sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۲ ميلان کوندرا برگردان: پرويز همايونپور رماننويس کيست؟ به نظر فلوبر، رماننويس آن کسي است که ميخواهد در پس اثر خود ناپديد شود. ناپديد شدن در پس اثر خويشتن، به معناي چشم پوشيدن از نقش شخصيت وجيهالمله است. امروز، اين کار آساني نيست، زيرا هرچيز، هر قدر کم اهميت هم باشد، بايد از صحنة رسانههاي همگاني که به گونهاي تحملناپذير روشن شده است، عبور کند، رسانههاي همگانيي که، برخلاف نيت فلوبر، اثر را در پس تصوير نويسندهاش، ناپديد ميکنند. در اين موقعيت که هيچکس نميتواند کاملا از آن بگريزد، اظهار نظر فلوبر، به ديدة من، همچون هشدار ميآيد. رماننويس، با تندردادن به نقش شخصيت وجيهالمله، اثر خود را به خطر مياندازد، اثري که بدينسان ممکن است همچون زائده سادهاي از حرکات خود در رماننويس، از بياناتش و از موضعگيريهايش، تلقي شود. اما، رماننويس سخنگوي هيچکس نيست و من تا آنجا روي اين حرف تاکيد ميکنم که بگويم او حتي سخنگوي افکار خاص خودش هم نيست. وقتي تولستوي نخستين روايت «آناکارنين» را طرح کرد، آنا زني بس نفرتانگيز بود و عاقبت فاجعهآميزش موجه و بسزا مينمود. روايت نهايي رمان بسيار متفاوت است. اما من گمان نميکنم که تولستوي در اين فاصله عقايد اخلاقي خود را تغيير داده باشد. من مرجحا ميگويم که او، در حين نوشتن، به صداي ديگري به غير از صداي اعتقادات اخلاقي شخصي خودش، گوش داده است. تولستوي به ندايي گوش داده است که من مايلم آن را خرد رمان بنامم. همة رماننويسان حقيقي گوش به فرمان اين خرد فوق شخصي دارند، و اين نشان ميدهد که چرا رمانهاي بزرگ هميشه کمي هوشمندتر از نويسندگان خويشاند. رماننويساني که هوشمندتر از آثارشاناند، بايد حرفة خود را تغيير دهند. اما اين خرد چيست؟ رمان چيست؟ ضربالمثلي ستودني ميگويد: «انسان فکر ميکند، خداوند ميخندد.» با الهام از اين کلام، دوست دارم تصور کنم که فرانسوا رابله روزي خندة خداوند را شنيده است و بدينسان انديشة نخستين رمان بزرگ اورپايي پديد آمده است. براي من لذتبخش است که فکر کنم رمان همچون پژواک خندة خداوند به اين جهان آمده است. اما چرا خداوند از ديدن انساني که ميانديشد، به خنده درميآيد؟ زيرا انسان ميانديشد و به حقيقت پي نميبرد. زيرا هرچه انسانها بيشتر ميانديشند، انديشة اين يک از انديشة آن ديگري دورتر ميشود. و سرانجام، زيرا انسان هرگز آن چيزي نيست که ميانديشد هست. در سپيدهدم عصر جديد است که اين موقعيت بنيادي انسان، انسان بيرون آمده از قرون وسطي، متجلي ميشود: دونکيشوت ميانديشد، سانجو ميانديشد، و نه فقط حقيقت جهان بلکه حقيقت خويشتن خويش را درنمييابند. نخستين رماننويسان اروپايي اين موقعيت تازة انسان را ديده و دريافتهاند و برپاية آن، هنر جديد، يعني هنر رمان را بنا نهادهاند. فرانسوا رابله بسياري کلمههاي جديد ابداع کرده است که در زبان فرانسه و در زبانهاي ديگر وارد شدهاند. اما يکي از اين کلمهها فراموش شده است و اين تاسفبار است. اين کلمه، «اژلاست» است که از يوناني گرفته شده و معناي آن چنين است: کسي که نميخندد، کسي که حس شوخ طبعي ندارد. رابله از اژلاست نفرت داشت و از آنان ميترسيد. رابله از آن ميناليد که براثر بيرحمي و سفاکي اژلاستها نزديک بود از نوشتن دست بشويد، و آنهم براي هميشه. امکان صلح ميان رماننويس و اژلاست وجود ندارد. اژلاستها که هرگز خندة خداوند را نشنيدهاند، براين عقيدهاند که حقيقت روشن است، که همة انسانها بايد يکسان بيانديشند و خود آنان درست همان چيزي هستند که فکر ميکنند هستند. اما در عين حال قلمرويي است که همگان هم «آنا» و هم «کارنين»، حق دارند که فهميده شوند. در سومين جلد کتاب گارگانتوا و پانتاگروئل؛ پانارژ، نخستين شخصيت بزرگ رمان که اروپا شناخته است، از اين مساله رنج ميبرد که آيا بايد ازدواج کند يا نه؟ او با پزشکان، طالعبينان، استادان، شاعران و فيلسوفاني که به نوبة خود از بقراط، ارسطو، هومر، هراکليت و افلاطون نقل قول ميکنند، به مشورت مينشيند. اما پس از اين تحقيقات عظيم حکيمانه که سراسر کتاب را ميگيرد، پانارژ همچنان نميداند که بايد ازدواج کند يا نه؟ ما، خوانندگان نيز نميدانيم، اما در عوض، از همة زاويههاي ممکن، وضع مضحک و در عين حال سادة کسي را که نميداند بايد ازدواج کند يا نه، کاويدهايم. بنابراين، فرهيختگي رابله، هرقدر عظيم باشد، معنايي بجز فرهيختگي دکارت دارد. خرد رمان با خرد فلسفه متفاوت است. رمان نه از قريحة نظري، که از ذوق هزل و مطايبه پديد ميآيد. يکي از ناکاميهاي اروپا آن است که اروپاييترين هنر، يعني رمان، را هرگز درک نکرده است؛ نه روح آن را، نه شناختها و اکتشافات عظيم آن را، نه استقلال تاريخ آن را. هنري که از خندة خداوند الهام ميگيرد، به حسب ذات خود، تابع يقينهاي ايدهئولوژيک نيست، بلکه نقيض آنهاست. اين هنر، همانند پنهلپ، آنچه را که فيلسوفان و دانشمندان بامدادان رشتهاند، شبانگاه پنبه ميکنند. در اين اواخر، بدگويي از قرن هجدهم رسم شده است تا آنجا که طوطيوارانه گفته ميشود که تيرهبختي توتاليتاريسم روس کار اروپا، به ويژه کار خِردکيشي قرن روشنگري و اعتقاد آن به همه تواني عقل است. من خود را براي بحث و جدل با کساني که ولتر را مسئول گولاگ ميشمارند، صالح نميدانم. اما در عوض اين صلاحيت را در خود ميبينم که بگويم: قرن هجدهم فقط قرن روسو، ولتر و هولباک نيست بلکه قرن فيلدينگ، اشترن، گوته و لالکو نيز هست. من در ميان همة رمانهاي اين دوره «تريسترام شاندي» اثر لارنس اشترن را ترجيح ميدهم. «تريسترام شاندي»، رماني شگفتانگيز است. اشترن، با يادآوري شبي که نطفة تريسترام بسته شد، رمان را آغاز ميکند، اما به محض اينکه به سخن گفتن از آن ميپردازد، بيفاصله فکر ديگري او را مجذوب ميکند و اين فکر، از طريق تسلسل افکار، فکر ديگري را فراميخواند، و سپس به قصة ديگري، به گونهاي که موضوعي به دنبال موضوعي ديگر ميآيد، و تريسترام، قهرمان کتاب، در طول صد صفحة تمام، فراموش ميشود. اين شيوة تصنيف رمان، ميتواند همچون بازي سادهاي با شکل آن به نظر رسد. اما، در هنر، شکل همواره چيزي بيش از شکل است. هر زمان، خواه ناخواه، در برابر اين پرسش که وجود انساني چيست و جذبة شاعرانهاش در کجا نهفته است، پاسخي عرضه ميدارد. معاصران اشترن، مثلا فيلدينگ، توانستهاند بهويژه از جذابيت فوقالعادة عمل و ماجرا لذت برند. پاسخ مستتر در رمان اشترن متفاوت است: به نظر او، جذبة شاعرانه نه در عمل، که در «گسيختگي عمل» نهفته است. چه بسا در اينجا، به طور غير مستقيم، گفت و شنودي بزرگ ميان رمان و فلسفه در گرفته است. خردکيشي مرسوم در قرن هجدهم برپاية جملة مشهور لايبنيتس استوار است؛ هيچچيز از آنچه وجود دارد بدون علت نيست. اين اعتقاد علم را برميانگيزد تا با ولع بسيار «چرايي» همة چيزها را بيازمايد بهطوري که هر آنچه وجود دارد به نظر شرحدادني و بنابراين محاسبه پذير آيد. انساني که ميخواهد زندگيش معنايي داشته باشد، از هر حرکت بدون علت و هدف، چشم ميپوشد. همة زندگينامهها بدينسان نوشته شدهاند. زندگي همچون خط سيري نوراني از علتها، معلولها، شکستها و موفقيتها، به نظر ميآيد، و انسان که نگاه ناشکيبايي خود را برتسلسل علت و معلولي افعالش دوخته است، سرعت ديوانهوار خود را بهسوي مرگ باز هم تندتر ميکند. در برابر اين تقليل جهان به تسلسل علت و معلولي رويدادها، رمان اشترن، تنها با شکل خودش، اين نکته را تاکيد ميکند که جذبة شاعرانه در عمل نيست، بلکه در جايي است که عمل متوقف ميشود؛ آنجا که پل ميان علت و معلول در هم شکسته ميشود و آنجا که انديشه در آزادي شيرين بيقيد و بند، پرسه ميزند رمان اشترن ميگويد، جذبه شاعرانة زندگي در «گريز از خط پيوسته و مستقيم» است. جذبة شاعرانه در چيز محاسبهناپذير است، جذبة شاعرانه در آن سوي عليت است. جذبه شاعرانه بدون علت است. جذبة شاعرانه در آن سوي گفتة لايبنيتس است. بنابراين نميتوان دربارة روح يک قرن منحصرا به حسب ايدهها و مفاهيم نظري آن، بدون در نظر گرفتن هنر و به ويژه رمان، داوري کرد. قرن نوزدهم قطار راه آهن را اختراع کرد، و هگل اطمينان داشت که روح تاريخ جهاني را دريافته است. فلوبر حيوانيت را کشف کرده است، به جرات ميتوانيم بگويم که اين بزرگترين کشف قرني است که آن همه به عقل علمي خود ميبالد. البته، پيش از فلوبر نيز کسي در وجود حيوانيت ترديد نداشت، اما آن را اندکي متفاوت درمييافتند؛ بدين معنا که حيوانيت همچون فقدان ساده آگاهيها تلقي ميشد، عيب و نقصي که با آموزش اصلاحپذير بود. اما، در رمانهاي فلوبر، حيوانيت يکي از ابعاد جداييناپذير از وجود بشري است. حيوانيت، اماي بيچاره را در خلال عمرش، تا بستر عشق و تا بستر مرگ، همراهي ميکند؛ در حالي که دو تن اژلاست وحشتناک، به نام امه و چورنيزيين بر بالاي بستر مرگ او، مهملات خود را همچنان به تفصيل به عنوان نوعي مرثيهخواني، با يکديگر رد و بدل ميکنند. اما تکاندهندهترين و رسواکنندهترين نکتهاي که در ديد فلوبر راجع به حيوانيت وجود دارد چنين است: حيوانيت نه تنها در برابر علم، فنون، پيشرفت و تجدد از ميان نميرود بلکه برعکس، به همراه پيشرفت، خودش نيز پيشرفت ميکند. فلوبر، با شور و حرارتي شيطنتآميز، فرمولهاي يکدست و يکنواختي را که مردم پيرامونش، به منظور هوشمند و مطلع نشان دادن خود، بيان ميکردند گرد ميآورد. او با اين فرمولها «لغتنامة ايدههاي پذيرفته شدة» مشهور خود را تصنيف کرده است. از اين عنوان براي گفتن اينکه حيوانيت جديد نه به معناي ناداني که به معناي « بيانديشگي ايدههاي پذيرفته شده»، است، استفاده کنيم. کشف فلوبر براي آيندة جهان مهمتر از منقلبکنندهترين ايدههاي مارکس يا فرويد است. زيرا آينده جهان را بدون مبارزه طبقاتي يا بدون روانکاوي ميتوان تصوير کرد، اما بدون گسترش مقاومتناپذير ايدههاي پذيرفته شده، نميتوان؛ اين ايدهها که در کامپيوترها نوشته ميشوند و از طريق رسانههاي همگاني انتشار مييابند، ممکن است بزودي مبدل به نيرويي شوند که تمامي انديشة اصيل و فردي را درهم کوبد و بدين ترتيب رشد جوهر فرهنگ اروپايي عصر جديد را مانع شود. تقريبا هشتاد سال پس از آنکه فلوبر، مادام بواري خود را خلق کرده است، در دهة سي قرن بيستم هرمان بروخ، اين رمانويس بزرگ ديگر، از تلاش قهرمانانه رمان جديد سخن ميگويد، رمان جديدي که به مقابله با موج «کيچ» برميخيزد اما سرانجام مغلوب کيچ خواهد شد. کلمة «کيچ»، نگرش آن کسي را نشان ميدهد که ميخواهد، به هر قيمت، خوشايند بيشترين تعداد از مردم واقع شود. براي خوشايند بودن، بايد آنچه را که همه خواستار شنيدن آناند، تاييد کرد و به خدمت ايدههاي پذيرفته شده، درآمد. «کيچ»، برگردان حيوانيت ايدههاي پذيرفته شده، بهسان زيبايي و هيجان است. «کيچ» اشک تاثر ما را دربارة خودمان، دربارة چيزهاي مبتذلي که ميانديشيم و احساس ميکنيم، درميآورد. جملة بروخ، امروز پس از پنجاه سال باز هم حقيقيتر ميشود. با توجه به ضرورت آمرانة خوشايند بودن، و بدينسان، توجه تعداد بيشتري از مردم را جلب کردن، زيباييشناسي رسانههاي همگاني به گونهاي اجتنابناپذير، همان زيباييشناسي «کيچ» است؛ و به تدريج که رسانههاي همگاني در سراسر زندگي ما رخنه ميکنند و آن را دربرميگيرند، «کيچ» به زيباييشناسي و اخلاق روزانة ما مبدل ميشود. تا همين دورة اخير، تجددگرايي به معناي طغياني سازشناپذير برضد ايدههاي پذيرفتهشده و برضد «کيچ» بود. امروز، تجدد با جنب و جوش عظيم رسانههاي همگاني يکي گرفته ميشود، و متجدد بودن به معناي کوششي لگام گسيخته است براي باب روز بودن. براي همساز بودن، و حتي همسازتر از همسازترينان بودن، تجدد به جامة کيچ درآمده است. اژلاست، بيانديشگي ايدههاي پذيرفتهشده، و «کيچ»، همانا يگانه دشمن سهسر هنرند. هنري که همچون پژواک لبخند خداوند پديد ميآيد، هنري که توانسته است اين فضاي مسحور کنندة تخيلي را بيافريند که در آن هيچکس مالک حقيقت نيست و در آن هرکس حق دارد که فهميده شود. اين فضاي تخيلي که به همراه اروپاي جديدي پديدار ميشود، تصوير اروپا، يا دستکم، روياي ما از اروپاست، رويايي که بارها به آن خيانت شده ولي با اينهمه به اندازة کافي نيرومند بوده است که بتواند همة ما را در حلقة اخوتي که از قارة کوچک ما بسي فراتر ميرود، متحد ميسازد. ميدانيم جهاني که در آن فرد محترم شمرده ميشود (جهاني تخيلي رمان و جهان واقعي اروپا)، شکننده و زوالپذير است. سپاهيان اژلاستها که در کمين ما نشستهاند در افق ديده ميشوند. و درست در همين دوران جنگ اعلام نشده و مستمر، برآن شدهام که جز دربارة رمان سخن نگويم. زيرا اگر فرهنگ اروپايي امروز، به ديدة من، دستخوش تهديدي است. اگر اين فرهنگ، از بيرون و درون، در ارزشمندترين جنبههايش يعني احترام به فرد، احترام به انديشة اصيل فرد، و قائل بودن حق زندگي خصوصي تعرض ناپذير براي فرد، تهديد ميشود. در آن صورت به نظر من چنين ميآيد که اين گوهر گرانبهاي روح اروپايي، گويي در جعبهاي سيمين، در تاريخ رمان، در خرد رمان، به امانت گذاشته ميشود. من اين خرد را ميستايم و به آن درود ميگويم. از کتاب هنر رمان- نشر گفتار حروفچين: علي چنگيزي 2 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۲ قلم و فضای کارهای میلان کوندرا رو بسیار دوست دارم 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده