sam arch 55879 مالک ارسال شده در 27 آذر، 2014 ترانه های بعثت سبز 1 ابری عظیم / از ته مجهول دره ها برخاست همراه باد / دنبال یک فضای مناسب رفت ابر عظیم / بالای یک فضای مناسب / تن سپیدش را / در دستهای نیازمند درختان ریخت مه معلقی / پشت دریچه تاریک من گریست آه ای بهار / تو از کدام سمت می آیی 2 من پیش این دریچه / چشم به راه بهارم می دانم / سبزتر از جنگل / هیچ وسعتی بهار را نسرود و سرخ تر از شهید / هیچ دستی در بهار / گلی نکاشت 3 می آید / آرام آرام /خوشبوتر از خورشید / با دامنی پراز شکوفه می آید از لابه لای جنگل وحشی و قلب باغچه ها / از خیال بهار مالامال بهار / فصل درنگ عاطفه در کوچه باغ هاست 4 بهار تعجب سبزی است / در چشمهای خاک رو به روی این شگفت / درنگ کن و درختان را / تجسم استفهامی سبز که سال را / چگونه سر آوردی، و زمین / برای شکفتن حتی یک گل / هیچ فکر کرده ای؟ وقتی جنوب را / بمباران کردند تو در ویلای شمالی ات / برای حل کدام جدول بغرنج / از پنجره به دریا / نگاه می کردی؟ بهار می پرسد که باغ را با کدام چشم تماشا کردی و آب را چگونه تلاوت کردی و آگاهی / دستهایت را / برای وجین به مزرعه بردی؟ تو با چه نیتی به جبهه کمک کردی؟ و در سبدت برای بهار چه داری؟ 5 من از تأمل بهار بر می گردم و احساسم با بوی شکوفه ها گره خورده است و قاب چشم های من از اشکهای حسرت خیس بهار / از حیطه تماشای صرف بیرون است بهار فلسفه ساده ای است / برای آنکه بدانیم / زمین عرصه ی کوچ است و غفلت، آه غفلت چه دریغ مطولی دارد 6 بودن ضرورتی است / چنانکه زمستان و مرگ ضروری تر / آن سان که بهار بهار آمده است چه گلی بر سر خویش زدی ای سرگردان / اگر به مرگ اعتماد کنی معاد جاذبه ای است / که تو را بر می انگیزاند / سبز تر از هزار بهار 7 ما سالهای زیادی بهار را / به گره زدن سبزه / دلخوش بودیم و هیچ نگفتیم ..... ..... ما امروز / وارث دل حقیری هستیم / که ظرفیت تفکر ندارد بیا تا دلمان را بزرگ کنیم می ترسم / آجیل ها غافلمان کنند تنکابن، 5/1/1363 4
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 8 فروردین، 2015 جریمه من مثل عصر روزهای دبستان / پراز کسالت و تردیدم و دفترم /از مشقهای خط خورده / سیاه است هراس من این است / فردا که زنگ حساب آمد / با این کمینه چنین خواهند گفت: باید هزار بار / در شعله های آتش فرو روی / اینت جریمه برو! تنکابن، 4/2/1364 3
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 1 خرداد، 2015 داغ هجران اشکی زخم تو در جان داشتم پای در کوه و بیابان داشتم تا بپویم وسعت عشق تو را مرکبی از نسل طوفان داشتم دیدن روی تو آسان نیست آه کاشکی من داغ هجران داشتم آه از پاییز سرد ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم تا بیفشانم به پایت سر به سر کاشکی جان فراوان داشتم بعد از آن مثل شقایقهای سرخ خلوتی در باغ باران داشتم یک غزل بس نیست هجران تو را کاش صد ها شعر و دیوان داشتم ارباستان، 5/12/1363 3
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2015 [h=1]در آینه پرسش[/h] من چیستم؟ یک صفحه ی سیاه / در دفتر سترگ حیات آموزگار وجود یک لکه ی درشت نور / در جان من گذاشت که با تشییع هر شهید / تکثیر می شود 12/9/1360 برای عشق های مجازی 3
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 10 مرداد، 2015 در حاشیه ی یادهایت تو مثل ستاره / پر از تازگی بودی و نور و در دستت انگشتری بود از عشق و پاکیزه مثل درختی / که از جنگل ابر برگشته باشد سر آغاز تو / مثل یک غنچه سرشار پاکی / زمین روشنی تو را حدس می زد تو بودی هوا روشنی پخش می کرد و من / هر گلی را که می دیدم از / دستهای تو آغاز می شد و آبی که بیشه ی دور می آمد آرام / بوی تو را داشت من از ابتدای تو فهمیده بودم / که یک روز خورشید را خواهی آورد * دریغا تو رفتی! هراسی ندارم، مهم نیست ای دوست خدا دستهای تو را / منتشر کرد ارباستان، 29/3/1364
Samira Naderi 386 ارسال شده در 31 دی، 2015 زندگی ساعت تفریحی نیست که فقط با بازی یا با خوردن آجیل و خوراک بگذرانیم آن را هیچ می دانی آیا ساعت بعد چه درسی داریم؟ زنگ اول دینی آخرین زنگ حساب! سلمان هراتی 1
Samira Naderi 386 ارسال شده در 31 دی، 2015 آدم را میل جاودانه شدن از پله های عصیان بالا برد و در سراشیبی دلهره ها توقف داد از پس آدم،آدمها تمام خاک را دنبال آب حیات دویدند سرانجام انسان به بیشه های نگرانی کوچید و در پی آن میل جوالهای زر را با خود به گور برد تا امروز و ما امروز چه روزهای خوشی داریم و میل مبتذلی که مدام ما را به جانب بی خودی و فراموشی می برد سلمان هراتی 1
Samira Naderi 386 ارسال شده در 31 دی، 2015 سلام بر آنان كه در پنهان خويش بهاری برای شكفتن دارند و میدانند هياهوی گنجشكهای حقير ربطی با بهار ندارد حتی كنايهوار بهار غنچهی سبزی است كه مثل لبخند بايد بر لب انسان بشكفد بشقابهای كوچك سبزه تنها يك «سين» به «سين»های ناقص سفره میافزايد بهار كی میتواند اين همه بیمعنی باشد؟ بهار آن است كه خود ببويد نه آنكه تقويم بگويد سلمان هراتی 1
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 22 بهمن، 2015 در خلوت بعد از یک تشییع دلم برای جبهه تنگ شده است چقدر جاده های هموار کسالت آور است از یکنواختی دیوارها دلم می گیرد می خواهم بر اوج بلندترین صخره بنشینم آن بالا به آسمان نزدیکترم و می توانم لحظه های تولد باران را / پیش بینی کنم دلم برای جبهه تنگ شده است آنجا معنویت به درک نیامده بسیار است آنجا ما مقابل آسمان می نشینیم و زمین را مرور می کنیم و به اندازه چندین چشم معجزه می بینیم چقدر تماشای دورها زیباست دلم برای جبهه تنگ شده است در کوچه های بن بست یک ذره آفتاب به دست نمی آید و ما هر روز به انتها می رسیم و درهای عافیت باز می شوند و میز خوشبختی ما را با یک لیوان شربت خنک تمام می کند وقتی که یک جرعه آب صلواتی / عطش را می خشکاند دیگر به من چه که کوکا خوشمزه تر از پپسی است باید گذشت باید عطش و سنگلاخ را تجربه کرد آسایش را مقصد دورمان می دارد اسب من به آسمان نگاه می کند مردان جبهه چه حال و هوایی دارند چه سر بلند و با نشاط می ایستند برویم سربلندی بیاموزیم آی با شمایم چه کسی دوست دارد صاحب آسمان باشد؟ بیا برای هوا خوری به جنگل های مجاور جبهه پناه ببریم سنگرها ییلاق تفکرند و کوهها نگاه ما را به بالا سوق می دهند کوه همیشه عجیب است در کوه تکلم خدا جریان دارد از عادت کوچه ها ی داغ عربستان تا کوه دور حرا پیغمبری به بار نشست بیا به جبهه، به کوه برویم شتاب کن، آقای عادت! پل هوایی فاصله ی دیگری است که آسمان را از ما مضایقه می کند من می خواهم برف را باران را بهاران را بفهمم نگاه کن هوای دود گرفته ی شهر تنفس راحت را از ما گرفته است دلم برای فضای ناپیدای مه لک زده است مه، مهربانی مبهمی است تا خود را تنها تصور کنیم تنهایی راز بزرگی است در تنهایی بی تعارف مهمان دلمان خواهیم بود اینجا همه با آسمان حرف نمی زنند اینجا زیر نور نئون آسمان پیدا نیست مردم برای باز گشایی دلشان به کافه می آیند آنان به لحظه های بعد از اکنون / به عبث امیدوارند آنها هنوز / بهانه های روشن دل را نشناخته اند و در نیمکره ی تاریک دل آرمیده اند و فکر می کنند تمام دل خوشحالی بعد از پیدا کردن یک جنس با قیمت نازل در بازار سیاه است بیا به جبهه برویم من آنجا را یکبار بوییده ام آنجا رطوبت مطبوعی دارد که به ایستادگی درخت کمک می کند ما چقدر جاهای دیدنی داریم ما چقدر غافلیم ما که به بوی گیج آسفالت / عادت کرده ایم و نشسته ایم هر روز کسی بیاید / زباله ها را ببرد چه انتظار حقیری ! دلم برای جبهه تنگ شده است چقدر صداقت نیست چقدر شقایق ها را ندیده می گیریم حس می کنم سرم سنگین است * امروز دوباره کسی را آوردند که سر نداشت تنکابن،14/5/62 1
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 6 اردیبهشت، 2016 در کوچه های گریه و هیچ ای وطن من ای عشق / ای ازدحام درد جان من از بی دردی / درد می کند زین پیش هر چه بوده ام / عاشق نبوده ام ای اجتناب ناپذیر / باید تو را سرشار بود /به قدر آفتاب تو را باید / بی ذره ای تعقید نوشت دریغا بی تو بودن / چشم را از دیدن بر می گیرد و دل تنبل من / در نهاد می میرد ای از من دورتر مثل آسمان و زمین ایستاده ام / با روحی سرگردان در فاصله ی آفتاب و لجن / آه ای دل من ای آب ته نشین شده در من مگر به سیلاب بپیوندی من از سکوت می آیم / از تاریک / از خالی، از خشکسالی من از عاقبت بیهودگی می آیم ای وطن من، ای عشق / مرا به تماشای طوفان / مشتاق کن من تنهایم / می آیم / و باقی مانده ی خویش را / با تو تقسیم میکنم ارباستان، 18/4/1363 1
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 16 خرداد، 2016 درنگی در محوطه ی آفتاب دلواپس آفتابند انگار پنجره های مغموم به قاب اندر در پشت های پنهان کیانند / که در حضور، مهربان می نمایند و در پنهان / دشنه بر دل سنگیشان می سایند دستانتان به مرگ بینجامد شگفتا در بیکران آفتاب خیز ما مگر پشت تاریکی دلهاتان / پنهان مانده باشید هیچ خفاشی / قلمرو آفتاب را در نمی نوردد / جز به سرانجامی بد حال آنکه روشن است آفتاب / درخشش محتومی است در این کرانه که هیچ خانه / بی شهید نمانده است تنکابن، 10/11/1364
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 12 تیر، 2016 دریا تویی ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم ای سایه سار گرم بی ترحم جز سایه ی گرم دستان تو جایی ندارم تو آبروی خاکی و حیثیت آب دریا تویی ما جز تو دریایی نداریم خورشید چشم توست، چشمان تو خورشید تا نشکفد چشم تو فردایی نداریم وقتی عطش می بارد از ابر سترون جز نام آبی تو آوایی نداریم شمشیرها را گو ببارند از سر بغض از عشق ما جز این تمنایی نداریم مزردشت، تنکابن، 12/6/1364
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 1 مرداد، 2016 دریایی باید از عادت صحرا بگریزم / باید صحن خاکستری صبح فضایی است به دروازه ی نور / وطن من دریاست / وای، وا فریادا! روزگاری است که هم صحبت با خاکم من درک این لحظه مرا می شکند تنکابن،8/5/1362
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 7 شهریور، 2016 دست جادوگر آب قلب من مانده در زیر حجابی زیر یک پرده پر از جنس آهن کاشکی می توانستم این پرده ها را بدرم بعد از آن / از شکاف تن پرده تا دورها پر بگیرم آه ای دل، دل من – / چرا حسرت دیدگان ترم را تا تماشای غوغای طوفان نبردی؟ آه آواره ی من، چرا ره به دریا نبردی؟ کاش آن دم که باران می آمد / خستگی دلم را به آرامش آبی آبها می سپردم کاشکی دست جادوگر آب را می فشردم کاشکی من نمی مردم از ترس مردن اسلام آباد غرب، 5/9/1361
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 27 آذر، 2016 شکفتن غم عشقی که در خود می نهفتم شبی آن را به چشم خسته گفتم دل من مثل ابری گریه سر داد سحر شد مثل خورشیدی شکفتم
ارسال های توصیه شده