رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دکتر عباس ميلاني

 

حدود هزار سال پيش، ايران دوران تاريخي سخت مهمي را پشت سر گذاشت، بسياري از بزرگان فکر و ادب فارسي در سده‌هاي چهارم و پنجم ه.ق، يعني در دوران سيادت سامانيان، غزنويان و سلجوقيان مي‌زيستند. در شعر فردوسي، فرخي، منوچهري و خيام، در فلسفة ابوريحان بيروني، ابوعلي‌سينا و ناصر خسرو، در عرفان خواجه عبدالله انصاري و ابوحامد غزالي و بالاخره در نثر، ابوالفضل بيهقي و عنصرالمعالي کيکاووس و خواجه نظام‌الملک برخي از ستارگاني بودند که آسمان ادب و انديشة آن روزگار ايران را به جمال آثار خود آراستند.

 

اين دوران از لحاظ تاريخي نيز اهميتي ويژه دارد. حکومت سامانيان دوراني از «استقلال و نفس کشيدن» براي ايرانيان پديد آورد؛ «زبان فرس جديد» به وجود آمد و «صنف دهقانان ايراني که حافظان سنن و روايات قديم و اصول مملکت‌داري ايران بودند» ميدان‌دار عرصة سياست و فرهنگ شدند. اما اين دوران ديري نپاييد و شاهان ايراني به دست غلامان ترک برافتادند و بدين‌سان «...غزنويان... و سپس سلسة سلجوقي جاي آن خاندان را در ايران گرفت و در اندک مدت بر تمام ايران مسلط شد.»

 

در آن زمان انگار دست کم دو نوع برخورد يکسره متفاوت با اين تحول شکل پذيرفت. از سويي فردوسي ميراث دهقانان ايراني و تواريخ مکتوب و شفاهي ايران پيش از اسلام را احيا نمود. زبان فارسي را به سنگري ديرپا براي حفظ فرهنگ ايران بدل کرد و روي خوشي به سيطرة ترک و عرب نشان نداد. با زباني سرکش و سره، و به لحني پراندوه از روزگاري که «از ايران وز ترک وز تازيان» نژادي نو وبي‌ريشه پديد آمده و «بندة بي‌هنر» بر تخت شهرياري نشسته است.

 

از سويي ديگر، ابوالفضل بيهقي در تاريخ پرآوازة خود، که چند دهه پس از شاهنامه نگارش يافت، برخوردي به گمانم متفاوت با فردوسي پيش گرفت. هدف من در اين‌جا بررسي يکي از جنبه‌هاي تاريخ بيهقي است. مي‌خواهم فلسفة تاريخ و روش تاريخنگاري او را بر رسم و برخي از پيامدهاي اجتماعي اين نوع نگرش و بافت روايي و زباني ملازم آن را بسنجم.

 

شايد بهترين تمثيل نحوة برخورد بيهقي با سيطرة ترکان و اعراب را بتوان در يکي از حکايات منقول در خود تاريخ بيهقي سراغ کرد. سخن از ابراهيم ينال است و او از جمله ترکماناني بود که در دوران مسعود غزنوي به گوشه و کنار ايران حمله مي‌نمودند. مورخان و جامعه‌شناسان گفته‌اند که يکي از تضادهاي عمدة تاريخ ايران، و شايد يکي از علل واپس‌ماندگي اقتصادي آن، تنش فرساينده و دايمي ميان قبايل اسکان نيافته (چون ترکمانان آن زمان) و تمدن و مدنيت شهري و اسکان يافته بوده است. بيهقي اين تضاد را به شکلي سخت زيبا بيان مي‌کند و در وصف ابراهيم و همپالکيان او مي‌نويسد: «بيابان ايشان را پدر و مادر است، چان‌ که ما را شهرها».

 

به هر حال اين فرزندان بيابان، طمع به فتح نيشابور داشتند که در آن زمان از نادره شهرهاي جهان بود.

 

آن بي‌رغبتي به نبرد با نيروهاي قاهر، آن طاعت اجباري در برابر «آتش که بال گرفته»، آن واگذاشتن سرنوشت در دست خداوندان ملک و ملکوت، آن گريستن پنهاني پيران و آن خندة تلخشان بر «تجمل فرسودة» آن مشت بيابانگردي که آن روز، از سرِ ادبار زمان، سوداي تخت نيشابور در سر مي‌پختند همه، به گمانم، تمثيلي‌ست از نگاه و برخورد خود بيهقي به تاريخ. او که خود براي چند دهه کارگزار دربار غزنوي و سلجوقي بود و کاتب دربار حساب مي‌شد و در زير و بم سياست آن دوران شرکت داشت، در عين فرمانبرداري، در عين مداحي حکام، آنان را مورد انتقاد نيز قرار مي‌داد و از نيشخند پنهاني هم ابايي نداشت، گرچه روايتش از تاريخ اين تبار دست‌کم در ظاهر، و به ادعاهاي مکرر خود راوي، ثناي اين سلاطين، به خصوص مسعود است، اما در پس اين ثناي ظاهري، در کنار تسليم ظاهري راوي در برابر اين «آتشي که بالا گرفته»، برخي از کاستي‌هاي قدرت حاکم را نيز برملا مي‌کند. گاه به زبان اشارت و ايجاز زماني به تلويح و تلميح، قدر قدرتي سلجوقيان را مي‌نکوهد، قداره‌بندي‌شان را نشان مي‌دهد و از تباهي روزگار مردم مي‌نالد و با ترکيبي زيرکانه از همة اين ظرايف يکي از مهم‌ترين کتاب‌هاي تاريخ را از خود به‌جا مي‌گذارد.

 

به رغم اهميت کم‌نظير اين کتاب، نزديک به هزارسال عنايت چنداني به آن نشان داده نشد. تنها در دو سدة اخير بود که بيهقي «کتابي همه پسند و همه خوان» شد. اين اهميت تازه‌ياب تصادفي نيست. دکتر فياض آن را جزئي از جريان «تجدد ادبي» مي‌خواند. در عين حال بايد اضافه کرد که با هجوم غرب، ضرورت خودشناسي تاريخي براي ما ايرانيان اهميتي حياتي يافت. اين خودشناسي از سويي معلول نفوذ غربي‌ها و رواج راه و رسم جديد آن‌ها در قرائت و تدوين متون تاريخي بود و از سوي ديگر، براي مبارزه با اين نفوذ ضرورت داشت. رواج تجدد، نياز و روش خودشناسي تاريخي را به ارمغان آورد. ستيز با نفوذ استعماري، که گاه ملازم رواج تجدد بود، بر ضرورت اين خودشناسي و براهميت کسب و تثبيت هويت قومي پرقوام و ريشه‌دار افزود.

 

 

تاريخ بيهقي از جنبه‌هاي گونه‌گون اهميتي ويژه دارد. نثر بيهقي، که اغلب به شعر پهلو مي‌زند، از شاهکارهاي تاريخ ادب فارسي است. منتقدان و مورخان و زبان‌شناسان از غناي واژگان آن، از سلاست بيان و زيبايي ترکيب‌هايش سخن فراوان گفته‌اند. بيهقي عبارات ديواني و اسناد و مدارک دولتي زمان خودش را با وسواسي ستودني و دقتي حيرت‌آور ضبط و ثبت کرده است. روايتش از تاريخ در عين ايجاز، به غايت ريزبين است. ملک‌الشعراة بهار در سبک‌شناسي خود مختصات نثر بيهقي را برشمرده و در عين حال سياهه‌اي به راستي حيرت‌آور از واژه‌هايي ارائه کرده که نخست از طريق تاريخ بيهقي به زبان فارسي وارد شد. شايد بتوان ادعا کرد که نقش بيهقي در تدوين نثر فارسي همسنگ نقش شکسپير در شکل‌بندي زبان انگليسي مدرن بود. از سويي ديگر، دکتر يوسفي «آهنگ و طنين خاص» نثر بيهقي را مي‌ستايد و مي‌نويسد: «هر ايراني فارسي‌دان در کلام بيهقي موسيقي پر تاثيري حس مي‌کند...نثر وي زنده و پرتحرک و با حال از آب درآمده و به اقتضاي مقام حرکت و وقار يا اوج و فرودي آشکار دارد. تصوير بزم امير مسعود بر روي جيحون با ضربي چنين کوتاه و سريع و نشاط انگيز است... در جنگ طلخاب سخن طنطنه‌اي ديگر دارد و رزمي‌ست...آن‌جا که موضوع مستلزم تامل و انديشه است، لحن بيهقي آرام و سنگين است...همه جا موسيقي کلام با انديشه و معني سازگاري درخشان دارد».

 

 

در هر صفحه از تاريخ بيهقي نمونه‌هاي زيبايي از اين همخواني و سازگاري سبک و انديشه را سراغ مي‌توان کرد. در مرگ استادش بونصر مشکان مي‌گويد «قلم را لختي بر وي بگريانم» و نثري به راستي محزون مي‌نويسد. از سويي ديگر، در وصف حسنک وزير، نثر بيهقي لحني در آن واحد حماسي و اندوه‌زده مي‌يابد. مي‌نويسد: «جبه و پيراهن بکشيد و دورانداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد و دست‌ها در هم زد، تني چون سيم سپيد و رويي چون صد هزار نگار».

 

البته در کنار الفتي که امروز با نثر روان بهقي احساس مي‌کنيم، احساسي از غربت هم‌ گاه هنگام قرائتش، به گمانم، عارضمان مي‌شود. سنوات او به زبان عرب‌اند («سنه اثنين و عشرين و اربعمائه»)، بسياري از شخصيت‌هايي که صفحات کتابش را پر کرده‌اند، اسامي غريب و نامالوفي دارند. نثرش را مي‌توان از نخست نمونه‌هاي نثر عرب‌زده دانست. اين دو پارگي ميان رواني زبان و انس امروزي ما با آن از يک سو، و بيگانگي اسامي و تقويم تاريخي آن، از سويي ديگر، را مي‌توان به حساب دوپارگي ديرپاي تاريخ ما، و ديرپايي سنت‌هاي پيش از اسلام ايران با واقعيت سيطرة اعراب و ترکان گذاشت.

 

سبک و زبان تاريخ بيهقي از جنبة ديگري نيز اهميت فراوان دارد. دکتر يوسفي بيهقي را نه تنها «مورخي بلند پايه بلکه نويسنده‌اي بزرگ» مي‌داند که با باريک‌بيني و هنرمندي «فضاي هر داستان را تصوير کرده».

 

بسياري از اهل فن ريشه‌هاي بافت روايي و ساخت زباني داستان معاصر فارسي را در آثاري چون تاريخ بيهقي سراغ مي‌کنند.

 

محتويات کتاب تاريخ بيهقي دست کم به اندازة سبک آن پراهميت‌اند. آنچه امروز به عنوان تاريخ بيهقي به دست ما رسيده بخش کوچکي از کل اثر اوست. بيهقي، که نوزده سال دبير دستگاه غزنوي و سلجوقي بود، سي جلد کتاب نوشت که «پنجاه سال را شامل است و بر چندين هزار ورق مي‌افتد» و امروزه تنها مجلد پنجم تا دهم آن در دست ماست. به علاوه، خود بيهقي به صراحت يادآور شده که بسياري از اسناد و مدارکي که قاعدتا مي‌بايست جزئي از کتاب مي‌شد، از ميان برده شده است. مي‌نويسد: «و اگر کاغذها و نسخت‌هاي من به قصد ناچيز نکرده بودندي، اين تاريخ از لون ديگري آمدي...»

 

 

علاوه بر اين، بيهقي از برخي شعرا و شخصيت‌ها و اهل قلم سرآمد روزگار خود نيز ياد مي‌کند که امروزه ديگر نشان و اثري از آنان در دست نيست. براي مثال او از کسي به نام شريف ابوالمظفر احمدبن ابي الهشيم هاشمي علوي نام مي‌برد و مي‌نويسد: «اين بزرگ‌زاده مردي‌ست با شرف و نسب و فضل و نيک شعر و قريب صد‌هزار بيت شعر اوست». گويا امروز حتي بيتي هم از اشعار اين هاشمي علوي به جا نمانده است. به عبارت ديگر، تلاشهاي امروزين ما در خودشناسي تاريخي همواره با اين معضل روبروست که گوشه‌ها و شخصيت‌ها و سندهاي مهمي از گذشتة ما معروض چپاول زمان و زمامداران شده. آينة تاريخ ما، به سبب اين گسست‌هاي عمدي و سهوي، خدشة فراوان ديده و گاه ما را از واديدن چهرة تمام‌نماي خود محروم گذاشته است. اگر اين قول فلاسفة معاصر را بپذيريم که سرشت هر انسان در گرو خاطره‌هاي اوست، آن‌گاه مي‌توان گفت که هويت جوامع نيز، تا حد زيادي، تابع خاطره‌هاي قومي آنان است و در اين صورت، چاره‌اي جز اين استنتاج نيست که گسست و دوپارگي‌هاي فراواني بر خاطرة قومي ما سايه انداخته است.

 

گذشته از آنچه نهب زمان و غارت حکام از تاريخ بيهقي ربوده، نکات متعدد مهمي هم به سبب نظرگاه فلسفي- سياسي بيهقي و قيد و بند‌هاي تاريخي زمان او جايي در تاريخش نيافته‌اند. بايد در اين «از قلم افتاده‌ها» غور کرد چون محذوفات هر متن به اندازة مضمون و محتويات آن در شکل‌بندي سرشت و جوهر متن موثرند و در تعيين «معناي تاريخي» آن نقشي اساسي بازي مي‌کنند.

 

نکات اجتماعي پراهميتي که در تاريخ بيهقي محلي از اعراب نيافته‌اند، به گمانم، بر دو نوع‌اند. برخي ريشه در شرايط فرهنگي- تاريخي زمان بيهقي دارند و گروه ديگري ظاهرا به سبب ملاحظه کاري‌هاي سياسي و شخصي بيهقي از قلم افتاده‌اند و ريشه در جنس تفکر و تعلقات سياسي خود او دارند.

 

 

يکي از بارزترين جنبه‌هاي بافت تاريخ بيهقي غيبت محسوس زنان در آن است. البته اين موضوع را نمي‌توان تنها از ويژگي‌هاي تاريخ بيهقي شمرد، چه بيش و کم در تمامي متون تاريخي ديگر آن زمان نشان چنداني از زنان نيست. در تاريخ بيهقي اشاره به زنان بيش و کم محدود به مواري‌ست که در مقام مادر، همسر يا معشوق يکي از مردان محل اعتنا قرار مي‌گيرند. حتي بسياري از اين اشارات هم امروز از نظر ما مدح شبيه به ذم‌اند.

 

به رغم تفاوت مهمي که از لحاظ نوع ادبي ميان شاهنامه و تاريخ بيهقي وجود دارد، قياس اين دو کتاب از جنبة نحوة حضور زنان در آنها نکات جالبي را نشان مي‌دهد. شاهنامه تاريخ اسطوره‌اي– قدسي قوم ماست. بسياري از زنان در شاهنامة فردوسي چهره‌هايي رزمنده و درخشان دارند. تاريخ بيهقي تاريخ ناسوتي ماست. به قول رولاند بارت، زبان اسطوره‌اي به طبيعت نزديک است و در طبيعت، بيش از تاريخ، مرد و زن در صلح‌اند. غيبت زنان در متن تاريخ بيهقي نمادي از غيبتشان در عرصة علني اجتماع آن زمان است. تاريخ بيهقي و کتاب‌هاي مشابه آن را مي‌توان، از اين لحاظ، مصداق بارز «تاريخ مذکر» دانست.

 

نوع دومي هم از مسائل و شخصيت‌ها در تاريخ بيهقي از قلم افتاده‌اند که غيبتشان به گمانم بايد به حساب روح و اساس تفکر سياسي بيهقي گذاشت. بيهقي، ظاهرا به اعتبار ملاحظات سياسي خود، نوعي پارسي ستيزي خفيف پيشه کرده بود. مثلا دربارة فتح خراسان به دست سپاهيان اسلام مي‌نويسد: «در اول فتوح خراسان...بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند...». قياس زبان اين عبارات با توصيف فردوسي از همين واقعه نشاني گويا از نظرگاه‌هاي متفاوت اين دو است. زبان فردوسي زباني قومي است در تلاش حفظ استقلال، و زبان بيهقي زبان قومي تسليم تقدير تاريخ.

گرچه بيهقي در کتاب خود از شعراي فراوان «چون استادان عصر ما چون عنصري و عسجدي و زينبي و فرخي» نام مي‌برد و بيش از سيصد بيت از اشعار آنان را به متن تاريخ خود مي‌افزايد حتي يک بار هم به فردوسي اشاره نمي‌کند.

 

اما به مراتب حيرت‌‌آورتر از همۀ اين غيبت‌ها، کم و کيف مطالبي‌ست که به تاريخ بيهقي راه يافته‌اند. بيهقي به رغم کم‌توجهي به زندگي «رعيت» و «غوغا»، در مفهوم واقعي نوعي تاريخ اجتماعي مي‌نوشت. از ساخت دربار تا شايعات سياسي، از اصطلاحات رزمي و بزمي تا راه و رسم رمزنويسي و جاسوس‌گماري، از کم و کيف نظرخواهي پنهاني شاهان از مردم تا نحوة عشرت‌طلبي و سودجويي آنان، از نامه‌ها و اسناد رسمي تا آيين عروسي و عزا همه در تاريخ بيهقي راه يافته‌اند. يک‌جا در وصف حرکت سپاه از «قلب و ميمنه و ميسره جناحها و مايه‌دار و ساقه و مقدمه» ياد مي‌کند و درجايي ديگر، در حکايت صيني مي‌نويسد: «و حديث مرگ او از هر لوني گفتند، از حديث فقاع و شراب و کباب و خايه، و حقيقت آن ايزد عزه ذکره تواند دانست. و از اين قوم کس نمانده است و قيامتي خواهد بود و حسابي بي‌محابا و داوري عادل و دانا بسيار فضيحت‌ها که از زير زمين برخواهد آمد».

 

در روايت نهايت ايجاز را رعايت مي‌کند. در مدح و مداهنه هرگز راه اغراق نمي‌پويد. به جزئيات توجهي حيرت‌آور دارد. گاه اين توجه را در توصيفش از واقعيت مي‌توان ديد. مثلا در ذکر بردار کردن حسنک وزير مي‌نويسد: «چون اين کوکبه راست شد -من که بوالفضلم و قومي بيرون طارم به دکانها بوديم نشسته در انتظار حسنک. يک ساعت بود. حسنک پيدا آمد بي‌بند، جبه‌اي حبري رنگ با سياه مي‌زد، خلق‌گونه، دراعه و ردايي سخت پاکيزه و دستاري نشابوري ماليده و موزة ميکائيلي نو در پاي و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده اندک مايه پيدا بود.»

 

 

نشان ديگر اين عنايت ويژه به جزئيات را در ساخت عبارات بيهقي سراغ مي‌توان کرد. گفته‌اند که تعبير زبان شناختي يک متن بي‌شباهت به تعبير رويا نيست. همان‌طور که در رويا گاه همة بار معنايي رويا بر دوش نکته‌اي به ظاهر جزئي و يکسره بي‌اهميت و حاشيه‌اي‌ست، در بسياري از عبارات بيهقي نيز گاه همة هالة معنايي عبارت را بايد گرد واژه‌اي به ظاهر حاشيه‌اي سراغ کرد. مثلا مي‌نويسد: «و روز شنبه هشتم اين ماه نامه‌ها رسيد از خراسان و ري همه مهم و امير البته بدان التفات نکرد». ناگفته‌ پيداست که هستة معنايي اين عبارت دربست در همان واژة «البته» پنهان شده است.

 

گاه بيهقي در تاريخ خود به ميدان فلسفه گام مي‌گذارد. جاي پاي افلاطون را بي‌شک در اين ملاحظات فلسفي مشاهده مي‌توان کرد. در بعضي از زمينه‌ها، نوانديشي و پيشتازي فکري بيهقي بي‌بديل است. مثلا مي‌نويسد: «مردمان را، خواهي پادشاه و خواهي جز پادشاه، هر کس را نفسي‌ست و آن را روح گويند، سخت بزرگ و پرمايه، و تني‌ست که آن را جسم گويند، سخت خرد و فرومايه. و چون جسم را طبيبان و معالجان اختيار کنند تا در بيماريي که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهاي آن بسازند تا به صلاح باز آيد، سزاوارتر که روح را طبيبان و معالجان گزينند تا آن آفت را نيز معاجت کنند، که هر خردمندي که اين نکند بد اختياري که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده و چنان که آن طبيبان را داروهاست و عقاقير است از هندوستان و هرجا آورده، اين طبيبان را نيز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسنديده، چه ديده و چه از کتب خوانده.»

 

وقتي به تاريخ روانشناسي در غرب توجه مي‌کنيم، وقتي به ياد مي‌آوريم که در آن‌جا تا آغاز عصر نوزايش (رنسانس)، مصائب رواني هنوز نوعي جن‌زدگي تلقي مي‌شد و درمانش هم به عهدة جن‌گيران و مفتشان کليسا بود، و بالاخره وقتي به ياد مي‌آوريم که حتي تا به امروز بسياري از مردم هنوز بيماري رواني را بالمآل عارضه‌اي شرم‌آور مي‌دانند و به جاي درمان آن اغلب در کتمانش مي‌کوشند، آن گاه صراحت بيان و صلابت نظر بيهقي حيرت‌آور جلوه مي‌کند.

 

از لحاظ نفس و نوع تاريخگاري هم بيهقي نه تنها در زمان خود، حتي تا قرن‌ها پس از خود در ايران يکتا و بي‌نظير بود، بلکه در قياس با مورخان هم عصر خود در غرب هم بديل و همتايي نداشت. مورخان غربي در عصر بيهقي بيشتر تذکرة پادشاهي مي‌نوشتند نه تاريخ اجتماعي، بيهقي خود مي‌دانست که روايتش از تاريخ نادر و بديع است.

مي‌نويسد: «اگر چه اين اقاصيص از تاريخ دور است چه در تواريخ چنان مي‌خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و اين آن را يا او اين را بزد و بر اين بگذشتند، اما من آنچه واجب است به جاي آرم.»

 

انگار بيهقي در عين حال خود مي‌دانست که اين رسم تاريخنگاري چندان محبوب عوامش نخواهد بود. گويي در ناصية تاريخ مي‌ديد که مدتي نزديک به هزارسال کتاب سترگش محل اعتناي چنداني نخواهد بود چون مي‌نويسد: «بيشتر مردم عامه آنند که باطل را دوست‌تر دارند چون اخبار ديو و پري و غول بيابان...و آنچه بدين ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب برايشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ايشان را از دانايان شمرند، و سخت اندک است عدد ايشان و ايشان نيکو فراستانند و سخن زشت بيندازند».

 

نه تنها گسترة آنچه بيهقي در زمرة رخدادهاي تاريخي دانسته کتاب او را سرشتي ممتاز و يکتا مي‌بخشد، نه تنها سبک سليس و اغلب شعرگونه‌اش اين روايت را به يکي از شاهکارهاي ادبي بدل کرده، بلکه روش تاريخنگاري بيهقي نيز سخت بديع است و مي‌توان آن را يکي از جالب‌ترين و دقيق‌ترين روايات تاريخ ايران دانست. بيهقي را «گزارشگر حقيقت» خوانده‌اند و تاريخش را، از لحاظ دقت در امانت، «بهترين و صحيح‌ترين تواريخ فارسي» به شمار آورده‌اند. گفته‌اند که بيهقي «گويي به اصول تاريخ نويسي، چنان که مقبول دانشمندان امروز است وقوف داشته» اين ادعاها در عين درستي، به گمانم، محتاج بازانديشي است و عمده هدف من در اينجا غور و وارسي در همين مدعاهاست.

«حقيقت» مفهومي مجرد نيست؛ ريشه در تاريخ دارد و با ضرورت‌هاي قدرت ملازم است. هر حقيقتي، به قول فلاسفة جديد، آغشته به تاريخ است. به قول ميشل فوکو نظام توليد حقيقت در هر جامعه از جنبه‌هاي فراوان با نظام توليد ثروت در آن جامعه توازي دارد. هر ساخت قدرت بافت دانش و معرفت ويژه‌اي گردِ خود مي‌تند. همين بافت معرفت، همين «عالم مقال حقيقت» از اسباب عمدة تثبيت و تحکيم و باز توليد قدرت سياسي زمان است. مورخان در عين شرح و وصف اين «عام مقال حقيقت» اغلب خود بالمآل جزئي از آنند. تاريخ، به عنوان رشته‌اي از معارف انساني، از ارکان عمدة اين بافت است. با دگرگوني تاريخ، مفهوم حقيقت تاريخي هم دگرگون مي‌شود. به قول خود بيهقي، «و عادت زمانه چنين است که هيچ چيز بر يک قائده بنمايد و تغيير به همه چيزها راه يابد». حقيقت تاريخي هم از اين قاعده مستثني نيست. مورخان امروزي از «فضاي تجربة تاريخي» و «افق انتظار» تاريخي سخن مي‌گويند واصرار دارند مفهوم «تاريخ» و «حقيقت» هر دو باز بسته به اين فضا و افق‌اند.

 

در يک کلام بيهقي نه «گزارشگر حقيقت» که گزارشگر روايت خاص از حقيقت بود و اين روايت به اقتضاي منافع خصوصي و محدوديت‌هاي تاريخي زمان او شکل پذيرفته بود. به جاي آنکه در متني چون تاريخ بيهقي نگرشي تمام‌گرا، يکدست و يکپارچه سراغ کنيم بايد، به گمانم، در جستجوي گسست‌هاي آن باشيم و ببينيم کجا و چرا آن ظاهر و زبان يکدست، آن روايت «حقيقت»، به واقعيت‌ها و روايت‌هاي متکاثر و گاه متضاد ره مي‌سپرد. در يک کلام، بايد «حقيقت» بيهقي را به محک تاريخ آن روز و امروز بزنيم و با کند و کاو در «زوايا و خبايا»ي آن، بافت پيچيدة حقيقتش را بازشناسيم. زبان بيهقي پر از ابهام و پرده‌پوشي و دوگانه گويي‌ست و همين زبان بر روايتش از حقيقت هم ‌سايه انداخته است و انگار مصداق همة اين نکات را از خود عنوان کتاب، يعني تاريخ بيهقي مي‌توان سراغ گرفت.

 

واژة تاريخ در زبان فارسي دست کم دو معناي متفاوت دارد. از سويي اشاره به زمان فصلي و تقويمي رخدادي دارد «مثلا، روز اول سال 1375)؛ از سويي ديگر، به رشتة خاصي از معرفت و نوع ويژه‌اي از روايت اشاره مي‌کند که مي‌کوشد آن دسته از رخداد‌هايي را که «تاريخي» به شمار آمده‌اند، در «ساخت» معيني جاي دهد و به آنان نظم و معنا ببخشد. در هر دو عرصه، ذهن و زبان راوي و تعلقات فکري او در تعيين آنچه به «تاريخ» شهرت مي‌گيرد نقشي اساسي بازي مي‌کند.

 

به علاوه، هر مورخي در نقل «رخدادهاي» ساده‌اي که مصالح ساخت تاريخ‌اند نوعي قصه‌گوست؛ روايت هر رخداد، خود آن رخداد نيست؛ از صافي زبان و ذهن راوي گذشته. به عبارت ديگر، زمان و مکان رخداد به گذشته تعلق دارد و «روايت» آن، با «تاريخ» آن، با تاخير و به مداخلة ذهن و سليقة راوي، به دست ما که خوانندة آنيم، مي‌رسد.

از سويي ديگر کتاب بيهقي را به نام تاريخ بيهقي مي‌شناسيم و مستتر در بافت دستوري اين عنوان، اين واقعيت انکارناپذير نهفته که او نه حقيقتي مجرد که روايتي مشخص و فردي را نقل کرده است. بافت روايي بيهقي بيشتر شباهت به حکايت و قصه دارد؛ آفريدة ذهن راوي‌ست نه تابع منطق «حقيقت» مورد روايت. اين روايت توالي زماني چنداني ندارد. همان‌طور که خود بارها مي‌گويد، «از حديث، حديث مي‌شکافد» و از سخن، سخن خيزد.

 

تار و پود تاريخي «حقيقت»‌هاي بيهقي را مي‌توان آشکارا در نحوة برخورد او با سلطان مسعود سراغ کرد. «حقيقت» شخصيت مسعود در کتاب غرق تصاوير و تعابير سخت پيچيده و گاه متضاد و متفاوت است. از سويي مسعود مردي‌ست پر استبداد که در سياست بي‌تدبير و در جنگ بي‌کفايت بود. به دينداري تظاهر مي‌کرد. اما گاه «بيست و هفت ساتگين نيم مني» مِي مي‌خورد و آن‌گاه برمي‌خاست و «آب و طشت» مي‌خواست و مصلاي نماز، دهان مي‌شست و نماز مي‌کرد. مال دنيا را سخت دوست مي‌داشت و دهن‌بين بود. به هيچ کس اعتماد نداشت و «چنان که پدر بر وي جاسوسان داشت پوشيده، وي نيز بر پدر داشت، هم از اين طبقه، که هر چه رفتي بازنمودي».

گرچه همة اين رذائل شخصيت مسعود را از متن تاريخ بيهقي در مي‌يابيم، اما بيهقي در عين حال دربارة همين پادشاه مي‌نويسد: «و زو کريم‌تر و رحيم‌تر رحمة‌الله عليه کس پادشاه نديده بود و نخوانده»، و دربارة خاندان مسعود ادعا مي‌کند که: «و حال پادشاهان اين خاندان، رحم‌الله ماضيهم و اعز باقيهم، به خلاف آن است، چه بحمد‌الله تعالي معالي ايشان چون آفتاب روشن است و ايزد عز ذکره مرا از تمويهه و تلبيسي کردن مستغني کرده است که آنچه تا اين غايت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خويشتن دارم.»

 

ناسازگاري اين دو تصوير را مي‌توان دست کم به دو سبب و ريشه تاويل کرد. نخست بايد به خاطر داشت که بيهقي و بونصر مشکان که استادش بود هر دو کارگزاران دستگاه مسعود بودند. حيات و مقام و معاششان به قدرت او بازبسته بود. بديهي‌ست که نمي‌توان از بيهقي انتظار داشت که يکسره از قيد همة اين پيوند‌ها و درهم پيچيدگي‌ها برگذرد و «حقيقت» را گزارش کند.

 

از سويي ديگر، خود بيهقي انگار بارها هشدارمان مي‌دهد که «حقيقتش» را چندان مطلق نپنداريم و محدوديت‌هاي سياسي او و زمانش را در نظر گيريم. با آن که خود خدمتکار پادشاه بود، مي‌نويسد «خاک بر سر خاکسار که خدمت پادشاه کند، که با ايشان وفا و حرمت و رحمت نيست»، و در جايي ديگر يادآورمان مي‌شود که «چاکران و شيران چخيدن». به ديگر سخن، راوياني چون بيهقي روباهاني رند و تيزهوش که گرفتار شيراني درنده‌اند و به قول بيهقي اين شيران «بر سه چيز اغضاة نکنند: القدح في الملک و افشاة السر و التعرض [للحرم]». در قسمتي ديگر، بيهقي صراحتي بيشتر دارد و مي‌نويسد: «آن نتوان گفت، و محال باشد ديگر سخن گفتن که بي‌ادبي باشد». در جايي ديگ انگار خود را در زنداني زباني گرفتار مي‌بيند و اين واقعيت اندوهگينش مي‌کند و مي‌نويسد: «و حال خراسان چنين، و از هر جانب خللي، و خداوند جهان شادي دوست و خودداري و وزير متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رايگان برافتادند... ندانم که آخر کار چون بود، و من باري خون جگر مي‌خورم. و کاشکي زنده نيستمي که اين خلل‌ها نمي‌توان ديد».

 

در يک کلام تاريخ بيهقي بيشتر يک تجربة تاريخي‌ست تا روايت حقيقت؛ نوعي حديث نفس شخصيتي‌ست تاريخي و همه محدوديت‌هاي ملازم چنين شخصيتي در متن روايت او از حقيقت راه يافته است. نشان‌اين «فضاي تجربة تاريخ» و «افق انتظار» حتي در روش تاريخ‌نگاري او هم به چشم مي‌خورد.

 

بيهقي در مورد روش تاريخي خود مي‌نويسد: «...نبايد که صورت بندد خوانندگان را که من از خويشتن مي‌نويسم و گواه عدل بر هرچه گفتم تقويم سالهاست که دارم با خويشتن همه به ذکر احوال ناطق.»

 

مستتر در اين عبارت اين گمان است که روايت مکتوب، به نفس کتابت، اعتبار حقانيت دارد. در همين زمينه در جايي ديگر بيهقي مورخان را هشدار مي‌دهد که «احتياط بايد کرد نويسندگان را در هرچه نويسند که از گفتار باز توان ايستاد و از نبشتن باز نتوان ايستاد و نبشته باز نتوان گردانيد».

 

تاريخ او سواي اين «تقويم سالها»، ماخذ ديگري نيز دارد. مي‌نويسد: «و من که اين تاريخ پيش گرفته‌ام، التزامي اين قدر بکرده‌ام تا آنچه نويسم يا از معاينة من است يا از سماع درست از مردي ثقه.» در بارة چنين مردان ثقه ادعا مي‌کند که «و او آن ثقه است که هر چيزي که خرد و فضل وي آن سجل کرد هيچ گواه حاجت نيايد.» در جايي ديگر، در تفصيل روش خود مي‌نويسد: «پيش از اين به مدتي دراز کتابي ديدم به خط استاد ابوريحان و او مردي بود در ادب و فضل و هندسه که در عصر او چنو ديگري نبود و به گزاف چيزي ننوشتي و اين دراز از آن دادم تا مقرر گردد که من در اين تاريخ چون احتياط مي‌کنم.» پس بدين‌سان، بيهقي معاينه و تجربة خويش يا راوي ثقه‌اي را پشتوانة روايتش از حقيقت مي‌شمرد و نسبت روش تاريخي خود را به خردگرايي ابوريحان بيروني مي‌بندد.

اما نسبت اين روش نه به خردگرايي ابوريحان و نه به حقيقت‌گويي علمي، که بيشتر به ساخت و بافت مالوف حديث اسلامي نزديک است.

 

«حقيقت» بيهقي، به لحاظ تاکيدش بر خرد و معاينه، گوشه چشمي به آينده دارد، از سويي ديگر، به لحاظ پايبندي‌اش به «راويان ثقه»، خيره و مرعوب گذشته است. به علاوه، در «حقيقت» بيهقي، راوي و مروي در بسياري از موارد يکي‌اند و لاجرم آن دوپارگي لازم ميان عاقل و معقول محلي از اعراب ندارد. پس تنها به احتياط و قيد فراوان مي‌توان گفت که بيهقي «حقيقت» مي‌گفت و روشي «علمي» در تاريخ پيشه کرده بود.

 

پيدايش رشتة تاريخ، به عنوان جرياني جدا از الهيات، فلسفه و تذکره‌نويسي از پيامدهاي تجدد بود. نقد و تحليل تجربة هستي اجتماعي انسان به جاي مدح و تفضيل زندگي نجبا و بزرگان نشست. گرچه بيهقي در بسياري از زمينه‌ها مصالح چنين تحولي را گرد هم آورد، اما نه او، و نه نسل‌هاي بعدي مورخان ايراني، هيچ کدام گام‌هاي اساسي لازم را براي پيدايش تاريخ‌نگاري نقاد برنداشتند. تاريخ‌نگاري ما به جاي تدوين روشي خردگرا، نقاد و ناقد، از «درة نادري» سردرآورد و درست در زماني که غرب به ساده‌نويسي و خردگرايي رو مي‌کرد، مورخان ما به شيوه‌هايي مغلق و کم‌مغز و بي‌مايه روي آوردند. درک چرايي اين تحول، به گمانم، يکي از کليدهاي شناخت ريشه‌هاي معضل تجدد در ايران است.

 

از جنبه‌اي ديگر نيز راه و روش تاريخي بيهقي با روش تاريخي خردگرا تفاوت داشت. نقطة عزيمت خردگرا اين گمان است که تاريخ ساخته و پرداختة ارادة انسان‌هاست. خرد انسان از پس شناخت چنين تاريخي برمي‌آيد. اما اگر تاريخ را کار تقدير بدانيم، ناچار خرد خاکي انسان را هم از درکش عاجز مي‌شماريم. بيهقي از سويي، مانند نيچه، دلبستگي به تاريخ و معرفت تاريخي را جزو اسباب انسانيت مي‌داند و مي‌نويسد: «هر کس که خويشتن نتواند شناخت، ديگر چيزها را چگونه تواند دانست. وي از شمار بهائم است، بلکه نيز بدتر از بهائم.» و از سويي ديگر مورخ غايي را خدا مي‌داند.

 

اين ترديد فلسفي، اين هزارتوي پر ابهامي که بسياري از «حقايق» تاريخ بيهقي در بطن آن نهفته، بالمآل به شکل نوعي رندي زباني تجلي پيدا مي‌کند و يکي ديگر از مصاديق به راستي پيچيده و پرپيچ و خم آن را مي‌توان در حکايت بزرجمهر سراغ کرد. بيهقي از سويي او را به تحقير «از دين گبرکان» مي‌خواند «که دين با خلل بود». مي‌گويد مشتي او را مسيحي خوانده‌اند. سپس به تفصيل سجاياي اخلاقي بزرجمهر ياد مي‌کند. در وصفش چنان نيکو مي‌گويد که انگار همين «گبرک» را تجسم همة سجاياي اخلاقي مي‌داند. سپس از کسري، پادشاه ايران، مي‌گويد که از سرکشي بزرجمهر به خشم آمد و «آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وي به بهشت رفت و کسري به دوزخ.» وقتي به ياد مي‌آوريم که بسياري از وزراي مسعود سرنوشتي مانند بزرجمهر يافتند، وقتي به لايه‌ها و چرخش‌هاي عاطفي حکايت عنايت مي‌کنيم، نه تنها شان نزول آن را در تاريخ بيهقي بلکه ظرافت و پيچيدگي رندي زبان بيهقي را هم بيشتر ارج مي‌داريم.

 

انگار بيهقي با زيرکي به مصاف استبداد سياسي مي‌رفت. شايد هستي و دوام بيهقي، و نيز دوام تاريخي قوم ايراني، در گرو رندي زباني بوده است. اما شايد اين دوام را به بهايي گزاف خريده‌ايم. مي‌گويند نياز به اسطوره برخاسته از قدر قدرتي واقعيت است. به ديگر سخن، انسان، عاجز در برابر قدرتهاي قاهر طبيعت و تاريخ، اسطوره مي‌آفريند و در پناه اين آفريدة خويش، امنيت و آرامش مي‌جويد. شايد در فرهنگ ما، زبان ما، با ابهام و رندي بطن در بطنش، نوعي اسطورة ماست. در زبان و به مدد زبان، خود را و خاطرة قومي خود را از گزند واقعيت‌هاي قاهر مصون مي‌داريم. زبان هر قوم را پنجرة آن قوم به واقعيت دانسته و در عين حال آينه‌اي از خلقيات آن قومش شمرده‌اند. تاريخ بيهقي از اين بابت آينه‌اي تمام نماست.

 

آذر 72

حروف‌چين:علي چنگيزي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

يادداشتي بر « بررسي ساختار روايي "حسنک وزير" » از الهام نوبخت

 

تاريخ بيهقي در اواسط قرن پنجم نگارش يافته (آغاز تصنيف 448 ). مدت کوتاهي پس از تاريخ سيستان. اين در حاليست که تاريخ‌هاي ديگري پس از آن از جمله جهانگشا، تاريخ وصاف و . . . نوشته شده است که از بين آن‌ها، تاريخ بيهقي بيش از سايرين مورد مراجعه قرار گرفته و مي‌گيرد. در يک بررسي اجمالي به نظر مي‌رسد که تفاوت اصلي بيهقي و ديگران در اين‌ است که او با استناد به واقعيت و شهود قابل اعتماد، روايت تاريخي خود را به دست داده است. چيزي که در اکثر کتب تاريخي کم‌رنگ است يا وجود ندارد. در اين‌جا قصد داريم به بررسي و مقايسه‌اي اجمالي بين "حسنک وزير" از تاريخ بيهقي و رمان "گزارش يک مرگ" اثر مارکز انجام دهيم.

 

موضوع بحث ما در فاصلة ميان تاريخ و داستان است. تاريخ در ظاهر گزارش اتفاقاتيست که در شرايط زماني و مکاني خاص رخ ‌داده ‌است (امر واقع). اما مقايسة تاريخ با يک گزارش و متن خبري تفاوت تاريخ و خبر را نشان مي‌دهد.

 

چرا تاريخ مي‌نويسيم؟ چرا اخبار روزنامه در خاطرمان ثبت نمي‌شوند؟ چرا تاريخ را مي‌فهميم و به خاطر مي‌سپاريم؟پاسخ به اين سؤالات توضيح ما را روشن‌تر مي‌کند. يک خبر، نوشته نمي‌شود (ثبت نمي‌شود) ــ اگرچه آن را به روي صفحات روزنامه خوانده باشيم! ــ به همين دليل نمي‌ماند. هر موضوعي براي ماندگار شدن بايد ثبت شود. براي ثبت کردن يک موضوع بايد آن را نوشت (نگاشت). يعني از کيفيتي با عنوان «زبان» استفاده کرد و آن را به ثبت رساند. پس زماني‌که يک رخ‌داد نوشته شد، ثبت شده و ديگر خبر يا تاريخ محض نيست. تاريخي است که ناخودآگاه داستاني شده؛ يعني در فاصله‌اي که عنوان کرديم، يک قدم يا بيش‌تر به سمت داستان و دنياي آن برداشته است.

 

در داستان نيز تاريخ هست. مادة اولية داستان تاريخ است. اما بسته به اين‌که داستان چقدر از واقعيت دور و به تخيل نزديک باشد، جوهر تاريخي آن کم يا زياد مي‌شود. داستان ثبت اتفاقاتيست که يا رخ داده‌اند و حال با بهره‌جويي از کيفيت زبان، آن را به شيوه‌اي خاص بيان مي‌کنيم و يا اتفاقاتي که ممکن است رخ بدهند؛ يعني همان امر ممکن.

 

نکتة مهم کيفيتي است که يک متن تاريخي را به يک متن داستاني نزديک مي‌کند. موضوعات هيچ‌کدام في نفسه بهتر از ديگري نيستند بلکه بحث بر سر کيفيت روايت و پرداخت آن‌هاست. زباني که بيهقي به کار گرفته امتياز ادبي اين متن را برجسته‌تر مي‌سازد. زباني که بسيار تأثيرگذار است؛ زباني که به سبب غير صريح و بي‌طرف بودنش، کلام را چندوجهي و قابل تعمق مي‌کند و دست نويسنده و خواننده را در انتقال و درک مفهوم باز مي‌گذارد. ويکتور شکلوفسکي فرماليست برجستة روس مي‌گويد:

 

ميان تمام تأثيرپذيري‌هاي هنري، تأثيري که متن ادبي مي‌گذارد، مهم‌تر است.

 

بر اين اساس شايد بي‌راه نگفته باشيم اگر ادعا کنيم که بيهقي در برگزيدن اين شيوه تعمد داشته است.

 

 

"حسنک وزير" ظاهرا يک متن تاريخي و"گزارش يک مرگ"، رمان است. اما در قدم اول، براي درک کيفيت داستاني يک اثر دو راه هست:

 

1.مطالعه اثر و نتيجه‌گيري.

 

2.تطبيق دادن تعاريف موجود از کيفيت داستاني و داستان بر متن مورد نظر.

 

و در اين‌جا ما تقريباً از روش دوم استفاده کرده‌ايم.

 

 

حسنک ــ وزير سلطان‌محمود ــ ميانه‌اي با مسعود فرزند محمود ندارد و در زمان حيات محمود کدورتي بين آن‌ها پديد آمده‌است. در اين بين هيزم‌بيار معرکه، بوسهل زوزني لشگرنويس مسعود است. زوزني در زمان پادشاهي مسعود او را بر ضد حسنک شورانده و مسعود اگرچه ظاهراً کدورت‌هاي گذشته را فراموش کرده است تسليم تحريک بوسهل شده‌است.

 

وشايعة قرمطي بودن حسنک که از زمان محمود وجود داشته و اکنون بوسهل براي تحريک بيش‌تر مسعود، از آن بهره مي‌جويد در نهايت باعث مي‌شود که مسعود فريب رسولان دروغين خليفة عباسي را بخورد و دستور قتل حسنک را صادر ‌کند.

 

اما در گزارش يک مرگ، سانتياگو ناصر جوان بيست و يک ساله‌ايست که کشته شده. جوان ثروتمندي که با مادرش زندگي مي‌کرده است. ماجراي قتل او در صبح فرداي عروسي تازه‌واردي ثروتمند با يکي از دختران زيباي دهکده اتفاق مي‌افتد.به دليل باکره نبودن دختر، داماد او را به خانة مادرش پس فرستاده است. برادران دختر از روي غيرت مي‌خواهند با باعث اين آبروريزي تصفيه حساب کنند و هنگامي که نام شخص را از دختر مي‌پرسند او نام سانتياگو ناصر را مي‌برد. نتيجه معلوم است.

 

در هر دو متن سه پرسش اصلي مطرح است: چه اتفاقي افتاده؟ چه اتفاقي در حال وقوع است؟ چه اتفاقي قرار است بيفتد؟

 

در متن اول خليفة عباسي تهمت قرمطي بودن را پيش‌تر به حسنک زده، بوسهل مسعود را به اين دليل تحريک به قتل حسنک مي‌کند، منتظر وقوع قتل هستيم.

 

در متن دوم عروس را پس فرستاده‌اند، قرار است سانتياگو را که متهم به هتک حرمت از عروس است بکشند، منتظر وقوع قتل هستيم.

 

در حقيقت در هر دو متن پرسش دوم و سوم نقش مهم‌تري دارند. نيز اگر داستان را آن‌طور که آغاز مي‌شود در نظر بگيريم، کسي کشته‌ شده و ما به دنبال علت قتل و کشف انگيزه‌هاي آن هستيم.

 

 

حال قدري به شباهت‌هاي بين دو متن مي‌پردازيم؛ در هر دو متن، نويسندگان شخصيتي محوري را به ما معرفي مي‌کنند و براي اين منظور نقل‌هايي از منظر‌هاي گوناگون مي‌آورند. در هر دو متن اين معرفي پس از کشته شدن قهرمان اتفاق مي‌افتد. هر دو متن بر اساس منطق گفت‌و‌گويي ــ نقل‌هاي آدم‌هايي که به نحوي با ماجرا در ارتباط بوده‌اند ــ پيش مي‌روند. نحوة روايت استشهادي و استعلامي است. هر دو متن چند صدايي است و از بين صداها، برخي مورد اعتمادند و برخي نه. يعني شخصيت‌هاي ثقه و غير قابل اعتماد دارند. نحوة روايت در هر دو متن ترکيبي است. يعني روايت خطي نيست بلکه دوراني (ذهني) است. مهم‌ترين مصداق آن روايتِ مرگ قهرمان متن پس از وقوع قتل است. يعني اکنون از اتفاقي که چند سال قبل افتاده خبردار مي شويم.

 

انگيزة قتل يا محور داستان در هر دو متن بر پاية تعصب و تنگ‌نظري است. در متن اول تعصب مذهبي‌ ــ‌ سياسي به مسئلة ارتداد مذهبي و در متن دوم تعصب عرفي ــ سنتي به عصمت و باکرگي است. البته شباهت آخر شايد يک شباهت تصادفي باشد و در اصل بحث کمکي به ما نکند. اما قدر مسلم در هر دو متن همين تعصب باعث جرياني خشونت‌آميز و برخوردي غير انساني با يک انسان مي‌شود. بخصوص که در رمان مارکز هدف نويسنده پر‌رنگ کردن همين خشونت است و محکوم کردن کساني که به ايجاد اين وضع تن داده‌اند. نيز هر دو متن جنبة تراژيک و روان‌شناختي دارند، يعني کيفيت احساسات در نتيجه‌گيري خواننده مؤثر است؛ چه احساساتي که درون داستان مطرح شده، چه احساساتي که در خواننده ايجاد مي‌شود. به طور مثال نقطة پايان هر دو روايت تقريباً تأثيري رمانتيک را منتقل مي‌کند. بيهقي کلام پاياني را از دهان مادر حسنک بازگو مي‌کند. مادري که تازه علاوه بر اين‌که مادري داغديده است، کماکان زني شيردل هم هست! تا به اين وسيله بيش‌ترين تأثير را بر خواننده بگذارد و شايد حقانيت حسنک را ثابت کند.

 

 

اما سانتياگو، در خانة مادريش جان مي‌دهد.‌در بين اضطراب و تشويش مادرش. نقطة اوج تلخ داستان شايد همين لحظات پاياني است که سانتياگو در حال فرار از دست قاتلين به طرف خانه‌شان مي‌دود. مادر او که صداي هياهوي دو جوان قاتل و نيز صداي فرزندش را مي‌شنود، با اين تصور که فرزندش درون خانه است و آن‌ها به دنبال پسرش مي‌آيند، براي نجات جان فرزند در خانه را مي‌بندد؛ درست چند ثانيه قبل از آن‌که سانتياگو داخل خانه شود. در نهايت سانتياگو در حالي‌که زخمي و تکه‌پاره شده، از در پشتي خانة مادريش داخل و در آشپزخانه نقش زمين مي‌شود.

 

و باز در جاهايي دومتن بسيار به هم نزديک مي‌شوند؛ در متن بيهقي سلطان‌مسعود به عنوان کسي که مي‌تواند نتيجة کار را عکس کند و مانع کشته شدن حسنک بشود، علي‌رغم ميل دروني به دليل وسوسة بوسهل و نيز براي اثبات غيرت مذهبي خود تن به اين کار مي‌دهد. در رمان مارکز هم «برادران ويکاريو» تنها براي اثبات غيرت و مردانگي خود و باز علي‌رغم ميل دروني ــ با اين توضيح که از خدايشان بود کسي مانع کارشان بشود و نشد! ــ سانتياگو را به قتل مي‌رسانند.

 

در هر دو متن نهايتاً تهمت وارده نه‌تنها به اثبات نمي‌رسد بلکه تقريباً نادرستي آن به صورت غير مستقيم بيان مي‌شود.

 

از زبان محمود مي‌شنويم که در دفاع از حسنک به خليفة عباسي گفته: حسنک دست‌پروردة من است و اگر او قرمطي باشد پس من هم قرمطي هستم. از آن طرف سانتياگو (يعني مقتول) عکس‌العملي نشان مي‌دهد که دليل بر بي‌گناهي اوست. مثلاً شب عروسي زير پنجرة خانة عروس و داماد ساز مي‌زند و آواز مي‌خواند که قاعدتاً اگر گناهي به گردن او بود، مي‌بايست آن‌طرف‌ها آفتابي نمي‌شد يا حداقل چنين رفتاري از او سر نمي‌زد.نيز صبح فرداي عروسي در خانة پدر نامزدش وقتي خبر را مي شنود که قرار است او را بکشند مي‌گويد: «من که هيچ سر در نمي‌آورم» و تازه جاي اين‌که همان‌جا بماند به طرف خانة خودشان مي‌رود! واکنش او گواه بي اطلاعي اوست و اين‌که حتي روحش هم از ماجرا خبر ندارد.

 

گفت و گوها و اتفاقات به صورتي بيان مي شوند که توالي زماني آن‌ها رعايت نشده است؛ بلکه به نوعي کنار هم چيده شده‌اند که هدف نويسنده يا بهتر بگوييم هدف داستان و روايت را محقق کنند. اين کار خود يک شيوة عمل داستاني است که در هر دو متن مشهود است.

 

اما نکاتي هم هست که دو متن را از هم دور کرده است؛از ويژگي‌هاي نثر بيهقي يکي اطناب است. دوم اين‌که براي تأکيد در معني يا روشن کردن مفهوم مورد نظر، استشهاد شعري يا استشهاد و تمثيل از آيات و روايات آورده است. مثل: العفو عند القدره يا: ولا تبديل لخلق الله.

 

هم‌چنين در پايان قضية حسنک وزير، حکاياتي مي‌آورد که به قصد استشهاد موضوع مورد بحث آورده شده‌اند. مثل حکايت عبدالله زبير و . . .که به عنوان نتيجة بحث و براي عبرت‌آموزي آورده شده.البته مي‌توان گفت اين مورد آخر نوعي تقليد از نثر فني عربي است که حکاياتي را براي استشهاد از حکايات ديگر مي‌آورند.

 

ديگر اين‌که نثر بيهقي خالي از مترادفات نيست. در اصل مختصات نثر کتاب به سوي مختصات نثر فني ميل کرده است مثل جناس و موازنه و . . . از اين رو گاهي به شعر نزديک مي شود.

 

در نثر مارکز ايجاز پررنگ‌تر از هر خصيصة ديگر است. جملات عموماً عاري از پيچيدگي و بي‌پيرايه بيان مي‌شوند که دليل عمدة آن عنصر طنز، تخيل و داستان‌پردازي است.حال آن‌که بيهقي چنين قصدي نداشته.

 

توصيف که البته جزة مختصات نثر بيهقي هم هست، در کتاب او کم و بيش به چشم مي‌خورد؛ اما نوع توصيفات بيش‌تر حول توصيف فضا و صحنه است تا درونيات شخصيت‌ها. چيزي که در رمان مارکز درست به‌عکس، بيش‌تر معطوف به روانيات و خلقيات و حتي تيپ ظاهري شخصيت‌هاست.

 

تفاوت ديگر همان هدف دو نويسنده از نگارش متن است. در"گزارش يک مرگ" مارکز تمام حوادث و جريانات را به گونه‌اي پيش مي‌برد که در نهايت تمام دهکده يعني همة اطرافيان سانتياگو را به خشونت و سهل‌انگاري محکوم مي‌کند. زيرا در متن مارکز همة اهالي از اصل واقعه خبر دارند ولي از وقوع قتل جلوگيري نمي‌کنند. اما بيهقي از توضيح ماجراي اعدام چنين هدفي را دنبال نمي‌کند. گرچه گاهي در بعضي صحنه‌ها مثل صحنه‌اي که کلاهخود تنگ بر سر حسنک مي‌گذارند، يا اين‌که هفت سال پيکر او بر درخت آويزان مي‌ماند و مي‌فرسايد، يا صحنه‌اي که سر حسنک را در طبق گذاشته‌اند و سر سفره مي‌آورند، بر خشونت اشخاص به ويژه بوسهل تکيه دارد، اما نمي‌توان گفت هدف او تنها به همين ختم مي‌شود.

 

و اما در مقايسة زبان دو متن، از آن‌جا که کتاب بيهقي تصنيف مؤلف است و کتاب مارکز به فارسي در آمده، البته نمي‌توان مقايسه‌اي عادلانه بين آن‌ها به عمل آورد. اما بي‌شک زبان بيهقي در ادب فارسي ممتاز است.

 

بايد توجه داشت که تاريخ‌نويس نمي‌تواند از هر کسي و هر چيزي سخن بگويد. اما دست نويسنده بازتر است. با اين‌ همه اين حقيقت هست که بيهقي از شگرد قصه‌گويي استفاده کرده است. راه آسان‌تر براي او اين بود که مثل ديگر مورخان تنها به گزارش احوال و جريانات بپردازد، بي‌ آن‌که خودش را به زحمتِ پس و پيش کردن اين جريانات هنگام بازگويي آن‌ها بيندازد. در حقيقت کاري که او کرده سخت‌تر است. بخصوص که محور کار او تاريخ است و تخيل در آن جايي ندارد. اما با اين همه او روش درست را انتخاب کرده؛ روشي که متضمن پژوهش و پرسش است.

 

 

بيهقي در ذهن خواننده سؤالاتي را پديد مي‌آورد که شايد اگر روايت خطي بود هرگز در ذهن او شکل نمي‌گرفت و در نهايت با استادي تمام، به قول معروف گره‌گشايي مي‌کند و تقريباً به تمام پرسش‌ها پاسخ مي‌دهد. خواه پاسخ قطعي باشد يا اين‌که جاي تفکر و تعمق داشته باشد!

 

بيهقي به عنوان يک نويسنده يا مورخ دانشمند، خوانندة خود را فاضل و آگاه فرض مي‌کند و نمي‌خواهد که خود به تنهايي ملاک قضاوت باشد. بنابراين روشي را پيش مي‌گيرد که منصفانه است و البته با بهره‌گيري از آن روش سطح و مرتبة کار خود را بالا مي‌برد.

 

بيهقي به خواننده فرصت تفکر مي‌دهد و براي او حق انتخاب قائل مي‌شود. اتفاقي که در همة داستان‌هاي خوب مي‌افتد. اين کار به نفع تاريخ و اثر اوست؛ به نفع تاريخ از آن‌جا که مي‌توان بدون کاستي آن را ثبت کرد و به نفع اثر او از آن‌جا که ماندگار و اثرگذار مي‌شود.

 

زبان قدرتي است که نبايد با قدرت حاکم درافتد. از اين رو تاريخ صرف هميشه جانب قدرت حاکم را مي‌گيرد. از طرفي همواره در معرض خطر نابودي است. اما در داستان وضع فرق مي‌کند. داستان هرگز خالي از تخيل نيست و تخيل که وارد دنياي داستان مي‌شود، آن را از اين صراحت دور مي‌کند؛ و اين در حاليست‌که کسي نويسنده را به ترس محکوم نمي‌کند.

 

 

اين همان چيزي است که بيهقي به آن نياز داشته! و به اين وسيله مطلبي را در لفاف اين شگرد پيچيده و بيان کرده است. بنا بر اين با يک تير دو نشان و بلکه سه نشان زده است. حرف‌هاي خودش را زده، کتاب را ماندگار کرده و سطح کتاب را تا مرتبة عالي‌ترين کتب ادبي بالا آورده و آن را ارزشمند ساخته است.

اگر ما مرجع نقل را از کتاب حذف کنيم و آن را تک‌صدايي کنيم، اين کتاب به مراتب ارزش تاريخي خود را از دست مي‌دهد. اگر به‌جاي اين‌که بوسهل زوزني، خواجه احمد حسن، سلطان‌مسعود و ديگران را ببينيم و صدايشان را بشنويم، تنها صداي ابوالفضل بيهقي را مي‌شنيديم، نه‌تنها کتاب قدري از ارزش و جذابيت خود را از دست مي‌داد، چه بسي خواننده او را به تعصب و تنها به قاضي رفتن محکوم مي‌کرد.

 

از مجموعة اين مسائل، مي‌توان نتيجه گرفت که قصد بيهقي انتقال صرف خبر نيست، بلکه انتقال بينش است.

 

در مورد تاريخ بيهقي عموماٌ بحث روي نثر بوده است نه جنبه‌هاي روايي و شخصيت پردازانة آن. چيزي که بيهقي بسيار از آن بهره جسته و جاي‌جاي با آوردن خصوصيات شخصيت‌هاي خود خواننده را به شناخت و دريافتي عميق برانگيخته است.

 

و با مقايسة اجمالي که صورت گرفت بايد اعتراف کرد که اين‌همه انطباق و شباهت انکارناپذير است. با آگاهي به اين مطلب که تاريخ بيهقي در حدود هشتصد سال پيش و رمان مارکز تنها حدود بيست سال پيش نوشته شده است. در حقيقت بيهقي خيلي پيش‌تر از ديگران داستان را خلق کرده و رمان را در سطح اوليه و ابتدايي آن تجربه کرده يا به آن نزديک شده است.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...