رفتن به مطلب

حوض نقاشی


ارسال های توصیه شده

شاید یه روزی تو مثلا تو با خودت بخوای بگی این دختره داره زیاده روی میکنه تو احساسش

بخوای بگی الکی ـه

بخوای بگی همچین چیزی امکان نداره

بخوای بگی از رو تنهایی ـه حسش

بخوای بگی وابسته شده

بخوای بگی دستی رو که لمس نکرده باشی تا حالا و چشمهایی رو که تا حالا ندیدی، چطو میتونی عاشق باشی

ولی میدونی چیه؟

من یاد گرفتم که دوست داشتن، معامله نیست :)

دوست داشتن که حتما نیازی به لمسِ دستُ دیدنِ چشمها نداره

اتفاقا من فکر میکنم اون دوست داشتن، خیلی هم واقعی نیست

من با این دوست داشتنُ با این فاصله هم حالم خوبه

خیلی خوبم

میدونی چرا؟

چون میدونم تو این چیزا رو خوب درک میکنی

چقدر زشته آدم فکر کنه وُ بگه من که میدونم تهش هیچی نیست، پس بی خیال :|

من که دلسوز نمیخوام هیچ وقت :)

من حس میکنم هیشکی اندازه من خوشبخت نیست

آخه چی بخوام از خدا وقتی همه چیز بهم بخشیده؟

من دارم لحظه لحظه زندگی میکنم

دلم نمیخواد خودمُ غمگین کنم

چون دلیلی هم براش وجود نداره

وقتی هرچیزی که یه روزهایی میخواستم، همه رو دارم، چرا باید غصه بخورم؟

تو هیچکدوم از حرفایِ بالا رو شاید هیچوقت نگی

راستش اینا افکارِ خودم بود

الان گفتمُ آروم شدم

مرسی که بازم مثِ همیشه با صبوری میخونیشون :)

خدایا شکرت که اینطوری بهم آرامش میدی

همه رو آرامش بده خدا :) :icon_gol:

 

+ من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست .

4/12/93

02:55

 

 

493183_meGg7Xon.jpg

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 175
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خیلی حرفا نوشتم

اما همه رو پاک کردم

بعضی حرف ها رو باید قورت داد فقط

خیلی وقت ها بعدش میشن یه کوه

ولی خب ترجیح میدی هیچ وقت نگی

مثِ الانِ من

فقط خدا میدونه حالمُ الان

دیگه هیشکی

حتی تو هم اگر بودی، حالمُ نمیتونستی درک کنی

مطمئنم

 

+پلاک چندم کدامین کوچه ای

که نامه هایم

مدام مهر برگشت می خورد ؟

مگر این شهر چند کوچه دارد

که هرگز به قرارهای اسباب کشی تو نمی رسم

اکنون تمام خودم را

در سپیدی پاکت ها، باران می شوم

تا آب ببرد

همه صندوق ها و پلاک هایی که نامه هایم را به تو نمی رسانند....

 

4/12/93 دوشنبه

13:02

 

letter.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ناراحتم

کلافه ام

غمگینم

هیچی هم آرومم نمیکنه

هیچی!

دلتنگ نیستم ولی

دلگیرم

خیلی دلگیرم

تو همیشه با حرفات منُ قانع کردی

اما یه بار یه چیزی ازت پرسیدم ولی تو هیچی نگفتی

بعدها یادم رفت

امروز اما دوباره اون زنگ، اون حرف ها، همه چیزُ یادم آوردم

یادم آورد که واقعا تنهام

که واقعا خیالاتیَم

که حتی موقعِ بیداری هم خوابم

چقدر یهو همه چیز در نظرم مسخره شد

همه چیز!

دلم خیلی برا خودم سوخت

میخوام خودمُ بغل کنم دیگه

میخوام بهش بگم من هیچ وقت تنهاش نمیذارم

میخوام بدونه هیشکی دوستش نداره و این اصلا عجیب نیست، اشکالی هم نداره

میخوام دست بکشم رو سرِ خودمُ آروم درِ گوشِ خودم بگم: مهم نیست اینا; مهم اینه که تو هیچ وقت نذاشتی کسی از روی دلسوزی کنارت بمونه

میخوام به خودم بگم: عزیزم من کنارت میمونم حتی اگر همیشه همینقدر تنها باشه

میخوام بدونه منُ خودم، همدیگه رو داریم

چه گریه ای میکنه خودم

چقدر دلش گرفته

چقدر دلش سوخته تو این مدت

داره میگه من هیچ وقت ستاره ای نداشتم تو آسمون

اون یکی هم که قدیما داشتمُ خیلی وقت ـه گم کردم

دست میکشم رو صورتشُ اشکاشُ پاک میکنمُ آروم بهش میگم: عزیزم میفهمم چی میگی; عیب نداره تنها بمون; تنهایی زندگی کن; نذار دلگیر بشی; نذار خسته بشیُ بغض کنی

نذار این آدما اشکاتُ ببینن; شب ها بیا واسه من حرف بزن; اگرم دوست داشتی گریه کنی، عیب نداره خودم اشکاتُ پاک میکنم

من باهات میمونم خودم جان : )

 

 

+حال آدم که دست خودش نیست

عکسی می بیند

ترانه ای می شنود

خطی می خواند

اصلا هیچی هم نشده

یکهو دلش ریش می شود.

 

 

حالا بیا وُ درستش کن

آدمِ دلگیر

منطق سرش نمی شود

برای آن ها که رفته اند

آن ها که نیستند، می گرید

دلتنگ می شود

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

 

 

این وقت ها

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای

تا مجال عبور پیدا کنی

هم صبوری می خواهد هم آرامش

که هیچکدام نیست

آدم تصادف می کند،

با یک اتوبوس خاطره های مست...

 

4/12/93

17:17

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من داشتم میرفتم

باور کن داشتم میرفتم

من مدتها بود از همه چیز دل بریده بودم

من این آدمها را بلد نبودم

بارها تمرینشان کردم

نوشتمشان

هضم نمیشدند اما

من از خودم میخواستم دل بِبُرمُ بروم

اصلا اصلا بگذار از اول برایت تعریف کنم:

یک شبِ پاییزی بود

چمدانم را بسته بودمُ گذاشته بودم کنارِ در

عجیب سنگین بود

با اینکه از همه چیز دل کنده بودمُ هیچ چیز را برنداشته بودم، اما بغض های فروخورده ای که در چمدانم پنهان کرده بودم، بدجور سنگینش کرده بود

یا حتی همان آرزوهایی که همیشه آرزو ماندُ قرار شد با خودم ببرمشان تا شب هایِ تنهایی بعد از اینم را زُل بزنم به بودنشانُ یک دلِ سیر آرزو ماندنشان را اشک بریزم

کفش هایم را هم پوشیده بودم حتی

اما

اما همینکه میخواستم دستگیره در را بچرخانمُ برای همیشه بروم، صدایم زدی

یادت هست آن شب را؟

همان شبِ پاییزی وُ سرد را؟

گفتی: کجا؟

نمیدانستم چه بگویم

زُل زدی به چشمانِ همیشه خیسُ قرمزمُ گفتی: خوبی؟

گفتم نه

برای اولین بار گفتم نه

دستم را گرفتیُ گفتی قدم بزنیم

گفتی راه برویم شهر را خیابان را باران را

تو هیچ وقت نفهمیدی که من آن شب داشتم برای همیشه میرفتم

اگر صدایم نمیکردی، حالا من اینجا نبودم

اگر صدایم نمیکردی، حالا باید از نبودنم مدت ها میگذشت

تو اما نگه داشتی مرا

آن روزها نمیفهمیدم چه چیزی در انتظارم است

من مدت ها بود یاد گرفته بودم که هر چیزی که دوست دارم را از دور تماشا کنم

من یاد گرفته بودم حرفی نزنم

یاد گرفته بودم اعتراضی نکنم به هیچ چیز

من مدت ها بود سراسر درد شده بودم

اما

اما تو هیچ وقت اینها را نمیدانستی

تو از نمیدانم کجایِ شب هایِ من بیرون آمدی

گفتیُ گفتیُ گفتی از بودنُ ماندنُ تنها نماندنِ لحظه هایِ من

چمدان را فراموش کرده بودم که کنارِ در جا خوش کرده

بغض ها وُ آرزوهایم را نیز...

من آمدمُ ماندم کنارِ همین لحظه ها

روزگاری داشتیم با هم

یادت هست؟

یادت هست چقدر گریه کردم نبودنت را در آغوشت؟

یادت هست چطور از ترسِ اینکه مبادا یکباره بروی، چطور دستانِ کوچکُ سردم را در دستانت پنهان کردم؟

یادت هست چطور وقتی سرم را رویِ قلبت میگذاشتم، از خجالت گونه هایم گُر میگرفت؟

چه شب هایی را که با هم به صبح نرساندیم

چه شب هایی که شاهد خداحافظیِ ماهُ سلامِ خورشید نبودیم

چه شب هایی که تمامِ خیابان هایِ خلوت را دست در دستِ هم قدم نزدیم

یک روز آمدی برای خداحافظی

بی قرای هایِ آن روزهایم را یادت هست؟

گریه ها وُ بهانه هایِ بچه گانه ام

دلداری هایِ مهربانِ تو وُ لجبازی هایِ کودکانه ی من که : به این زودی کجا؟ من که هنوز تو را یک دلِ سیر ندیده ام

و جواب های پُر آرامشِ همیشگیِ تو که: نترس عزیزم برمیگردم خیلی زود... چشم بر هم بگذاری، برمیگردمُ باز هم کنارت میمانم

و سکوتُ بغضِ من که تمامی نداشت

اما صبوری کردم

سخت بود... خیلی سخت

خیلی وقت ها جا زدمُ نبودم آن دختری که هر بار قبلِ رفتنت قول میداد بهانه نگیرد در نبودت

اما دل خوش بودم به گذشتنش

تو چه میدانی که چطور گذشتند روزهایِ نبودنت بر من

وقتی که حتی وقتی بودی هم، جز چند خط آن هم تازه نه به قلمِ خودت که با دکمه های سردِ کیبوردهای بی جان، نصیبی از تو نداشتم

دوست داشتنم، حسم، تمامِ آن امیدی که روزی به خاطرش، قیدِ رفتن را زده بودم، اسیر قابی بی روح شد

بارها پرسیدی خوبی؟

می آمدم راستش را نگویم که نگران نشوی اما هیچ وقت جز راست چیزی نگفتم

میخواهم بگویم که نه صدای هق هقی می آمد از پشتِ این مانیتور سردُ خاموش و نه اشکی که در چشمی میلرزید، از پشتِ این صفحه ی سرد، دیده میشد و نه سردی دستانِ کوچکی حس میشد

اما جز راست نگفتم

هربار که بودی، شمارشِ معکوسی میشد برایم

ما نه تنها اسیری قاب، که اسیرِ زمان هم بودیم

اولی را نمیدانم اما دومی را هیچ نقشی در بودنش، نداشتیم

یادم نمیرود قلبِ مهربانت را که حتی وقتی خسته تر از همیشه بود، زیرِ سرم، با آرامشِ خاصی میتپید تا لحظه ای دلم نلرزد

شن هایِ ساعتِ شنی که به انتها میرسیدُ تو آماده میشدی برای رفتن، اشک بود که میشد کاسه آبی برای بدرقه ات

لحظه های نبودنت، ساعت ها فکر میکردم به اینکه به چه دل خوش کنم تا بتوانم حضورت را بیشتر حس کنم؟

فکر میکنی دلخوشیَم چه بود جز همان چند خط که آنقدر میخواندمشان که از بَر شده بودم همه شان را

گاهی میانِ اینهمه نبودنت، دلم لک میزد که لحظه ای صدایت را بشنوم

گاهی وسطِ لحظه هایی که پُر بودم از شادی، هوس میکردم اندازه چند لحظه حضور پیدا کنی حتی در حدِ چند کلمه

اما دستم بسته بود

دستم به هیچ جا بند نبود

هزاران هزار ادم اطرافت بود که شاید روزی چند بار صدایت در گوششان زنگ میزدُ انها بی تفاوت رد میشدند اما گوش های من، مَنی که بیشتر از همیشه منتظرِ صدایت بودم، همیشه بی نصیب ماند از شنیدنش

گاهی وسطِ خیابان، بی هوا دلم هوایت میکردُ یکباره مثلِ دیوانه ها مات می ایستادمُ زل میزدم به شخصی که از دور می آمد

و آنقدر غمگین میشدم از نبودنت که با خودم میگفتم شاید خدا دلش برایم سوخته باشد، این تو باشی که داری از دور می آیی

نزدیک که میشد، نبودنت، آوار میشد روی سرم

تو چه میدانی که آن لحظه چقدر دوست داشتم تو باشیُ کلمه ای با من حرف بزنی....

نشد نشد نشد

میانِ این بودن ها وُ نبودن ها، نبودنت همیشه پُر رنگ تر بود

نمیگویم نوشته ها حس نداشتند که گاهی آنقدر بودنت را حس میکردم که غرق میشدم در این فکر که نکند یک وقت تورا همینقدر بخواهم؟

نکند من به همین دست هایِ گرمت دل سپرده امُ آرامشی که در صدای قلبت است؟

بعد اما میدیدم که نه

که پیش از اینکه اینها را هم داشته باشم، بذرِ دوست داشتنت، در قلبم جوانه زده بود

پشیمان نیستم از ماندنم از جا گذاشتنِ چمدان پشتِ همان در

اما...

اما...

چقدر سخت است که مجبوری بعضی حرف ها را مثلِ بغض، با لیوانی آب، پایین بفرستی

من میترسم

من خیلی میترسم...

این ترس نه از یک قلبِ بی تاب که از یک قلبِ شکسته نشات گرفته

خودت بگو اصلا

چقدر حرف هایم را بنویسمُ پاک کنم؟

چقدر بغض ها را نادیده بگیرم؟

گاهی دلم میخواهد چشمانم را ببندم، دهانم را باز کنمُ همه حرف ها را به تو بگویم تا فرصتی پیدا نکنم برای پشیمان شدن

برای چیدنِ منظمشان کنارِ هم

.....

اینهمه مدت آمدم به قولم وفا کنم اما دوباره مرور شد همه آن حسرت ها

با صدایِ غریبه ای از همه جا بی خبر

با مُهرِ برگشت رویِ دلخوشیِ کوچکم

هنوز هم سرِ قولم هستم

هنوز هم هیچکدام از این آدمها نمیتوانند بخوانند از چشمانم که من همانیَم که چمدانم مدت هاست پشتِ همین در انتظار میکشد تا دستانم را دورِ دسته اش حلقه کنمُ با قدم هایِ خسته ام، همراهش کنم

نمیگویم زود برگرد

نمیگویم منتظرتر از همیشه نشسته ام برای آمدنت

هیچ نمیگویم

که میدانم این نبودن ها دستِ تو نیست

حرفِ من با خداست

خودش بهتر میداند...

 

 

+ دوست داشتن

یعنی

تمام ِ راه را بی آنکه دانسته

شنیده

و دیده باشی

رفته ای

و به او رسیده ای

که همراه ِ تو نیامده بود

 

 

 

 

b181e83b9ac6.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سخت شدن یه سری چیزا واسم

خدایا قربونت برم سکوتتُ شکستی

خدایا میدونی چی دلم میخواست؟

دلم میخواست الان محکم بگیرمت تو بغلمُ ببوسمتُ بعد هم سرمُ بذارم تو بغلتُ تو برام حرف بزنی

میدونی دوستت دارم؟

دیدی تا حالا چند بار دلم یهو میخواسته بعد از نمازم ببوسمتُ وقتی میدیدم نمیتونم، محکم مُهرمُ میبوسیدم؟

کی میدونه که این حسی که بهت دارم، چقدر واسم با ارزش ـه؟

منم خوشحالم اما

اما...

وقتی میدونی حالمُ چی بگم من؟

فقط اینکه حواست به احساسمُ حالش هم هست دیگه

نه؟

راستی میتونم مثِ همیشه یه خواهشِ دیگه هم ازت داشته باشم خدای مهربونم؟

میشه بیای تو خوابهامُ رنگشون بزنی؟

دوست دارم رنگِ آسمون بشن

رنگِ آسمونی که میخواد بباره : )

منتظرتم خدای مهربونم

منتظرِ خودتُ همه نشونه هات که مثِ خودت پُرن از خوبی : )

 

+" حیرت "نام دیگر من است

وقتی دستم

به زنگ خانه ی خدا نمی رسد

و رهگذری زنگ را برایم می زند

" حیرت "

نام دیگر من است

وقتی هنگام تشکر می بینم

رهگذر خود خداست !

 

 

need.JPG

 

 

 

10/12/93

3:13

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یه چیزی هست تو دلم تا نگم، آروم نمیشم

مهربونم!

خدا جونم!

تو این دنیایِ به این بزرگی، وسطِ اینهمه آدمِ کوچیکُ بزرگُ شادُ غمگین، من همین من، یه چیزی تو دلم ـه که فقط تو میدونی

یه چیزی که بلد نیستم دربارش حرف بزنم که اینُ هم فقط تو میدونی

اگر نمیدونستی که الان، همین الان درِ گوشم نمیگفتی فقطُ فقط بنویس که آروم بشی اما نگو چیه

مهربونم!

تو که انقدر خوب رج به رجِ دلِ منُ میخونی، تو که روحمُ از بَری، تو که میدونی تو این قلبم چی میگذره، پس حتما از همون موقع که این روحُ قلبُ بهم دادی، یه چیزی هم واسش کنار گذاشتی که بهونه گیز نشه وُ مثل الانا انقدر آشفته وُ گیج نباشه دیگه

مگه نه عزیزم؟

خدا جونم!

باهام حرف بزنم اینجور وقت ها

بهم بگو چطوری باشم تا دلت ازم نگیره؟

بگو کدوم رفتارم اذیتت میکنه

آخه من که این آدما رو کاری ندارم بهشون

من اینجام چون تو خواستی

وقتی تو خواستی فقط، خب من دیگه کاری به بقیه ندارم که هی میگن چی خوب ـه چی بد

واسه من خوبیُ بدی، یعنی چیزی که تو میگی

کنارم بمون پس مثِ همه این سال ها که دستمُ محکم تو دستت گرفته بودی

یه چیزی بگم؟

حواست به بقیه هم هست دیگه مگه نه؟

حواست بهش هست که حالش چطوری ـه

نه؟

میدونیش مگه نه؟

نذار بشینه هی حسرت ها وُ تلخیهایِ زندگیشُ بشمره و غصه بخوره

اصلا ببین شب ها وقتی میای بهم سر میزنی، چقدر آروم میشم

از این آرامش ها بهش بده

درِ گوشش هم بگو که پیشِشی و تنهاش نمیذاری

باشه؟

 

 

+از عارفی پرسیدند: "از خدا نمی‌ترسی؟"

گفت: "حیف نیست؟"

 

 

m1alrsy2zankrcqjkamn.jpg

 

 

10/12/93

3:43

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نمیدونم چرا حس میکنم یه مدتی ـه خیلی عوض شدم

شاید یه هفته باشه ها ولی خب حس میکنم یه چیزی که خیلی هم با ارزش بوده وُ گمش کرده بودم، الان پیداش کردم

میبینی؟

هرچه علاقه ـم به تو توی قلبم عمیق ترُ پخته تر میشه، بیشتر حضورِ خدارو کنارِ خودم حس میکنم

خیلی حسِ خوبی ـه

حسِ خوبی ـه اینکه بدونی حتی اگر همه دنیا هم نباشن، باز هم خدا حواسش بهت هست

هی میشینم با خودم فکر میکنمُ میگم، من که آدمِ خوبی نیستم

آخه من خودمُ بیشتر از هرکسی میشناسمُ با خودم هم که تعارف ندارم

اما خب دو روز پیش تو دلم گفتم: خدایا واقعا من خیلی وقت ها نمیتونم عوض بشمُ تظاهر کنم به چیزی که نیستم

بهش گفتم که تو که از مهربونیت کم نمیشه اگر با من هم مهربون باشی

بهش گفتم اگر دوستم باشی، عینِ خیالم نیست اگر این آدما حتی چشمِ دیدنمُ هم نداشته باشن

واقعا هم برام مهم نیست که بقیه چه حسی بهم دارن

فکر نمیکنم هیچی تو دنیا باارزش تر از این باشه که بدونی یکی تورو فقطُ فقط به خاطرِ خودت، و همینطور که هستی، دوست داره اونم بدونِ هیچ انتظاری

حالا فکر کن اون یکی، خدا باشه

خیلی ارزش داره که یکی تهِ تهِ دلتُ هم میتونه بخونه وُ همه اشتباهاتُ هم ببینه وُ باز هم کنارت باشه

خیلی ارزش داره که بی نهایت بار، دلشُ بشکونی و نادیده بگیری دوست داشتنشُ، به حرفاش گوش ندی با اینکه میدونی همیشه چیزی گفته که فقط واسه خاطرِ خودت بوده، بعد با همه اینها باز هم بعد از مدت ها ، بدونِ اینکه حتی چیزی بگی، بیادُ خودش محکم بغلت کنه

هیچ هم تو چشمات نگاه نکنه که خجالت نکشی

خیلی دوست داشتم این روزها که همه اطرافم تلخ ـه، یه جایی آروم بگیرم

اینجور وقت ها، جز حرم، دلم هیچ جا رو نمیخواد

چقدر بَده که حرم انقدر دوره یا شاید هم من دور شدم ازش

دوست دارم برم حرمُ بشینم یه گوشه تو اون صحنی که از همه جا خلوت تره، بعد فقط سکوت کنمُ سکوت

بعضی چیزا هست که نمیشه فقط به خوابشون دل خوش کرد

من خیلی وقت ـه خوشیهام فقط تو خوابُ خیال ـه

خوبه که دارمشون حتی تو خیال

اما میترسم

میترسم انقدر غرق بشم تو این خوابُ خیال که دیگه با تکونِ هیچ دستی بیدار نشم...

 

+نه میخواهم به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم

نه بـادام چشم‌ هـای چینـی هـا و ژاپنـی‌ هـا را ویـار کـرده‌ام

و نه نسیـم دبـی و استـانبول به کلـه‌ ام زده

نه هـوس دوبیتـی بـابـا طاهـر دارم

نه هـوس منـار جنبان دلـم را مـی‌ لـرزاند ،

نه مـات کیـشم ، نه موجـی خـزر .

فـاتحه‌ی سعـدی و حافـظ را هم از همـین‌ جا پـست می‌ کنـم

من فـقط یک بلیـط رفـت مشـهد مـی‌ خواهـم

حتـی الـامکـان ، بی‌ بـرگشت . . .

 

17f0050271e7a25b8c23f39562c33416d176095d.jpeg

 

 

11/12/93

18:29

صدای اذون میاد... : )

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بنظرِ تو 20 روز کم ـه واسه دور بودن؟

من هنوزم صبورمُ آروم فقط دلم تنگ شده

خیلی هم تنگ شده

از وقتی رفتی، اونقدر کم تو اتاقِ خودم هستم، که صدایِ همه درومده که چرا هیچ وقت نیستی

با اینکه هیچ وقت، به هیچکدوم از وسایلِ من دست نزدی، اما هرچیزی رو که میبینم، یادِ تو می افتم

هربار که چشمم به مانیتور میوفته، اولین چیزی که تو ذهنم میاد، تویی

انقدر کم این روزا میشینم پایِ pc که خودم هم باورم نمیشه : )

از صبح میرم پیشِ دوستمُ ساعت 12 شب هم برمیگردم اتاقِ خودم

تمامِ طولِ شبانه روز، سرگرمم

اما باز هم هرچیزی تورو به یادم میاره

آخه چطور میتونی با هرچیزی، واسه من تداعی بشی؟

حتی با یه لیوانِ سفالی...

میدونی چی ـه؟

من فهمیدم آدم هرچقدر هم که بگه ووقتی کسی رو دوست داریم، نباید انتظار داشته باشیم اونم به یادمون باشه وُ دل بهمون بده، باز هم یه جایی وا میدی

من هیچ وقت دوست ندارم معامله داشته باشم تو علاقه ـم به تو

اما خب بعضی چیزا رو نمیشه نادیده گرفت

حس هایی مثلِ این که: تو هم به یادِ من هستی؟ تو هم برا دیدنم بیتاب میشی؟

تو هم دلتنگِ من هستی؟

اصلا

اصلا تو هم به من دل دادی؟

یا اینکه: شبها، وقی زُل میزنی به آسمون، یادت میاد که یکی، کیلومترها اینورتر، به یادِ تو به آسمون زُل زده؟

...

گاهی خیلی ازین فکرها دلم میگیره

بخصوص تو نبودنت

چون وقتی هستیُ این حرفها رو میزنم، همیشه با حرفات آرومم میکنی

اما وقتی نیستی...

همه میگن داره بهار میاد

ولی من هنوز باور نمیکنم...

اصلا حس نمیکنم که نزدیکِ بهار باشه

آخه تو ببین

هنوزم اینجا مثِ زمستون، آسمون دلش گرفته ـستُ گاهی هم یهو بغضش میشکنه

من میدونم تو وُ بهار با هم میایید

اصلا مگه میشه سالی که تو نیستیُ آدم تحویل بگیره؟

خسته نیستم از منتظر بودن ، که خیــــــــــلی وقت ـه یاد گرفتم منتظر بمونم واسه اومدن ها و تحمل کنم رفتن ها رو

اما بی تابم

چقدر حرف دارم باهات که نمیتونم بنویسم

و چقدر حرف دارم که نمیدونم چطور بهت بگم

حرفایِ خیلی ساده وُ معمولی تا حرفایی که کلمه ای پیدا نکردم هنوز، تا با اونا بگمِشون

میشه یه قولی بهم بدی؟

از حرفایی که قراره بهت بزنم، ناراحت نشو

نه اینکه تظاهر به ناراحت نبودن کنی ها

واقعا ناراحت نشو

میدونم تقاضایِ زیادی ـه اما تو قبولش کن

باشه؟

بذار مثِ همیشه همه چیزُ فقط به خودت بگم

حتی حرف هایی که آدم پیشِ خودش هم مرور نمیکنه چه برسه بخواد به کسی بگه رو، بذار برات بگم

تا حالا، هروقت دلتنگیم خیـــــلی زیادتر از همیشه شده بود، یهو بی هوا اومدی

نمیدونم چرا حس میکنم همین روزها میای

اگر نیومدی، معلومه هنوز گوشه های دلم جا داره برای دلتنگیِ بیشتر

اگر برگشتنت دستِ خودت بودُ من جایِ تو بودم،

واقعا اگر جایِ تو بودم، چیکار میکردم؟

 

 

+حیف نیست

بهار ،

از سر اتفاق

بغلتد در دستم

آنوقت تو نباشی ؟! ...

 

 

YYYYYYYY.jpg

 

 

13/12/93

4:26

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گاهی آدم به یه جایی میرسه که دیگه فقط نگاه میکنه وُ میگذره

دیگه حس میکنه چشماش شیشه ای شدن

انگار مصنوعی میشه چشماش بس که هیچ احساسی توشون نیست

اونی که هر وقت یه بچه رو میدید، از تهِ ذوق میکرد، دیگه حتی نگاه هم نمیکنه به بچه ها

بی خیال تو اتوبوس میشینه و سرشُ تکیه میده به شیشه وُ تا مقصدُ میخوابه

تو گوشیش هیچ موزیکی پیدا نمیشه

از شنیدنِ صدایِ هیچ پرنده ای ذوق نمیکنه

از هیشکی نمیخواد که کاری واسش انجام بده

وقتی میره خرید، دیگه مثِ قبل با دیدنِ چهره خسته میوه فروش، دلش نمیسوزه که بخواد بیشتر از نیازش بخره تا اون زودتر بره خونه ـشُ دختر کوچولوشُ ببینه

تو خیابون دیگه با مهربونی سر تکون نمیده برای پیرمردِ راننده ای که اجازه داد اول رد بشه

دیگه شب ها زُل نمیزه به عکسی که تنها یادگاری ـه زندگیش بوده

دیگه زُ ل نمیزنه به چشمایِ اونی که تو عکس ـه وُ ساعت ها براش حرف نمیزنه

دیگه شب ها از هیشکی نمیخواد که به خوابش بیاد

دیگه روزا رو نمیشماره

یادش میره که یه روزی عاشقِ این بود که لاک بزنه وُ زُل بزنه به انگشت هاش

دیگه تو قنوتِ نمازش، نمیگه خدایا دعایِ سفارشی دارما

دیگه زیرِ بارون قدم نمیزنه

میشه یه آدمِ جدی که فقط با عقلش زندگی میکنه

من به این زندگی قبلا میگفتم زندگیِ وحشتناک

اما داره به استقبالم میاد این زندگی

هنوزم میترسم غرقش بشم

 

 

 

راسی همین آدمِ جدی، هیچ وقت دیگه تو آیینه به خودش زُل نمیزنه

چون یه بار که چشماشُ تو آیینه دید، گریه ـش گرفت

بس که چشماش، بوسه هایِ کسی رو یادش آوردن که دوست داشت...

 

 

+آدم ها فراموش نمی کنند ... فقط دیگر ساکت می شوند !

 

 

2:26

تاریخ نداره این روزا دیگه

لینک به دیدگاه

کاش من هم مثِ همه آدمهایِ جدی بودم

اونایی که میرن تو بورس سرمایه گذاری میکننُ دغدغه شون میشه اینکه دلار کی بالا پایین میشه

یا همه اون آدمایی که پشتِ میز میشننُ مدام پرونده ها رو ورق میزنن

یا همه اون آدمایی که انگار از اول اخم رو روی صورتشون دوخته ـن

کاش من یه زنِ خونه دار بودم که دغدغه ـم فقط لباس های شوهرم بود که توی تشت بودُ ناهاری که باید حاضر میکردم تا از سرِ کار بیاد

کاش من یه بچه بودم

یه بچه 5 ساله که دغدغه ـم میشد توپم که تازه بابام خریده وُ دلم نمیخواد کسی حتی بهش دست بزنه

کاش من یه چوپون بودم که دغدغه ـم فقط این بود که یه وقت گرگ نزنه به گله ـم

کاش من یه فالگیر بودم که دغدغه ـم بافتنِ رویاهایِ قشنگ میبود تا بتونم از خطهای کفِ دستِ ادما درشون بیارم

کاش من یه بوته خار بودم که باد توی بیابون اینور اونور میبردش

کاش من یه پیرمردِ الزایمری، گوشه یه آسایشگاه میبودم

کاش من رفتگرِ یه محله ی پرت بودم

کاش من، من نبودم

کاش من نبودم این دختری که چشماش از ضعف جایی رو نمیبینه دیگه

کاش نبودم این دخترِ دیوونه ای که قبول نمیکنه واقعیت ها رو

کاش نبودم این دختری که هی میخواد یه جورِ دیگه رفتار کنه اما نمیتونه

کاش نبودم این دختری که انقدر قورت داده حرفاشُ که همه از چشماش بیرون میزنه

کاش نبودم این دختری که داره میلرزه از سرما اونم تو اتاقی که از فرطِ گرما، ادم احساسِ خفگی میکنه

کاش من نبودم دختری که دلش میخواد بخوابه و بیدار بشه ببینه اینا همش یه خوابِ وحشتناک بوده

کاش نبودم این دختری که با اینکه کسی ذره ای ارزش واسش قائل نیست، باز هم حقیقتُ قبول نمیکنه

کاش...

لینک به دیدگاه

من ظلم میکنم به خودم

تو هم نگاه کن خدا

ببین چطور کسی که آفریدی داره این کارا رو میکنه

من مثِ بچه هام

میدونم دقیقا این کارا از کارای یه بچه 5 ساله هم بدتره

اما خودت نگاه کن

نذاشتی

نذاشتی بشکنم سکوتم رو

میخوای این حرفا رو با خودم به گور ببرم؟

باشه

تو اگر اینطور میخوای، باشه

من هیچ وقت بنده خوبی واست نبودم

تو خواستی من وجود داشته باشم اما الان شاید ناراحت باشی از کارهام

خدایا تو اینُ میخوای؟

بذار بگم

اگر نذاری، قلبم میترکه

هرچند که الانم هیچی ازش نمونده

خدایا امشب بگذره، من میرم

این تهدید نیست

من که بلد نیستم تهدید کنم آخه

...

 

+گلوله نمی دانست، تفنگ نمی دانست،

شکارچی نمی دانست

پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد..

خدا که می دانست!

نمی دانـست؟

لینک به دیدگاه

صورتم خیس ـه خیس ـه

اشکام هنوز بند نیومده

دستام یخ زده

چشمام میسوزه

پاهام از ضعف بی حس شدن

چند بار نزدیک بود از تخت بیوفتم پایین

تمامِ تنم داره میلرزه

حسِ یه بچه ای رو دارم که وسطِ یه خیابونِ شلوغ، توی شهرِ غریب گم شده

هیشکی نیست

هیشکی

سکوت کردم

ولی یه چیزی داره از درون وجودمُ میخوره

سخت نفس میکشم

هر نفسی که میکشم، قفسه سینه م میسوزه

دلم میخواد داد بزنم

بگم خدایا بگو که دارم خواب میبینم

دلم میخواد یکی بیاد محکم بزنه تو صورتم بگه بیدار شو

بگه بسه دیگه انقدر تو خوابت غرق نشو

دلم میخواد یکی یه پارچ آبِ یخ بریزه تو سرم تا بپرم از خواب

یکی بیاد بهم بگه اینا خواب ـه

بیاد بگه حنانه بیدار شو دیگه

بگه حنانه نترس ببین همش خواب بوده

یکی بیاد بگه حنانه انقدر گریه نکن چشمات وا نمیشه دیگه

ولی من اینجا

تنها

پشتِ تمامِ پرده هایی که دور تا دورم کشیده شده، دارم ذره ذره وجودمُ روی صورتم میریزم

و یه دستی از درونم داره قلبمُ میچلونه

میترسم خیلی

دارم از ترس نابود میشم

خدایا تمومش کن

خواهش میکنم دستتُ بیار جلو، دستمُ بگیر

بریم

میترسم خیلی

لینک به دیدگاه

ساعت حدود 3 بودُ تازه میخواستیم بخوابیم

دراز کشیدمُ گفتم راضیه؟

+ ها؟

- چند روز پیش که تو خوابگاه تنها بودم، یه خوابی دیدم

+ چه خوابی؟

_ #32

+ نگو اینا رو من میترسم خب

_ منم خیلی ترسیدم آخه تنها هم بودم اون موقع

+ واقعا تو میترسیدی؟

_ آره خب...مگه من آدم نیستم؟

+ آخه من همیشه فکر میکردم تو خیلی شجاعیُ از هیچی نمیترسی بخصوص این جور وقتا

_ ... آه کشیدم

+ چیه؟

_ راضی تو زندگی یه چیزایی هست، که گاهی اگر از بیرون بهشون نگاه کنی، اصلا ترس ندارن اما وقتی واردشون میشی، خیلی ترسد ارن اونقدر که همون ترس میتونه تورو از پا دربیاره

+ مگه تو هم داری ازین ترس ها؟

_ من خیلی وقت ـه با این ترس زندگی میکنم

+ چه ترسی؟

_ نبودن... ندیدن...رفتن... از دست دادن...

+ نگو ازین حرفا آدم دلش میگیره

_ بخواب عزیزم بخواب

+ تو هم بخواب دیگه کلی کار داریم فردا

 

 

 

انقـــــدر ترسیدم که ترس اومدُ موندگار شد

با خودم میگم: آروم باش... سکوت کن ( حتی همین الانم با ترس مینویسم اینا رو )

هیـــچ وقت تو زندگیم نتونستم کسی رو بترسونم

هیچ وقت کسی ازم نترسید

چون میترسیدم کسی بترسه

میترسیدم دلگیر بشه ازمُ دیگه نتونه نگاهم کنه

مثلِ همه وقتایی که تو بچگیم ترسیدمُ نخوابیدم

یه گوش میخوام از همه دنیا

یه گوش که فقط گوش کنه وُ هیچی نگه

نصیحت نکنه ، سرزنش نکنه

فقط بذاره بگم

بگمُ بگم

حرفام بغضن همشون

آدمی که گشنه نیست، غذا نمیخوره

آدمی که تشنه نیست هم آب نمیخوره

آدمی هم که خسته نیست، نمیخوابه

وقتی کاری رو که حتی فکر میکردی خیلی دوست داری، دیگه انجام نمیدی، یعنی دلیلی براش پیدا نمیکنی

بعد با خودت میگی من که این کارُ دوست داشتم حداقل این میتونه دلیلش باشه

اما تو دلیلِ اون کارُ دوست داشتی نه اون کارُ

حالا که دلیلش نیست، اون کار هم هیچ ارزشی واست نداره

کاش برمیگشتم به 8 سالگی

نه

کمتر چند ماهگی

نه

باز هم کمتر

بــریم پایین تر

چند روزگی؟

نه

تولد؟

نه

من 6 ماهِ دیگه به دنیا میام

حالا خوب ـه

همه جا آروم میشه اینطوری

صدای نبضِ مادرم ـه انگار

مامان میشه برام لالایی بخونی؟

دست بکش توی سرم

بخوابون منُ مامان

دختر کوچولوت خیلی خسته ـست خیلی

مامانی اشکامُ پاک کن

مامان اینجوری قربون صدقه ـم نرو دلم میسوزه

مامان قلبم درد میکنه خیلی مامان

مامان منُ بگیر تو بغلت محکم

ببین قلبم چه آروم میزنه

نیگا کن مامان اشکام بند نمیاد

مامان من دریا دریا گریه میکنم این روزا

ببخش منُ مامان ببخش که اونجوری نیستم که میخواستی

ولی این روزا آرومُ قراری ندارم

هیشکیُ ندارم مامان

مامان خدا هم رفته ازینجا

مامان جان چرا نگفتی دنیا اینجوری ـه تا من نیام؟

مامان جان میبینی منُ ؟ چشمامُ؟

تو که خودت همیشه دلتنگیاتُ گریه میکنی، بهم یاد بده چه کنم که بعد از دوروز هنوز بند نیومده این گریه ها

آره همینطور خوب ـه مامان محکم منُ تو بغلت بگیر

بذار همینجا بمونم

من میترسم از آدما

من خیلی میترسم مامانی

 

 

 

+لالا لا لا بخواب دنیا قشنگ نیستلالا لا لا دلِ دنیا یه رنگ نیست

ببند چشماتو، چشمات تیر داره

بخواب جون دلم، شب وقت جنگ نیست

*

لالا لا لا بخواب چشم تو شیرین

لالا لا لا بخواب اى عشق دیرین

بخواب دیره، شب از نیمه گذشته

لالا کن تا ببینى خواب رنگین

*

لالا لا لا بخواب دردت به جونم

نباشم غصه از چشمات بخونم

لالا لا لا بخواب تنهایی سخته

بخواب من تا ابد پیش‌ات می‌مونم

 

 

*

لالا لا لا دل تو جای غم نیست

دو چشمون قشنگت جای نم نیست

بخواب من غصه‌هاتو بر می‌دارم

آخه سهم من از عشق تو کم نیست

*

 

لالا لا لا بخواب پاییز رسیده

تابستون رفته و دنیا خوابیده

لالا لا لا زمستون هم تو راهه

ولی بی تو بهار واسم بعیده

*

لالا لا لا شب از نیمه گذشته

بخواب دنیا بدون عشق زشته

لالا لا لا سفر دلتنگى داره

آخه هر کس که رفته برنگشته

*

لالا لا لا دل من بی تو خوونه

لالا لا لا بیا برگرد به خونه

لالا لا لا دیگه دیره واسه قهر

بخواب امشب شب آشتی‌کنونه

*

لالا لا لا قنارى‌ها چه خسته‌اند

لالا بال و پر طوقى رو بسته‌اند

بخواب فردا تو آزادى دوباره

اسیر اونه که قلبش رو شکسته‌اند

*

لالا لا لا گل بادومه چشمات

واسه عاشق‌کشی محکومه چشمات

هزارتا کشته داده هر نگاهت

 

لالا لا لا ولی مظلومه چشمات

 

لالا لا لا صبورى درد داره

 

و دنیا شیوه‌ى نامرد داره

نگاهت مى‌کنم وقتى که خوابى

گل نرگس نگاهى زرد داره

*

لالا لا لا چه بی‌تابی تو امشب

چرا ای گل نمی‌خوابی تو امشب

لالا لا لا دو چشمونت ستاره است

به این دنیا نمی‌تابی تو امشب؟

 

%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B11.jpg

لینک به دیدگاه

خیلی سخته بخوای عوض بشی اما وقتی که خوب تونستی بپذیری که باید کم باشی، قبولت نکنه

حالا که من روی قولم دارم میمونم، چرا سخت میکنی همه چیز رو؟

من که دارم آروم میگیرم

دارم میپذیرم هرطور که تو بخوای

بذار امیدوار بشم به اینکه میتونم اینطوری باشم

لینک به دیدگاه

همیشه تو زندگیم خواستم کم توقع باشم

خواستم هیچ وقت هیچ چیزُ واسه کسی سخت نکنم

اما تا میومدم یه کم ذوق کنم از اینکه میتونم منم خوشحال باشم، یهو هیچی سر جای خودش نبود

نهایت بی انصافی ـه که آدم امیدش رو از دست بده

پس چطور زندگی کنه؟

احساس میکنم یه بچه ایم که تو یه شهر غریب شلوغ، گم شدم

هیشکی رو نمیشناسم

هیشکی

انگار چشمام رو بستن و وسط یه بیابون رهام کردن

انگار همه جا تاریکه

این حق من بود؟

اینهمه بی ارزشی؟

فکر میکردم علاقم ارزش داره

واقعا فکر کردم ارزش داره

اما نداشت

اما قلبم فقط ارزشش در حدی بود که بسوزه

که نابود بشه

حالا من موندم با

نه دیگه من هم نیستم

دیگه هیچی ندارم

هیشکی رو هم ندارم

دلم فرار میخواد

حس غریبی دارم

تو این سه روز دیگه حس میکنم جایی رو هم نمیتونم ببینم

کاش میشد بخوابم و بیدار بشم ببینم همش یه خواب بد بوده

دلیلی ندارم واسه ادامه دادن همین خودم

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...