Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ فرشته تصميمش را گرفته بود. پيش خدا رفت و گفت: خدايا، مي خواهم زمين را از نزديك ببينم. اجازه مي خواهم و مهلتي كوتاه. دلم بي تاب تجربه اي زميني است. خداوند درخواست فرشته را پذيرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هايم را اينجا مي سپارم؛ اين بال ها در زمين چندان به كار من نمي آيد. خداوند بالهاي فرشته را بر روي پشته اي از بال هاي ديگر گذاشت و گفت: بال هايت را به امانت نگاه مي دارم، اما بترس كه زمين اسيرت نكند، زيرا كه خاك زمينم دامنگير است. فرشته گفت: بازمي گردم، حتما بازمي گردم. اين قولي است كه فرشته اي به خداوند مي دهد. فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ي بي بال تعجب كرد. او هر كه را مي ديد، به ياد مي آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمي فهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بالهايشان به بهشت بر نمي گردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد. و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از آن گذشته ي دور و زيبا به ياد نمي آورد؛ نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش كرد. فرشته در زمين ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت. 10 لینک به دیدگاه
haminhala 224 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ خیلی قشنگه ... از کتاب عرفان نظر آهاری 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده