parisa.na 1558 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۲ يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت : امروز بهترين دوستم به من سيلي زد. سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد. بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟ وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟ دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد. خداییش چراماها این طوری شدیم!؟انتظارداریم ببخشنمون ولی خودمون دیگرانونمی بخشیم؟؟؟؟؟؟؟؟ 8 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۲ اگه یه روزی یکم به این اخلاق نزدیک بشم اونروز جزء بهترین روزهای زندگیمه 3 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۹۲ خداییش چراماها این طوری شدیم!؟انتظارداریم ببخشنمون ولی خودمون دیگرانونمی بخشیم؟؟؟؟؟؟؟؟ چون بخشیدن، دلِ بزرگ میخواد ، هرکسی نمیتونه ببخشه 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده