sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ تاپیک زندگی نامه غنچه ی نرگس در ضیافت تولدت خاک در شکوه جنبشی دگر رخت زرد خویش را درید و تکان تازه ای به خویش داد هم بدین سبب به رود زد تا غبار تاخت ستمگران دهر را / در گذر آب شستشو دهد انتظار سهم ماست اعتراض نیز ما ظهور نور را به انتظار / با طلوع هر سپیده آه می کشیم ای دلیل جنبش زمین قسم به فجر / تا تولد بهار عدل / ظالمان دهر را به دار می کشیم گوش را به نبض تند خاک می دهیم گام عادلی بزرگ را / منتظر، شماره می کند در بهار، اعتراف سبز باغ را شنیده ام که می شکفت اذن رویش بهار را تو داده ای * باور گلی به ذهن ساقه های سبز لیک خود چو غنچه ای صبور / بسته مانده ای رسم غنچه نیست بسته ماندن غنچه های نرگس این زمان - / به ناز باز می شوند ما ظهور عطر را ز غنچه تا به گل شدن / انتظار می کشیم خاک تشنه است و ما از این کویر / خندقی به سمت جویبار می کشیم * یک چپر میان ماست پشت آن چپر که تا خداست با فرشته ها به گفتگو نشسته ای * آفتاب / از جبین پاک تو طلوع می کند در فضای پاک چشم روشنت / محو می شود غروب می کند ایستاده ای بلند / روشنان ماهتاب را نظاره می کنی با تو آسمان تولدی دوباره یافت پیشوای کاروان عشق! کاروان حماسه می سراید اینچنین: /انتظار سهم ماست / اعتراض نیز منجیا، یقین تو نیز منتظر / چشم بر اشاره ی خدا نشسته ای! مسگرآباد، تهران، 15/12/1360 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ آب در سماور کهنه من نبودم / مادرم یتیم شد من نبودم / درختان، بی شکوفه نشستند من نبودم / گنجشکها برگ و بارشان را بستند / و از بهار گذشتند من نبودم / نارنج ها از درخت به زیر افتادند انجیرها از تراکم درد ترکیدند ارباب صبحانه ای لذیذ از انجیر خورد مادرم گفت: / ای کاش گرگها مرا می بردند / ای کاش گرگها مرامی خوردند من نبودم / مادرم یتیم شد هیمه های نیم سوخته / « کله چال » را از آتش می انباشتند و ارباب کاهنی بود / که با هیمه های نیم سوخته / به تأدیب مادرم بر می خاست ارباب کاهنی بود / که سرنوشت مادرم را پیشگویی می کرد و « ملوک » نانجیب زاده / که خلوت ارباب را پر می کرد آب را بر خاکستر می ریخت مادرم غذای خاکستری می خورد و بچه های خاکستری به دنیا می آورد لاک پشتهای مزرعه مرا می شناسند من بر بالشی از علف می خوابیدم قورباغه ها برایم لالایی می خواندند مادرم از مزرعه که برمی گشت سبدش از دوبیتی سرریز بود * چندی موبمجم این بند پییه چندی پیدا کنم شمشاد نییه شمشاد نی مره صدا ندینه اونی که موخینم خدا ندینه * برای رفوی پیراهنهای پاره ی ما دوبیتی و اشک کافی بود سوزن که به دستش می رفت نه، بر جگرم می رفت کی می توانستم گریه کنم کیومرث خان می گفت: دهانت را ببند آیا آسمان به زمین آمده است ما که چیزی احساس نمی کنیم بالش من سنگین بود از اشکهای من با گوشه ی زمخت لحافم اشکهایم رامی ستردم بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدم سبز می شد از بس گریسته بود آسمان تنها دوست مادرم بود مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود من شعرهای نا سروده ی مادرم را می گویم من با « آمیر گته یا » خوابیدم من با « آمیر گته یا » شیر خوردم من با « آمیر گته یا » گریه کردم / من نبودم / من شاعر نبودم / مادر یتیم شد مزردشت، 9/5/1364 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ آرزو کاش می شد که پریشان تو باشم یا نباشم یا از آن تو باشم تو چنان ابر طربناک بباری من همه تشنه ی باران تو باشم در افقهای تماشای نگاهت سبزی باغ و بهاران تو باشم تا در آیی و گلی را بگزینی من همان غنچه ی خندان تو باشم چون که فردا شد و خورشید کدر شد من هم از جمله شهیدان تو باشم تا نفس هست و قفس هست، الهی من شوریده غزل خوان تو باشم ارباستان، لنگرود، 5/9/1364 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ آمد به دستگیری این باغ برزیگر قدیمی این دشت وقتی که کشت را به خطر دید در باغ بذر حادثه افشاند گاه سفر به غربت تبعید این کاروان برای رسیدن یک چند بی بهانه سفر کرد بی ماهتاب روشن رویش خون خورد و بی سپیده سحر کرد این باغ بی حضور قدومش یک چند بی شکوفه به سر برد گاهی که گاه رویش گل بود دیدیم وای تیشه به سر خورد یک روز بعد همهمه ی آب در باغ دار حادثه رویید در دشت باد فاجعه می خواند: این راه را سواره بپویید آمد صدای مرد سواری از منتهای خشم بیابان ای تشنگان جرعه ی آغاز در چشم او نهان شده باران ای تشنگان هزاره ی باران! آیینه را غبار بشوییم پیغام آب را به سواران در روزنه های بدرقه گوییم آمد به دستگیری این باغ آمیخت با سیلقه ی باران در زمهریر بهمن آن سال گل کاشت پا به پای بهاران تهران، تجریش، 6/11/1363 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ آنان هفتاد و دو تن و بود میزبانان به دعوت باطل رفتند / میزبانان به بیعت آذوقه دلقکی بر شمشیر خلیفه می رقصید پریشانی در کوفه فراوان بود قوس قامت بیهودگان / به التزام تملق، حیات داشت چشمان سمج خدا ناپرستان / به پایداری شب اصرار داشت میزبانان موافق میزبانان منافق نان بیعت را تبلیغ می کردند هفتاد و دو آفتاب / به ادامه انتشار کهکشان / از روشنان مشرق عشق / بر آمدند در گذرگاه حادثه ایستادند پیراهن خستگی را / با بلند نیزه دریدند پیش هجوم آنان سینه دریدند / هفتاد و دو آفتاب از ایمان که قوم زمین / در قیامشان نشسته بود فرومایگان / دست تقلب را / در برابر شتابناکی ایشان گشودند اینان به اعتماد خدا به اعتصام خویش نماز بردند * باید به آن قبیله دشنام داد که در راحت سایه نشستند و امان شکفتن در خویش را کشتند باید به آن طایفه پشت کرد / که دل خورشید را شکستند * کدام صمیمیت / به انتشار مظلومیت شما دست زد که هنوز هم / طوفان از زمین / به ناله می گذرد و ابر سوگواری / بر آن سایه می اندازد آه ای بزرگواران، یاران / عطش ناپیدای شما را / هزار اقیانوس به تمنا نشسته است ای پرندگان افق های دور از چشم گوش من / صدای بالهاتان را شنید آیا جز به تحیر / چگونه می توان در شما درنگ کرد مثل جنگل خدا / وقتی شما را بریدند زمین عطشناک پایین زیر معنویت خونتان روئید و افق به مرتبه ظهور آمد اسب سحر شیهه ای کشید هفتاد و دو آفتاب / از جنگل نیزه بر آمد تهران، 8/8/1363 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ از بهار دل باغ تا سبزه را آرزو کرد بهار آب و آیینه را رو به رو کرد زمین را در اطراف باران رهانید تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد تشر زد به تالاب های زمینگیر دل قطره ها را پر از جستجو کرد خیابان پر از خلوت و خامشی بود خم کوچه ها را پر از های و هو کرد نگاهم پی خواهشی سبز می رفت بهار آمد و با دلم گفتگو کرد مرا با صدای تر آبها خوانند مرا با دل خسته ام رو به رو کرد چنان با من از مرگ آلاله ها گفت که روحم تب مرگ را آرزو کرد مزردشت، تنکابن، 1/1/1363 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۲ از بی خطی تا خط مقدم آدم را میل جاودانه شدن / از پله های عصیان بالا برد و در سراشیبی دلهره ها / توقف داد از پس آدم، آدمها /تمام خاک را / دنبال آب حیات دویدند سرانجام / انسان به بیشه های نگرانی کوچید و در پی آن میل / جوالهای زر را با خود به گور برد تا امروز و ما امروز / چه روزهای خوشی داریم و میل مبتذلی که مدام ما را به جانب بی خودی و فراموشی می برد * یک روز وقتی از زیر سایه ها ی ملایم خوشبختی پرسه زنان / به خانه بر می گشتم از زیر سایه های مرتب مصنوعی مردان « آرشیتکت » را دریدم / در صف کراوات / چرت می زدند ماندن چقدر حقارت آور است وقتی که عزم تو ماندن باشد حتی روز / پنجره به سمت تاریکی / باز می شوند اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی برا ی رفتن / همیشه فرصت هست این دریچه را باز کن / چه همهمه ای می آید گویا /« مرغ » و « متکا » توزیع می کنند اینها که در صف ایستاده اند به خوردن و خوابیدن معتادند وقتی بهانه ای / برای بودن نداشته باشی در صف ایستادن / خود بهانه می شود و برای زدودن خستگی بعد از صف ورق زدن / یک « کلکسیون » تمبر چقدر به نظرت جالب می آید امروز / در روزنامه خواندم / ته سیگارهای چرچیل را به قیمت گزافی فروختند آه خدایا / آدم برای سقوط / چه شتابی دارد! دیروز در باغ وحش / شمپانزه ای دیدم / که به نظریه ی داروین / فکر می کرد چگونه می توان / با این همه تفاوت / بی تفاوت ماند؟ پشت این حصار چه سیاهی عظیمی خوابیده است با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم * وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی چه زود خسته می شوی من شب های بسیاری را در معرض ملامت وجدان بودم و در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدم بعد از این زیر سرم به جای متکا سنگ خواهم گذاشت آه نگاه کن سرزنش چه نتیجه ی بلندی دارد / وقتی فروتن باشیم * من از حضور این همه بیخودی در خانه ام / متنفرم ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم * دیشب خسته و دل شکسته خوابیدم خواب دیدم / دلم برای لمس آفتاب / چونان نیلوفری / بر قامت نیزه پیچید و صبح که برخاستم / پر بودم از روشنایی امروز آفتاب چه داغ می تابد! و صبح آه چه صبح مبارکی است! احساس می کنم / که از هوای سفر سرشارم و دلم هوای رسیدن دارد امروز من حضور کسی را در خود احساس می کنم کسی که مرا / به دست بوسی آفتاب می خواند و راز پرپر شدن شقایق را / با من به گریه می گوید کسی که در کوچه های شبانه اشکم / با او آشنا شده ام * این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد به همراهم گفتم: / ما با کدام کاروان / به مقصد می رسیم گفت: کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند و به نیت بر نگشتن می رود * وقتی به راه می آیی با هر گامی که بر می داری / آفتاب را / بزرگتر می بینی این کاروان به زیارت آفتاب می رود نگاه کن این مرد چه پیشانی بلندی داد تو تا کنون چهره ای دیده ای / که این همه منور باشد؟ چه دستهای سترگی دارد و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است بی شک / آفتاب اسم او را می داند گفتم آفتاب، آری آفتاب اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی است و محض تفرج حتی چشمانت بی سبب افقهای زیادی را خواهد دید و روز چنان است که می توانی همه جا را ببینی و همه ی صداها را بشنوی گوش کن / باز هم صدای همهمه ای می آید همهمه ای عظیم همیشه این طور است وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنی همهمه ی عشق را می شنوی اینان که در پای بیستون صف بسته اند / راهیان عشقند و منتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند تیشه ابزار سعی عاشقانی است که سینه به سینه ی کوه می روند و کار تخریب حصار را / تجربه می کنند اینان مهیای ظهور بت شکنند * وقتی که از هوای گرفته ی بودن / به سمت جبهه می آیی تمام تو در معیت آفتاب است زیر کسای متبرک توحید * با دلم گفتم : هیچ کس بی آنکه سعی کند / به زیارت آفتاب نخواهد رفت همراهم گفت : سال گذشته یادت هست چه روزهای خوشی داشتیم! امروز اما نگاه کن چه اضطراب قشنگی ما را در بر گرفته است! به شهید غفور صمد پور 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۲ از خواب همیشه ی علف به مرحوم سهراب سپهری دست بر شاخه ی عشق روی در پنجره داشت نگران گل سرخی که در آن سوی نگاهش می رست بوی گل را می دید و به تعبیر خدا برمی خواست و به صحرا می رفت سر هر کوچه درختی می کاشت و به باران می گفت: تو هوادار درختی باش که سر کوچه ی تنهایی دست سبز خود را / به کبوتر بخشید دستهایش سبدی بود پر از میوه ی عشق و نگاه تر او مثل یک چشمه به اعماق علفها می رفت لحظه هایی بسیار خیره می شد به دو گنجشک / که در باغ خدا می خواندند ابر در دهکده ی چشمانش می بارید هیچ دریایی از منظر او دور نبود عاقبت مثل گریزی به نهایت پیوست گازرخان، الموت، 3/5/1364 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۲ [h=1]اندر مذمت تکلف[/h] من همان شبان عاشقم سینه چاک و ساکت و غریب بی تکلف و رها در خراب دشتهای دور درپی تو می دوم / ساده و صبور یک سبد ستاره چیده ام برای تو یک سبد ستاره / کوزه ای پر آب دسته ای گل از نگاه آفتاب یک عبا برای شانه های مهربان تو / در شبان سرد چارقی برای گام های مهربان تو / در هجوم درد * من همان بلال الکنم / در تلفظ تو ناتوان / آه از عتاب! تنکابن، 18/1/1364 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۲ ای پاسخ سپید سال قحطی چشم تو سالی که باغ در سایه می زیست و جنگل از بسیاری رطوبت / کرخت می رویید چشم ها حفره های مخوف و سال اختلاط گرگ و میش دستی برای تفکیک بر نمی آمد و هیچ چشمی نمی اندیشید و لبها / با آهنگ تجسس سلام می کرد آسمان / آیینه ی تمام نمای دق بود که بشارت هیچ حجم روشنی / از لبان صبح نمی گذشت دریا تالاب مسطحی / بی موج که روی ران زمین / در استراحتی یله بود و عشق حرام بود هیچ خلوتی / به یاد خدا بر پا نمی شد مردم با یأس / عکس یادگاری می گرفتند و با مرداب / هزار خاطره داشتند / رهایی ناپذیر تو آمدی / ساده تر از بهار مثل تلاوت آیه های قیامت با بعثتی عظیم در پی و ما از خویش پرسیدیم زیستن یعنی چه؟ و یاد گرفتیم بگوییم / توکلت علی الله پیشانی ات / پاسخ سپیدی بود / برای ما / - در خویش مرده های معیوب - حضور تو امروز آسمان مجهزی است / که بی شمار ستاره دارد و می توان کهکشان را شمرد در این زمان / تو به ماه می مانی دریغا / ماه واره ها در این آسمان چه می خواهند؟ کدام دست تو را / از ما مضایقه می کند و نگاه تاریک کدام چشم / به ماه واره هویت داد ماه واره ها / از چشم آسمان خواهند اوفتاد زیرا / سایه بان دست تو / سرسرایی است سبز که می توان در مقابل خدا گریست / و شکوه کرد و لبخندت / گذرگاهی است که می توان به فتح پی برد و سقوط ماه واره ها را تماشا کرد تنکابن، 19/3/1363 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۲ ای که امکان بهاری همزمان با صبح چشم خورشیدی تو / جهت پنجره را می کاود دشت روشن شده از روشنی رخسارت / ابر بیداری در غربت ما می بارد بال اگر ذوق پریدن دارد صبح اگر میل دمیدن دارد باغ اگر سبزتر از سبز آمد برکت آب زلالی است / که از چشم ترت می بارد باغ بیدار است باغبان با تپش قلب تو این مزرعه را / سرخ تر می کارد بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد ور نه در سایه ی طولانی شب، / شب چه وحشتناک است! ای که امکان بهار و آبی بی اشارات دو چشم تو زمین می پوسد! تو چنانی که بهار / از دم گرم تو بر می خیزد! تهران، تجریش، 9/7/1362 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۲ [h=1]ای گل خوشبو[/h] برای شهید حسین پرنیان مرد شالیزار ای شهید ای جاری گلگون جایت از پندار ما بیرون رفته ای با اسب خونین یال ای شهید ای مرغ آتش بال حجله ی تو مثل یک فانوس گشت روشن با پر ققنوس نور تو در باغ گل پیداست روشنی بخش شب یلداست نام تو با آفتاب آمیخت صبح را در خانه هامان ریخت پنجره تا روی سرخت دید مهربان شد خانه با خورشید مثل باران زیر هر بوته نام خوبت کرده بیتوته باغها از نام تو سرشار باغبان با یاد تو بیدار روی دست سبزه می باری در دلت دریا مگر داری چون بهار آمد کنار رود بوی گیسوی تو با او بود ساده می آیی چنان باران ساده می رویی گل ریحان! هر گل سرخی که می کاریم زیر لب نام تو را داریم ما تو را در قلبها جستیم خواب را از چشمها شستیم ای گل خوشبو تو را چیدند از بلند شاخه دزدیدند ای عزیز امسال، یکسالی است جای تو در مزرعه خالی است ارباستان، 19/1/1364 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۲ این صنوبران آن سوی قلمرو چشمهامان درختانی ایستاده اند هزار بار سبزتر از این جنگل کال بعد از اینجا اقیانوسی است / آبی تر از زلال یله در بیکرانگی چونان ابدیتی بی ارتحال * ای مادران شهید سوگوار که اید؟ / دلتگیتان مباد آنان درختانند / بارانند آنان / نیلوفرانیند که از حمایت دستان خدا برخوردارند آبی اند، آسمانی اند نه تو و نه من نمی دانیم فراتر از دانایی اند، روشنایی اند * این صنوبران اگر چه با تبر نفرت افتادند شبانه شبنمند صبحگاهان آفتاب چشمهاشان فانوسی است / در شب طوفان که گره گردباد را می گشاید و لبخندشان اقیانوسی است / که تشنگان را / بر می انگیزاند بیرون این معین محدود رودی از ستاره جاری است / رودی از شهید با سکوت هم صدا شو تا بشنوی / پشت آسمان چه می گذرد ما زمستانیم / بی طراوت حتی برگ آنان / در همیشه ای از بهار ایستاده اند / بی مرگ تنکابن، 12/4/1364 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ [h=1]با آفتاب صمیمی[/h] او همین جاست همین جا نه در خیال مبهم جابلسا و نه در جزیره ی خضرا و نه هیچ کجای دور از دست من او را می بینم هر سال عاشورا در مسجد بی سقف آبادی / با برادرانم عزاداری می کند او را پشت غروبهای روستا دیدم همراه مردان بیدار مردان مزرعه و کار وقتی که « بالو » بر دوش از ابتدای آفتاب بر می گشتند او را بر بوریای محقر مردم دیدم او را در میدان شوش، در کوره پز خانه دیدم او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم، انصاف نیست مگر قرار نیست او نقش رنج را از آرنجمان پاک کند و در سایه استراحت آرامش را بین ما تقسیم کند وقتی مردم ده ما برای آبیاری مزرعه ها به مرمت نهرهای قدیمی می رفتند او کنار تنور داغ با « سیب گل » و « فاطمه » نان می پزد / برای بچه های جبهه او در جبهه هست با بچه ها فشنگ خالی می کند و صلوات می فرستد او همه جاست در اتوبوس کنار مردم می نشیند با مردم درد دل می کند و هر کس که وارد اتوبوس شود از جایش برمی خیزد و به او تعارف می کند و لبخند فروتنش را به همه می بخشد او کار می کند کار، کار و عرق پیشانی اش را با منحنی انگشت اشاره پاک می کند در روزهای یخبندان سرما از درز گیوه ی پاره اش وارد تنش می شود و به جای همه ی ما از سرما می لرزد او با ما از سرما می لرزد او بیشتر پیاده راه می رود اتومبیل ندارد کفشهایش را خودش پینه می زند او ساده زندگی می کند و ساده ی دیگر مثل او کسی است که هنوز هم نخل های کوفه عظمتش را حفظ کرده اند او از خانواده شهداست شبهای جمعه به بهشت زهرا می رود و روی قبر شهدا گلاب می پاشد باور کنید فقیرترین آدم روی زمین از او ثروتمند تر است او به جز یک روح معصوم او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد و خانه خلاصه ی او نه شوفاژ دارد نه شومینه او هم مثل خیلی ها از گرانی، از تورم از کمبود رنج می برد او دلش برای انقلاب می سوزد و از آدمهای فرصت طلب بدش می آید و از آدمهای متظاهر متنفر است و ما را در شعار « جنگ جنگ تا پیروزی » یاری می دهد او خیلی خوب است او همه جا هست برادرانم در افغانستان با حضور او دیالکتیک را سر بریدند و عشق را برگزیدند او در تشییع جنازه ی « مالکم ایکس » شرکت کرد و خطابه ی اعتراض را در سایه مقدس درخت « بائوباب » برای سیاهان ایراد کرد سیاهان او را می شناسند آخر او وقتی می بیند آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود / دلتنگ می شود چندی پیش یک شاخه گل سرخ بر مزار « خالد اسلامبولی » کاشت و گامهای داغش را چنان در کوچه ها ی یخ زده مصر کوبید که حرارت آن تا دور دستهای خاورمیانه را / متفکر کرد او خیلی مهربان است وقتی « بابی سندز » را خود کشی کردند! او به دیدن مسیح رفت و ما را با خود تا مرز مهربانی برد باور کنید اگر او یک روز خودش را از ما دریغ کند / تاریک می شویم در اردوگاههای فلسطین حضور دارد و خیمه ها را می نگرد که انفجار صدها مشت را / در خود مخفی کرده اند خیمه ها او را به یاد آب و التهاب می اندازد و بلاتکلیفی رقیه ( علیه السلام ) را تداعی می کنند خیمه یعنی آفتاب را کشتند خیمه یعنی خاک داریم، خانه نداریم خدا کند ما را تنها نگذارد / و گرنه امیدی به گشودن پنجره ی بعدی نیست او یعنی روشنایی، یعنی خوبی او خیلی خوب است خوب و صمیمی و ساده و مهربان من می گویم، تو می شنوی او خیلی مهربان است او مثل آسمان است او در بوی گل محمدی پنهان است ارباستان، 184/1364 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۳ بر قله های انتظار ای مقتدای آبهای آشوب در روزگار جسارت مرداب طوفان آخرینی / که بر گستره خاک خواهد گذشت ای شوکت طلوع هزار آفتاب تو شیونی / بلند تر از / فرود هزار کهکشان به زمین و عصبانی که / اسب های خشمگین / پیش بینی کرده اند من کدامم / که فهم عظمت کائنات نویسم و بیقراری زمین را اندازه کنم و جرأت من آنقدر نیست / که طوفان را به ادراک آورد احساس می کنم / عمارتها بر شانه ی زمین / سنگینی می کنند و بوی احتیاج / از درز کلبه ها بیرون زده است و غربت راست کرداران / که دهان زخم به کتفشان می خندد همیشه فکر می کنم / این آخرین شبی است که از کوچه می گذرد باغها از پائیز برمی گردند و درختان در انتظار بارش آخرین / سر خوش می ایستند بر آخرین قله های انتظار ایستاده ایم /و زمین را / که در باتلاق تقلب بازیگوشی می کند / تشر می زنیم بی گمان / تا فتح قله ی دیگر / فرمان عشق آتش است مرا با رکود مردابها کاری نیست من به تقلای دست های کریم / نماز خواهم برد و خاک مستعد را / با نهرهای روان / آشتی خواهم داد و هرچه من نباشم / عمر آفتاب دراز چراغ های سرخ /مجال را از خفاش ربودند و زمین را به روزی بزرگ / بشارت دادند و ما که آفتاب را بر بلندای این خاک می بینیم چگونه می توان به انکار عشق برخاست و یاس ها را از عطر افشانی باز داشت مگر می شود به چشمه فرمان توقف داد و لال باد آن / که دهان به غیظ می گشاید و باغ را و چراغ را / با دم هرز خویش / مسموم می دارد این سان که به تقدیس معصیت نشستی و چشم از آفتاب بستی بدان که جولان شیطان / به طلوع عشق نمی انجامد انکار عشق اقرار فصاحت آن دلی است که چشم از روشنی بر می دارد و رو به روی بهار حصار می کارد باید دست ها را به قبضه ی شمشیر سپرد / و حنجره ی بدی را فشرد آه ای پیشوای اقیانوس های شورش شب نشینی دنیا به طول انجامید / طوفان را رها کن / و اسب آشوب را / افسار بگسل! ارباستان، 15/1/1364 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۳ به یاد شهیدان در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است « امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است » تا لحظه های پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته است در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت صحرای دل بهانه ی باران گرفته است از هرچه بوی عشق تهی بود خانه ام اینک صفای لاله و ریحان گرفته است دیشب دو چشم پنجره در خواب می خزید امشب سکوت پنجره پایان گرفته است امشب فضای خانه ی دل سبز و دیدنی است در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است ارباستان، لنگرود، 12/8/1364 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۳ بهار با تو درختی است تو از شکوفه پری از بهار لبریزی تو سرو سبز تنی با خزان نمی ریزی تو آفتاب بلندی ز عشق سرشاری تو در خالی این شب ستاره می ریزی تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد اگر به صبحدم ای آفتاب برخیزی شبی که مرگ می آید به قصد کوچه ی عشق چو بال شوق ز بالای ما می آویزی بهار با تو درختی است بی نهایت سبز دریغ و درد از این بادهای پاییزی شبی چو ابر بیا تا به باغ خاطر من چنان که با همه ی جان من در آمیزی خرم آباد تنکابن، 7/10/1364 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۳ بی بنیاد آرامش موقت! می آیی / به غارت خلوت و بوی عادت / با تو می آید و گنگ را به تبسم و تبسم را / به قهقهه تبدیل می کنی ای روشنایی بی بعد ای سطح بی عمیق / میان پنجره می خندی و رو به روی مرا / به هر چه آفتاب خداست می بندی عطش را مباد / که دل به رخوت مردابی تو سپارد تنکابن، 12/2/1364 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۳ زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود حجم حقیری است که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست و چشمان تو معبدی که ابرها نماز باران را در آن سجده می کنند این را فرشته ها حتی می دانند که نیمی از تو هنوز نا مکشوف مانده است. زمین بی تو تاول معلقی است بر سینه ی آسمان و خورشید اگر چه بزرگ است هنوز کوچک است اگر با جبین تو برابر شود ! دنباله تو جنگل خورشید است شاید فقط خاک نامعلوم قیامت ظرفیت تو را دارد زمین اگر چشم داشت بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۳ [h=1]تا کومه های آبی دریا[/h] از برق پر فروغ سم مرکب سحر چشم زمین ز خواب گران باز می شود گلبوته های معنی و اشراق می دمند آنک بهار حادثه آغاز می شود از اشک عاشقانه ی خورشید در کویر نیلوفر امید و ظفر قد کشیده است دستان پر تحرک پالیزبان فتح بر یورش دوباره شب سد کشیده است چشم سفر به رفتن ما باز مانده است باید به سمت خلوت پروانه ها گریخت تا فهم لحظه های عدم در حریم عشق از ابتذال ممتد کاشانه ها گریخت چونان پرندگان مهاجر در این سفر تا لحظه های ناب رسیدن خطر کنیم جاری تر از اراده ی سیال جویبار تا کومه های آبی دریا سفر کنیم آلاله های عاشق در خون تپیده را وقت نماز حادثه اکنون رسیده است ای ساکنان جنگل انبوه زندگی خورشید، زخم خورده و گلگون دمیده است از لحظه های ساکت و گرداب وار خویش چون چشمه از سکوت بیابان گریختم مثل عبور صاعقه در آسمان ابر با باد پای سرکش طوفان گریختم رفتم به اقتدای نماز ستاره ها مثل ظهور ساده ی جنگل عجیب بود جز گریه های دلدادگان عشق هر های های دیگری آنجا غریب بود تنکابن، 27/1/1363 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده