رفتن به مطلب

حوض نقاشی


ارسال های توصیه شده

داشتم کتاب میخوندم

اما انقدر چشمام میسوخت که بی مقدمه بستمشُ خوابیدم

طوفانِ شدیدی میومد

صدای رعدُ برق، آسمون سیاه سیاه شده بود

اما دریغ از یه قطره بارون

آدم ها همه روشون خاک نشسته بودُ کز کرده بودن یه گوشه

بعد تو هر گوشه ای یه چیزی داشت آتیش میگرفت

واسه همه عادی بود انگار همه چیز

انگار از اول همه چیز همینطوری بود

من مثِ ادمهایِ دیوونه هی تند تند میدویدم اینور اونور میگفتم چرا نشستید آخه؟

همه چیز داره میریزه به هم

پاشید یه کاری کنید تورو خدا

صورتم خیسِ اشک بود

داد میزدم اما انگار هیشکی نمیشنید

نه اینکه نخوان

انگار نمیتونستن بشنون

انگار خاک شده بود پُر از دهنشون

یه دختری یه گوشی دراز کشیده بود، پتو کشیده بود رو خودش میخواست بخوابه

بهش گفتم چرا میخوای بخوابی؟ مگه نمیبینی این اوضاع رو؟

گفت تو هم بخواب... همیشه همینطوره

کنارِ تختِ من بود

یه لحظه دستم خورد به پتوم، افتاد روی پتوی این دختره

یهو پتوم آتیش گرفت

هرکاری هم میکردم خاموش نمیشد

فقط میخندید

داشتم کلافه میشدم

بعد دیدم شب شد

یادم افتاد به اینکه تو گفتی امشب میری

دویدم تو یه اتاقی گفتم تورو خدا یه کاری کنید

داره میره وُ من نمیتونم ببینمش و فقط اشک میریختم

نگاه کردم به دستام یه لحظه، دیدم انگشتام نیست دیگه

وای چقد صحنه بدی بود

دستم به بدترین شکل در اومده بود اونقدر که الان هم یادم میاد، حالم بد میشه :(

همشون زدن زیرِ خنده

گفتن دستتُ ببین

بعد از پیشِ اونا که میومدم، دستم دوباره آروم آروم خوب شد

هیچ کاری از دستم برنمیومد تو هم داشتی میرفتی

فقط میتونستم گریه کنم همین

انقدر گریه کردم که خوابم برد

بیدار که شدم، همه چیز از بین رفته بود انگار

انگار طوفانُ سیل اومدُ همه چیزُ با خودش برد

انگار صد سال گذشت

درُِ باز کردم که برم بیرون که یهو از خواب پریدم

تمامِ تنم داغ شده بود از ترس

سرم داشت منفجر میشد

داشتم میلرزیدم

پتو رو محکم دورِ خودم پیچیدمُ تکیه دادم به دیوارُ یهو اشکام ریخت رویِ صورتم

نمیخواستم کسی صدامُ بشنوه واسه همین موزیک گذاشتمُ صداشُ زیا کردم

سرمُ گذاشتم رو بالشمُ بلند بلند ضجه میزدم :(

اصلا نمیدونم چرا؟

گریه میکردم برایِ خوابی که نمیدونم از کجا پیداش شد

سرمُ که بلند کردم، بالشم خیسُ خیس شده بود ولی آروم شده بودم

حالا دیگه فقط اشکام آروم میریختن رویِ صورتم

با خودم گفتم نکنه مُردمُ خبر ندارم؟

دو انگشتمُ آروم گذاشتم رویِ نبضم

میزد هنوز

همزمان خواننده با صدایِ خش دارش داشت میگفت همین از تمامِ جهان کافی ــه / همین که کنارت نفس میکشم

آروم شدم

همین/

 

+چرا به ياد نمی‌آورم !؟

ديروقت است، گفتی بيا بخواب.

گفتی نشيب شب از خواب ليز ماه می‌گذرد .

گفتم پياده برويم، تا فلق اگر گفتگو کنيم ،

ميان ماه و شکستن قفل، راهی نيست .

 

 

چرا به ياد نمی‌آورم ؟

تو ديگری را دوست می‌داری ،

من ترا دوست می‌دارم، و مرا ... ديگری شايد .

همگان از دواير دريا آمده‌ايم.

تقسيم تبسم، تقسيم فانوس و ترانه، تقسيم عشق .

 

 

چرا به ياد نمی‌آورم ؟

مرا از به ياد آوردن چشم‌های تو ترسانده‌اند .

انگار نمی‌گذارند، اکنون سه سايه از کشاله‌ی ديوار

پنهان و پوشيده می‌گذرند .

دريغا دريای دور !

اين ساعت ديواری، با آن آونگ هزارساله‌اش

نمی‌گذارد از خواب تو، به آرامی سفر کنم .

 

 

2015_02_02_181634.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 175
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

میدونم خیلی حرف میزنم :|

ولی خب چیکار کنم؟ نوشتن یکی از معدود کارهایی ــه که انقدر آرومم میکنه

الان باز اومدم بنویسم، یهو این شعر رو دیدم

انقدر دوس دارمِش

با اینکه هیچ وقت تو دورانِ تحصیلم از تاریخ نمره خوبی نگرفتم و هیچ وقت هم نه علاقه داشتم بهش نه دوست داشتم بفهممش، اما واقعا دوست داشتنی بود این واسم :)

شاید بخاطرِ اینکه مسائلِ لطیف رو انقدر خوب بیان کرد :d

هرچی میخونمش، سیر نمیشم :)

میذارم اینجا یه وقت گُم نشه :)

 

 

+ آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی

 

 

آتش کشیدی پایتخت شور و شعـرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

 

 

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

 

 

مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود ...

 

 

در بازوانت قتلگاه کوچكی داری

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاریت

 

 

بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمنچای خیانت های قاجاریت

 

 

در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

 

 

دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

 

 

من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

 

 

من دوستت دارم ... بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست ..

 

 

 

vecchi.jpg?itok=VyLD8RKH

  • Like 1
لینک به دیدگاه

این پُست میشه شروعِ انتظارم :)

میخوام خودمُ محک بزنم

صبرمُ

میخوام ببینم چقدر درسمُ یاد گرفتم

تویِ زندگیم هیچ وقت بچه درسخون نبودم

هیچ وقت هم شاگرد اول نشدم

هیچ وقت هم براش تلاش نکردم حتی :))

اما هیچوقت هم تنبیه نشدم

زبونِ چربی داشتم قبل ترها :d

نه اینکه دروغ گفتن بلد نباشم، اما دوست ندارم جز حقیقت بهت بگم

حتی با اینکه میدونم شاید از خیلیاشون ناراحت بشی ، اما میگم بهت

دروغ چرا؟ خب دوست دارم نگرانم میشی:hanghead:

خب نگرانیت گاهی حالمُ خوب میکنه:hanghead:

تو هیچ وقت بدقولی نکردی اما من چرا:hanghead:

حالا خب امتحانِ سختی میخوای بگیری

ولی من قول میدم برایِ این یه امتحان، خوب درسمُ یاد بگیرم

جزوه ی این درس یه کلمه بیشتر نیست اما از هزار تا کتابِ پزشکی سخت تره به نظرم:hanghead:

ولی من میخونمش خب:hanghead:

چون استادِ سخت گیری هم هستی; سخت نمره میدی:hanghead:

تنبیه هایی هم که داری، همه سختن:hanghead:

حالا گاهی هم بیا وُ یه تقلبی به من برسون از تویِ خواب خب:hanghead:

ولی تبصره هم داره چون خودت اجازه دادی که دلتنگ بشمُ گفتی فقط خودمُ زیاد اذیت نکنم:hanghead:

زود برگرد باز هم مثِ همه این روزهایی که یهو وسطِ نبودنت، غافلگیرم کردی:hanghead:

 

+وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد.....

 

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالی ست،

همه ی پنجره ها بسته است،

اصلا کسی

حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....

 

واقعا

وقتی که تو نیستی

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد

بیاید بالای کوه،

اما دیوارها

تا دل ات بخواهد بلندند

سرپا ایستاده اند

کاری به بود و نبود نور ندارند،

سایه ندارند....

 

من قرار بود

روی همین واقعا

فقط روی همین واقعا

تاکید کنم!

بگویم:

واقعا

وقتی که تو نیستی

خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...

 

واقعا

وقتی که تونیستی،

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......

 

واقعا

وقتی که تونیستی،

بدیهی ست که تو نیستی!

 

وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد

مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ...

من فکر می کنم در غیاب ِ تو

همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !

همه ی ِ پنجره ها بسته است !

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...

واقعا ...

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن (!)

به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...

 

e5bdbbf49238fbc36053c3f6a653ce2c_d4eu4o6.jpg

لینک به دیدگاه

توی اتاق دلم گرفته بود

راستش خسته شدم از بس خودم را اسیرِ این چهار دیوارها کردم

گفتم حیاط بزرگ تر است، شاید آرام بگیرم

آن هم چهار دیوار داشت فقط کمی بزرگ تر

دلم خواست بزنم به خیابان

بعد یادم افتاد که آن هم همینطور ـست

شهر

روستا

بیابان حتی

همه چیز چهار دیوار ـست و ُ فقط تفاوتشان در اندازه خودشان و دیوارهایشان ــست

حالم بهم میخورد از همه این دیوارها

دلم آسمان خواست

صدایی در گوشم زنگ زد که آن هم...

راست میگفت

همه چیز همین ــست

همیشه اسارت هست

اصلا تویـ همه این اسارت ها، فقط همین که در قلبِ کسی اسیر شوی، خوب ــست

و بینِ تمامِ این اسارت ها که اتفاقا همه ــشان را تجربه کرده ام، این یکی خیلی دور تر از همه ــست

دروغ چرا؟

گویی قرعه زدند که رحم کنند به من تا کمتر طعمِ اسارت را بکشم

گفتند یکی را میتوانی تجربه نکنی

دستی بر قضا تویِ برگه قرعه نوشته شده بود که :( هیچ وقت در قلبِ هیچ کس اسیر نمیشود )

 

+خسته‌ام کرده‌اند

دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید :

این که این همه خسته

این که این همه خودفروش

این که این همه ناامید

این که ...

این که ... قرار ما نبود !

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ساعت 2:22

چیزی حدودِ یه ساعت طول کشید تا من اینُ بنویسم :)

 

ویرایش شد

 

 

سرنوشتم به بال کبوترها گره خورده؛

سنگی می‌زنند

یکی می‌میرد

باقی تا آخر عمر

قلب‌شان تندتر می‌زند ..

  • Like 1
لینک به دیدگاه

هی فکر داره تو سرم وول میخوره

چرا بعضیا یه جوری رفتار میکنن که آدم هیچ جوری دلش نخواد حتی یه ثانیه ببینش :|

خب من الان چطور فردا برم با اون آدمِ ابله روبه رو بشمُ زل بزنم تو چشماشُ بگم استاد حق با شماستُ من اشتباه کردم

و در واقع برم به اشتباهی اعتراف کنم که نکردم :|

بعد تازه بعدش هم تاوان بدم

دو هفته ــست من دارم حرص میخورم واسه این مساله

و کاملا هم به خودم حق میدم انقدر واسش غصه بخورم :(

بخدا حق دارم :(

یه سال الکی از عمرمُ تلف میکنم واسه لجبازیِ یه آدمِ بیشعور :(

فقطُ فقط چون اون پُست داره اینجا وُ حرفِ اون مهم ــه :(

حالا عمرم هیچی، باید کلی هزینه کنم اونم تو این اوضاع که واقعا از لحاظِ مالی داغونم :(

اونقدر که مجبورم برای ضروری ترین چیزها هم صرفه جویی کنم :(

خیــــــــلی ناراحتم اونقدر که هیچی نمیتونه باعث بشه غممُ فراموش کنم :(

خودم به درک اصلا

مامانُ بابام :(

من که همیشه تمامُ تلاشم این بوده که حتی یه لحظه باعثِ غصه خوردنشون نشم، الان میدونم خیلی ناراحت میشن از این مساله

خدا منُ ببخشه که چقدر حرفُ عوض کردم که نفهمن دقیقا ماجرا چی بوده :(

خدایا اینا دروغ حساب نمیشه دیگه مگه نه؟

اینکه هربار میگفتن خودت تنهایی اونجا؟

میگفتم نه بچه ها هستن :(

خب بیراهم نگفتم بچه ها بودن اما من تنها تو این طبقه بودم

یا میگفتن الان دیگه کارِت درست نمیشه؟

گفتم نه درست شده فقط سالِ دیگه یه مقداری باید بیام اینجا بمونم که دیگه کامل درست بشه :(

خب نگفتم یه سال وقتم تلف میشه دیگه :(

میگفتن سرماخوردگیت بهتر شده؟ گوشهات دیگه درد نداره؟

میگفتم بابا قرص هاش خیلی زود تاثیر میذارن مگه میشه گوشم خوب نشه :)

من حقیقتُ به یه شکلِ بهتر براشون گفتم فقط :(

اینا که دروغ حساب نمیشه :(

بعد آبجیم زنگ میزد به اون میگفتم یعنی به همه حقیقتُ میگفتم به جز مامانُ بابام

هرکی همیشه هرچی ازم بپرسه، راستشُ میگم چون خودم میدونم شنیدنِ دروغ تا چه حد، آدمُ اذیت میکنه

اما مامانُ بابام ازین اصلم مستثنی میشن

اونا هیچ وقت نباید غصه منُ بخورن هیچ وقت

گرچه گاهی یهو بی هوا یکیشون زنگ میزنه وُ میگه دختر چرا انقدر تو همه چیزُِ میریزی تو خودتُ هیچی به هیشکی نمیگی؟

بعد من در حالی که اینور دارم محکم لبهامُ با دندونام فشار میدم که بغضم نشکنه، با خنده بلند میگم: باز غیب گفتین شما؟ بابا همه چیز خوبه باورتون نمیشه، بیایید ببینید خب

دلیلی نداره بهتون دروغ بگم که :)

بعدش که گوشیُ قطع میکنم، سرمُ میذارم رو دستمُ به سیریِ دل گریه میکنم واسه خودم :(

با همه این سختی ها، وقتی تو هستی،یادم میره همه چیزُ

همه غصه ها رو

یادم میره همه اون اشک ها رو که از سرِ ناچاری میریزم :)

 

 

+رنج

مرا

کشان کشان

از پی خود دوانده است

 

0.957841001288082421_02187512593248379119.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

امشب که داشتم نماز میخوندم،یهو سرِ سجاده ــم اومد تو ذهنم که کاش مسیحی بودم :)

دلم میخواست یه کلیسایِ نقلی داشته باشیم سر یه گذر مثِ همونا که تو کتابِ (منِ او) بود

بعد من برم اونجا وُ بشینم واسه کشیش ــه کلی حرف بزنم

بدونِ اینکه نگاهش کنم

بعد اعتراف کنمُ بگم: که مدت هاست همینم

که مدت هاست شب ها به جایِ اینکه به تو فکر کنم، به یکی دیگه فکر میکنم

که مدت هاست تویِ چشمِ همه یکی دیگه رو میبینم

که اگر میبینی نمازمُ گاهی دیر میخونم، چون زمان از دستم در رفته

چون لحظه هایی که حضور داره، چشم باز میکنمُ میبینم، ستاره ها آسمون رو پُر کردن

که مدت هاست خیلی چیزها تویِ زندگیم عوض شده

که راستش را بخواهی، همین دخترِ سر به زیرُ آروم، دست هایش را در دست گرفته

که همین دخترِ ساکت بارها در خیال دست هایش را در دست گرفته

که همین دخترِ خجالتی، بارها لحظه هایِ زجر آورِ زندگی رو تویِ آغوشش اشک ریخته

که همین دختر

همین دخترِ به قولِ مریم : معمولی، حالا مونده تو کارِ خودش که اینها اشتباه ـه؟

که تو از دستش دلخوری؟

که تو دیگه نگاهش نمیکنی؟

این دخترِ معمولیُ غمگین، دلش از نبودنت خیلی میگیره

این دخترِ معمولی دلش برایِ اون لحظه ها تنگ شده که دستشُ میگرفتیُ اروم میخوابوندیش

راستش همین دخترِ معمولی، یادش نمیاد اخرین بار کِی بود که از تهِ دل خندید :)

دوست داشتم اعتراف کنم که گاهی دوست دارم شبیهِ این آدمهایِ بی خیال باشم که هرچی میشه، شونه بالا میندازنُ بلندُ کشدار میگن: بـــــــی خیال!

یا حتی آدمهایی که هرروز اصولِ روانشناسیشون رو مرور میکننُ زُل میزنن به جمله هایِ مثبتی که رو درُ دیوار زدنُ بعد هی با خودشون مرور میکنن که: من خوشبختم;من قدرتمندم و...

یا حتی شبیهِ آدمهایِ خیلی معمولی که هرچی میشه فقط میگن مصلحتی بوده وُ بعد واقعا فراموش میکننُ غصه نمیخورن

کاش اعتقاداتم بیشتر از چیزی بود که الان هست

کاش بیشتر از این حرفها بهت ایمان داشتم

واقعا بیشترِ وقت ها از تهِ دل غصه میخورم که انقدر بی انصافم نسبت بهتُ هیچ وقت اونجور که باید، بهت اعتماد نکردم خدا ! :(

اما بعد پشیمون میشم از اینکه بخوام مسیحی باشم

راستش این مسیحی بودن، آرزو نبود;

فقط دوست داشتم اینها رو به یکی که میدونم باهات در ارتباط ـه بگم

یعنی دوست داشتم مسیحی باشم که به همچین چیزی اعتقاد داشته باشم که کشیش بیشتر از بقیه باهات در ارتباط ــه

حتی گاهی هم دوست داشتم برم تویِ همون کلیسا وُ زانو بزنم جلویِ مجسمه مسیح که هنوز رویِ صلیب رنج میکِشه و دست هامُ در هم قفل کنمُ بگم: آه مسیحِ مقدس رحم کن به ما

 

بعد همه اینها الان از ذهنم گذشتِ دیدم من چقدر خوشبختم

چقدر خوشبختم که بی واسطه میتونم باهات حرف بزنم

چقدر خوشبختم که تو اسیرِ هیچ جسمی نیستی که من گاهی فکر کنم یه گوشه خوابت برده وُ حواست به من نیست

چقدر خوشبختم که منُ میبینی

چقدر خوشبختم که حتی اگر کلمه ای حرف نزنم، همه حرفامُ حتی اونها که خودم هم نمیدونمُ میدونی

و چقدر خوشبخت ترینم که منُ بیشتر از خودم دوست داری

خدایا ببخش که گاهی انقدر تلخُ بیخودم

ببخش که تقریبا همیشه دارم غُر میزنم بهت

ببخش که انقدر اذیتت میکنم

ببخش که حالیم نیست چقدر دوستم داری

ولی باور کن دوستت دارم :(

منُ رها کن از این قفسِ غصه واری که اسیرش شدمُ تنهایی دارم توش دق میکنم :(

 

 

+خسته ام از زمینُ این زمان

مرا v کوچکی بکش در آسمان

 

%D9%85%D8%B1%D8%BA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

صبح از خواب بیدار شدم که مثلا برم با استادِ حرف بزنم

یه چند لحظه فکر کردم بعد گفتم نه نمیرم :|

اصلا برم که چی بشه مثلا؟ من که کارم دیگه حل نمیشه وُ مجبورم یه سال تاوان بدم، چه کاری ــه برم اعصابِ خودمُ بریزم به هم واسه یه همچین آدمی

بعد اومدم حذفُ اضافه انجام بدم، هرکاری کردم، سرِ همون خرابکاریِ این آقا، نتونستم دو واحدُ بگیرم :|

به شدت عصبی شدم

اما فقط چند دقیق بود این عصابنیتم

اومدم لپ تاپُ خاموش کردم

پتو رو کشیدم رو سرمُ بلند گفتم بــــــه درکــــــــــ :d

و بعد راحت خوابیدم :d

الان دارم فکر میکنم،حس میکنم اون شخصیتِ صبح، من نبودم :d

باور کن دیگه خسته شدم خودمم

برام دعا کن خیلی... خب؟

فکر نمیکردم تو 23 سالگی، انقدر قرار باشه دورانِ سختی بگذرونم :)

از هیچ کس هیچ شکایتی ندارم

راستش باید اعتراف کنم که از تنها کسی که دلخورم، خودمــم :(

خیلی اشتباه کردم همیشه...

سخت ــه کنار بیامُ خودمُ ببخشم

دلم واسه روزهایِ خوب تنگ شده :)

روزهایِ آروم :)

ولی میخوام دوباره خودم بسازمشون

میدونم که از پَسِ همه اینها برمیام

میتونم همه این سختی ها رو بزنم کنارُ دوباره بشم همون آدمِ پُر انرژی

من دارم یاد میگیرم که دیگه کم نیارم

من خودم دنیایی که میخوامُ میسازم

با همین دستایِ خودم

بعد هم تو میایُ یادم میره که چقدر سخت بود همه چیز :)

چی ازین بهتر

خدایا شکرت که انــــقد آرومم میکنی تو این شرایط

من خوشبختم

:icon_gol: خدایـــــا من خوشبخت ترینم:icon_gol:

 

 

+یک روز

شاید

همراه پرواز پرستوی عاشقی

واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد.

امید، کوبه در را بفشارد

و سپیدی جای تمامی این سیاهی را پرکند...

 

 

 

%D8%AF%D9%84%20%D8%A8%D9%87%20%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2%20%D9%86%D8%B3%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%D9%85.jpg

لینک به دیدگاه

باران

 

به پنجره‌ام می‌زد آرام

جوی‌های خیابان را

پر کرده بود از گل و لای

ماه را

می‌بُرد

می‌بُرد با خودش

که بیندازد جایی دور

 

 

27/11/93

4:24 صبح

 

 

 

لینک به دیدگاه

داشتم با راضیه حرف میزدم،یهو بی هوا یکی از نوشته هایِ اینجا رو آوردمُ براش خوندم

چند وقت یه بار یکی دو تا از نوشته هامُ براش میخونم

خیــــلی سخت میگیره به نوشته هام

واسه همین نظرهاشُ خیلی قبول دارم

وقتی نوشته مِ خوندم، نمیدونست که خودم نوشتم

گفت داشتم فکر میکردم که تو چرا اینجوری نمینویسی؟

گفتم خودم نوشتم : )

گفت شوخی میکنی؟ این که خیلی خوب بود : )

گفت شکلِ نوشتنت خیلی عوض شده

 

 

89135188731636318526.jpg

 

 

28/11/93

4:17

  • Like 2
لینک به دیدگاه

امروز سرِ نماز، گفتم خدایا تو باید خیلی خوشحال باشی همیشه

گفت چرا؟

گفتم چون خیلی راحت هر وقت دوست داشتی، میتونی یه دلِ سیر گریه کنی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

امشب به راضیه گفتم چقدر دوست دارم گاهی پسر باشم

میگه چرا؟

میگم فقط برا اینکه صورتمُ بذارم تو موهایِ زنمُ نفس بکشم: ))

دیوونه از تهِ دل میخنده

*خدایا شکرت بخاطرِ همه چیز:)* :icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

راضیه عید میخواد عروس بشهhapydancsmil.gif

انــــــــــقدر خوشحالم من ولی خودش دلش خیلی گرفته: |

یه ساعت ـــه فقط موزیکِ شاد میذارمُ شادی میکنم اما هیچ تاثیری نداره روش : |

من نمیدونم چی بگم به این دختر آخه

از یه طرف هی دلتنگی میکنه بعد از یه طرف دیگه الان که دیگه میخواد بره سرِ خونه زندگیش، اینطوری ناز میکنه : |

دیوانه نشسته داره گریه میکنه : |

بهش میگم یکی از دلایلتُ بگو

میگه بخدا نمیدونم : |

دیگه منم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم : |

بعدشم کِل کشیدم+ حرکاتِ موزون:w58: دیگه خودش داشت غش میرفت از خنده : ))

خلاصه بعد از کلی حرص دادنِ من، تونستم کاری کنم تا بخنده : |

خودم که دیوونه بودم، الان با این رفیقم، دیوونه تر شدم : |

ولی جدا خوشحــــــــــالم

و اونقدر خوشحالیم زیاده که دلم میخواد تا صبح فقط با راضیه بگیمُ بخندیم

امشب یکی از بهترین شبهایِ زندگی ــه من ــه

بهترین دوستم داره عروس میشه

فکر نکنم شبی بهتر از امشب باشه

دیوونه جون من که میدونم چقدر خوشحالی امشب، پس چرا انقدر ناز میکنی؟

من که میدونم چقدر ذوق داری، پس چرا اینطوری داری خودتُ لوسم یکنی؟

اونم تازه واسه کی؟ واسه من : ))

دوستت دارم انقدر که دوست دارم حتی اشکت هم از رویِ خوشحالی باشی :*

خودم تنهایی نازتُ میخرم دیــــــوونه ی من :*

خوشحال باش که بعدا دختردار میشی

این خودش میتونه بزرگ ترین انگیزه باشه : ))

چقدر خوبه این روزا

خدایا من که میدونم کاری نکردم که مستحقِ این خوشحالیا باشم

این یعنی اینکه که مهربونیِ تو، حــد نداره

خدایا خیــــــلی دوستت دارم : *

 

 

+خوش است خلوت

اگر

یار، یارِ من باشد

 

1/12/1393

01:51

جمعه

 

 

 

 

desiree-chris-married-site-003.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دلم میخواد برم بشینم رویِ ماه

بعد فکر کنم که آدم باید خیلی دیوونه باشه که انقدر بشینه حرفاشُ بنویسه

بعد بشینه همه رو پاک کنه وُ ویرایش کنه

مزخرفی هم حدی داره راضیه

 

moon-night.jpg

لینک به دیدگاه

.

.

یکی میگفت زندگی همش یه بازی ــه

یه بازی وُ شوخیِ بزرگ

میگفت تو گاهی میبَری و گاهی هم میبازی

میگفت گاهی هم فکری میکنی بُردی یا باختی

میگفت میخوای ببازی، خوب بباز

میگفت حریفت را خوب انتخاب کن چون اگر بد ببازی اما به یک حریفِ خوب ببازی، حتی باخت هم ارزش داره

از یه طرف دیگه میگفت: بخند، بخند که چند سال بعد میبینی اشک هایت پایِ هیچ، حرام شد

میدونی آدم همیشه هرچیزی که میخونه، یه چیزهایی که براش مهمه، میاد تو ذهنشُ هی تعمیمشون میده به اونا اون نوشته رو

منم همینطورم

من هم فکر کردم به خودم، به خودت، به دوتامون

نه نه!

نمیخوام حرفایِ دلگیری بزنم

فقط میخوام چیزهایی که از ذهنم گذشتُ بگم بهت

فکر کردم که تو حریفم باشی ( چه مسخره که این فکر اومد تو ذهنم حتی واسه چند لحظه! چطور دلم اومد فکر کنم تو حریفِ منی؟ )

منم اما، باخت رو هم گفتم قبول میکنم

یعنی راستش خودم اینطور گفتم

و میدونم چون تو شرایطش نیستم، اینُ گفتم

وگرنه چرا وقتی حتی به خداحافظیت فکر کردم، خداحافظی که برایِ همیشه باشه، یهو دلم گرفتُ تهِ دلم آرزو کردم که همیشه بهم بگی به امیدِ دیدار...خیلی زود؟

این حتی اگر بازی هم باشه، شیرین ـه

حتی اگر خواب ــه، من نمیخوام دیگه از این خواب بیدار بشم

چقدر سخت ــه که حسِ الانمُ نمیتونم تو قالبِ این کلمه ها برات بگم : (

چقدر دلگیره اگر که ( دوستت دارم ) دیگه دوستت دارم نباشه و بشه یه چیزی شبیه این که اا تو هم هستی؟

چقدر سخته اگر دوستت دارمِ من، همچین حسی رو بهت بده : (

کاش میدونستی هربار که میگم دوستت دارم، دقیقا از کجایِ قلبم میاد

این حس، یه دفعه ای نیست

مثلِ یه نفسِ عمیق ـه که همش دمُ بازدم داره

تو فکر کن که من با هر بازدم، چقدر دلم میخواد بدونی اینُ

گاهی میگم کاش آدم، تعریفی جز این چیزی که هست، داشت

کاش میشد راحت حرفاتُ بگی

با اینکه هیچ چیز نمونده تو دلم که بهت بگم، اما...

اما چقدر ناراحت کننده ــست که هنوز برای بعضی حرف ها، کلمه اختراع نشده : (

چطور برات بگم این حرف ها رو؟

میتونی بخونی این حرفا رو از دلم؟

میتونی عزیزِ همیشه ی من؟

اما میخوام بگم با وجودی که حسم تا این حد نسبت بهت عمیق ــه، یه جا فقط یه جا ازت میخوام بری

اونم وقتی ــه که حتی برای ثانیه ای و حتی کمتر از ثانیه، بخاطر دلسوزی پیشم بمونی

اگر بینِ این بودن ها، لحظه ای حس کردی دلیلت برای موندن، بویِ دلسوزی گرفته، برو

به امیدِ دیدار هم نگو

محکم بگو خداحافظ

راستی!

یه سوال بپرسم؟

تو فکر میکنی امکان داشت که من هیچ وقت تورو پیدا نکنم؟

فکر میکنی امکان داشت که تا همیشه همون گمشده ی خواب هایِ من بمونی؟

راستی هچ وقت اینُ بهت گفته بودم که:

یادم نیست اولین بار کِی فهمیده ــم قلب چیه وُ کِی فهمیدم من هم قلب دارم؟

از هرراهی هم که میرم، به این نتیجه میرسم که اولین بار خیلی سالِ پیش،تویِ همون خوابی که تورو دیدم، اولین کاری که کردم، این بود که دستمُ ناخودآگاه بردم گذاشتم سمتِ چپِ قفسه سینه ــم

تو فکر میکنی چطور میزد؟

با یه آرامشِ خاصی، تند میزد : )

 

 

 

+هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو

سلام گفتن به در به دری هاست

و در آغوش کشیدن

تمام تنهایی ها،

ترس ها،

سرگشتگی ها...

هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو،

منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست

که نام تو را آواز می داد

به تپیدن های خود...

 

در الوداع هر دیدار

پی واژه ای می گردم

به جای خداحافظ،

تا با آن بباورانم به خود

که دوباره دیدنت محال نیست!

حرفی شبیه می بینمت،

تا بعد،

به امید دیدار...

حرفی که نجاتم دهد

از هراس دوباره ندیدن تو!

به من که عمری

لبریز بوده ام از سلام های بی جواب

هرگز نگو خداحافظ...

 

 

2/12/93

17:06

لینک به دیدگاه

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

 

حسِ مادری رو دارم که بچه ـش رو با دستِ خودش کُشت

اونم تو حالتِ جنون

الان تازه به حالِ خودش برگشته

اما بچه ـش نیست

تا حدِ مرگ، نفسم بند اومده

میخوام بشینم یه دلِ سیر گریه کنم برای بچه ـم

برای بچه هام

ولی گریه که آروم نمیکنه منُ

من میترسم به دنیا بیارم دوباره بچه ای رو

و باز هم از بینش ببرم

نمینویسم

دیگه نمینویسم

 

3/12/93

22:26

%d9%85%d8%b3%d8%a7%d9%81%d8%b1%db%8c%20%d8%af%d8%b1%20%d8%a7%db%8c%d8%b3%d8%aa%da%af%d8%a7%d9%87.jpeg

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...