sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۲ گفتوگو با محمد رحمانيان درباره بازگشت به ايران و تازهترين كارش «ترانههاي قديمي» تابستان 92 بعد از اين دو سالي كه نام محمد رحمانيان در فضاي تئاتر كشور در سالنهاي نمايش شنيده نشد، تابستان خوشي براي اهالي و تماشاگران تئاتر است. تابستاني كه محمد رحمانيان با دست پر به صحنه برگشته است. با يك شروع طوفاني. با نمايشنامهخواني «شب سال نو» - كه در يك شب بيش از 400 تماشاگر داشت- و اجراي موسيقي- نمايش «ترانههاي قديمي». موسيقي- نمايشي با حضور همه اهالي گروه هميشگياش در سالن اكو كه گرچه سالن راحتي براي تماشاگران و اعضاي گروه نيست اما هر شب پر از تماشاگراني است كه فقط و فقط براي ديدن «محمد رحمانيان» و نمايشي از او، سالن نمايش را پر ميكنند. براي ديدن نمايشي از نمايشنامهنويس و كارگرداني كه اگر نباشد تئاتر ايران نميتواند جاي خالياش را با نام ديگري پر كند. گرچه او در اين دو سال غيبتش از صحنه نمايش ايران، در ونكوور باز هم در فضاي تئاتر نفس كشيد. كلاسهاي بازيگرياش را با كمك مهتاب نصيرپور براي ايرانيهاي مقيم كانادا برگزار كرد، استعدادها را كشف كرد و گروه نمايش «ونك» را از شاگردهايي كه در كلاس خودش و مهتاب نصيرپور پرورش داده بود دور هم جمع كرد. نمايشنامههايي از خودش و نمايشنامهنويسان بزرگ ايراني روي صحنه برد، نمايشنامههايي از غلامحسين ساعدي، اكبر راد، اسماعيل خلج را نمايشنامهخواني كرد، 4-3 نمايشنامه نوشت، نخستين فيلم سينمايياش را جلوي دوربين برد و براي ساخت دومين فيلم سينمايياش هم مشغول نوشتن فيلمنامه شد. مجموعه فعاليتهايي كه خودش ميگويد نه به دليل آرامشي كه در ونكوور داشت – كه هر روز با خواندن خبرها ذهن و دلش همراه اتفاقات فرهنگي و سياسي ايران بود- بلكه به خاطر زمان زيادش توانست به ثمر برساند. فعاليتهايي كه بهانهيي براي برگشت او به كاناداست گرچه اهالي تئاتر، طرفدارها و شاگردهايش دوست دارند شرايط براي ماندن او در صحنه تئاتر ايران فراهم شود. خبرنگار اعتماد ، با محمد رحمانيان دو ساعتي مانده به سانس اول پنجمين شب اجراي «ترانههاي قديمي» درباره روزهاي نبودنش، دغدغههايي كه در نمايشنامههايش حرف اول را ميزنند و حرفهايش در «ترانههاي قديمي» گفت و گو کرده است که در ادامه از نظرتان می گذرد. در اين مدتي كه در ايران نبوديد، مطمئنا به اين سوال چند باري جواب داديد. اما هنوز هم ممكن است خيليها ندانند شما چرا راهي ونكوور شديد؟ دلايلش كاملا واضح بود. شرايطي پيش آمد كه ديگر نه امكان كار تئاتر داشتم، نه سينما و نه تدريس. بنا به دلايلي هم خودم تصميم گرفته بودم كه ديگر با تلويزيون همكاري نكنم. همچنان هم سر اين تصميم هستم. براي اينكه بتوانم به كارم ادامه بدهم، در روزهايي كه جغرافيا تعيينكننده است و ميتوان در يك جغرافياي ديگر به كار ادامه داد، تصميم گرفتم كه از ايران بروم و با كمي خوششانسي توانستم كلاسهاي تئاتر را ادامه بدهم. آنجا يك گروه تئاتر تشكيل داديم و نمايشهايي را اجرا كرديم. يك فيلم ساختم و در تدارك ساخت فيلم دوم هم هستم. فيلمي كه در ونكوور ساختيد امكان اكران در ايران را دارد؟ بله. واقعا نميدانم سليقهها چطور شده ولي صحنه غيرقابل پخشي ندارد. مگر اينكه سليقهها اين فيلم را نپسندند. اسم فيلم اولم «كنسل» است. فضاي كلياش فضاي سه زن است. دو خواهر و يك غريبه كه به خانه اين دو خواهر ميآيد و اين سه نفر بايد همديگر را زير يك سقف تحمل كنند. با انواع و اقسام تناقضها و مشكلاتي كه بين اين سه نفر وجود دارد. بازيگر اصليمان پاكستاني-كانادايي است و دو بازيگر ديگر فيلم ايراني هستند. مهتاب نصيرپور و خانم عشقي. منتهي فيلم به زبان انگليسي ساخته شده. پس بازگشتتان موقتي است؟ بله. چون من مجبورم براي كارهاي نهايي فيلم اولم برگردم. دو سه كار فني مانده كه بايد انجام بدهم. به علاوه اينكه با چند تئاتر قرارداد دارم كه بايد براي آنها كار كنم. به علاوه كلاسهايم نيمه تمام مانده است. از همه مهمتر هم اينكه براي سال آينده داريم فيلمي را شروع ميكنيم كه مقدماتش را بايد از الان آغاز كنيم. فيلم بعديام به زبان فارسي است ولي حتما بايد در ونكوور ساخته شود. چون سازههاي شهري آنجا برايم مهم است. تمام بازيگران فيلم هم دوستاني هستند كه در كلاسهاي بازيگري ونكوور در اين دو سال شركت كردهاند و الان به درجهيي رسيدهاند كه ميتوانند يك فيلم 100 دقيقهيي را اجرا كنند. در گروه تئاتر «ونك» كه در ونكوور راه انداختيد همه بازيگرانتان ايراني هستند؟ در واقع تنها بازيگر حرفهيي گروه، مهتاب نصيرپور است. اما ما از آغاز و صفر شروع كرديم. حدود شش ماه تا يك سال به بچهها آموزش داديم و با توجه به علاقه و استعدادشان توانستيم از تعدادي از آن دوستان كه براي اجرا باقي ماندند، استفاده كنيم و نمايشهايي را با تعداد پرسوناژهاي بيشتر كار كنيم. همين نمايش «ترانههاي قديمي» را كه پرسوناژ كمتري داشت، ما چندبار در ونكوور و شهر ديگري اجرا كرديم. اما چنين نمايشهايي ما را محدود ميكرد چون تعداد بازيگراني كه ميتوانستند روي صحنه بروند، كم بود. من دلم ميخواست نمايشهايي كار كنم كه تعداد بازيگران بيشتري داشته باشد. بنابراين زماني كه خروجي كلاسها مشخص شد، من نمايش «شاپرك خانم» آقاي مفيد را كار كردم و بعدتر كه گروههاي بعدي هم اضافه شدند، توانستم «شب سال نو» را با 19 بازيگر روي صحنه ببرم. بعدتر نمايش «آرش ساد» را با 24 بازيگر روي صحنه بردم. هر بار كه كلاسها تمام ميشود و معلوم ميشود كه چقدر استعداد و هنر براي اجرا وجود دارد، بچهها به گروه تئاتر «ونك» اضافه ميشوند و كارها بزرگ و بزرگتر خواهد شد. همه دانشجوهاي كلاستان ايرانيهاي مقيم خارج از ايران هستند؟ بله. شاگرد خارجي نداريم. من شخصا تسلطي روي زبان ندارم كه بخواهم به زبان انگليسي براي دانشجويان هنر تدريس كنم اما خانم نصيرپور قرار است از يكي، دو ترم آينده دانشجوي خارجي هم بگيرند. نمايشنامه «آرش ساد» را وقتي در ونكوور بوديد، نوشتيد؟ بله. در واقع نمايش اصلي، نمايش «برخواني آرش» نوشته آقاي بهرام بيضايي است كه من با چند موضوع ديگر تلفيقش كردم. از نظر اجرايي بسيار تحت تاثير نمايشنامه «ماراساد» پتر وايس بودم و در ضمن يك واقعه مستند هم به آن اضافه كردم. در 26 ديماه 1391 اتفاقي در تهران افتاد كه بيمارستان رواني آزادي را در نيمه شب تخريب كردند و بيماران رواني كه در آن بيمارستان بستري بودند را شبانه بيرون ريختند. تصوير اين بيماران رواني كه از خانه خودشان رانده شده بودند، با تصويري كه من از نمايشنامه «برخواني آرش» داشتم و نمايش «ماراساد» پيوند خورد و از اين سهگانه، نمايش «آرش ساد» به وجود آمد. يعني دو سالي هم كه آنجا بوديد، جز نمايشنامههايي كه از نمايشنامهنويسان ديگر روي صحنه برديد، باز هم تحت تاثير اتفاقات اجتماعي كه در ايران ميافتاد، بوديد و اتفاقات را در كارهايتان انعكاس ميداديد؟ هميشه همين طور بوده. من هرگز نميتوانم اين اتفاقات را ناديده بگيرم. تقريبا تمام ايرانيهاي مقيم جايي كه من هستم، هر روز صبح نخستين كاري كه ميكنند، اين است كه به سايت گويا سر ميزنند و اخباري را كه به زبان فارسي در رسانههاي فارسيزبان هست، دنبال ميكنند. من روزنامهها را ميخوانم، به سايتهاي مختلف از چپ چپ تا راست راست سر ميزنم و ديدگاهها را بررسي ميكنم. من حتما هر روز روزنامههاي شرق، اعتماد، كيهان و سايتهاي رجانيوز، تابناك، جهاننيوز و... را ميخوانم. به علاوه اخبار و اطلاعاتي كه در سايتهاي خارجيزبان هست. نه تنها من كه هيچكس از كساني كه يا مهاجرت كردهاند يا به صورت موقت زندگي ميكنند، از اتفاقات و حوادثي كه در تهران رخ ميدهد، منفك نيستند. ميخواهد حوادث كوچكي مثل تخريب يك بيمارستان باشد تا حوادث بزرگتر انتخابات رياستجمهوري يا اتفاقاتي كه در مجلس ميافتد، تغيير ديدگاهها و مواضع و... همه اينها رصد ميشود. به ويژه در شهري كه ما هستيم، يعني ونكوور، تيپ دانشجو و تحصيلكرده بسيار زياد هستند و گروههاي بزرگي را تشكيل دادهاند كه بهشدت همه مسائل سياسي و اجتماعي را رصد ميكنند. آنجا سايتي هست كه فيلمهاي ايراني را ميتوان دانلود كرد و ديد. تقريبا همه فيلمهايي را كه اينجا پخش ميشود، ايرانيهاي مقيم ونكوور ميبينند. يعني اين ميزان علاقهمندي به فرهنگ، هنر و امور اجتماعي و سياسي ايران را به طور كامل لااقل در بين مهاجران و دانشجويان آن شهر بهشدت شاهد هستيد. پس شما در دو سال گذشته از سينما و تئاتر ايران كاملا باخبر بودهايد؟ نميتوانم بگويم كاملا. چون تئاترها را نديدهام ولي اخبارش را دنبال كردهام و كاملا در جريان نمايشها و كارهايي كه اجرا ميشد و كارهاي نويسندهها و نمايشنامهنويسها بودم. پيگيريهايم فقط هم به حوزه نمايش محدود نميشود. ادبيات، شعر، جامعهشناسي و همه كتابها را دنبال ميكنم. شما كه در طول اين دو سال از دور شاهد اتفاقات فرهنگي ايران بوديد، نظرتان درباره وضعيت تئاتر در دو، سه سال گذشته چيست؟ چون برخلاف شما كه توانستيد در ونكوور سوژه اجتماعي كار كنيد، اينجا اغلب تئاتريهايي كه خودشان نمايشنامه مينوشتند، مجبور شدند نمايشنامه خارجي كار كنند. بله، اتفاق بد همين بود. يك جور حذف تدريجي نمايشنامهنويسان خوب ما يا وادار كردن نمايشنامهنويسها و كارگردانها به نوشتن يا بازنويسي آثار خارجي. از نظر من كار كردن روي آثار خارجي اصلا هم بد نيست، خيلي هم خوب است. يعني هميشه مكبث، چخوف، نيل سايمون و... خوب، قابل ستايش و تقدير هستند اما اگر قرار است اينها بهانهيي باشند كه نمايشنامهنويس ايراني آثار خودش را ننويسد، يا اگر مينويسد، نتواند مجوز اجراي آن را بگيرد، خب اينجاست كه آدم دو به شك ميشود كه اين همه رويكرد مركز هنرهاي نمايشي به نمايشنامهنويسان خارجي به چه دليل بوده. دليل اولش كاملا روشن است. هيچ پنهانكاري هم در اين زمينه وجود ندارد. نابودي و حذف كامل نمايشنامهنويسان در ايران از اهداف دوستان ما در چهار سال گذشته بوده و اگر ميبينيد كه هنوز نتوانستهاند به اين اهدافشان دست پيدا كنند، به خاطر اين است كه بچههاي نمايشنامهنويس ايران قدرتمندتر از اين شوراي نظارت و همه كساني بودند كه علاقه داشتند بخشي از ادبيات ايران نابود شود. همانطور كه دوست دارند بخشي از ادبيات كلاسيك ايران نابود شود. يعني فردوسي، حافظ و... علاقهمند هستند كه اينها را كنار بگذارند. به همان دليل هم علاقهمند هستند كه بخشي از ادبيات جديد و ادبيات نمايشي ايران از بين برود. نمونهاش را هم شاهد هستيد. بسياري از نمايشنامهنويسهاي ما كار و اجرا نكردند، ننوشتند يا اگر نوشتند در معرض ديد قرار ندادند و نتيجهاش اين شد كه همين الان روزنامهها را كه باز كنيد و اسامي تئاترها را كه ببينيد، متوجه ميشويد كه تقريبا ايران، تهران امروز و شرايط معاصر ما غايبان بزرگ صحنههاي تئاتر هستند. به همين دليل شما سعي كرديد آنجا، ايران امروز را به نمايش بگذاريد؟ فكر ميكنم رويكرد تئاتر ايراني را در دو سال اخير در آنجا تغيير داديد. چون معمولا ايرانيهاي خارج از كشور با تئاتر ايراني در فضاي ديگري آشنا هستند. تلاش كرديم كه فضا را تغيير بدهيم. هنوز آثار و نمايشهاي كمدي كه متعلق به لسآنجلس هستند – كه اصلا بد نيستند و خوب هم هستند و به هر حال تنها نمايشهايي هستند كه ذايقه تماشاگران را رهبري ميكنند- آنجا حرف اول را ميزنند. متاسفانه هنوز راه زيادي داريم تا سليقه تماشاگر ايراني مقيم خارج از ايران را تغيير دهيم. نه من، بلكه همه كساني كه در خارج از كشور هستند، بايد سعي كنند كه در برابر آن ذايقه كمي سهلانگار و آسانپسند، ذايقه ديگري را قرار بدهند. ما تمام تلاشمان اين بوده كه بتوانيم به تدريج به آن موقعيت برسيم كه الان تماشاگران ما در ايران دارند. منتها شما يادتان باشد كه مثلا ما در تهران 14 ميليوني چيزي حدود 20 هزار تماشاگر فعال در حوزه تئاتر داريم و نه بيشتر. مگر اينكه اتفاق خاصي بيفتد. در ونكووري كه زير 100 هزار نفر جمعيت دارد، طبيعتا آن درصد خيلي پايينتر است. اما به هر حال تلاشهايي دارد صورت ميگيرد. نه فقط از جانب من، بلكه از طرف دوستاني كه دارند خارج از كشور كار ميكنند و سعي ميكنند كه شيوه ديگر تئاتر را هم به مردم آموزش بدهند. تا رسيدن به آن اهداف نهايي راه بسيار است ولي خب تلاشهايي در اين زمينه انجام ميشود. با همين هدف؛ نمايشنامهخوانيهايي كه آنجا روي صحنه برديد خوانش نمايشهايي از بزرگان تاريخ تئاتر ايران است؟ بله، كاملا. بزرگترين هدف اين بود كه نسل جوان خارج از كشور با نمايشنامهنويسان ايراني آشنا شوند. مثلا كاري كه از خلج براي نمايشنامهخواني ميگذاشتيم، باعث ميشد كه خيلي از دوستان مراجعه كنند و سراغ كارهاي ديگري از خلج را بگيرند. يا كارهايي كه از غلامحسين ساعدي يا اكبر رادي كار كرديم. چون بالاخره درصدي از آنها علاقهمند هستند و لااقل اين اسمها بايد به گوش آنها بخورد و بعدها بروند نمايشنامههاي آنها را بخوانند. من با خوانش اين نمايشها از حضورم در خارج از ايران كمي احساس راحتي ميكنم. فكر ميكنم كه يك گام كوچك در شناسايي اين همه هنرمند مهم كه در عرصه ادبيات نمايشي فعاليت ميكنند، برداشتهام. شما در دو سال گذشته نمايشنامههاي زيادي در ونكوور نوشتيد. شايد بيشتر از نمايشنامههايي كه اگر در زمان مشابه در ايران بوديد، مينوشتيد. اتودهاي اين نمايشنامهها از قبل خورده بود يا در همان دو سال به ايده و نوشتن نمايشنامهها رسيديد؟ چون من آنجا كمي بيكارتر هستم و وقتم بيشتر است، توانستم تعداد بيشتري نمايشنامه بنويسم. نمايشنامه «صدام» را از اينجا اتود زده بودم و طراحي و ساختارش را از اينجا داشتم. فكر اصل نمايشنامه «شب سال نو» را از آقاي امجد داشتم. ايشان سالها پيش مجموعهيي نوشته بود و قرار بود براي تلويزيون ساخته شود كه به هر حال يك قسمت از آن بيشتر ساخته نشد. اما فكر اينكه در آخرين ساعات روز آخر سال اتفاقاتي ميافتد، براي آقاي امجد بود. در ونكوور كه بودم، بر اساس شرايطي كه ميديدم، تصميم گرفتم اين نمايشنامه را بنويسم. طرح يكي دو نمايشنامه ديگر هم نوشتهام كه احتمالا اينجا اجرا شود. نمايش «تغيير چهره»، كه قرار است آقاي خطيبي در خرداد 93 در تماشاخانه ايرانشهر اجرا كنند و نمايشنامهيي هم درباره «كيخسرو» كه طرحش را نوشتهام و ممكن است سال آينده بتوانيم اجرايش كنيم. يكي، دو نمايش هم دارم كه فقط براي اجرا در خارج از ايران رويش كار ميكنم. مثل نمايش « اتو استاپ» بر اساس داستان كوتاهي از ميلان كوندرا. چرا امكان اجراي اين نمايشنامه در ايران وجود ندارد؟ «اتو استاپ» بايد به سه زبان اجرا شود. بخشي از داستان در فلسطين اشغالي ميگذرد كه بايد به زبان عربي اجرا شود. بخشي از داستان در ونكوور ميگذرد و به زبان انگليسي است و بخشي هم در اروپا و در كشور چكسلواكي سابق اتفاق ميافتد كه آن هم بايد با همان زبان اجرا شود. اجراي نمايشي با اين تنوع زبان در خارج از ايران براي من كار راحتي است چون شهر پر از مهاجر و دانشجويان مهاجر است ولي اجراي چنين نمايشي اينجا كمي سخت است. نمايش كيخسرو را خودتان اجرا خواهيد كرد؟ بله. بخشي از اين نمايشنامه مربوط به اتفاقات معاصر است اما به هر حال اصل نمايش برگرفته از داستان «كيخسرو» پسر سياوش در شاهنامه فردوسي است. برويم سراغ نمايش «ترانههاي قديمي». در اين نمايش شما سراغ تهران معاصر رفتيد ولي نخستين سوال اين است كه چرا فرم موسيقي- نمايش را انتخاب كرديد؟ چرا فقط به پخش ترانهها اكتفا نكرديد و از خواننده استفاده كرديد؟ در واقع طرح اين نمايش بر اساس پيشنهادي بود كه در آيين اختتاميه جشنواره فيلم شهر به من داده شد. شما ميدانيد كه در آيينهاي اختتاميه نمايش و موسيقي اجرا ميشود اما معمولا منفك از هم هستند. پيشنهاد آقاي خلعتبري اين بود كه ما هر دو بخش را با هم تلفيق كنيم. يعني تلفيق سازههاي معاصر شهر تهران مثل ميدان فردوسي، مترو و كافه نادري كه در كار معرفي ميشود با ترانههاي خاطرهانگيز. در واقع كليد اين نمايش را آقاي خلعتبري به ما داد. من هم ايده را خيلي دوست داشتم و همان سال هم اجرا شد. در سالهايي من اجازه كار نداشتم و ميتوانستم فقط يك شب با مسووليت شهرداري تهران در جشنواره فيلم شهر، نمايشي روي صحنه ببرم. ما هم از اين فرصت استفاده كرديم. در آن اجرا اسم نمايش «اينجا تهران است» بود. شش اپيزود بود كه با همين ترانهها اجرا كرديم. زماني كه خواستم اين نمايش را در ونكوور اجرا كنم، دو اپيزود جديد نوشتم كه از آن دو اپيزود، يكي را در «ترانههاي قديمي» هم استفاده كردم. اسمش هست «شهرك غزالي». يك بازيگر قديمي و يك گريمور صحنه كوتاهي را روايت ميكنند. در بازگشتم يك قسمت هم براي خانم تيموريان نوشتم كه متاسفانه ايشان وقت نداشتند كه تشريف بياورند و بازي كنند و من هم آن قسمت را حذف كردم. به جاي آن پرده تازهيي نوشتم كه آقاي حبيب رضايي بازي ميكنند. قسمتهاي شهرك غزالي و ميدان فردوسي اين اواخر نوشته شده ولي شش قسمت ديگر همانهايي بود كه با آقاي فردين خلعتبري براي همان مناسبت روي آن فكر كرده بوديم. يعني تلفيق موسيقي و نمايش از آنجا ميآيد. فكر از پيش طراحيشده نبود. اما من پيش از اين، اين كار را كرده بودم. يعني من چند نمايشنامه با اين تلفيق دارم. يكياش «اين فصل را با من بخوان» بود كه با اركستر سمفونيك اجرا كرد. يك كار ديگر هم ما با عليرضا افكاري و روزبه بماني و گروه آواي مهر در جشنواره موسيقي انجام داديم به نام موسيقي- نمايش «ليلا» كه از جشنواره آن سال جايزه دوم را هم گرفت. در موسيقي – نمايش «ليلا» آقاي حبيب رضايي بازي ميكردند و خانم مهتابنصيرپور و خانم بهاره جهاندوست. جشنواره موسيقي چه سالي بود؟ همان سالهايي كه من داشتم از فرصت يك شب اجرا استفاده ميكردم. فكر ميكنم جشنواره موسيقي سال 87 بود كه قرار بود سال بعد هم آن را روي صحنه ببريم كه مصادف شد با مسائل سال 88 و نشد. بعد از «ليلا»، كار ديگري هم كه به شكل موسيقي- نمايش روي صحنه بردم، كاري بود به اسم «پروانهها» كه مهتاب نصيرپور، اشكان خطيبي، افشين هاشمي، حبيب رضايي، باران كوثري و چند بازيگر نوجوان در آن بازي ميكردند. «پروانهها» را هم يك شب اجرا كرديد؟ نه، فكر ميكنم حدود يك هفته روي صحنه بوديم اما در دوراني بود كه بايد بيسر و صدا كار ميكرديم. در واقع «پروانهها» را براي افتتاحيه موزه دفاع مقدس اجرا كرديم. در «پروانهها» هم بچهها لطف كردند و دورهم جمع شديم و حدود 10 شب تمرين كرديم و «پروانهها» را روي صحنه برديم كه تلفيقي بود از آهنگهايي كه آقاي عليقلي ساخته بودند و «ترانههاي قديمي» در واقع سومين موسيقي- نمايشي است كه روي صحنه ميبرم. كار ديگري هم قرار است با آقاي خلعتبري روي صحنه ببريم كه اينبار نه بر اساس مواجهه با يك موقعيتي (مثل كارهاي قبلي) كه كاملا فكر شده است. بر مبناي علاقه و سليقه خودم و نه بر اساس نيازها و ضرورتهاي اجرايي است كه اميدوارم سال آينده بتوانيم اجرايش كنيم. از الان مشخص شده قرار است سراغ چه تركيبي از موسيقي با نمايش برويد؟ راستش ايده هنوز خام است و نميتوانم خيلي دربارهاش حرف بزنم. بر اساس ملوديهاي عاشقانهيي كه آقاي خلعتبري نوشتند و اساسا داستان عاشقانه را در طول 50 سال روايت ميكند. در «ترانههاي قديمي» در هر 8 پرده، ما يك شكاف بين آدمها و محيطي ميبينيم كه در حال زندگي در آن هستند. انگار همه اين آدمها سرگشته و تنها هستند و در شهر شلوغي مثل تهران، تنهاييشان چند برابر شده است. احوال اين آدمها مطمئنا به حس شخصي شما نسبت به كاراكترها ربط داشته ولي چطور به چنين رابطهيي بين آدمها و مكانها رسيديد؟ خب، ببينيد؛ فكر ميكنم خود مكان هم در تناقض با تعريفي است كه برايش در ذهن داريم. مثلا مترو به عنوان محيطي است كه قرار است از بار ترافيك بكاهد و جايگزين خوبي براي معضل آلودگي هوا باشد. يعني مترو اين دو كاركرد را دارد اما من كاركرد دورتري از آن گرفتم. اينكه در كنار مترو به عنوان عامل تمدن (كه يكي از معيارهاي شهرنشيني است) ما آدمهايي را ميبينيم كه از ابتداييترين مسائل زندگيشان تهي هستند. اين تناقض براي من جالب است. يعني تناقض بين آن آدمها و يك سازه شهري مدرن. آدمهايي كه گويا اصلا مدرن نيستند. در يك موقعيتي مجبور شدهاند و از آن موقعيت به نفع كسب و كار حقير خودشان استفاده ميكنند. دستفروشهايي كه در مترو هستند واقعا تكاندهندهاند و من فكر ميكنم هركس ببيندشان درباره آنها چيزي خواهد نوشت. همان طور درباره بقيه مكانها. مثل امامزاده صالح. امامزاده به عنوان مكاني براي جمع شدن آدمهاست. به عنوان مكاني است براي آبادي و آباداني. از بعد معنوي هم امامزاده مكاني است براي برآورده كردن آرزوها. شما در پرده «گلي» آدمهايي را ميبيني كه آرزوي معجزه دارند، آرزوي آزادي و رهايي ولي در تناقض با آن معماري چيزي به دست نميآورند. مساله اساسي من در نوشتن «ترانههاي قديمي» اين تناقض بود. اينكه اين آدمها در كنار اين سازهها معناي متناقضي ميگيرند و همديگر را تكميل نميكنند. يعني A+ B آن آدم به علاوه آن سازه شهري نتيجهاش AB نيست. بلكه يك سنتز غريبي ميدهند كه ميشود C. كه نه اولي است و نه دومي. شما در شهر تهران مجسمهيي داريد به نام فردوسي. با يك تصوير زال و فردوسي كه از زيباترين سازههاي شهري پايتخت است. اما اسم فردوسي مثل اسم ناصرخسرو كه آن هم شاعر بزرگي است مترادف با معاني ديگري است. الان اسم ميدان فردوسي شما را ياد سكهفروش و دلار فروش و فضاي دلالي مياندازد. مثل ناصرخسرو كه تا اسمش را ميگوييم فضاي خريد و فروش دارو به ذهنتان متبادر ميشود. يعني ما از اسم شاعرهاي بزرگ استفاده كردهايم و مجسمهشان را ساختيم و در عينحال از بار معنايي، تهيشان كرديم. الان حافظ و سعدي و فردوسي فقط اسم يك خيابان فرعي است در تهران. بار معنايي ديگري ندارد. اين تناقض عجيب، جالب، حساسيتبرانگيز و در عين حال نوشتي و به زعم من اجرا كردني است. بايد اين تناقض را نشان داد كه سازههاي شهري ما هيچ سنخيتي با اتفاقاتي كه در آن موقعيت شهري براي آدمهاي دور و برش ميافتد، ندارند. ما برج ميلاد ميسازيم اما در واقع از ابتداييترين حقوق آدمهايي كه زندگيشان را دادند، عمرشان را دادند تا اين برج ساخته شود، غافليم. در كنار هم قرار گرفتن آن رزمندهيي كه سنگفرشي براي عبور ندارد و مطمئنا بعد از عبور از دو چهارراه كلهپا خواهد شد با آن سازه شهري بسيار مدرن، معناي سومي را ميدهد. آيا معنايش اين نيست كه ما از بسياري از چيزهايي كه بايد به آن ميپرداختيم غافل شديم؟ و اين امر مغفول مانده تناقضهاي عجيبتر و به نظر من دردناكتري را در اين جامعه ميآفريند. اين چيزي بود كه من در نمايش «اينجا تهران است» قديم و «ترانههاي قديمي» جديد دنبالش بودم. شما نمايش را سال 90 نوشتهايد. اگر امسال و با حال و هواي اين روزها «ترانههاي قديمي» را مينوشتيد باز هم انسانها همين قدر سرگشته و تنها بودند؟ نميدانم. به همين دليل در بروشور نمايش نوشتهام اين اتفاقها در بهار 90 ميگذرد. به نظر من كه همهچيز لحظه به لحظه تغيير ميكند، دو سال كه فاصله غريبي است اما همچنان اين تناقض را ميبيني. به ويژه در مسائل شهري اين تناقض واضح است. اتوبان ميسازند و تبديل ميشود به خيابان. تاكسي تبديل ميشود به اتوبوس. به نظر من معماري مثل نمايشنامهنويسي چيزي فراتر از اتفاقي كه در جهان پيرامون ما ميافتد، نيست. بسياري از سازههاي شهري ما از مفهوم و هويت خودشان خارج شدهاند چون كار كارشناسي رويشان صورت نگرفته است. خود موزه جنگ يا موزه دفاع مقدس كه ما چند ماهي درگيرش بوديم، مجموعهيي از پندارهاي غلط بود. امير اثباتي طراح اوليه آن مجموعه بود، خيلي سعي كرد مفاهيم را در آن موزه به هم نزديك كند و بعد از مدتي كه ديد حرفش خريدار ندارد، كار را رها كرد و رفت. چون دستاندركاران آن موزه شناخت درستي از مفاهيم اجرايي و معماري آن موزه نداشتند. البته نميدانم الان چه اتفاقي برايش افتاده است. ما براي رسيدن به طرحي براي موزه جنگ، سفرهاي زيادي كرديم، حتي به هزينه شخصيمان سفر رفتيم تا ببينيم در دنيا چطور از مفاهيم با ارزش خودشان نگهداري ميكنند. اما سرآخر با مجموعهيي مواجه شديم كه برايشان فرقي بين دوغ و دوشاب نداشت و المانهايي كه بهشان فكر كرده بوديم تبديل شدند به المانهاي بنجل و دمدستياي كه حتي بر ضد ارزشهاي خودشان كار ميكنند. مدتي است من از موزه جنگ بيخبرم ولي فكر نميكنم وضعيت بهتر شده باشد. موزه جنگ را به عنوان مثال درباره وضعيتي گفتم كه براي من دغدغه بود. اين تناقضها در بافت تهران معاصر وجود دارد و بايد جايي به آن پرداخته شود. فارغ از رابطه متناقض آدمها با محيط اطرافشان، همه آدمهاي نمايش «ترانههاي قديمي» هم تنها هستند، هم سرگشتهاند و هم نميتوانند از گذشتهشان فرار كنند و گذشته با تمام تلاشي كه در پاككردنش دارند، همراهشان هست. چرا سراغ آدمهايي رفتيد كه همه اين احوال مشترك را دارند؟ خب، اين آدمها شايد حكايت دوراني هستند كه نويسنده در آن زندگي ميكند. شايد اگر نويسنده خوشبختتري با آسودگي خيال بيشتري اين قصهها را مينوشت، نمايشنامه اينقدر هم تلخ از آب در نميآمد. ولي در آن شرايطي كه من نمايشنامه را نوشتم، در سال 90 و با موقعيتي كه من داشتم و با نگاهي كه داشتم كه هنوز هم تغيير نكرده است، طبعا اين پايانبندي و چنين آدمهايي با اين روابط تاريك خلق ميشدند. آدمهايي رها شده، اضافه و زيادي كه ميتوانند نباشند. چون جهش شهري و چرخشهايي كه در مناسب وجود دارد، جاي ديگري در حال انجام است. در بازار سكه و دلار و سرمايه. بنابراين كسي چه اهميتي ميدهد به دلمشغوليهاي گارسون پير كافهنادري، يا يك زن دستفروش، يا يك سرباز تنهامانده نيروي زميني كه در پارك آب و آتش جايي ندارد يا دختر تنهاتر در مجاورت امامزاده تجريش و... بنابراين با شرايطي كه من داشتم به نظرم طبيعي بود كه به اين آدمها و اين موضوعات فكر كنم و الان هم احساس ميكنم اين دو سال فاصله خيلي چيزي را عوض نكرده و حتي مناسبات آدمها پيچيدهتر شده. حتي تعداد اين آدمها در شهري مثل تهران بيشتر هم شده است... اينكه براي بخش موسيقي نمايش، سراغ ترانههاي قديمي و نوستالژيك رفتيد به اينكه اين آدمها با گذشتهشان درگيرند، ربطي دارد يا صرفا چون نوستالژيك بودند و مطمئنا براي تعداد زيادي از تماشاگران خاطرهانگيز بودند، از آنها استفاده كرديد؟ من با آقاي خلعتبري كه صحبت ميكردم، دلم ميخواست از ترانههايي استفاده كنيم كه به سرعت براي تماشاگر قابل يادآوري باشد. تقريبا 7 ترانه از 8 ترانه نمايش را همه شما زياد شنيدهايد و حتي تماشاگرها ميتوانند زمزمهاش كنند. فقط يك ترانه است كه كمتر شنيده شده ولي در ضمن يكي از بهترين ترانههاي قديمي است. ترانه «زندگي خوب است» كه آقاي خلعتبري بعد از سالها آن را براي اركستر بازنويسي كردند و با اجراي عليرضا قرباني ضبط كردهاند كه هنوز پخش نشده است. جز اين ترانه، باقي ترانهها طوري انتخاب شدند كه براي تماشاگر آشنا باشد، بتواند زمزمهاش كند و در ضمن ارتباط ارگانيك بين مفهوم ترانه و متن را هم پيدا كند. مثلا ترانه «شهزاده روياها» از بيژن ترقي درباره آدمي حرف ميزند كه در بينالطلوعين به وقت سحر، خوابي ميبيند كه شهزادهيي ميآيد و او را از زندگياي كه دارد رها ميكند. اما ناگهان از خواب ميپرد و متوجه ميشود كه همهچيز را خواب ديده است. براي اين ترانه كه انتخاب شد من طبعا بايد يك نمايشنامه مينوشتم كه ارتباط ارگانيك با مفهوم ترانه داشته باشد و نمايشنامه سلطان را نوشتم. براي ترانهها و متنهاي ديگر هم همين مسير را رفتيم. ترانههاي دوپردهيي كه اضافه كرديد را خودتان انتخاب كرديد يا آقاي خلعتبري از قبل انتخاب كرده بودند؟ بله، ولي باز هم از آقاي خلعتبري راهنمايي گرفتم. من ترانه «رفته» آقاي معيني كرمانشاهي و با آهنگسازي آقاي همايون خرم را در ونكوور شنيدم و انتخاب كردم. همانموقع هم با آقاي خلعتبري تماس گرفتم و گفتم نمايشنامهيي كه براي اين ترانه نوشتهام داستان زني است كه رها شده چون نميتوانسته بچهدار شود و آقاي خلعتبري پسنديد. براي پرده «بديع الزمان» هم كه آقاي رضايي اجرا ميكند، من ترانه «نفرين» آرتوش را انتخاب كرده بودم كه با همفكرياي كه با آقاي خلعتبري كرديم به ترانه «به سوي تو» رسيديم. باقي مسائل مربوط به موسيقي را هم با مشورت آقاي خلعتبري انجام داديم و آقاي زندوكيل را آقاي خلعتبري معرفي كردند كه با آقاي زند وكيل و آقاي احتشامي همان اجراي يك شب جشنواره فيلم شهر را روي صحنه برديم. بازيگرهاي «ترانههاي قديمي» همان اعضاي هميشگي گروهتان هستند جز بازيگري كه نقش «گلي» را بازي ميكند كاملا همتراز باقي بازيگرهاست. معصومه رحماني از شاگرداني است كه خودتان تربيت كرديد؟ معصومه رحماني از شاگردان مهتاب نصيرپور است كه در دو نمايش قبليام حضور داشت. در نمايشهاي «روز حسين» و «هامونبازها» كه هيچكدام اجرا نشدند و براي «ترانههاي قديمي» هم دعوتشان كرديم كه با گروه همراه باشند. با اين نظر موافق هستيد كه سبك اجرايي آقاي احتشامي و آقاي زندوكيل به ويژه جنس صداي آقاي زندوكيل خيلي روي اتمسفر فضاي نمايش تاثير دارد و قابل حذف از نمايشنامه نيست؟ بله، من به همين خاطر اسم «ترانههاي قديمي» را موسيقي-نمايش گذاشتهام. چون اين دو بخش قرار بود همديگر را تكميل كنند. قرار بود موسيقي و نمايش هر دو به يك اندازه مكمل هم باشند. خيلي خوشحال هستم كه آقاي زندوكيل در گروه حضور دارند چون ميتوانند با صدايشان حس و حال كلي نمايش را به تماشاگر منتقل كنند و آن چيزي را كه دلخواه من و آقاي خلعتبري است، اجرا ميكنند. «ترانههاي قديمي» از لحاظ اجرا مخاطبان را ياد «نيمكت» مياندازد. به خاطر اجرا در اين سالن اين سبك را انتخاب كرديد يا خودتان به اين نتيجه رسيده بوديد كه «ترانههاي قديمي» اين سبك اجرايي را ميطلبد؟ من دلم ميخواست به حال و هواي نمايش «صحنه» برگرديم. به حذف همه حركاتش . به بچهها گفتم ما هيچ چيزي نداريم و بازيگر در يك صحنه برهنه، فقط يك جا براي نشستن دارد و خودتان بايد از پس خودتان بربياييد. هيچ عامل كمككنندهيي براي اين كار وجود ندارد. تمام تلاش ما اين بود كه به سبكي كه در نمايش «مصاحبه» داشتم، برسم. نمايشي كه سال 76 اجرا شد و آقاي رضايي و خانم نصيرپور در آن بازي ميكردند. كل صحنه يك نيمكت بود و نور، كه كلوزآپ ميداد. 30 دقيقه حبيب رضايي بازي ميكرد و 35 دقيقه هم مهتاب نصيرپور. بدون هيچ حركت، دكور و تزييناتي. دلم ميخواست به آن روزها برگردم. متاسفانه سالن و نورپردازياش اجازه اجراي اين كار را به ما نميداد. حتما بايد سالن تاريكتري ميداشتيم و حتما آكوستيك صدا بايد جوري ميبود كه بچهها با صداي پايين صحبت كنند. بچهها الان تقريبا با صداي بلند حرف ميزنند. اگر ديوارها و تصوير به ما اجازه ميداد، نورپردازي بهتري ميكرديم كه به آن فضا و اتمسفر ميرسيديم. الان تقريبا هيچي از فضا و اتمسفر نداريم. اين سالن به ما اجازه استفاده از فضا و اتمسفر را نميدهد. نوع چينش صندليها هم طوري بود كه تمركز تماشاگر براي همراه شدن با حس و حال بازيگرها را كم ميكرد. بله، متاسفانه من به همه معايب اين سالن آگاهم. اين تالار تنهاي تالاري بود كه به ما اجازه داد اين نمايش را اجرا كنيم. چون هيچ سالن ديگري روي صحنه بردن اين نمايش را قبول نكرد. مسووليت اين اجرا را هم آقاي حجتالله ايوبي به عهده گرفت. البته آقاي ايوبي اين روزها معاونت سينمايي وزارت ارشاد شدند. اميدوارم براي سينماييها با حضور ايشان اتفاق خوبي بيفتد، همان جوري كه وقتي اينجا بودند براي تئاتر اتفاق خوبي افتاد. ايشان اينجا نمايشنامهخواني و مراسمهاي مختلفي را برگزار كردند. همه داستان اين است وگرنه اين سالن اساسا مناسب اين كار نبود. خودتان ميدانيد كه در چنين شرايطي كه همه منتظر هستند آدمي را تبديل به سيبل كنند و همه نشانهها را بر سر او بريزند و بكوبند، كار آقاي ايوبي براي من خيلي ارزشمند بود. ما چند بار سعي كرديم سالن را تغيير بدهيم. نهايتا به همين چينشي كه الان هست، رسيديم. به هر حال كار اين نمايش تماشاگر داشت. الان اين نمايش هر شب حدود 450 تماشاگر دارد. اين شرايط و گرما براي تماشاگران و بازيگرها سخت است. مخصوصا براي خواننده و پيانيست كه مثل بازيگران استراحتي ندارند. من ميدانم كه تماشاگر عذاب ميكشد اما ما هيچ چارهيي نداشتيم و ما اين طرف دو برابر آنها عذاب ميكشيم. انتخاب ديگري نداشتيم و در فقدان هر گونه مسووليتپذيري از طرف مديران تالارها و سالنها، نتيجه اين شد كه ما مجبور شديم 450 تماشاگر را نصف كنيم. آقاي احتشامي ديسك كمر دارد ولي تمام مدت بايد روي آن نيمكت بنشيند و خواننده هم بايد بدون اكسيژن گوشههايي را بخواند كه خيلي بالاست. خدا را شكر هنوز كسي مريض نشده و اميدوارم همه تا پايان اجراها سالم بمانند. شما وقتي به ايران برگشتيد تصميم گرفتيد كه اين نمايش را اجرا كنيد يا وقتي ونكوور بوديد؟ وقتي ونكوور بودم بچههاي گروه تماس گرفتند و گفتند الان شرايط هست و آمادگياش را دارند كه اين نمايش را اجرا كنيم. به هر حال «اينجا تهران است» فقط يك شب اجرا شده بود. من فيلم آن نمايش را به چندين نفر نشان دادم، حتي به بچههايي كه ونكوور بودند، مخصوصا دانشجوها كه خيلي تحت تاثير آن قرار گرفتند. بنابراين ديديم حيف است كه دوباره اجرايش نكنيم. ما قبل از اين نمايش، نمايشنامه «شب سال نو» را روخواني كرديم و بعد از آن هم يك هفتهيي براي اجراي اين نمايشنامه تمرين كرديم. پس بايد از بازيگرهاي «ترانههاي قديمي» تشكر كرد كه شما را به تهران آوردند! اصولا اگر من گروهي به اين خوبي و با اين توانايي بالا نداشتم، نميتوانستم كار كنم. من كه كار خودم را كرده بودم. چون كارگرداني اين كار كارگرداني موقعيت نمايشي است نه كارگرداني ميزانسن دادن. يعني هر چه فشار است بر سر بازيگر است كه خوشبختانه توانستند اين كار را جمع و جور كنند. براي كارهاي آيندهتان در ايران چه برنامهيي داريد؟ فيلمنامهيي نوشتهام كه ترجيح ميدهم اگر امكانش باشد آن را همين جا كار كنم. بيشتر از هر چيزي دلم ميخواهد اينجا تدريس كنم. از زماني كه برگشتم 10 روزي كلاسم را برگزار كردم ولي زمان خيلي كوتاهي بود. در اين زمان كوتاه بازيگران با استعدادي در اين كلاسها پيدا كردهام كه روي صدا، حركت و حسشان كار كردم. بچههاي قوياي بودند. من در اين كلاسها شاهد هستم كه تعداد زيادي نيروي بالقوه خوب به عنوان بازيگر در اين مملكت وجود دارد. بايد آنها را پيدا كرد، آموزش داد و از آنها روي صحنه تئاتر استفاده كرد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده