Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۲ روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." 18 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۲ به این میگن بچه باهوشراضیه مث من بودسا 12 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۲ اگه ادم ها اندکی فکر کنند همه چیز حله 10 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۲ من بودم زره بین میگرفتم تو دستم میگشتم هی دنیا 10 لینک به دیدگاه
pari.v 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۲ اگه ساعته صدا نداشت تکلیف ساعت چی میشد؟؟؟؟ آخه ساعت مچی که صدا نداره.. چه خارجی :5c6ipag2mnshmsf5ju3 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده