسيم که سانتياگو متحير از عظمت ماهي به «شانس» بشر مي‌انديشد: «تا حالا چنين ماهي‌اي نه ديده و نه شنيده بودم. ولي بايد بکشمش. جاي شکرش باقيست که مجبور نيستم ستاره‌ها را بکشم. فکر کرد: "فکرش را بکن، اگر قرار بود هر روز آدم مجبور باشد ماه را بکشد چه مي‌شد؟ خوب ماه فرار مي‌کرد. اما فکرش را بکن که قرار بود هر روز آدم مجبور باشد خورشيد را بکشد." فکر کرد: "شانس آورديم که اينطور نشد."»

در اين‌جا وقتي که سانتياگو تمام شب را با عضلات منقبض در سرماي قايق نشسته است، همينگوي براهميت انصراف خاطر تاکيد مي‌کند که ما خود نيز در حوادث عادي زندگي دچاريم: «گوني از سايش نخ بر پشتش جلوگيري مي‌کرد و پيرمرد راهي پيدا کرده بود که بتواند راحت‌تر به ديوار قايق تکيه دهد و با آن‌که وضعيت تازه فقط کمي تحمل پذير شده بود اما به نظر پيرمرد نسبتاً راحت مي‌نمود.»

 

اين را نبايد حمل بر خوش‌بيني کنيم. بينش سانتياگو، رواقي محض است که گه‌گاه با اميدي زنده و روينده در مي‌آميزد. خود تاثيري شگفت به‌جا مي‌نهد که تغيير نظرگاه نويسنده نيز به آن شدت مي‌بخشد. از نام گذاري بر فلسفة سانتياگو، به کلي‌گرايي، و از آن‌جا به دسته بندي قهرمانان همينگوي کشانده مي‌شويم. و سپس در مي‌يابيم که چقدر خودکشي در نوشته‌هاي او ناچيز و بي‌قدر است حال آن‌که هميشه لحظه‌اي هست که قهرمان همينگوي لااقل براي يک‌بار در زندگي خود حق دارد به تفکر و تامل در اين باب بپردازد. از دشواري‌هاي شناختن جيک بارنز آگاهي اندکي هست که از احساسات واقعي او داريم؛ که علت آن به‌کار بردن ضمير اول شخص و بيان موجز و سرکش روايت‌گر است. همينگوي به هنگام نوشتن پيرمرد و دريا ديگر آموخته بود که چگونه ميان اول شخص و ديگران آسان بلغزد (و گفت‌وگوهاي دو نفري را براي رازگويي‌هاي ضروري‌تر بگذارد)، و هم در لحظات دشوار به کمک خواننده بشتابد. پيش از آن‌که بخواهد حرف‌هاي سانتياگو را در باب آرام گرفتن دردهايش به ما بباوراند، مي‌خواهد که واقعيت و ماهيت درد او را نشان دهد. و چند صفحه قبل از آن‌که ما را به سوي قطعة مربوط به ماه و خورشيد بلغزاند، با دادن تصويري اجمالي، موقعيت سانتياگو را، که جز باد به دستش نمانده، در ذهن ما متبلور و درخشان مي‌سازد:

 

«پيرمرد در زندگي‌اش ماهي‌هاي بزرگ، فراوان ديده بود. ماهي‌هايي سنگين‌تر از پانصد کيلو. تا به حال دو تا از آن‌ها را هم گرفته بود. ولي نه به تنهايي. و حالا، تنها و دور از ديدرس ساحل، به بزرگترين ماهي‌اي که در عمرش ديده بود و شنيده بود گره خورده بود و دست چپش چون چنگال بستة عقاب بود.»

 

پس از اين قسمت به زودي به يکي از فلش بک‌هاي معدود کتاب مي‌رسيم. که در آن سانتياگو به ياد زور ورزي‌اش با قوي‌ترين مرد عرشه مي‌افتد. يک شب و يک روز با هم زورآزمايي کرده بودند و بي‌هيچ علت عقلاني، سانتياگو پيروز شده بود. بدين گونه همينگوي مي‌فهماند که قدرت روحي مي‌تواند انسان را تا دور دست‌ها ببرد. اما نمي‌تواند بر همه چيز پيروز شود.

 

سانتياگو هرگز شکست نمي‌خورد. همينگوي نيز همين را مي‌گويد «ولي انسان براي شکست آفريده نشده. انسان ممکن است نابود شود اما شکست نمي‌خورد.» آنچه در اين داستان تازگي دارد، دعوت صريح به انديشيدن است. برخلاف اخطارهايي که بارنز، هنري، مورگان، جوردن، تامس هودسون و کنت‌ول، براي فکر نکردن به خود مي‌دهند، زيرا که از ديد ما هملت‌ وار از عمل وحشت دارند، سانتياگو با نهايت هشياري مي‌پذيرد که «بايد فکر کنم...اين تنها چيزيست که برايم مانده.» به جاي سلاح‌هايي که از دست داده، سلاح مي‌سازد و بعد تکرار مي‌کند: «فکر کن با چيزهايي که داري چه مي‌تواني بکني.» در اين ترکيب انديشه و عمل، سانتياگو مانند جوردن با نهايت قدرتش از آنچه ندارد و اميد داشتنش نيز وجود ندارد نمي‌انديشد. درون‌ماية همينگوي در نوشته‌هايش چندان تغييري نيافته است اما روش بيان آن در جهت سرراستي و تاکيد بيشتر بر تاثيرنهايي منحرف شده است. آخرين قسمت پيرمرد و دريا آموزنده‌ترين نوشتة همينگوي است.

 

در داستان تامس هودسون نظير همين شکيبايي ديده مي‌شود. هودسون با از دست دادن سه پسرش نوع ديگري از شکيبايي را تجربه مي‌کند. عذاب دل به جاي آزار جسم. هودسون زندگي را يک سلسه تجربه مي‌داند و به خود مي‌گويد که «اگر از اين تجربه به تجربة ديگر و تجربة ديگر برسيم.» همه چيز روبراه خواهد بود. موقعيتش را چنين تفسير مي‌کند «درست فکر کن. پسرت را از دست داده‌اي. عشقت را از دست داده‌اي. شرفت مدت‌هاست که از دست رفته. اما به وظيفه‌ات عمل کن.»

 

باز همينگوي مردي را نشان مي‌دهد که عشق را –چون سانتياگو- شناخته است اما اکنون ديگر برايش چيزي از آن نمانده است. (اولين قسمت کتاب شرح فداکاري‌هاي هودسون براي پسرانش و دلتنگي‌هاي او در غيبت آنان است). کتاب با وجود بعضي سستي‌ها و ناتمام بودنش، بررسي سيالي از واماندگي بشر است. هم‌چنان‌که قسمت‌هايي از ماهي سانتياگو را کوسه‌ها مي‌برند، هودسون نيز رفته‌رفته قسمت‌هايي از زندگي‌اش را از دست مي‌دهد تا سرانجام چنان‌که از حرکاتش در صحنه «شطرنج» بر‌مي‌آيد، زندگي‌اش بي‌معني مي‌شود. با اعمالش نشان مي‌دهد که انجام وظيفه تنها چيزي است که برايش مانده است. (وقتي که هودسون در يکي از بدبياري‌هاي بي‌دليلش زخمي مي‌شود، به تابلو‌هايش چنين فکر مي‌کند: «زندگي انسان در قبال کارش چيز بي‌ارزشي است» اما ديگر براي چنين تفکري سخت دير شده است.)

 

ارتباط عاطفي اين همه نوشته‌ها که با مسامحه مي‌توان همه را «رمان دريايي» دانست با پيرمرد و دريا آشکار است. در جايي که هودسون انديشناکِ عشق خود به پسران و نخستين همسرش است، سانتياگو، مانولين را دارد. گفت و گويي تقريبا خاموشي که بين هودسون و پسرانش جريان دارد (جز آن‌جا که تام به ياد خاطرات خوش گذشته‌اش از پاريس مي‌افتد) در مقايسه با بيان صريح و سرراست مانولين و سانتياگو، مطنطن و تکليف‌آميز مي‌نمايد. ولي اين شخصيت‌ها ساده‌ترند و بيان موجزشان در کردارشان محو شده است. در «جزيره‌ها» آدم‌ها به قدري زيادند که پرداختن به يکايک آنها دشوار است. اين شايد به موقعيت در آوردنش بسي مشکل‌تر از رابطة دوبه‌دوي پسرک و پيرمرد در پيرمرد و درياست. فقط يک‌بار در «جزيره‌ها» همينگوي به چنين تمرکزي دست مي‌يابد و آن هنگامي است که ديويد ماهي را به ساحل مي‌کشد و به خاک مي‌اندازد. در اين‌جا نيز کار همينگوي معني‌دار است: فقط بر چند شخصيت متمرکز شده است (و پاکيزه‌تر از همه چهرة هودسون را که برکنار اما اسير حوادث است ترسيم کرده‌است) و صحنه به‌سرعت تغيير مي‌کند. واکنش ديويد در برابر ماهي‌اش، مانند احساس پيرمرد به مانولين، نيرومند است. دست و پاي او هم مجروح است، او هم احساس وحدت با ماهي دارد، او هم خاموش و سردرگريبان است، او هم به ماهي مهر مي‌ورزد. سيماي پسرک، در نهايت از سيماي سانتياگو کم‌رنگ‌تر است. زيرا ديگران مدام دخالت مي‌کنند و همچنين همينگوي براي بيان واکنش‌هاي او، روايت غايبانة سوم شخص دارد.

 

در «جزيره‌ها» نيز تجربة ماهي‌گيري، قبل از هر چيز نوعي آشنا سازي و مقدمه چيني است و ما را در ديدن نگراني‌هايي که هودسون از بابت پسرانش دارد، بيناتر مي‌کند. اين نگراني در داستان خيلي زود بيان مي‌شود ولي سرانجام آشکار مي‌شود که بي‌دليل نبوده است. اين صحنه با رهيدن ماهي از قلاب پايان مي‌گيرد. در پيرمرد و دريا، با گستردگي بيشتر داستان، و با نشان دادن هيجان گرفتن ماهي، مبارزه کردن با او، و چيره شدن بر او، همينگوي تاب و طاقت انسان را باز مي‌نمايد.

 

(چنانکه در «جزيره‌ها» در دو قسمت متوالي داستان، همين حقيقت بر هودسون مکشوف مي‌شود) همينگوي با جابه‌جا کردن نقطة تاکيد و تمرکز داستان از گرفتن ماهي به ماندن با ماهي، ماهيت داستان را دگرگون مي‌کند. در سراسر پيرمرد و دريا کردار و کنش سانتياگو را همان چيزي نشان مي‌دهد که در حد انساني‌اش مي‌بايست انجام دهد تا بدان‌جا که بي‌هيچ‌گونه سلاح در انتظار رسيدن آخرين کوسه بماند و بينديشد «انسان در دل تاريکي و بدون اسلحه در مقابلشان چه مي‌تواند يکند؟»

 

بعضي از منتقدان مخمصه‌اي را که همينگوي قهرمانش را با آن روبرو مي‌کند، مخمصة اگزيستانسياليستي دانسته‌اند ولي تمامي موقعيت چه شباهت غريبي با يکي از صحنه‌هاي تسخيرنا پذير فاکنر دارد که بايارد سارتوريس6 مي‌پرسد: «پدر، در کوه و کمر چگونه مي‌جنگي؟» و ندا مي‌آيد: «تو نمي‌جنگي، ناگزير از جنگيدني». فاکنر داستان پيرمرد و دريا را تحسين مي‌کرد؛ چه اين نخستين داستاني بود که همينگوي در سي‌سال از نويسندگي‌اش نوشته بود و قهرمان داستان تا پايان نيفتاده و زنده مانده بود.

تصفيه‌اي که در مبارزة محتوم سانتياگو نهفته است، خواننده را به ياد تراژدي‌هاي يونان مي‌اندازد. تمرکز شديد تراژدي‌هاي قديم در اين‌جا هم، در محدود بودن شخصيت‌ها به سه نفر، و صحنة تقريبا يگانة عمل (دهکده، دريا، دهکده)، وحدت زمان سه روزه که با وحدت عمل مناسب است و محتوم بودن عمل يکه و يگانه، همه همان‌ست. اين داستان چنان يکپارچه است که در هم فشردگي زماني‌اش، گاه طنز آميز مي‌نمايد. في‌المثل وقتي که سانتياگو طناب مي‌کشد همينگوي مي‌نويسد: «فکر کرد: "همين کارش را مي‌سازد. براي هميشه که نمي‌تواند به اين کارش ادامه بدهد." اما چهار ساعت گذشته بود و ماهي هنوز يکسره به آن سر دريا شنا مي‌کرد.»

 

وقتي که آگاهي از زمان را با آگاهي نادرست پيرمرد قرينه مي‌سازد، از واقعيت پيروي نمي‌کند و پيشاپيش، واهي بودن بسياري از انتظارات سانتياگو را نشان مي‌دهد. و بار ديگربه ياد تز همينگوي مي‌افتيم: حتا بزرگترين انسان‌ها، بندرت مي‌توانند بر محيط خود چيره شوند.

 

در سراسر تاروپود اين داستان، همينگوي اين انديشه را دميده است. 59 صفحه طول مي‌کشد تا سانتياگو ماهي را بگيرد و فقط در 17 صفحه آن را از دست مي‌دهد و به کوسه‌ها وا مي‌نهد؛ تمرکز اصلي داستان حتا از نظر فضا و توصيفات، بر دل نهادن خود خواستة سانتياگو به خطر است. براي نخستين بار در بيست‌سال داستان نويسي همينگوي، قهرمان داستان زير بار نظم و دستور نمي‌رود. (چنانکه هودسون در قسمتي از داستاني که بلافاصله پس از پيرمرد و دريا نوشته شده مي‌گويد: «خيلي از حال و روز تو بدتر هم پيدا مي‌شود.») سانتياگو نمي‌تواند از دست قواي فوق طبيعي بنالد. مگر از آخرين تقدير انسان که او را به سوي سرنوشت ويژه‌اش مي‌راند. سانتياگو مانند جيک‌بارنز فقط در قبال خودش و آرمان‌هايش احساس وظيفه مي‌کند و همين است که فقط کساني که او را به خوبي مي‌شناسند و عميقا درکش مي‌کنند مي‌توانند رفتارش را داوري کنند. همين است که همينگوي داستانش را با واکنش‌هايي که مانولين در برابر تجارب پيرمرد چه در حرف و چه در عمل نشان مي‌دهد، به پايان مي‌برد: گريه کردن پسرک، گرم نگه‌داشتن قهوة پيرمرد و پاسداريش هنگامي که پيرمرد مي‌خوابد.

 

پايان پيرمرد و دريا، به تماميت داستان کمال مي‌بخشد. وهيچ گونه گريز عمدي در تشبيه پيرمرد به عيساي مصلوب ندارد که پيرمرد را وا مي‌دارد دکل قايق(= صليب) را تا بالاي تپه ببرد و سپس با سر در بستر بغلتد -که از پا در آمدن انسان وامانده‌اي را نشان مي‌دهد نه به بستر رفتن را. بايد به کساني که ده صفحة آخر کتاب را نشانة نماد سازي همينگوي از مسيح مي‌دانند خاطر نشان کرد که همانا دعا نکردن پيرمرد دليلي قوي بر ضد اين تعبير است. بهتر است قسمت‌هاي آخر کتاب را چنين تلقي کنيم که مروري بر تمامي مضموني است که ماهرانه در سراسر کتاب دويده است، 1) توانايي باورنکردني انسان در از پا نيفتادن، در خطر کردن و روح و جسم را يکپارچه ساختن 2)بازگشت به عشق پايداري که مانولين مي‌ورزيد و پيرمرد به خاطر آن مي‌زيست. 3) پاياني لازم براي «طرح» ظاهري داستان: سانتياگو زنده مي‌ماند، آبروي رفته‌اش باز مي‌آيد، و اسکلت ماهي را هم از دست مي‌نهد. 4) و دستيابي همينگوي به يکي از شاهکارهاي قرينه‌سازي هنري.

 

هنگامي که سانتياگو خفته است، دوباره کانون داستان متوجه مانولين مي‌شود که اشک شادي و غمش –و سه بار چنين اشکي مي‌ريزد- بهترين گواه بر شجاعت پيرمرد است. صحنة چند صفحة آخر داستان مثل شهرفرنگ جابجا مي‌شود: مانولين سانتياگو را برانداز مي‌کند، به دنبال قهوه مي‌رود، با جماعتي که برگرد اسکلت جمع شده‌اند حرف مي‌زند، بعد سانتياگو صحبت مي‌کند و سرانجام به دهکده باز مي‌گردد. وقتي که پسرک شتابان مي‌رود و باز مي‌گردد، واکنش تمامي دهکده و حتا بيگانگان تماشاگر را- همان نظارگان فارغ‌بال که در اغلب داستان‌هاي همينگوي ظاهر مي‌شوند و غالبا تاثير کلي نامطلوبي دارند- احساس مي‌کنيم. در اين‌جا، پس از گفت و گوي موجز مانولين و سانتياگو و رنج او که فقط با خيلي وصف مي‌شود، تصوير نهايي ناداني تماشاگران، تاثيري سه جانبه دارد. بزرگترين شکار پيرمرد، عبث و آشغال است و براي هيچ کس جز همان بي‌دردان تماشاگر معنايي ندارد. حتا وقتي گارسون کافه سعي مي‌کند به خيال خودش ماجرا را توضيح بدهد و ماهي را کوسه مي‌داند، تماشاگران، درست منظورش را در نمي‌يابند. در عبارت بي‌لطف «هيچ نمي‌دانستم دم کوسه به اين قشنگي و خوش ترکيبي است.» همينگوي بي‌تفاوتي سطحي‌اش را مطرح مي‌کند که از آن بي‌زار است. و سپس به جاي آن‌که در باب ناداني مردم داد سخن بدهد يا موعظه کند يا بگذارد مانولين اظهار نظر کند، به سرعت به سراغ سانتياگو مي‌رود که به طرز شگفتي‌آوري؛ با دردهايش کنار آمده است، دردهايي که زندگي را شکوهمند مي‌سازد، و دوباره خواب شيران را مي‌بيند و مانولين به تماشايش مي‌ايستد. و ما آرامش سانتياگو را از وراي توجه و تيمار مانولين نظاره مي‌کنيم.

 

رابطة سانتياگو و ماهي چنان‌که ديگران هم به درستي بيان کرده‌اند، به حس اعجاب و عظمت که با شفقت برادرانه همراه باشد، تعبير مي‌شود. ولي چنان‌که تصوير و ترکيب پيرمرد و دريا نشان مي‌دهد، عشقي که بين دو موجود ناکامل انساني وجود دارد، هستة اصلي تجربة سانتياگو است. عشق است که او را مي‌رهاند، و عشق است که او را به خود مي‌خواند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پي نوشت ها:

 

1. ايماژيسم: مکتبي شاعرانه است که توسط پاوند تکميل و تبليغ شد. بنا به گفتة پاوند، ايماژيسم «به شعري گويند که هنر مجسمه‌سازي يا نقاشي را در قالب کلام آورده باشد.» در مقابل سمبوليسم که «شعري است که موسيقي را به قالب کلام در آورده است.« ايماژيسم را «سمبوليسمي عاري از سحر و افسون» نيز دانسته‌اند و به نظر مورخان ادبي، مکتبي انگليسي- آمريکايي در مقابل سمبوليسم فرانسوي است.

2. وورتيسيسم: نام مکتبي در نقاشي بود که توسط پرسي ويندها لوييس و هانري گوديده برژشکا در (1913-1922) پديد آمد. و بر اين عقيده بود که نقاشي بايد پيچيدگي‌ها و غوامض جهان نوين صنعتي را منعکس کند. از اين نظر و بسياري جهات ديگر به مکتب فوتوريسم شباهت دارد.

3. William Gass

4. jake

5.Brett

از کتاب پيرمرد و دريا

ارنست همينگوي

حروف‌چين: علي چنگيزي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...