رفتن به مطلب

چرا به تئاتر می‌پردازم؟ به قلم آلبر كامو


ارسال های توصیه شده

يادداشتي بر چرايي تياتر از آلبر كامو

برگردان: مصطفي رحيمي

 

چرا به تئاتر می‌پردازم؟

 

بارها از خود پرسيده ام. و تنها پاسخي كه تاكنون به اين پرسش داده‌ام از بس پيش پاافتاده است شما را دچار شگفتي خواهد كرد: براي اين به تئاتر می‌پردازم كه در دنيا صحنة تئاتر يكي از جاهايي است كه من در آن احساس خوشبختي می‌كنم. اما انصاف بدهيد كه اين فكر، آن‌طور كه به نظر می‌آيد، پيش پا افتاده نيست. تحصيل خوشبختي امروز يكي از تلاش‌هاي اساسي و اصيل است. دليل اين كه می‌خواهند خوشبختي را كتمان كنند ظاهراً اين است كه در آن نوعي فسق و فجور می‌بينند كه ماية شرمساري است. در اين باره همه توافق دارند! گاهي به قلم نويسندگان سختگير می‌خوانيم كه كساني از تمام تلاش‌هاي اجتماعي دست كشيده‌اند و به زندگي خصوصي گريخته‌اند يا به آن پناه برده‌اند. اگر اشتباه نكنم در اين «گريز» يا «پناه» اندكي تحقير نهفته است. تحقير و حماقت، زيرا يكي بي ديگري ممكن نيست.

 

اما من بسياري از كسان را می‌شناسم كه براي فرار از زندگي خصوصي به زندگي اجتماعي پناه می‌برند. كاليگولاها غالباً كساني هستند كه از خوشبختي سرخورده اند: اين بدان معني است كه اينان از محبت بي بهره اند. كجا بودم؟ بله صحبت دربارة خوشبختي بود. بسيار خوب. امروز، همچنان كه به ارتكاب جرم اقرار نبايد كرد، به خوشبخت بودن هم هيچ گاه اعتراف نكنيد. ساده لوحانه، همين طوري، و بدون ترس از عواقب كار نگوييد كه «من خوشبختم». با گفتن اين عبارت بي‌درنگ در پيرامون خود روي لب‌هاي غنچه شده حكم محكوميت خود را می‌خوانيد. می‌گويند: « اي آقا شما خوشبختيد. اما بفرماييد كه با يتيم‌هاي كشمير و جذاميان دورافتاده‌اي كه خوشبخت نيستند چه بايد كرد؟» بله، راستي چه بايد كرد؟ و به قول دوست‌مان يونسكو«چگونه می‌توان از شرش خلاص شد؟» لاجرم بي‌درنگ مانند غم خورك غصه‌دار می‌شويد.

 

با اين همه من معتقدم كه بايد نيرومند و خوشبخت بود تا بتوان به تيره بختان كمك كرد. آن بدبختي كه زير بار زندگي شخصي خود به زانو در آمده است نمی‌تواند به هيچ كس مدد كند.

 

 

برعكس كسي كه بر خود و بر زندگي خود مسلط است می‌تواند واقعاً بخشنده و بزرگوار باشد و به راستي چيزي به ديگران بدهد. مردي را می‌شناختم كه زنش را دوست نداشت و از اين امر رنج می‌برد. تا آن كه روزي تصميم گرفت، از راه ترحم، زندگي خود را وقف همسرش كند. اما از آن روز زندگي زن بيچاره، كه تا آن زمان باري تحمل‌پذير بود، مبدل به جهنم واقعي شد. متوجه هستيد كه فداكاري و از خود گذشتگي مرد تمام و به كمال بود. امروزه مرداني از اين دست هستند كه زندگي خود را وقف بشريتي می‌كنند كه چندان دوستش ندارند. اين عاشقان عبوس، ازدواجشان براي روزهاي تيرة زندگي است نه روزها آفتابي. پس با تعجب می‌بينيم كه جهان چهرة خوشايندي ندارد و مشكل است كه بتوان در آن خوشبختي خود را اعلام كرد، به خصوص، دريغا، اگر كسي نويسنده باشد. با اين همه من شخصاً نمی‌گذارم تحت تاثير قرار گيرم، احترام خوشبختي و خوشبختان را محفوظ می‌دارم و در هر حال می‌كوشم كه براي حفظ بهداشت روحي تا حدي كه ممكن است در جايي باشم كه يكي از ميعادگاه‌هاي خوشبختي است، يعني تئاتر.

 

 

وانگهي، برعكس ساير خوشبختي‌ها، اين يكي در زندگي من بيش از بيست سال پايدار مانده است و حتي اگر بخواهم، ديگر نمی‌توانم از آن بگذرم. به سال 1936 گروهي بي چيز گرد هم آوردم و در محل يكي از رقاص خانه‌هاي عمومی‌شهر الجزيره چندين نمايش براساس نوشته‌هاي از مالرو گرفته تا داستايفسكي و آشيل روي صحنه آوردم. بيست و سه سال بعد در تئاتر آنتوان پاريس موفق شدم نمايشنامه‌اي را كه از روي رمان جن‌زدگان داستايفسكي تنظيم كرده بودم روي صحنه بياورم.

 

 

از آن رو كه حتي خودم نيز از اين همه وفاداري نادر، يا از اين دورة طولاني مسموميت دچار شگفتي شده‌ام بارها علت اين فضيلت يا اين عيب را از خود پرسيده ام. علت را می‌توانم به دو رشته تقسيم كنم. يك رشته مربوط به سرشت خودم و رشتهء ديگر مربوط به سرشت تئاتر.

 

 

نخستين علت كه چندان درخشان نيست، آن است كه من با رو كردن به تئاتر از آنچه در نويسندگي موجب ملالم می‌شود می‌گريزم. پيش از هر چيز من در نويسندگي از چيزي می‌گريزم كه آن را«دردسرهاي سبكسرانه» می‌نامم. فرض كنيد كه نام شما فرناندل است يا بريژيت باردو يا علي خان يا پايين‌تر پل والري. در تمام اين موارد نام خود را در روزنامه‌ها می‌بينيد و همين كه نامتان در روزنامه آمد دردسر آغاز می‌گردد. باران نامه باريدن می‌گيرد. دعوت پشت سر دعوت. بايد جواب داد: قسمت بزرگي از وقت شما صرف رد اتلاف وقت می‌گردد. بدين گونه نيمه اي از نيروي انساني شما صرف نه گفتن، به انحاء مختلف می‌شود. اين كار ابلهانه نيست؟ مسلماً ابلهانه است. و بدين گونه ما به سبب داشتن غرور، با خود غرور تنبيه می‌شويم. با اين همه من تجربه كرده‌ام كه همة مردم به كارتئاتر، هر چند كه آن هم كاري در قلمرو غرور باشد، احترام می‌گذارند. كافي است كه بگوييد«دارم تمرين می‌كنم» تا بي‌درنگ در پيرامون شما دشتي دلپذير ايجاد شود. و اگر كلك بزنيد، چنان كه من می‌زنم، و بگوييد كه تمام روز و يك قسمت از شب را تمرين داريد، آن گاه خود را در بهشت می‌يابيد. از اين ديدگاه تئاتر صومعة من است. در پاي ديوارهايش، تلاطم جهان می‌ميرد، و در درون اين محوطة مقدس، به مدت دو ماه، يك گروه مركب از كارگراني كه كارشان كاري معنوي است، بريده از قرن، خود را فداي يك انديشه می‌كند، متوجه يك هدف است و همه مراسمی‌معنوي را تدارك می‌بيند كه بايد شبي براي نخستين بار برگزار گردد.

 

 

بسيار خوب، از اين پاسدارن معنويت، يعني از آدم‌هاي تئاتر سخن بگوييم. از اين اصطلاح تعجب می‌كنيد؟ شايد چند نشرية خاص يا متخصص، نمی‌دانم كدام يك، شما را در اين برداشت كمك كند كه اهل تئاتر موجوداتي هستند كه دير می‌خوابند و زود زن طلاق می‌دهند. من بي‌شك باگفتن اين نكته شما را مأيوس خواهم كرد كه تئاتر از اين هم پيش پاافتاده‌تر است و طلاق در آنجا كمتر است تا در بافندگي و چغندركاري و روزنامه نويسي. فقط وقتي كه ميان هنرپيشگان اتفاق می‌افتد لزوماً صحبتش بيشتر است. يعني مردم به اسرار دل «سارابرنارد» هنرپيشه علاقه‌مندترند تا به دل فلان كارخانه‌دار. اين را روي هم رفته می‌شود فهميد. اما كار تئاتري با مقاومت‌هاي بدني و نياز به اين كه هنرپيشه بايد نفس داشته باشد لازمه‌اش نوعي خاص پهلواني متعادل است.

 

اين حرفه‌اي است كه در آن، تن به حساب می‌آيد، نه از آن رو كه آن را جنون‌آسا به كار می‌اندازند، يا بيش از جاهاي ديگر به اين جنون مبادرت می‌كنند، بلكه مجبورند تن را در قالب خود نگاه دارند يعني احترامش را حفظ كنند. دست اندركاران تئاتر لزوماً اهل فضيلت‌اند. و شايد جز به لزوم نتوان چنين بود. زياد دور رفتم. آنچه می‌خواهم بگويم اين است كه من گروه تئاتري را چه با فضيلت باشد چه نباشد، بيش از روشنفكران، كه برادران من‌اند، دوست دارم. و اين تنها از آن رو نيست كه روشنفكران، كه كمتر دوست داشتني‌اند، به زحمت می‌توانند همديگر را دوست بدارند. بلكه من در ميان روشنفكران، نمی‌دانم چرا، هميشه چنانم كه گويي مرتكب تقصيري شده‌ام. هميشه احساسم اين است كه يكي از مقررات قبيله را نقض كرده‌ام. اين وضع، حالت طبيعي را از من سلب می‌كند و چون در حالت طبيعي نباشم ناراحتم. برعكس در صحنه تئاتر احساس می‌كنم كه آدمی‌هستم طبيعي. به عبارت بهتر طبيعي بودن يا طبيعي نبودن را احساس نمی‌كنم و آنچه احساس می‌كنم شادي‌ها و ناشادي‌ها كاري است مشترك با همكاران، و اين به نظر من يعني رفاقت و دوستي كه هميشه يكي از بزرگ‌ترين شادي‌هاي زندگي من بوده است.

 

 

اين شادي را من زماني از دست دادم كه روزنامه‌اي را كه با كمك چند نفر به طور گروهي به راه انداخته بوديم ترك گفتم و زماني آن را بازيافتم كه به كار تئاتر پرداختم.

 

 

ملاحظه كنيد: كار نويسنده، كاري است در تنهايي، قضاوت دربارة او نيز در تنهايي صورت می‌گيرد. به خصوص نويسنده در تنهايي دربارة خود قضاوت می‌كند و اين خوب نيست، كاري درست نيست. اگر نويسنده به طور طبيعي پرورش يافته باشد، لحظه‌اي برايش پيش می‌آيد كه نياز به چهره‌اي بشري دارد و گرمی‌جمع. اين معني، بيان بيشتر التزام‌هاي نويسنده است: ازدواج، فرهنگستان و سياست. و اين تشبثات چيزي را تغيير نمی‌دهد. می‌توان گفت كه با اين كارها تنهايي از ميان نمی‌رود زيرا به فقدانش تأسف می‌خورند. می‌خواهند هم در فرهنگستان باشند و هم محافظه‌كار نباشند؛ و روي آورندگان به سياست می‌خواهند كه موثر باشند و ديگران به جاي آنها رهسپار ميدان جنگ شوند، به شرطي كه اين حق براي نويسندگان محفوظ باشد كه بگويند اين كار به هيچ وجه شايسته نيست. از من بپذيريد كه امروزه كار هنرمند كار راحتي نيست.

 

 

در هر حال، اجتماع همدلي را كه من بدان نياز دارم، الزام‌هاي مادي و محدوديت‌هايي را كه هر انساني و هر دلي بدان محتاج است، در تئاتر می‌يابم. در تنهايي، هنرمند فرمانروا است اما بر تختگاهي تهي. در تئاتر فرمانروايي هنرمند ممكن نيست. آنچه می‌خواهد بكند بستگي به ديگران دارد. كارگردان نياز به هنرپيشه دارد و هنرپيشه نياز به كارگردان. اين بستگي متقابل، هنگامی‌كه با فروتني و روي خوش متناسب با كار پذيرفته شده اساس همدلي در كار را پي می‌ريزد و دوستي روزانه را شكل می‌بخشد. در اينجا هر كدام از ما وابسته به ديگري هستيم، بي آن كه آزادي مان را از دست بدهيم. و آيا اين تقريباً طرح آرماني جامعة آينده نيست؟

 

 

زياد دور نرويم. هنرپيشه‌ها، به عنوان فرد بشري مثل هر كس ديگر، و از جمله كارگردان، جنبه‌هايي دارند نااميدكننده. مخصوصاً اگر گاهي مردم آنها را زيادي دوست داشته باشند. اما اين جنبة نااميدكنندگي، اگر وجود داشته باشد، غالباً پس از كار تئاتري بروز می‌كند، هنگامی‌كه هر كس به سرشت نهايي خود باز می‌گردد. در اين حرفه، آنان كه منطق قوي ندارند، با همان اعتقاد می‌گويند كه شكست، گروه‌هاي تئاتري را ضايع می‌كند و نيز موفقيت، راست نيست. آنچه گروه‌ها را ضايع می‌كند پايان يافتن اميدي است كه آنان را به هنگام تمرين گرد هم می‌آورد. زيرا آنچه گروه تئاتري را چنين به هم نزديك می‌كند نزديكي هدف‌هاست و آنچه هر كس از خود مايه می‌گذارد. حزب و نهضت و فرقه‌هاي ديني نيز جمع افراد است، اما هدف اينان در شب آينده محو می‌شود. برعكس در تئاتر ثمرة كار، تلخ يا شيرين، در شبي چيده می‌شود كه از مدت‌ها پيش‌ شناخته شده است، و هر روز كار آن را نزديك تر می‌كند. روي‌دادي مشترك، خطر كردني كه معلوم همه است جمعي را از مردان و زنان می‌آفريند كه همه متوجه يك هدف‌اند و هيچ گاه و زيباتر از آن شبي نيست كه آن همه در انتظارش بوده‌ا‌ند و سرانجام لحظة موعود فرا می‌رسد.

 

 

گروه معماران و نقاشاني كه در زمان رنسانس دسته جمعي كار می‌كرده اند، قاعدتاً بايستي شور و هيچان كساني را كه در انتظار لحظة «نمايش» و عرضة كار مدت‌ها كار كرده اند، شناخته باشند. اما بايد اضافه كرد كه بناها می‌مانند، در صورتي كه نمايش تئاتري گذرا است و از اين رونيز بيشتر محبوب كارگردان خود است كه روزي بايد بميرد.

 

 

من فقط در ورزش‌هاي گروهي، به هنگام جواني، اين احساس نيرومند اميد و همكاري را كه همراه روزهاي طولاني تمرين تا رسيدن روز برد و باخت بود آزموده‌ام. حقيقت آن است كه اين اخلاق مختصري را كه من می‌شناسم در زمين فوتبال و در صحنة تئاتر، كه دانشكده‌هاي واقعي من بوده‌اند، آموخته‌ام.

 

 

اما چون قصد دارم فقط از شخص خود سخن بگويم بايد اضافه كنم كه تئاتر مانع از آن می‌شود كه من از خطر انتزاع كه هر نويسنده اي را تهديد می‌كند بركنار بمانم. هم چنان كه در زمان روزنامه‌نگاري كار صفحه‌بندي در چاپخانه را بر تدوين آن نوع مواعظي كه نامش را سرمقاله می‌گذارند ترجيح می‌دادم، در تئاتر نيز دوست دارم كه اثر در ميان تودة بي‌نظم نورافكن‌ها و دكورها و متقال‌ها و خرد و ريزهاي صحنه ريشه بگيرد. نمی‌دانم چه كسي گفته است كه كارگردان خوب كسي است كه وزن دكورها را با دست خود امتحان كرده باشد. اين قاعده مهم در هنر است . و من حرفه اي را دوست دارم كه مجبورم می‌كند در عين شناختن ذهنيات آدم‌هاي نمايش، جاي فلان چراغ و فلان گلدان، زبري فلان پارچه و سنگيني و برجستگي فلان صندوق را هم بررسي كنم. هنگامی‌كه من جن‌زدگان داستايفسكي را به صحنه می‌آوردم با سازندة دكور از هر حيث موافقت كرديم كه دكور واقعي بايد ساخته شود تا سپس نمايش رفته رفته به سوي مرحله‌اي بالاتر برده شود كه كمتر در ماده ريشه داشته باشد و دكور به سبكي آراسته شود. بدين گونه نمايش در نوعي غير واقعيت پايان می‌پذيرفت كه خود جزيي از واقعيت بود. و آيا اين تعريف هنر نيست؟ نه واقعيت محض، نه تخيل محض بلكه تخيلي براساس واقعيت.

 

 

اين‌هاست دلايل شخصي من براي روي آوردن به تئاتر و انصراف از رفتن به مهماني‌ها و ديدن كساني كه ديدارشان موجب ملال است. اينها دلايل من به عنوان فردي از افراد بشر است، اما به عنوان هنرمند نيز دلايلي دارم كه اسرارآميزتر است.

 

 

پيش از هر چيز احساس می‌كنم كه تئاتر پايگاه حقيقت است. معمولاً می‌گويند كه تئاتر پايگاه اوهام است. هيچ باور مكنيد. جامعه بيشتر در اوهام زندگي می‌كند و شما بي‌شك روي صحنة تئاتر تصنع كمتري می‌بينيد تا در كوچه و خيابان . يكي از اين هنرپيشگان غيرحرفه‌اي را كه در سالون‌ها و اداره‌هاي ما يا در تالارهاي تئاتر هستند در نظر بگيريد. او را روي صحنه بياوريد و در فلان جاي بخصوص قرار دهيد و چهار هزار وات نور بر او بتابانيد. با اين كار نمايشي در بين نخواهد بود ولي او را به نحوي از انحاء زير نور حقيقت برهنه خواهيد ديد. آري، نور صحنه بي‌رحم است و تمام فوت و فن‌هاي دنيا هيچ گاه مانع از آن نمی‌شود كه مرد يا زني كه براي اين شصت متر مربع راه می‌رود يا حرف می‌زند، به رغم همه گريم‌ها و تغيير لباس‌ها، به گونه‌اي هويت حقيق خود را آشكار كند و بگويد.

 

 

تمام كساني را كه من ازمدت‌ها پيش می‌شناسم و زياد هم می‌شناسم كاملاً مطمئنم كه اگر لطف نمی‌كردند و در دوستي با من نقش كسي را كه در قرون ديگر زندگي می‌كرده يا سرشتي ديگر داشته بازي نمی‌كردند، آنان را اين چنين عميق نمی‌شناختم. كساني كه راز دل‌ها و حقيقت پنهان آدميان را دوست دارند بايد به اينجا بيايند و چه بسا كه كنجكاوي سيري ناپذيرشان تا حدي سيراب شود. بله، حرفم را باور كنيد و براي آن كه در حقيقت بسر ببريد بازيگر شويد!

 

 

گاهي از من می‌پرسند: «شما چگونه در زندگي، تئاتر و ادبيات را با هم آشتي می‌دهيد؟» و من كه به ضرورت يا برحسب ذوقم، به بسياري از كارها پرداخته‌ام، حقيقت اين است كه توانسته‌ام به رغم دشواري‌ها، آنها را با ادبيات آشتي بدهم زيرا هميشه نويسنده مانده‌ام. حتي احساسم اين است كه اگر زماني بخواهم فقط نويسنده باشم بايد نويسندگي را كنار بگذارم. تا آنجا كه به تئاتر مربوط می‌شود بايد بگويم كه اين آشتي طبيعي و صادقانه است، از آن رو كه به عقيدة من تئاتر برترين نوع ادبيات است و در عين حال عمومی‌ترين و جهاني‌ترين آن. كارگرداني را می‌شناختم و دوستش داشتم كه به نويسندگان و بازيگرانش می‌گفت: «براي تنها احمقي كه در تالار هست بنويسيد يا بازي كنيد». آن چنان كه او بود نمی‌خواست بگويد كه: «خودتان هم ابله و پيش پاافتاده باشيد» بلكه فقط می‌خواست بگويد:«با همة مردم، هر كس كه باشد، سخن بگوييد». روي هم رفته در نظر او كسي احمق نبود. هر كس اين حق را داشت كه وقت صرفش كنند. اما سخن گفتن با همه كس آسان نيست. هميشه خطر آن هست كه تير به پايين هدف بخورد يا به بالا. نويسندگاني هستند كه می‌خواهند با ابله‌ترين مردم سخن بگويند. باور كنيد كه اينان بسيار موفق می‌شوند. كساني كه می‌خواهند فقط باهوش ترين مردمان را مخاطب قرار دهند هميشه شكست می‌خورند. دستة اول اين سنت درام نويسي كاملاً فرانسوي را كه می‌توان حماسة تخت خوابش ناميد ادامه می‌دهند و ديگران در آبگوشت فلسفه كمی‌پياز و سبزي می‌افزايند. هنگامی‌كه نويسنده‌اي برعكس اينها موفق می‌شود كه به سادگي با همگان سخن بگويد و ضمناً در موضوع سخن علو مقام را از ياد نبرد، در اين صورت به سنت واقعي هنر خدمت كرده و در تالار تئاتر همهء طبقات و همهء آدم‌ها را با روحيات گوناگون در عاطفه اي مشترك يا خنده اي مشترك با هم آشتي داده است. اما انصاف بدهيم كه در اين كار فقط نويسندگان بزرگ موفق می‌شوند.

 

 

همچنين با دلسوزي خاصي كه واقعاً مرا منقلب می‌كند می‌پرسند: «شما كه می‌توانيد خودتان نمايشنامه بنويسيد چرا نمايشنامه‌هاي ديگران را «بازنويسي» می‌كنيد» در واقع من نمايشنامه‌هايي نوشته‌ام و نمايشنامه‌ايي خواهم نوشت كه همين اشخاص در آنها بهانه‌ايي بيابند كه بگويند چرا به بازنويسي ساير نمايشنامه‌ها پرداخته‌ام. منتها هنگامی‌كه خودم نمايشنامه می‌نويسم در من شخص نويسنده است كه در برابر برنامه اي وسيع‌تر و حساب شده وبه كار می‌پردازند. و هنگامی‌كه نمايشنامة ديگران را بازنويسي می‌كنم در من كارگردان است كه برطبق نظريه‌اي كه دربارة تئاتر دارد كار می‌كند. در واقع من به نمايشي جامع عقيده دارم كه در ذهن و فكر واحد، نقش بسته و الهام يافته واداره شده باشد، يك نفر آن را نوشته و كارگرداني كرده باشد. اين امر وحدت لحن و سبك و آهنگ را كه برگ‌هاي برندهء نمايش است تأمين می‌كند.

 

 

از آن رو كه من اين طالع را داشته ام كه هم نويسنده باشم هم هنرپيشه و هم كارگردان، می‌توانم اين برداشت را به مرحلة اجرا در آورم. بنابراين متن‌ها، ترجمه‌هاي، بازنويسي‌هايي را انتخاب می‌كنم كه بتوانم در صحنه، به هنگام تمرين و بر حسب مقتضيات كارگرداني به آنها صورتي دلخواه بدهم. خلاصه من با شخص خودم همكاري می‌كنم و اين معني، به طوري كه توجه داريد، مانع از آن می‌شود كه طبق معمول ميان نويسنده و كارگردان برخوردي ايجاد كند. احساس می‌كنم كه با اين كار آن چنان كوچك نشده‌ام كه نتوانم آن را تا هنگامی‌كه بخت يار باشد ادامه دهم. احساس می‌كنم كه اگر بر عكس نمايشنامه‌هايي روي صحنه می‌آوردم كه با تشبث به وسايل حقير موجب خوشامد عامه می‌شد، كاري كه نظايرش در تئاترهاي پاريس با موفقيت ادامه دارد و مرا متزجر می‌كند، در آن صورت به وظيفة نويسندگي خود خيانت كرده بودم. نه، من با آوردن جن زدگان به روي صحنه، اثري كه آنچه را از تئاتر می‌دانم و نسبت به آن اعتقاد دارم، خلاصه می‌كند، به وظيفة نويسندگي ام خيانت نكرده‌ام.

 

 

اين است كه آنچه من در تئاتر دوست دارم و به آن خدمت می‌كنم. شايد اين كار دير نپايد. اين كار پر رنج امروز در اوج خود تهديد می‌شود. ترقي روزافزون قيمت‌ها تمام شده، كارمند شدن هنرپيشگان و اداري شدن آنها، رفته رفته تئاترهاي خصوصي را به سوي نمايش‌هاي كاملاً تجارتي می‌راند. اين را نيز بيفزايم كه آنچه دربسياري از تئاترها درخشان است بي صلاحيتي مديران آنهاست و موجبي نيست كه پروانه‌اي كه فلان پري اسرارآميز روزگاري بدانان بخشيده است همچنان در دستشان بماند.

 

 

چنين است كه اين بارگاه عظمت ممكن است پايگاه دنائت شود. آيا اين امر بايد موجب شود كه دست از مبارزه و تلاش برداريم؟ گمان نمی‌كنم. زير بام تئاتر و پشت پرده‌ها هميشه فضيلتي در پرواز است، فضيلت هنر و فضيلت جنون، كه مانع از آن می‌شود كه همه چيز نابود گردد. و منتظر هر يك از ماست. برعهدة ماست كه نگذاريم به خواب رود و نگذاريم كه بازرگانان و كارخانه داران او را از قلمروش برانند. در عوض او ما را بر سر پا نگاه می‌دارد و به ما طبيعت خوش و استوار می‌بخشد. گرفتن و بخشيدن، آيا سعادت زندگي معصومانه اي كه در ابتداي گفتار از آن سخن گفتم در اين نيست؟ اين همان زندگي نيرومند و آزادي است كه همة ما بدان نيازمنديم. پس برويم و به تئاتر آينده بپردازيم.

 

 

 

 

 

برگرفته از كتاب "تعهد اهل قلم" - صفحات 162تا 173 - چاپ اول 1362 - چاپ اول نيلوفر: پاييز 1385

 

حروف‌چین: شهاب لنکرانی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...