m@f 1923 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۳۹۲ کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم)). خداوند پاسخ داد : از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند. اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!! کودک گفت : اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است. خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد. خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟ خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت میکند ؟ فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید : خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید. خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد تو می توانی او را مـــــ♥ــــادر صدا کنی 6 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۲ مادر...سلام نامه ای را که بر روی گلبرگ هایی از دلتنگی نوشتم در سکوتی زیبا آب برد... من خدا را نقاشی کردم مادر...خدا به شکل بوسه های تو بر پیشانی من بود... مادر، من از آن آخرین بدرقه ات تا پشت دیوار بیکسی نوشتم و بغض کردم... مادر..در اینسوی بیخوابی...من هر شب پر نورترین ستاره را تو میبینم... شنیده ام کوله بار دوران کودکی مرا سنگ صبور خویش کرده ای مادر... من هم در آن آیینه که دادی یادگاری..در آن هر شب تصویری از تبسم تورا میبینم... مادر..ای زیباترین احساس...قشنگترین بنفشه...ستاره ام را چندیست گم کرده ام 4 لینک به دیدگاه
a_ghadimi 4539 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۲ مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد ! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود ! مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . . 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۲ مادریعنی تمام دلواپسی.مادر یعنی بی خوابی تا زمانی که تبت قطع بشه مادر یعنی هر دم گفتن مواظب خودت باش مادر یعنی هر صبح که بیرون میری پشت سرت دعا بخونه .مادر یعنی گفتن خودتو خوب بپوشون. غذا خوردی گرسنه نمونی ... ... مادر یعنی همه چیزای خوب و قشنگ مادر یعنی اول فرزند بعد بقیه مادر یعنی بسادگی یک شعر روان مادر یعنی عشق که خمیر مایش زمینی نیست مادر یعنی روح زنانه خداوند لطیف و مهربان و فداکار سلامی به بلندای تمامی صداها و اواها نثار مادران جهان 4 لینک به دیدگاه
ٍMehraban_1 30 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ پسرکی از مادرش پرسید: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام چرا برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام میکنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم! پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟ پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی! پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟ خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند. به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد. این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند. دوستت دارم مادرم ... 4 لینک به دیدگاه
ٍMehraban_1 30 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه چادر مادرم و رفتن به بیرون خوش بود اکنون بزرگ شده ام مادرم را می خواهم , نه برای گرفتن گوشه چادرش می خواهمش که با گوشه چادرش اشکهایم را پاک کنم. نه اینکه دلم خوش شود که می دانم نمی شود ! شاید آرام بگیرد با بوی خوش چادر مادرم 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده