sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۹۲ يادداشتي بر جايگاه راوي رمان از تئودور آدورنو برگردان: يوسف اباذرى وظيفهاى كه بر دوش من نهاده شده تا در مدت زمانى اندك، تذكراتى در مورد منزلت فعلى رمان به عنوان شكل، (Novel as Form) بدهم، ناگزيرم مىسازد كه بدون ملاحظه رفتار كنم و فقط يك جنبه از مسئله را برگزينم. جنبهاى كه برگزيدهام جايگاه راوى است. در حال حاضر مشخصه اين جايگاه پارادوكسى بودن آن است: ديگر قصهگفتن ممكن نيست، اما رمان به عنوان شكل نيازمند روايت است. رمان، شكل ادبى خاص دوران بورژوايى است. مبدا رمان تجربه جهان افسون زدوده در دونكيشوت است، و تجزيه و تحليل هنرمندانه هستى صرف، هنوز قلمرو رمان است. واقعگرايى، (Realism) جزو ذاتى رمان به شمار مىرود. حتى رمانهايى كه به لحاظ موضوعشان، (Subject matter) رمانهاى خيال، (Fantasy) محسوب مىشوند، تلاش مىكنند تا محتوايشان، (Content) را به گونهاى عرضه كنند كه آشكار شود قصد آنها اشاره به واقعيت است. به سبب تحولى كه شروع آن به قرن نوزدهم باز مىگردد و امروز بىنهايتسريعشده، اين نحوه كار مورد شك و ترديد قرار گرفته است. تا آنجا كه به راوى مربوط مىشود، اين جريان [ناگزير] از منشور ذهنگراييى عبور كرده است كه بر اثر آن هيچ مصالحى دستنخورده باقى نمانده است و در نتيجه، تذكر ژانر حماسه به عينيتيا انضمامىبودن مادى،(Gegenstndlichkeit Material Concreteness) از بنيان سست گرديده است. اين روزها، كسى كه اتكاى خود را به واقعيت انضمامى به شيوه فىالمثل شتيفتر، (Stifter)ادامه دهد و انعطافپذيرى، (Plasticity) واقعيت مادى اخذ كند - واقعيتى مادى كه از صافى انديشه گذشته و فروتنانه مورد قبول قرار گرفته باشد - ناگزير به موضعى رانده مىشود كه بايد تقليد كند; تقليدى كه بوى تزئين از آن بلند است. چنين كسى بايد بار گناه دروغى را به دوش كشد: دروغ عاشقانه رهاكردن خود به دست جهان كه پيشفرض آن، آن است كه جهان بامعناست; عاقبت كار چنين كسى در افتادن بىبازگشتبه نوشتن رمانهاى عاميانه از نوع رمانهاى بازارى پر طول و تفصيل است. اگر از جنبه موضوع اثر نيز مسئله را بررسى كنيم مشكلات به همين اندازه بزرگاند. همانطور كه هنر نقاشى بسيارى از وظايف سنتى خود را به عكاسى سپرد، رمان نيز بسيارى از وظايف خود را به گزارش، ( Reportage) و رسانههاى فرهنگسازى به ويژه سينما واگذار كرد. اين امر به آن معناست كه رمان بايد توجه خود را به چيزى جلب كند كه گزارش از پس آن برنمىآيد. به هر تقدير، برخلاف نقاشى، زبان بر آزادى رمان از موضوع، محدوديتهايى تحميل مىكند و رمان را ناگزير مىسازد كه ظاهر گزارش را حفظ كند. جيمز جويس مصرانه عصيان رمان بر ضد واقعگرايى را با عصيان بر ضد زبان گفتارى، (Discursive) پيوند زد. مخالفتكردن با آنچه جويس انجام مىدهد و خارق عادت و فردگرايانه و دلبخواهى خواندن كارهاى او، نارواست. هويت و يكپارچگى تجربه در قالب يا شكلى از زندگى كه داراى نظم و استمرار درونى باشد از همگسيخته است، [و ديگر نمىتوان گفت كه] زندگى يگانه چيزى است كه جهتگيرى راوى را ممكن مىسازد. كافى است كه [براى پىبردن به اين نكته] توجه كنيم كه براى كسى كه در جنگ شركت كرده است داستانگويى درباره آن به شيوه كسانى كه درباره ماجراهاى خود قصه مىگويند تا چه حد ناممكن است. اگر روايتى چنان عرضه شود كه انگار راوى آن اينگونه تجارب را استادانه از سر گذرانده است، بحق با ناشكيبايى و سوءظن خوانندگان روبهرو خواهد شد. گفتههايى از قبيل «كتاب خوبى و گوشه چمنى» قديمى شدهاند. دليل اين امر فقط ناشى از فقدان تمركز خوانندگان نيست، بلكه همچنين ناشى از محتوا و شكل [رمان] است، زيرا قصهگويى به معناى گفتن حرفى خاص است و دقيقا همينكار است كه به سبب جهان ادارى شده و استانداردشدن، (Standardization) همه چيزها و يكدستشدن كامل آنها، ناممكن گشته است. صرفنظر از آنكه هرگونه پيامى رنگى ايدئولوژيك دارد، دعوى ضمنى راوى نيز ايدئولوژيكى ستيعنى اين دعوى كه جهان هنوز اساسا بر مدار اصل تفرد مىچرخد، و اينكه فرد بشرى هنوز مىتواند به كمك انگيزهها و عواطفش از پس تقدير برآيد، و اينكه آدمى هنوز مىتواند در جهان درونى و شخصى خود مستقيما كارى را به انجام رساند; زندگينامههاى ادبى سطحى كه اين روزها همهجا به چشم مىخورند محصول فرعى همين اضمحلال رمان به عنوان شكل است. قلمرو روانشناسى كه اينگونه طرحهاى ادبى در آن پناه مىجويند - هر چند با توفيقى اندك - از بحرانى كه گريبانگير تلاش ادبيات براى انضمامىبودن شده است، مستثنا نيست. حتى موضوع رمان روانشناختى نيز مضمحل شده است: به درستى گفته شده است در همان زمانى كه روزنامهنگاران مستمرا درباره دستاوردهاى روانشناختى داستايفسكى قلمفرسايى مىكردند، علم و به ويژه روانكاوى فرويد مدتها قبل كشفيات او را پشتسر گذاشته بودند. به علاوه، اين ستايش گزاف از داستايفسكى، احتمالا بر نقطه اصلى انگشت نمىگذاشت: اگر اصولا آثار او واجد نكات روانشناختى باشد، منظور از آن روانشناسى شخصيت معقول و ناب، ( Intelligible) يا روانشناسى جوهر است نه روانشناسى شخصيت تجربى يا روانشناسى آدميان كوچه و بازار. داستايفسكى دقيقا از همين جنبه است كه رماننويسى پيشرفته است. آنچه رمان را وا مىدارد تا از روانشناسى شخصيت تجربى بگسلد و خود را وقف ارائه جوهر، (Wessen) و برنهاده آن wessen) (Un سازد، فقط آن نيست كه علم و ارتباطات مهار هر چيز محصل و محسوسى، از جمله مجعوليت، (Facticity) جهان درونى را به دست گرفته است; بلكه نكته مهمتر آن است كه هر چه رويه سطحى فرآيند زندگى اجتماعى فشردهتر و يكدستتر مىشود، جوهر را بيش از پيش پنهان مىسازد. اگر رمان بخواهد به ميراث واقعگرايانه خود وفادار باقى بماند و واقعيت امور را بيان كند، بايد آن نوع واقعگرايى را رها سازد كه صرفا با تجديد توليد ظاهر واقعيت، نقش اين ظاهر در استتار واقعيت را تحكيم مىكند. شئوارگى تمامى روابط ميان انسانها - كه خصال انسانى آنان را به روغنى براى روانشدن كار ماشينآلات بدل مىكند - و همچنين بيگانگى و از خودبيگانگى عام را بايد به نام حقيقى خود ناميد، و در ميان همه اشكال هنرى، رمان يكى از معدود اشكالى است كه صلاحيت اين كار را دارد. تخاصم ميان انسانهاى زنده و شرايط متحجر، از مدتها پيش، و مطمئنا از قرن هجدهم و از زمان انتشار رمان تام جونز نوشته فيلدينگ، موضوع حقيقى رمان بوده است. در طى اين جريان، بيگانگى و فاصلهگذارى خود به شگردى زيبايى شناختى براى رمان بدل مىشود. زيرا هر چه افراد انسانى و جماعات بيش از پيش از يكديگر بيگانه مىشوند، در چشم يكديگر مرموز و معمايىتر مىشوند. تحت اين شرايط است كه انگيزه حقيقى رمان، يعنى تلاش براى رمزگشايى از معماى زندگى برونى، به جستجويى براى جوهر بدل مىشود. همان جوهرى كه اكنون خود در متن بيگانهشدگى روزمره ناشى از قراردادهاى اجتماعى، گيجكننده و بهطور مضاعف بيگانه بهنظر مىرسد. آنچه سويه ضدواقعگرايانه رمان مدرن، يا همان ساخت مابعدالطبيعى آن را پيش مىكشد و برجسته مىسازد، موضوع حقيقى رمان است، يعنى همان جامعهاى كه در آن آدميان از خود و از يكديگر جدا شدهاند. آنچه در تعالى زيبايىشناختى منعكس مىشود، زدودهشدن افسون از جهان است. تاملات و تدابير آگاهانه رماننويس به هيچ وجه عرصه پرداختن به اين مسائل نيست، و دلايلى در تاييد اين گمان وجود دارد كه هرجا رماننويس به چنين تاملاتى روى آورد، نظير رمانهاى بس جاهطلبانه هرمان بروخ، به اثر هنرى سودى نمىرسد، بلكه برعكس [در اينگونه موارد] تغييرات تاريخى در «شكل» در هيئتحساسيتهاى عجيب و غريب مؤلف ظاهر مىشود. حد و اندازه نقش اين حساسيتها در مقام ابزارهاى ثبتبايد و نبايدها، ملاك قطعى تعيين رتبه مؤلف است. بيزارى مارسل پروست از گزارش به عنوان شكل ادبى هنوز هم بىهمتاست. آثار او به سنت رمان واقعگرا و روانشناختى تعلق دارد، آن هم شاخهاى از اين سنت كه غايت آن حلشدن رمان در ذهنگرايى افراطى است، يعنى همان سير تحولى كه آثارى چون نيلز لينه Lyhne) (Niels اثر ياكوبسون و مالته لائوريدز بريگه، (Malte Laurids Brigge) نوشته ريلكه را شامل مىشود، ولى فاقد هرگونه پيوند تاريخى تجربى با كار پروست است. هر چه پيروى رمان از واقعگرايى در ارائه اشيا و امور برونى، و پايبندى آن به شعار «واقعيت اينگونه بود»، قاطعانهتر باشد، هر كلمه آن نيز بيش از پيش به «گويى» و «انگارى» بدل مىشود، و همزمان با آن تضاد ميان دعوى رمان [به ارائه واقعيت] و اين حقيقت كه «وضع اصلا اينگونه نبود» افزايش مىيابد. اين دعوى ضمنى و درونى، (Immanent) كه مؤلف هيچگاه قادر به پرهيز از آن نيست - يعنى دعوى معرفت دقيق مؤلف نسبتبه همه وقايع و امور - مستلزم اثبات است، و دقت پروست، كه همواره تا حد بدلشدن به وهم بسط مىيابد، و همچنين تكنيك خردهبين، (Micrological) او كه از رهگذر آن وحدت امر زنده نهايتا به اجزايش تجزيه مىشود، به راستى در حكم تلاشى است از سوى دستگاه حسى زيبايىشناختى در جهت ارائه همان اثبات، بدون آنكه از مرزها و حدود شكل تخطى كرده باشد. پروست هرگز نمىتوانستخود را راضى كند كه كار را با گزارش امرى غيرواقعى به مثابه امرى واقعى شروع كند و به همين دليل است كه اثر دورى و حلقوى او با خاطرهاى از كودكى و حالوهواى به خوابرفتن در آن سنوسال آغاز مىشود. تمامى كتاب نخست [در جستجوى زمان گمشده] چيزى نيست مگر توصيفى دقيق از مشكلات و موانع به خوابرفتن، آن هم در شرايطى كه مادر زيبارو بوسه شببخير را از پسرك دريغ كرده است. گويى راوى فضايى درونى ايجاد كرده است كه او را از شر برداشتن قدمى خطا به درون جهانى بيگانه مصون مىدارد. آثار برداشتن اين قدم خطا را مىتوان در لحن كاذب كسى مشاهده كرد كه تظاهر مىكند انگار با آن جهان آشناست. جهان به شيوهاى نامحسوس به داخل اين فضاى درونى كشيده مىشود - اين شگرد را «تكگويى درونى» ناميدهاند - و هر آنچه در جهان بيرون رخ مىدهد به همان شيوهاى ارائه مىشود كه لحظه به خوابرفتن در صفحه نخست رمان ارائه شده است: به مثابه قطعهاى از جهان درون، يا سويه و لمحهاى در جريان سيال ذهن، كه نظم عينى زمان و مكان ديگر قادر به رد و ابطال آن نيست، همان نظمى كه در رمان پروست همواره بهحال تعليق درمىآيد. در اكسپرسيونيسم آلمان نيز رمان - براى مثال دانشجوى ولگرد اثر گوستاو زاك - هدفى مشابه را دنبال مىكرد، هر چند كه پيشفرضها و حال و هواى آن كاملا متفاوت بود. آن طرح و رهيافتحماسى، (epic) در نگارش رمان كه مىكوشد صرفا اشيا و امورى انضمامى را توصيف كند كه مىتوانند با تمامى غنا و كمال خويش ارائه شوند، نهايتا به حذف مقوله بنيانى و حماسى انضماميت منجر مىشود. رمان سنتى را كه آثار فلوبر احتمالا اصيلترين تجسم ايده يا مثال آن است، مىتوان با صحنه تئاتر بورژوايى قياس كرد كه از سه طرف بسته و محدود به ديوار است. شگرد اصلى اين نوع رمان ايجاد پندار و توهم است. راوى پرده را بالا مىكشد: خواننده بايد در هر آنچه رخ مىدهد چنان مشاركت جويد كه گويى خود در آنجا حضور دارد. ملاك برترى ذهنيت راوى همان قدرتى است كه با آن چنين توهمى را ايجاد مىكند و همچنين - در آثار فلوبر - همان خلوص و پاكيزگى زبان است كه از رهگذر معنوى ساختن زبان، آن را از قلمرو امور تجربى، كه زبان بدان متعهد و مقيد است، خارج مىكند. تامل و بازانديشى حرام شمرده مىشود: تامل، حكم معصيت كبيرهاى را پيدا مىكند كه خلوص عينى واقعيت را مخدوش مىكند. امروزه حكم حرامبودن تامل، همراه با خصلت موهوم آنچه [در رمان] باز نموده مىشود، رفته رفته نيروى خود را از دست مىدهد. بسيارى اشخاص به اين نكته اشاره كردهاند كه در رمان مدرن، نه فقط در رمانهاى پروستبلكه همچنين در جاعلان آندره ژيد، در آثار متاخر توماس مان يا در مرد بىمنش موزيل، تامل و بازانديشى با درهمشكستن عناصر درونى شكل، خود را متجلى مىكند. ولى اين نوع بازانديشى، گذشته از نامش، تقريبا هيچ وجه مشتركى با تامل و بازانديشى ماقبل فلوبرى ندارد. تامل نوع دوم اساسا ماهيتى اخلاقى داشت و در اتخاذ موضع له يا عليه قهرمانان رمان خلاصه مىشد. تامل نوع جديد موضعى عليه ادعاى دروغين بازنمايى [واقعيت] اتخاذ مىكند، كه در واقع موضعى عليه خود راوى است، راويى كه مىكوشد در مقام مفسر و شارح فوق تيزبين وقايع، طرز كار اجتنابناپذير خود [يا همان روش گزارشگرى] را تصحيح كند. اين شيوه تخريب شكل، جزء ذاتى نفس معناى شكل ادبى است. فقط اكنون مىتوان كاركرد شكلساز رسانه توماس مان را تمام و كامل فهميد، يعنى همان خصلت كنايى معماگونه، (Enigmatic irony) آثار او، كه اگر در آن دقت كنيم، تقليل آن به عناصر هجوآميز محتوايى ممكن نيست: مؤلف با اشارتى كنايى كه رشتههاى خود او را پنبه مىكند، دعوى خلق امرى واقعى را كنار مىنهد، دعويى كه با اين حال هيچ كلامى، حتى كلامخود او، قادر نيست از آن طفره رود. صريحترين شكل انجام اين عمل، احتمالا در دوره متاخر حيات ادبى توماس مان رخ مىدهد يعنى در خاطى مقدس و قوى سياه، جايى كه نويسنده در حين بازى با مضمونى رمانتيك، از طريق شيوه خاص به كارگيرى زبان، بر حضور عنصر يا شگرد شهر فرنگى، جايى كه نويسنده در حين بازى با مضمونى رمانتيك، از طريق شيوه خاص به كارگيرى زبان، بر حضور عنصر يا شگرد شهر فرنگى،(Peep - show) در روايتخويش، و بر واقعىنبودن توهم ايجادشده، صحه مىگذارد. به گفته خود توماس مان، او با اين كار، اثر هنرى را به منزلت و جايگاه لطيفهاى والا،(Sublime Jock) بازمىگرداند، همان جايگاهى كه اثر پيشتر واجد آن بود، پيش از آن كه با خامطبعى ناشى از [تظاهر] به فقدان خام طبعى، توهم را به شيوهاى نينديشيده به منزله حقيقت عرضه كند. آنجا كه در رمان پروست، شرح و حاشيه چنان به تمامى با حادثه و كنش درهم مىپيچد كه تمايز ميان آن دو رنگ مىبازد، راوى دستاندركار حمله به مؤلفه بنيانى رابطه خود با خواننده است: فاصله زيبايىشناختى. در رمان سنتى اين فاصله همواره ثابتبود. ولى اكنون فاصله زيبايىشناختى، همچون زاويه دوربين در سينما، مدام تغيير مىكند: گاهى اوقات خواننده بيرون از صحنه باقى مىماند، و گاه به يارى شرح و حاشيهنويسى به روى صحنه، پشت آن، و يا حتى به انبار لوازم هدايت مىشود. از جمله نمونههاى افراطى - كه بسى بيشتر از نمونههاى نوعى ما را با ظرايف رمان معاصر آشنا مىكنند - روش كافكا در حذف كامل فاصله است. كافكا با استفاده از شگرد شوك، امنيت نظرى و انفعالى خواننده در برابر متن را نابود مىكند. رمانهاى او، البته اگر بتوان آنها را مصاديق اين مقوله دانست، واكنشى پيشگويانه به وضعيتخاصى در جهان هستند، وضعيتى كه در آن نگرش نظرى ناب به مضحكهاى بدل شده است، زيرا اكنون تهديد دائمى وقوع فاجعه، ديگر به هيچكس اجازه نمىدهد ناظرى بىطرف باقى بماند; اين تهديد، تقليد زيبايىشناختى از اين فاصله بىطرفانه را نيز ناممكن ساخته است. حتى آن دسته از نويسندگان كوچكترى كه شهامت نوشتن هيچ كلمهاى را ندارند، مگر آنكه كلمه، خود با تكيه بر دعوى گزارش واقعيتها، از پيش عذرى براى تولد خويش تراشيده باشد، فاصله زيبايىشناختى را كنار گذاشتهاند. آثار آنان ضعف و سستى نهفته در حالتى خاص از ذهن را افشا مىكنند، حالتى حاكى از كوتهبينى مفرط كه تاب تحمل بازنمايى زيبايىشناختى خود را هم ندارد و به ندرت مىتواند انسانهايى به وجود آورد كه قدرت و صلاحيت اين بازنمايى را داشته باشند. اما در پيشرفتهترين توليدات [هنرى]، كه خود با اين ضعف و سستى بيگانه نيستند، حذف فاصله زيبايىشناختى يكى از مقتضيات خود شكل است; اين عمل يكى از مؤثرترين ابزارها براى نفوذ در روابط پيشزمينهاى، (Fore ground) و بيان چيزى است كه در پس آنها نهفته است، يعنى خصلت منفى امر مثبت [يا ماهيتسلبى (تخيلى) امر ايجابى (واقعى)]. اين امر بدان معنا نيست كه توصيف امر خيالى ضرورتا جانشين توصيف امر واقعى مىشود، نظير مورد كافكا. آثار كافكا به الگو شدن تن درنمىدهند ولى نكته اصلى آن است كه اساسا تفاوت ميان امور واقعى و خيالات، ( Imago) باطل مىشود. يكى از خصوصيات مشترك رماننويسان بزرگ عصر آن است كه در آثار آنان تصور و بصيرت ادبى «وضع اينگونه است» تا پيامدهاى نهايى خود بسط مىيابد و مجموعهاى از نمونههاى ازلى تاريخى را تجلى مىبخشد; اين امر در خاطرات غيرارادى پروست همانقدر رخ مىدهد كه در حكايات تمثيلى كافكا و رمز نوشتههاى حماسى جويس. آن سوژه يا فاعل ادبى كه رهايى خود را از قراردادهاى عرفى بازنمايى انضمامى اعلام مىكند، بهطور همزمان سترونى خود را تصديق مىكند; او بر قدرت برتر جهان اشيا كه به ناگاه در ميان تكگويى مجددا ظاهر مىشود، مهر تاييد مىزند. بدينترتيب، زبان دومى ايجاد مىشود كه تا حد زيادى محصول تصفيه و تقطير پسماندههاى زبان اول است، نوعى زبان اشيا كه الكن و متكى بر تداعى معانى است و علاوه بر تكگويى رماننويسان به گفتار افراد بيشمار يعنى تودهها نيز سرايت مىكند. چهلسال پيش [1954] لوكاچ در كتاب خويش، نظريه رمان (1914)، اين پرسش را طرح كرد كه آيا رمانهاى داستايفسكى بنياد حماسههاى آيندهاند، يا شايد حتى خود همان حماسهها هستند. فىالواقع، آن دسته از رمانهاى معاصر كه بايد به حساب آيند، يعنى آن رمانهايى كه در آنها نوعى ذهنيت مهارگسيخته با شتاب نيروى خود به ضد خود بدل مىشود، جملگى حماسههايى منفى هستند. هريك از اين رمانها گواهى استبر وجود وضعيتى كه در آن فرد، نابودگر خويش است، وضعيتى همگرا با آن موقعيت ماقبل فردى situation) ( pre-individual كه روزگارى به نظر مىرسيد ضامن وجود جهانى سرشار از معناست. اين حماسهها، همپاى كل هنر معاصر، عميقا مبهماند: تعيين اين امر كه آيا غايت آن گرايش تاريخى كه در اين حماسهها ثبت مىشود عقبنشينى به توحش استيا تحقق [جوهر] انسانيت، كار آنها نيست، و البته بسيارى از اين حماسهها با خيالى آسوده با توحش كنار مىآيند. از ميان آثار هنرى مدرنى كه ارزشى دارند، نمونهاى نمىتوان يافت كه شيفته تخالف و تفرقه و رهايى نباشد. ولى اينگونه آثار با تجسم بخشيدن به دهشت روزگار بدون هيچگونه سازشگرى و با خلاصهكردن كل لذت ناشى از تعمق نظرى در بيان همين دهشت، خادم آزادىاند - همان آزاديى كه محصولات هنرى متوسط و ميان مايه بدان خيانت مىكنند، آن هم صرفا بدين دليل كه اين محصولات از اداى شهادت در مورد آنچه در عصر ليبراليسم بر سر فرد آمده است طفره مىروند. جايگاه اين آثار خارج از عرصه بحث ميان هنر متعهد و هنر براى هنر و خارج از عرصه انتخاب ميان بىمايگى هنر برخوردار از رسالت و هدف، و بىمايگى هنر معطوف به سرگرمى است. كارل كراوس زمانى اين ايده را بيان كرد كه هر آنچه از دل آثار او با زبانى اخلاقى و در هيئت واقعيت فيزيكى و غير زيبايىشناختى سخن مىگويد، فقط و فقط تحت لواى قانون زبان، و در نتيجه تحت نام هنر براى هنر، به او القا گشته است. آنچه لغو فاصله زيبايىشناختى در رمان معاصر را الزامى مىكند، گرايش ذاتى خود شكل ادبى است، و در نتيجه همين گرايش است كه سر خمكردن رمان در مقابل قدرت برتر واقعيت نيز محكوم مىشود - همان واقعيتى كه دگرگونى آن با توسل به تصويرى خيالى، ( image) ممكن نيست، بلكه فقط به شيوهاى انضمامى، در واقعيت، ميسر است. "The position of the Narrator in the Contemporary Novel" in T.W.Adorno, Notes to literature, Vol. 1, Columbia University press, New York, 1991. فصلنامه فلسفى ارغنون - شماره 7- برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده