mohitzist iran 2176 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۲ حکایتی ازحضرت مولوی پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود... نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه 20 لینک به دیدگاه
amir ghasemiyan 4517 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۲ بسيار عالي ممنون دوست عزيز. حكايت قشنگي بود 4 لینک به دیدگاه
unstoppable 5989 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۲ خیلی عالی بود، مرســـــــــــــــــــی....:icon_gol::icon_gol: 5 لینک به دیدگاه
خانوم اسفندیاری 465 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۲ هر اتفاقی که میفته مطمئتا حکمت خدا توشه و متاسفانه ما گاهی این حکمتو درک نمیکنیم 4 لینک به دیدگاه
alirezapeiman 11 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۵ نقل قول ها و داستان های مولوی براستی زندگی ساز هستند .. 1 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۵ خیلی قشنگ بود خیلی :icon_gol::icon_gol::icon_gol: لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده