رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

Gibran-Khalil-Gibran-sketch.jpg

 

جبران خليل جبران

 

برگردان: نجف دريابندري

يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»

 

آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

 

بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نيست.»

 

امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند.

 

و عدالت اجرا شد.

 

 

 

از کتاب پيامبر وديوانه – نشر کارنامه

حروف‮چين: فريبا حاج‮دايي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...