Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۲ سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم. پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد : ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند. پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند. پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند. آنها در جواب گفتند: نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا نداشت پ.ن:هیچ وقت دوست ندارم کسی برام دلسوزی کنه عشق بی قید و شرطم آرزوست 21 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده