رفتن به مطلب

دماغ / نیکلای گوگول


ارسال های توصیه شده

برگردان: خشایاردیهیمی

 

1

 

روز بیست و پنجم ماه مارس، در شهر پترزبورگ، اتفاق فوق العاده غریبی به وقوع پیوست. ایوان یاکوولویچ سلمانی که در خیابان وازنسینسکی زندگی می کرد،(نام خانوادگی اش گم شده و تابلوی مغازه اش تنها مردی را با گونه های صابون مالیده نشان می­­­­دهد، همراه با این نوشته: "حجامت هم پذیرفته می­شود.") روزی خیلی زود از خواب بیدار شد و بوی نان داغ به مشامش رسید. چون از تخت بلند شد، زنش را که بانویی قابل احترام و عاشق قهوه بود، در حال بیرون آوردن گرده های نان از اجاق دید. ایوان یاکوولویچ گفت: "من امروز قهوه نمی خورم، پراسکوویا اوسیپوونا ، به جایش می­خواهم نان و پیاز بخورم." (اینجا باید توضیح بدهم که ایوان یاکوولیچ بی­میل نبود فنجانی هم قهوه بخورد، اما می­دانست کاملاٌ دور از انتظار است که هم قهوه و هم نان بخواهد، چون زنش روی خوشی به این­گونه هوس هایش نشان نمی­داد).

 

زن فکر کرد: "بگذار پیرمرد احمق نانش را بخورد. به من چه، عوضش یک فنجان اضافی قهوه به من می رسد." و یک گرده­ی نان روی میز پرت کرد.

 

ایوان محض آداب­دانی، پالتویش را از روی پیراهن شبش پوشید و پشت میز نشست، کمی نمک ریخت، دو تا پیاز پوست کند و چاقو را برداشت و با قیافه­ی مصمم مشغول بریدن نان شد. وقتی که گرده­ی نان را دو قسمت کرده بود، به داخل نان نگاه کرد و با دیدن شیئی سفید رنگ، ماتش برد. با دقت ضربه ای با چاقو بدان زد و با دست لمسش کرد و با خودش گفت: "کلفت است، چی می­تواند باشد؟" انگشتش را توی نان فرو کرد و بیرونش کشید- یک دماغ!" از وحشت یکه خورد. چشم هایش را مالید و دوباره لمس کرد. بله دماغ بود، بی هیچ شکی. مهم تر اینکه، دماغ به نظرش آشنا می­آمد. صورتش از ترس وحشت پر شد. اما ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود.

 

زنش با غیظ فریاد زد: "حیوان، کجا این دماغ را بریدی؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش می­دهم. دائم­الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتری­هایت شنیده­ام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را می­کشی که تعجب­آور است چطور دماغشان کنده نمی­شود!"

 

اما ایوان بیشتر احساس می­کرد مرده است تا زنده. می­دانست که دماغ به کسی جز کاوالیوف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه­ها و یکشنبه­ها صورتش را می­تراشید.

 

"یک لحظه صبر کن پراسکوویا اوسیپوونا! این دماغ را لای پارچه می­پیچم و گوشه­ی اتاق می­گذارم. اجازه بده مدتی همانجا باشد، بعد راهی برای خلاصی از شرش پیدا می­کنم."

 

"فکر کردی! خیالت اجازه می­دهم اره شده گوشه­ی اتاقم بماند. بالا خانه­ات را اجاره داده­ای! فقط بلدی آن تیغ لعنتی­ات را تیز کنی و همه چیز را بفرستی جهنم. بگذارم گوشه­ی اتاق! جغد! لابد انتظار داری جنایتت را از پلیس مخفی کنم! خوک کثیف! کله پوک! آن دماغ را از اینجا ببر بیرون! هر کار خواستی بکن، اما اجازه نمی­دهم حتی یک لحظه­ی دیگر هم آن چیز، این طرف­ها بماند."

 

ایوان یاکوولویچ کاملاً گیج شده بود. فکر می­کرد اما هیچ نمی فهمید چکار کند. سرانجام در حینی که پشت گوشش را می­خاراند، گفت: "خدا لعنتم کند اگر بدانم چه اتفاقی افتاده! نمی­توانم یقیناً بگویم دیشب موقعی که به خانه آمدم مست بودم یا نه. فقط می­دانم این احمقانه است. تازه نان را توی اجاق پخته اند و نانوایی­ها هم که دماغ نمی­فروشند. هیچ سر در نمی­آورم!"

 

ایوان یاکوولویچ خاموش شد. فکر اینکه ممکن است پلیس محل را جست و جو کند و دماغ را بیابد، و دستگیرش کند، نزدیک بود دیوانه­اش کند. تنش به لرزه افتاد. آخر سر شلوار کهنه­ی چروک خورده و کفش­هایش را پوشید و در­حالی که فحش­های پراسکوویا اوسیپوونا بدرقه­اش می­کرد، دماغ را لای تکه پارچه­ای پیچید و قدم به خیابان گذاشت. تنها چیزی که می­خواست این بود که آن را جایی بیندازد، حالا می­خواهد جوی آب باشد، یا جلوی خانه­ای یا همین­طور تصادفی جایی پرتش کند و در­برود، اما با شانسی که داشت تمام مدت با دوستانش برخورد که با اصرار می­پرسیدند: "کجا؟" یا "برای اصلاح مشتری­ها یک کمی زود نیست؟" و در نتیجه فرصتی برای خلاصی از دماغ پیدا نکرد. یک بار تصمیم گرفت و آن را روی زمین انداخت، اما پلیس با چوبدستی­اش اشاره کرد و گفت: "برش دار! نمی­بینی چیزی از دستت افتاد!؟" و ایوان یاکوولویچ مجبور شد برش دارد و توی جیبش بچپاند. نا­امیدی گریبانش را گرفت، علی­الخصوص که خیابان­ها با باز ادارات و مغازه­ها شدن هر لحظه شلوغ­تر می­شدند. تصمیم گرفت راهش را به طرف پل ایساک، کج کند، شاید بتواند دماغ را توی رود نوا پرت کند، بی­آنکه کسی ببیند. اما من اینجا راه خطایی پیش گرفته­ام، اگر قبلاً مطالبی درباره­ی ایوان یاکوولویچ، که مردی از بسیاری جهات قابل احترام است، نگویم.

 

ایوان یاکوولویچ، نظیر هر پیشه­ورِ شریفِ روسی، دائم­الخمری وحشتناک بود و هر چند تمام روز را به تراشیدن ریش این و آن می­گذراند، هرگز به ریش خودش دست نزده بود. چرک و چروک بهترین کلمه­ای است که می­توان در وصف پالتویش گفت.( ایوان یاکوولویچ هرگز پالتو نمی­پوشید). باید گفت که در حقیقت پالتو خودش سیاه بود، اما لکه­های قهوه­ای و زرد و خاکستری تمامش را پوشانده بود. یقه­اش سبز بود و سه تا نخ شل که از جلویش آویزان بود، نشان می­داد زمانی این لباس دگمه­هایی داشته است. ایوان یاکوولویچ از آن آدم­های تلخ اندیش بود، و هر­ گاه که کاوالیوف، افسر ارزیاب می گفت: " دست­هایت بوی بد می­دهند." در جواب می­گفت: "ولی آخر چرا باید دست­های من بدبو باشند؟" و ارزیاب مثل همیشه می­گفت: "عزیز جان، از من نپرس چرا، من فقط می­دانم که بوی بد می­دهند." و یاکوولویچ در جواب فقط یک نوک انگشت انفیه بر می­داشت و از سر انتقام، تمام گونه و پشت گوش و زیر چانه و تمام جاهای ممکن صورت کاوالیوف را با کف صابون می­پوشاند.

 

حال، همشهری محترم ما به پل ایساک رسیده بود. قبل از هر چیز، خوب دور و برش را وارسی کرد. بعد روی نرده­ها خم شد و وانمود کرد مثلاً می­خواست ببیند چقدر ماهی در رودخانه است و دزدکی بسته را توی آب پرت کرد. احساس کرد که انگار دو وزنه­ی صدکیلویی را از دوشش برداشته­اند و حتی سعی کرد لبخندی هم بزند. به جای رفتن و تراشیدن ریش کارمندان اداری، به طرف مغازه­ای با علامت «غذای گرم و چای» راه افتاد تا یک گیلاس پانچ بخورد. ناگهان در انتهای پل پلیسی را با اونیفورم زیبا، دم خط­های پهن و کلاهی سه گوش و شمشیر دید. وقتی پلیس اشاره کرد که: "بیا اینجا رفیق!" از ترس یخ کرد. با دیدن اونیفرم، ایوان یاکوولویچ، کلاهش را برداشت، به طرفش رفت و سلام کرد: "صبح بخیر حضرت اشرف!"

 

"نه، نه عزیزم، من اشرف نیستم. فقط بگو آن بالا روی پل چه­کار داشتی؟"

 

"راستش، سر راهم برای تراشیدن صورت یکی از مشتری­ها ایستادم تا سرعت جریان آب را ببینم."

 

"دروغ می­گویی. نکند انتظار داری حرفت را باور کنم؟! بهتر است رو راست باشی!"

 

حضرت اشرف، حاضرم هفته­ای دو یا حتی سه بار مجاناً ریشتان را اصلاح کنم، باور کنید راست می­گویم."

 

"نه، نه رفیق. لازم نیست. فعلاً سه تا سلمانی این کار را می­کنند و این برایشان افتخاری محسوب می­شود ریشم را بتراشند. فقط لطفاً بگو آنجا چه­کار داشتی؟"

 

رنگ از روی ایوان پرید... اما از این لحظه همه چیز چنان سربسته و مبهم است که حقیقتاً نمی­توان گفت بعدش چه اتفاقی افتاد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

2

 

کاوالیوف، افسر ارزیاب، زودتر از معمول از خواب برخاست. صدایی رررررر مانند از لب­هایش خارج کرد. همیشه هنگام بیدار شدن چنین می­کرد و اگر دلیل این کارش را می­پرسیدند، دلیل قابل قبولی نمی­توانست ارائه کند. کاوالیوف، خمیازه­ای کشید و خواست آیینه­ی کوچکی را که روی میزش بود، برایش بیاورند. می­خواست نگاهی به جوش کوچکی که شب قبل روی بینی­اش ظاهر شده بود بیندازد. اما در کمال تعجب دید به جای دماغش چیزی نیست مگر سطحی کاملاً صاف! با هراسی زایدالوصف، کمی آب خواست و چشم­هایش را خوب با حوله مالید. نه هیچ اشتباهی در کار نبود: دماغ رفته بود. خودش را نیشگون گرفت تا مطمئن شود که خواب نیست، اما از هر لحاظ بیدار بود، کاملاً بیدار. از رختخواب بیرون پرید و خودش را تکان داد: باز هم خبری از دماغ نبود! سپس لباس­هایش را خواست و مستقیم به قصد اداره­ی پلیس بیرون آمد.

 

در این فاصله بد نیست چند کلمه­ای درباره­ی کاوالیوف گفته شود تا همه بدانند که این مرد چگونه افسر ارزیابی بود. مقایسه­ی افسران ارزیابی که با توصیه استخدام می­شوند، با آن عده­ای که در قفقاز بدین شغل منصوب شوند، ممکن نیست. این دو گروه کاملاً از هم مشخصند، ارزیاب­های تحصیلکرده...اما روسیه مملکت عجیبی است، چنانکه بخواهید تفسیری درباره­ی یک ارزیاب بنویسد، هر ارزیاب از ریگا تا کامچاتکا، تفسیری مخصوص به خود لازم دارد، و چنین است وضعیت برای تمام کسانی که عنوان و درجه­ی افسری دارند. کاوالیوف از آن نوع قفقازی بود. دو سالی بیشتر در مقام افسر ارزیاب خدمت نکرده بود، ولی این مسأله­ی راحتی را لحظه­ای نمی­توانست از مغزش خارج کند. برای اینکه خودش را مهم­تر و وزین­تر جلوه بدهد، هرگز خودش را ارزیاب نمی­خواند، بلکه می­گفت "سرگرد". اگر به زنی که کنار خیابان پیراهن می­فروخت برخورد می­کرد، می­گفت: "ببین عزیزم، بیا مرا در خانه ببین: خانه­ام در خیابان ساروویا است. کافی است بپرسی سرگرد کاوالیوف این طرف­ها زندگی می­کند؟ فوری خانه را نشانت می­دهند." و اگر زنک زیبا بود، در گوشش حرف­هایی محرمانه نجوا می­کرد و می­گفت: "فقط بپرس سرگرد کاوالیوف را کجا می­توانم پیدا کنم، عزیزم." بنابراین در طول داستان این ارزیاب را سرگرد خواهیم نامید.

 

سرگرد کاوالیوف عادت داشت هر روز در خیابان نیوفسکی قدمی بزند. یقه­ی پیراهنش همیشه آهارزده و بی­لک بود. دم خط­هایش از نوعی بود که معمولاً می­توان میان جراحان یا مهندسین و یا بازرسان ایالتی، در میان اشخاصی که به نحوی با پلیس مربوط هستند و خلاصه هر کسی که گونه­های سرخ دارد و خوب ورق بازی می­کند، یافت. این­گونه دم خط­ها از میان گونه تا زیر سوراخ­های دماغ امتداد می­یابد. سرگرد کاوالیوف همواره یک ردیف نشان به سینه­اش می­زد: نشان­های ارتشی، یا نشان­هایی با این کلمات: چهارشنبه، سه­شنبه، دوشنبه و از این قبیل. سرگرد کاوالیوف برای گرفتن پستی مناسبِ شأنش به پترزیورگ آمده بود. اگر خوش­شانسی می­آورد می­توانست معاونت یک اداره­ی دولتی را به دست آورد، اما اگر چنین توفیقی نصیبش نمی شد، شغلی نظیر منشی وزارتخانه در یکی از ادارات مهم دولتی به او واگذار می­شد. سرگرد کاوالیوف بی­میل نبود ازدواج کند، اما فقط با کسی که حداقل 200،000 روبل جهزیه داشته باشد. حال خواننده می­تواند تصور کند احساس این مرد، وقتی به جای دماغی زیبا و با اندازه­ی کاملاً طبیعی چیزی جز سطح صاف و غیر طبیعی ندید، چه بود. اما انگار این مصیبت کافی نبود.

 

از بدشانسی، حتی درشکه­ای گیرش نیامد و مجبور شد پیاده به مقصد برود. خودش را لای شنل پیچیده بود و دستمالی هم به دماغش گرفته بود تا مردم فکر کنند خون دماغ شده است.

 

"اما شاید خواب دیده باشم، چطور ممکن است تا این حد احمق باشم که دماغم را گم کنم؟" با این خیالات خودش را به قهوه­خانه­ای رساند تا نگاهی در آیینه به خودش بیندازد. خوشبختانه مغازه خالی بود و جز چند مستخدم که مشغول رفت و روب بودند، کسی نبود. چند تا از مستخدم­ها با چشمانی قی گرفته، سینی­های پر از کیک داغ حمل می­کردند. روزنامه­های روز قبل با لکه­های قهوه، روی میز و صندلی­ها پراکنده بود. کاوالیوف با خودش گفت:" اوه، شکر خدا کسی این دور و بر نیست، حالا می­توانم نگاهی بکنم." با احتیاط به آیینه نزدیک شد، و به آن زل زد:"لعنتی! این دیگر چه­جور حقه­ای است؟ اگر چیزی جایش سبز شده بود، باز بد نبود، اما هیچ نیست." با ناراحتی لب­هایش را گاز گرفت و قهوه­خانه را ترک کرد. تصمیم گرفت به هیچ کس نگاه نکند و لبخند هم نزند، هر چند هرگز چنین نمی­کرد. ناگهان همین­طور که به محلی در مقابل درِ خانه­ای خیره شده بود، ایستاد و شاهد منظره­ای باورنکردنی شد. کالسکه­ای مقابل ایوان خانه ایستاد، درهای کالسکه باز شد و مردی با لباسی اونیفرم و پشتی قوز، قدم به بیرون گذاشت: احساس ترس و تعجبی که در این لحظه، با بازشناختن دماغ خودش، گریبانگیر کاوالیوف شد، وصف­ناپذیر است. از مشاهده­ی این صحنه­ی تکان دهنده چشم­هایش سیاهی رفت و پاهایش سست شدند. تصمیم گرفت به هرقیمتی که باشد، منتظر بماند تا دماغ دوباره به کالسکه­اش مراجعت کند، هر چند تمام بدنش از شدت تب لرزید. تقریباً دو دقیقه بعد، حقیقتاً دماغی بیرون آمد. لباس اونیفرمی با حاشیه­دوزی طلایی و یقه­ی بلند به تن داشت، با شلواری مخملین و شمشیری آویخته در کنار. از پرهایی که روی کلاه داشت می­شد فهمید که از اعضای عالی رتبه­ی شورای استان است و کاملاً واضح بود که دماغ عازم ملاقات شخصی است. دماغ نگاهی به چپ و راست انداخت، توی کالسکه پرید و فریاد زد:"بزن بریم" و دور شدند.

 

کاوالیوف نزدیک بود عقل از سرش بپرد. هیچ تفسیر قانع کننده­ای برای این وقایع نمی­توانست پیدا کند. چطور ممکن بود یک دماغ، که درست تا همین دیروز وسط صورتش بود، و نه می­توانست راه برود و نه کالسکه سواری کند، ناگهان در لباس اونیفرم ظاهر شود! دنبال کالسکه دوید. خوشبختانه زیاد دور نشده بود و بیرون در کلیسای قازان ایستاده بود. کاوالیوف با عجله به داخل کلیسا دوید و راهش را تنه­زنان از میان زنان گدایی که همیشه او را به سبب طرز پوشاندن صورتشان، که فقط شکافی مقابل دو چشم باز گذاشتند،به خنده می­انداختند باز کرد. فقط تنی چند در نمازخانه بودند که همه در ورودی ایستاده بودند. کاوالیوف چنان احساس آشفتگی می­کرد که حال دعا خواندن نداشت و چشمانش توی هر سوراخی فقط دماغ اونیفرم­پوش را می­جست. سرانجام کنار یکی از دیوارها گیرش آورد. صورت دماغ پشت یقه­ی بلندش کاملاً پوشیده و مخفی بود و با روحیات عمیقی مشغول دعا بود.

 

کاوالیوف پیش خودش فکر کرد:"چطوری نزدیکش بشوم بهتر است؟ از لباس و کلاه و تمام ظاهرش پیداست که باید عضو شورای استان باشد. خدا لعنتم کند اگر از این مسأله سر در بیاورم!"

 

سعی کرد با سرفه کردن توجه دماغ را به سوی خودش جلب کند، اما دماغ دعایش را حتی برای یک لحظه قطع نکرد و همچنان رو به محراب تعظیم می­کرد.

 

کاوالیف به خودش جرأت داد و گفت:"آقای عزیز من، آقای عزیز من ..." دماغ به سوی او برگشت و پرسید:"چه می­خواهید؟"

 

"راستش نمی­دانم چطور توضیح بدهم آقا، اما به نظرم خیلی عجیب می­آید... شما نمی­دانید متعلق به کجا هستید و من کجا شما را پیدا کنم. از این همه­جا، در کلیسا! مطمئنم موافقت خواهید کرد که... "

 

"می­بخشید، اما ممکن است توضیح بدهید درباره­ی چه صحبت می­کنید؟ خودتان را معرفی کنید."

 

کاوالیوف فکر کرد:"اوه، اما چطور می­توانم مقصودم را روشن کنم؟" و یک با دیگر به خودش قوتِ قلب داد و گفت:"اوه، البته، من یک سرگرد هستم. قبول می­فرمایید برای شخصی در موقعیت من تا حال اتفاق نیفتاده است که بی­دماغ در شهر راه بیفتد. البته کاملاً طبیعی است که زن پرتقال­فروشِ روی پل وسکرسنسکی دماغ نداشته باشد. اما من که امیدوارم به زودی ترفیع بگیرم... تازه به غیر از این من با خانم­های اسم و رسم دار بسیاری آشنا هستم. مثلاً مادام چختاریوف که زن یکی از اعضای شورای استان است... خودتان قضاوت کنید... من نمی­دانم چه بگویم آقای عزیز... (وقتی که این جمله را بر زبان می­آورد شانه­ها را بالا می­انداخت). ببخشید اما شما باید مسأله­ را از جنبه­ی اخلاقی و انسانی­اش در نظر بگیرید، خودتان قضاوت کنید..."

 

ولی دماغ جواب داد:" من هیچ چیز نمی­توانم ببینم. لطفاً مقصودتان را واضح­تر بیان کنید."

 

کاوالیوف متظاهرانه ادامه داد:"آقای عزیز من، نمی­دانم مقصودتان از این کار چیست اما این بر همه آشکار است... مگر اینکه شما بخواهید... نمی­فهمید که شما دماغ من هستید؟!"

 

دماغ نگاهی به سرگرد انداخت و رو ترش کرد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

"مرد عزیز، اشتباه می­کنی. من شخصی در وضع طبیعی خود هستم. علاوه بر این فکر نمی­کنم آشنایی قبلی با هم داشته باشیم. از دگمه­های اونیفورمتان پیداست که عضو اداره­ی دیگری هستید." و با گفتن این کلمات رویش را برگرداند و مجدداً مشغول دعا شد. کاوالیوف چنان آشفته بود که نمی­دانست چه بکند یا چه نقشه­ای بکشد. در همین لحظه صدای گوشنواز خش و خش پیراهن زنی را شنید و زنی پیر که با توری صورتش را آرایش داده بود، همراه با دختری ریزه در لباسی سفید که اندام زیبایش را زیباتر جلوه می­داد و کلاه زرد روشنی بر سر داشت از کنارش عبور کردند. یک کالسکه­چی با دم­خط­های پهن و با لباسی شبیه چهل تکه خودش را پشت آنها جا کرد و انفیه­دانش را باز کرد. کاوالیوف جلوتر رفت و یقه­ی کتانی پیراهنش را بالا کشید و نشان­هایش را که از زنجیر ساعت طلایش آویزان بود، مرتب کرد و لبخندی به پهنای تمام صورت بر لب آورد و توجهش را به سوی دخترک ریزه که چون گل بهاری خم شده بود و دعا می­خواند و مدام انگشتان ظریف و شفافش را به پیشانی نزدیک می­کرد معطوف کرد.

 

لبخند کاوالیوف حتی با دیدن اینکه زیر آن کلاه صورتی گرد و سفید و خیره­کننده با گونه­هایی به سرخی رزهای بهاری بود پهن­تر شد. اما ناگهان انگار که سوخته باشد عقب پرید. به خاطر آورد که جای دماغش خالی است و اشک از چشمانش سرازیر شد. برگشت که به دماغش بگوید او فقط خودش را به شکل عضو شورای استان درآورده است، که او یک شیاد است، یک رذل است، و چیزی نیست مگر قسمتی از وجودش، دماغش... اما دماغ رفته بود. ترتیبی داده بود تا بی­سر و صدا خارج شود و به ملاقات شخصی برود. این جریان کاوالیوف را پاک ناامید کرد. بیرون آمد و حدود یک دقیقه زیر ستون­ها ایستاد و خوب دور و بر را وارسی کرد تا شاید اثری از دماغ پیدا کند. خوب به خاطر داشت که که کلاهی پردار بر سر و اونیفرمی با حاشیه­دوزی طلایی بر تن داشت، اما خوب متوجه نشده بود چه­جور پالتویی پوشیده بود و کالسکه­اش چه رنگی بود یا اسب­هایش چه شکلی بودند یا حتی پیشخدمتی پشت کالسکه نشسته بود یا نه؟ علاوه بر این، تعداد کالسکه­هایی که با سرعت تمام داخل و خارج می­شدند انقدر زیاد بود که به خاطر آوردن یکی از آن­ها محال بود و تازه اگر این را هم به خاطر می­آورد، هیچ راهی برای متوقف کردنش نمی­یافت.

 

روز آفتابی زیبایی بود. خیابان نیفسکی انباشته از مردمی بود که زیر نور آفتاب در پیاده روها در رفت و آمد بودند. در فاصله­ای نه چندان زیاد، کاوالیوف می­توانست همان عضو شورای دربار را که به او(مخصوصاً زمانی که جمعی هم دور و برش بودند) کلنل اطلاق می­کرد، ببیند. کمی آن­طرف­تر یایگین، منشی سنا و رفیق صمیمی­اش که همیشه در بازی هشت نفری ویست می­باخت، ایستاده بود. یک سرگرد دیگر منظور یک افسر ارزیاب- از تیپ قفقازی- دست به سویش تکان داد تا پیشش برود و با هم گپی بزنند. کاوالیوف پیش خودش غرید:"گم شو لعنتی!"

 

کالسکه­ای صدا کرد:"کالسکه­چی مستقیم مرا به اداره­ی کل شهربانی ببر." سپس سوار کالسکه شد و فریاد زد."مثل شیطان بران." به محض اینکه وارد سالن شهربانی شد، پرسید:"کمیسر هستند؟"

 

"نه آقا تشریف ندارند همین چند دقیقه­ی پیش بیرون رفتند."

 

"عجب روزی!"

 

"بله، اگر یک دقیقه زودتر رسیده بودید، می­توانستید ببینیدشان."

 

کاوالیوف هم که هنوز دستمال را جلوی صورتش گرفته بود، سوار کالسکه شد و با فریادی ناامیدانه گفت:"بزن بریم."

 

کالسکه­چی پرسید:"کجا؟"

 

"مستقیم!"

 

"مستقیم؟ اما این راه بن­بست است فقط می­شود به راست یا به چپ رفت."

 

این پرسش آخر کاوالیوف را به فکر فرو برد. در این شرایط به اداره­ی آگاهی شهر بود. نه تنها به خاطر ارتباط این اداره با اداره­ی پلیس، بلکه به این خاطر که کارها نیز در آن­جا با سرعت بیشتری انجام می­گرفت. هیچ فایده­ای نداشت که کاوالیوف مستقیماً به رئیس اداره­ای که دماغ ادعا می­کرد کارمند آنجاست مراجعه کند چون با جواب­هایی که قبلاً گرفته بود معلوم بود که دماغ به چیزی پایبند نیست و به راحتی می­توانست بالادست­هایش را با دروغ­های بیشرمانه­اش متقاعد کند که هرگز قبلاً کاوالیوف را ندیده است.

 

درست در همان لحظه که می­خواست به کالسکه­­چی بگوید که مستقیم به طرف اداره­ی آگاهی براند، به نظرش رسید چنان آدم رذل و پستی که این­طور بیشرمانه با او رفتار کرده بود امکان دارد با استفاده از فرصت از شهر خارج شود و در نتیجه تمام تلاش­هایش به هدر برود و حتی خدای ناکرده تا یک ماه دیگر اسباب زحمتش شود.

 

آخر سر انگار الهامی از غیب رسید. تصمیم گرفت مستقیماً به اداره­ی مطبوعات مراجعه کند و یک آگهی با شرحی چنان دقیق از مشخصات دماغ چاپ کند که هر کس اتفاقاً دماغ را ببیند فوراً به کاوالیوف تحویل بدهد و یا حداقل مکانش را به کاوالیوف اطلاع دهد. به نظرش این بهترین کار ممکن آمد و به کالسکه­چی دستور داد تا مستقیم به طرف اداره­ی مطبوعات براند و در طول راه حتی یک لحظه هم از سیخونک زدن به راننده و فریاد کشیدن که "تندتر بران لعنتی، تندتر" باز نایستاد.

 

کالسکه­چی که با تمام قوا اسب را شلاق می­زد سری تکان داد و گفت:"اما، آخر آقا... " سرانجام کالسکه ایستاد و کاوالیوف نفس نفس­زنان به داخل اتاق انتظار کوچکی هجوم برد. توی اطاق، منشی موخاکستری با کتی کهنه بر سر میزی نشسته بود و قلمی وسط دندان­ها داشت و پول­خرد­ها را می­شمرد.

 

کاوالیوف فریادی زد و گفت:"مسئول آگهی­ها کیست؟ آه، صبح بخیر."

 

منشی مو خاکستری یک لحظه چشم بلند کرد و جواب داد:"صبح بخیر" و دوباره سرش را پایین انداخت و با سکه­هایی که روی میز پراکنده بود مشغول شد.

 

"می­خواهم یک آگهی چاپ کنم."

 

منشی که با یک دست می­نوشت و با دست دیگر چرتکه می­انداخت، جواب داد:

 

"فقط یک لحظه، اگر اشکالی ندارد."

 

مستخدمی که از لباس حاشیه­دوزی طلایی و قیافه­ی باهوشش معلوم بود که در خانه­ی یکی از اشراف کار می­کند. کنار میز ایستاده بود و تکه کاغذی در دست داشت و فقط برای اینکه نشان بدهد با هر طبقه­ای قادر است هم­صحبت شود، شروع به وراجی کرد:

 

"باور کنید، آن سگ کثیف حتی هشتاد کوپک هم نمی­ارزد. من خودم حتی شانزده کوپک هم بالایش نمی­دهم. اما کنتس شیفته­اش است و برای همین هم از اینکه صد روبل به یابنده­اش بدهد ککش هم نمی­گزد. راستش به نظر من هیچ ضابطه­ای برای سلیقه­ی اشخاص وجود ندارد. فرضاً بعید نیست که یک شکارچی حتی پانصد و یا حتی تا هزار روبل هم بالای یک سگ شکاری خوب با یک سگ پودله بدهد."

 

منشی پیر ساکت همان­طور که به جمع زدن تعداد کلمات آگهی مشغول بود، گوش می­داد.

 

اطاق از زنان پیر، دکانداران و مستخدمین منزل که همگی آگهی­هایی در دست داشتند پر بود. در یک آگهی "کالسکه­چی متینی" در جست و جوی شغل بود و در دیگری یک کالسکه­ی تقریباً نو که سال 1814 از پاریس آورده شده بود به فروش می­رسید و در دیگری یک دختر خدمتکار نورده ساله­ی با تجربه در کار رختشویی و حاضر برای انجام کارهای دیگر در جست و جوی کار بود. در آگهی­های دیگر فروش "یک درشکه در وضعیت خوب که فقط یک فنر کم دارد." و یا یک "کره اسب هفده ساله­ی خوشرنگ"، یا"تخم ترپچه و شلغم فرنگی" یا "خانه­ی ییلاقی با تمام وسایل راحتی شامل اصطبل برای دو اسب و باغچه­ای برای درختکاری" و یا "تخت کفش­های کهنه" اعلان می­شد. اطاقی که این جمعیت در آن ازدحام کرده­بودند بسیار کوچک و پر از آشغال بود اما سرگرد کاوالیوف هیچ بویی نمی­توانست استشمام کند چرا که با دستمالی صورتش را نمی­توانست بفهمد چرا که دماغش خدا می­داند کجا گم شده بود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

کاوالیوف که دیگر طاقتش طاق شده بود، گفت:"آقای عزیز، ممکن است متن آگهی­ را همین حالا بنویسید، حقیقتاً نمی­توانم بیش از این معطل بشوم."

 

منشی غرغرکنان گفت:"یک لحظه، اگر اشکالی ندارد! دو روبل و چهل و سه کوپک. یک لحظه لطفاً. یک روبل و شصت و چهار کوپک... " و کاغذهایی را به زنان پیر و مستخدمینی که دور میز ایستاده بودند، رد کرد. سرانجام به طرف کاوالیوف برگشت و پرسید:"چه فرمایشی داشتید؟"

 

کاوالیوف شروع کرد:" من می­خواهم... مسأله­ای بسیار مشکوک در جریان است، اینکه این مسأله یک شوخی رکیک است یا یک کلاه­برداری، فعلاً نمی­توانم بگویم فقط خواهش می­کنم جایزه­ی قابل ملاحظه­ای برای اولین شخصی که این بی­همه چیز را پیدا کند... "

 

"اسم، لطفاً."

 

"چه احتیاجی به اسم هست؟ اسمم را نمی­توانم بگویم. خیلی­ها مرا می­شناسد. مثلاً خانم چختاریف که زن یکی از اعضای استانداری است. خدای نکرده ممکن است مرا بشناسد فقط بنویسد "افسر ارزیاب" یا "سرگرد".

 

"و شخصی که گم شده یکی از مستخدمین منزلتان است؟"

 

"مستخدم منزل؟ حتی جنایت هم هولناک­تر از این نمی­توانست باشد. آنکه گم شده، دماغم است."

 

"ها، اسم عجیبی است. این آقای دماغ مبلغ زیادی دزدیده است؟"

 

"منظور من دماغم است. نمی­فهمید؟ این دماغ خودِ خود من است که غیبش زده. این شوخی زشت و کثیفی است که با من کرده­اند."

 

"نمی فهمم، چطور دماغتان ناپدید شده؟"

 

"نمی­توانم بگویم چطور اما لطفاً بفهمید، دماغ من هم­اکنون در شهر این طرف و آن طرف می­رود و خود را افسر ارزیاب معرفی می­کند. برای همین است که از شما خواهش می­کنم این آگهی را چاپ کنید که اولین شخصی که دماغم را دستگیر کند باید آن را در اولین فرصت به صاحب اصلی­اش بازگرداند. فکرش را بکنید بی­همچو چیز برجسته­ای از بدن آدم چه شکلی می­شود؟ اگر فقط یکی از انگشتان پایم بود خوب، کفشم را پایم می­کردم و هیچ­کس نمی­توانست بویی ببرد. آخر من پنجشنبه­ها به دیدن خانم چختاریف(زن یک عضو استانداری است.) و خانم پوتوچینی، که شوهرش کارمندی عالی­رتبه است و دخترک خوشگلی هم دارد، می­روم. دوستان صمیمی­ام هستند، فقط فکرش را بکنید چه خواهد شد اگر... به هر صورت چطور می­توانم به ملاقاتشان بروم؟"

 

لب­های به هم فشرده­ی منشی نشان می­داد که عمیقاً به فکر فرورفته است و بعد از سکوتی طولانی گفت:" این­جور آگهی­ها را نمی­توانیم در روزنامه­مان چاپ کنیم."

 

"چی؟ چرا نه؟"

 

"به شما می­گویم روزنامه بد نام می­شود. اگر هر کسی بخواهد آگهی کند دماغش فرار کرده است، نمی­دانم چه افتضاحی خواهد شد. به قدر کافی خبرهای دروغ و شایعات بی­اساس دریافت می­کنیم... "

 

"اما این کجایش نامعقول است؟ هیچ هم شایعه نیست."

 

"خیال می­کنید. همین هفته­ی پیش مورد مشابهی پیش آمد. یک منشی مراجعه کرد، با یک آگهی عین مال شما و این آگهی برایش دو روبل و هفتاد و سه کوپک آب خورد و تنها چیزی که می­خواست آگهی کند یک سگ سیاه فراری بود. فکر می­کنید منظور واقعی­اش چه بود؟ آخرش یک هجو روی دست ما مانده بود: منظور از سگ سیاه یکی از حسابداران دولتی بود، خاطرم نیست کارمند کدام وزارتخانه بود."

 

"اما من می­خواهم درباره­ی دماغم آگهی بدهم، نه یک سگ، و این­قدر لعنت خدا به من نزدیک است؟!"

 

"نه، نمی­توانم این­جور آگهی­ها را قبول کنم."

 

"ولی من دماغم را گم کرده­ام."

 

"پس بهتر است به یک دکتر مراجعه کنید. شنیدم که متخصصی هست که می­تواند هرجور دماغی که دلتان بخواهد برایتان کار بگذارد. به هرحال به نظرم آدم شوخی هستید و می­خواهید برای خودتان تفریحی درست کنید."

 

"اما به تمام مقدسات قسم، حقیقت را می­گویم، اگر واقعاً می­خواهید این کار را بکنم نشانتان می­دهم که راست می­گویم."

 

"اگر جای شما بودم هیچ ناراحت نمی­شدم. به هر صورت اگر زحمتی نیست بد نمی­شود یک نگاه سریع بیندازم."

 

کاوالیوف دستمال را کنار زد.

 

"اوه چه عجیب! صافِ صاف است. عین کلوچه! صافِ صاف."

 

"به قدر کافی تماشا کردید! حالا با چشم­های خودتان دیدید و دیگر نمی­توانید امتناع کنید. از لطفتان بسیار ممنونم و از دیدارتان بسیار خوشوقت شدم."

 

سرگرد فکر کرد شاید با تملق کاری از پیش ببرد. منشی گفت:" البته چاپ کردن آگهی مسأله­ای نیست، اما نمی­فهمم چه نفعی از این کار عایدتان می­شود؟ اگر دوست داشته باشید، قضیه را به یک روزنامه­نگار می­گویم تا مقاله­ای به عنوان یکی از عجایب طبیعت بنویسد و در روزنامه­ی زنبور شمالی چاپ کند.(یک انگشت انفیه برداشت) تا جوانان ما از آن استفاده کنند(دماغش را پاک کرد.) یا اصلاً به عنوان یک مسأله­ی جالب برای عموم مردم."

 

تمام امیدهای سرگرد به یک­باره نقش بر آب شد. به زیر صفحه­ی راهنمای تئاتر روزنامه خیره شد. دیدن یکی از هنرپیشگان زن بسیار زیبا لبخندی بر لبانش آورد و توی جیب­هایش به جست و جو پرداخت تا ببیند اسکناس پنج روبلی توی جیبش پیدا می­شود یا نه، چون عقیده داشت که کارمندان عالی رتبه باید در لژ بنشینند. اما بلافاصله به یاد دماغش افتاد و فهمید که نمی­تواند به فکر رفتن به تئاتر باشد.

 

ظاهراً حتی منشی هم حال و روز ناگوار و وحشتناک کاوالیوف را احساس کرده بود و فکر کرد ضرری ندارد تا با چند کلمه از روی همدردی دلش را به دست آورد.

 

"حقیقتاً از اتفاقی که برایتان رخ داده متأسفم. با کمی انفیه چطورید؟ برای سردرد خیلی خوب است. آدم را سر حال می­آورد و حتی درمان بواسیر هم هست." و با این کلمات انفیه­دانش را به او تعارف کرد و با ظرافت درِ انفیه­دان را که عکس خانمی کلاه به سر رویش بود، باز کرد.

 

این عمل غیرعمدی و بی­فکرانه، کاوالیوف را از کوره به در برد و با عصبانیت فریاد زد:"نمی­فهمم چطور در چنین موقعیتی می­توانید با من شوخی کنید. این­قدر کور هستید که نمی­توانید ببینید چیزی ندارم که با آن بو کنم؟ انفیه­دانتان را ببرید برای عمه­تان! تحمل نگاه کردنش را هم ندارم. تازه باید توتون درجه یک فرانسوی تعارفم می­کردید نه این نوع کثاقت برزینسکی را."

 

بعد از این اظهارات، کاوالیوف ناراحت از اطاق بیرون زد و به دیدار بازپرس کلانتری محل رفت. (یک عاشقِ متعصبِ قند، که سالن و اطاق نهارخوری­اش انباشته از قندهایی بود که تجاری که می­خواستند روابطی خوب و نزدیک با او داشته باشند هدیه کرده بودند.) کاوالیوف درست زمانی وارد شد که او می­خواست استراحتی حسابی بکند و با خودش می­گفت:"حالا دو ساعتی حسابی چرت می­زنم."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

افسر ارزیاب ما حقیقتاً زمان فوق­العاده نامناسبی را برای مراجعه انتحاب کرده بود.

 

بازپرس یکی از هواخوان واقعی هرجور جنس هنری و صنعتی بود، اما بیش از هر چیز به اسکناس عشق می­ورزید و می­گفت:"هیچی بهتر از اسکناس نیست، نه زحمت دارد، نه جا می­گیرد، راحت هم توی جیب می­رود و تازه اگر از دستت هم افتاد نمی­شکند!"

 

بازپرس استقبال بسیار سردی از کاوالیوف کرد و گفت که بعد از ناهار به شکایات رسیدگی نمی­کند و طبیعت خودش استراحتی بعد از غذا مقرر داشته است (از این صحبت، کاوالیوف چنین نتیجه گرفت که بازپرس از سنت­های ملی به خوبی با اطلاع است) و آدم­های با شخصیت معمولاً دماغشان را گم نمی­کنند و دنیا پر از سرگردهایی شده است که ول می­گردند و حتی لباس مناسبی ندارند و معمولاً به محله­های بدنام رفت و آمد می­کنند.

 

این حقایق بی­پرده کاوالیوف را عمیقاً متأثر کرد. در اینجا باید ذکر کنم که کاوالیوف مردی بسیار حساس بود. از اینکه مردم درباره­ی شخص خودش اظهار نظر کنند چندان ناراحت نمی­شد، اما اگر کسی شخصیت و مقام اجتماعی­اش را مسخره می­کرد وضع از قرار دیگری بود. تا آنجایی که به او مربوط بود، مانعی نداشت تا در نمایش­ها هرچه دلشان می­خواست به افسران جزء بگویند ولی کارمندان عالی رتبه می­بایست مستثنی شوند.

 

حرف­های بازپرس چنان توی ذوق کاوالیوف زد و چنان شرمنده­اش کرد که سری تکان داد و با صدایی در خور شأن و مقامش گفت:

 

"راستش پس از این اظهارات شما که بسیار توهین­آمیز بود، دیگر حرفی برای گفتن ندارم... " و خارج شد. به خانه­ که رسید چنان حالی داشت که به سختی پاهایش را زیر سنگینی بدنش حس می­کرد. هوا تقریباً داشت تاریک می­شد. بعد از جست و جوهای بی­نتیجه­اش خانه به نظرش بسیار ملال­انگیز و دلتنگ کننده می­آمد. چون داخل سالن شد، کالسکه­چی­اش ایوان را دید که روی یک چرم کالسکه­ی پر از لکه دراز کشیده است به سقف تف می­اندازد و سعی می­کند همه­ی تف­هایش به همان نقطه­ برخورد کند و اتفاقاً با موفقیت بسیار این کار را انجام می­دهد. دیدن اهمال و بی­قیدی مرد، کاوالیوف را آتشی کرد. با کلاهش به پیشانی مردک کوبید و فریاد زد:

 

"خوک چاق! کار دیگری نداری بکنی؟!"

 

ایوان بی­درنگ از جا جست و با شتاب مشغول­ بیرون آوردن بالاپوش از تن کاوالیوف شد. سرگرد، خسته و ملول به اطاق خودش رفت و روی یک مبل ولو شد و پس از چند آه ممتد با خودش گفت:"خدای من، خدای من! آخر چه کرده­ام که مستحق چنین عذابی باشم؟ اگر یک دست یا پایم را از دست داده بودم باز زیاد بد نبود. حتی بی­جفت گوش­هایم، گرچه دنیا زیاد مطبوع به نظر نمی­رسید اما همه­چیز از دست رفته به حساب نمی­آمد. اما یک آدم بی­دماغ خدا می­داند یعنی چه، نه شتر است، نه مرغ. فقط به درد این می­خورد که از پنجره بیرونش بیندازید و از دستش خلاص شوند. اگر دماغم را توی جنگ یا دوئل از دست داده بودم، باز توضیحی داشتم که بدهم، اما نمی­شود همین­طور کشکی کشکی دماغت غیبش بزند. هیچ دلیلی هم نداشته باشد. حتی سرسوزنی! نه، مطلقاً محال است... ممکن نیست حقیقت داشته باشد! هرگز! حتماً خواب دیده­ام یا شاید از آن ودکایی که برای مالش دادن ریشم استفاده می­کنم خورده­ام: این ایوان لعنتی باز یادش رفته است آن را توی گنجه بگذارد."

 

سرگرد برای اینکه به خودش ثابت کند که مست نیست، چنان نیشگونی از خودش گرفت که از شدت درد دادش به هوا رفت و حقیقتاً قانع شد که کاملاً هوش و حواسش سرجایش است. با بیم و امید به آرامی به سوی آیینه خزید و باز کرد، اما ناگهان با ترس عقب پرید و غرید:

 

"باز هم همان فضای خالی پوچ و احمقانه."

 

مسأله غیرقابل فهم بود. اگر دگمه یا قاشق نقره­ای یا ساعتش یا چیزی از این قبیل گم شده بود، می­شد دلیلی تراشید. اما گم شدن دماغش از منزل خودش... سرگرد کاوالیوف تمام ماجرا را سبک و سنگین کرد و دست آخر نتیجه­ گرفت که به احتمال قوی کار باید کار خانم پودوچین باشد، زن آن افسر که می­خواست دخترش را به او قالب کند. البته کاوالیوف بدش نمی آمد که با دخترک گهگاه لاسی بزند اما هیچ­وقت دم به تله نمی­داد و وقتی هم که خانم پودوچین به صراحت پیشنهاد ازدواج آن دو را مطرح کرد، خیلی مؤدبانه به عذر اینکه هنوز خیلی جوان است و میل دارد تا پنج سال دیگر هم که تازه چهل و دو سالش می­شود خودش را وقف کارش کند از این پیشنهاد شانه خالی می­کرد. حالا این خانم برای اینکه انتقام بگیرد چند ساحره را اجیر کرده بود تا دماغش را غیب کند. این تنها توجیهی بود که به عقل جور در می­آمد، چون هیچ کس وارد اطاقش که نشده بود، سلمانی­اش ایوان یاکوولیچ هم که آخرین بار روز چهارشنبه صورتش را تراشیده بود و بعد از آن تمام روز چهارشنبه و حتی پنجشنبه دماغش سالم سرجایش بود. تمام این­ها را با اطمینان خاطر به یاد داشت. تازه علاوه بر این اگر دماغش بریده شده بود، جای زخم ممکن نبود به این زودی جوش بخورد. در فکرش شروع به طرح نقشه کرد: آیا می­بایست شکایتی رسمی به مراجع قضایی تسلسم کند یا شخصاً به نزدش برود و صراحتاً رو در رو متهمش کند.

 

با نوری که از لای در وارد اطاق شد، رشته­ی افکار کاوالیوف گسست. معلوم بود که ایوان شمعی در هال روشن کرده است، چند لحظه بعد ایوان شمع در دست وارد اطاق شد و نور شمع سراسر اطاق را روشن کرد. کاوالیوف بلافاصله دستمالش را بیرون آورد و جلوی آن فضای خالی که تا همین دیروز دماغش در آن جای داشت، گرفت تا آن مستخدم احمق بیشعور آنجا نایستاد، و برّ و برّ نگاهش نکند. هنوز از ورود ایوان به طاق چند لحظه­ای نگذشته بود که صدای عجیبی از حال شنیده شد:

 

"منزل کاوالیوف، ارزیاب اینجاست؟"

 

کاوالیوف از جا جهید و در که باز می­کرد گفت:

 

"بفرمایید، خودم هستم، سرگرد کاوالیوف."

 

پلیسی با سر و وضع آراسته و گونه­های برجسته و دم­خط­های جو گندمی- در حقیقت همان پلیسی که در آغاز داستان­ ما روی پل سنت ایساک بود- وارد اطاق شد.

 

"شما همان آقایی هستید که دماغش را گم کرده؟"

 

"بله، خودم هستم."

 

"ما دماغتان را دستگیر کرده­ایم."

 

کاوالیوف فریاد زد:

 

"چی فرمودید؟" از خوشحالی زبانش بند آمده بود و با چشمان گشاده از حیرت به گونه­های برجسته و لب­های گوشتالود پلیس زیر نور لرزان شمع چشم دوخته بود.

 

"چطور گیرش انداختید؟"

 

"خیلی اتفاقی. درست لحظه­ای که می­خواست با کالسکه پستی به سمت ریگا فرار کند، دستگیرش کردیم. گذرنامه­ی جعلی به نام یکی از رؤسای ادارات به همراه داشت. عجیب است که اول با شخص محترمی عوضی­اش گرفتم اما خوشبختانه عینکم را همراه داشتم و با کمی دقت شدم که در حقیقت یک دماغ است. البته ملاحظه می­فرمایید که نزدیک بین هستم و اگر شما مقابلم بایستید فقط می­توانم صورتتان را ییینم و دماغ یا ریش و یا سایر جزئیات را نمی­توانم تشخیص بدهم. اتفاقاً مادر زنم هم درست دچار همین ناراحتی است."

 

کاوالیوف از شدت هیجان از خودش بی خود شده بود.

 

"اما حالا کجاست؟ کجا باید دنبالش بروم؟ همین الآن باید راه بیفتم."

 

"خودتان را ناراحت نکنید. من با علم به اینکه حتماً لازمش دارید با خودم آوردمش. عجیب است اما به نظر می­رسد متهم اصلی در این واقعه آن سلمانی شیاد خیابان وازنسکی باشد که دستگیر شده است و اکنون در پاسگاه پلیس به سر می­برد. مدت­ها به خاطر مستی و جیب بری به او مظنون بودم و تحت نظرش داشتم و همین سه روز پیش حین دزدیدن یک دو جین دگمه از یک مغازه دستگیرش کردم. شما دماغتان را سالم و دست­نحورده درست مثل روز اولش تحویل خواهید گرفت."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پلیس دست در جیب کرد و دستمالی را که دماغ در آن پیچیده شده بود بیرون کشید.

 

کاوالیوف فریاد کشید:

 

"خودش است! خود خودش است! بنشینید، بنشینید با هم یک فنجان چای بخوریم."

 

"متشکرم، ولی من فوراً باید به بازداشتگاه برگردم... هزینه­ی زندگی عجیب بالا رفته است. مادر زنم هم با ما زندگی می­کند، تازه بچه­ها هم هستند. پسر بزرگم خیلی با هوش و زرنگ است اما متأسفانه من خرج تحصیلش را نمی­توانم فراهم کنم... "

 

کاوالیوف منظورش را فوراً درک کرد. اسکناسی از کشو میز بیرون کشید و توی مشت پلیس جا داد. پلیس تعظیمی کرد و خارج شد. کاوالیوف صدایش را از خیابان می­شنید که به یک مرد دهاتی که دستی­اش را به پیاده­رو آورده بود فحش می­داد.

 

بعد از رفتن پلیس، سرگرد هنوز چنان مست خوشی بود که تا چند دقیقه­ به هیچ چیز فکر نمی­کرد. بعد دماغ را با احتیاط تمام در میان دستانش گرفت و گرم معاینه­اش شد. کاوالیوف همانطور که سرخوش می­خندید با خودش گفت:

 

"بله، خودش است. این همان جوشی است که پریروز سمت چپش درآمده بود."

 

 

 

اما هیچ چیز در این دنیا پایدار و ابدی نیست. حتی خوشی­های ما لحظه­ به لحظه رنگ می­بازد و هرگز در لحظه­ی دوم چون لحظه­ی اول شاد نیستیم و لحظه­ی بعدش نیز کاملاً به حال عادی و همیشگی باز می­گردیم. درست مانند امواجی که اثر انداختن سنگی در آب ایجاد می­شوند و رفته رفته محو می­شوند. کاوالیوف به فکر فرورفت و متوجه شد که هنوز مشکل حل نشده است: دماغ پیدا شده بود، اما حالا می­بایست آن را درست سر جای اولش قرار داد.

 

"اما اگر به صورتم نچسبد چه؟"

 

این سؤال وحشتی در دلش برانگیخت. فوراً به سوی میز دوید و آیینه را جلوتر کشید تا مبادا دماغ کج بچسباند. دست­هایش از فرط هیجان می­لرزیدند. با نهایت دقت دماغ را در محل دقیقش قرار داد. ولی خدایا! دماغ نمی­چسبید! دماغ را کمی با بخار دهانش گرم کرد و دوباره به صورتش فشار داد اما بی­نتیجه بود. دماغ سرجایش نمی­ایستاد. با خشم فرمان داد:

 

"خوب لعنتی بچسب دیگر!" اما دماغ انگار از چوب بود و با صدایی چوب­پنبه مانند روی میز افتاد. صورت کاوالیوف با تشنج به هم کشیده شد. با وحشت گفت:"باید بچسبد." اما هر چند بار دیگرهم که آزمایش کرد باز نتیجه­ای حاصل نشد.

 

ایوان را صدا زد و دنبال دکتر فرستاد. اتفاقاً دکتری در طبقه اول همان ساختمان اقامت داشت. دکتر مردی خوش­سیما بود و ریشی زیبا و سیاه و زنی جذاب و لاغر اندام داشت. صبح­ها معمولاً سیب تازه می­خورد و عادت داشت دهانش را بسیار تمیز نگاه­دارد. هر صبح سه ربع ساعت دهانش را غِرغِره می­کرد و دندان­هایش را با پنج نوع مسواک مختلف تمیز می­کرد. دکتر بلافاصله وارد شد. ابتدا سؤال کرد چه مدت از روی دادن این حادثه­ی ناگوار می­گذرد. آنگاه چانه­ی کاوالیوف را گرفت، سرش را بلند کرد و با انگشت شست آنچنان بر سطح صاف صورتش (که زمانی جای دماغ بود) فشار آورد که کاوالیوف از شدت درد سرش را به دیوار کوبید. دکتر سعی کرد آرامش کند و دستور داد که برود و کنار دیوار بایستد. آنگاه سرش را به راست گرداند و محل بینی را با انگشت فشار داد و گفت:"هوم!" بعد سر را به چپ چرخاند و با خارج کردن یک "هوم" دیگر از گلو چنان باز بر محل بینی فشار آورد که کاوالیوف همچون اسبی که دندان­هایش را امتحان کنند سرش را به عقب جهداند. پس از انجام این معاینات دکتر سری تکان داد و اظهار داشت:"توصیه می­کنم کاری به کار دماغتان نداشته باشید و بگذارید همین­طور به حال خودش باشد وگرنه از این هم بدتر می­شود. البته می­شود دوباره سر جایش قرار داد و حتی می­توانم همین الساعه این کار را برایتان انجام دهم، اما مطمئناً نتیجه کار از وضع فعلی هم بدتر خواهد بود."

 

کاوالیوف به اعتراض گفت:

 

"بفرما عالی شد! حالا بی­دماغ چه کار کنم؟ مگر وضعی بدتر از وضع فعلی هم ممکن است؟ خدا می­داند این دیگر چه بلایی است! با این قیافه­ی مضحک چطور ممکن است در انظار ظاهر شوم؟ من با اعیان و اشراف رفت و آمد می­کنم و همین امشب دو جا به مهمانی دعوت دارم. آشنایان زیادی دارم: خانم چختاریف زن عضو شورای استان- پودوچین زن مدیرکل... البته بعد از این بلایی که سرم آورده دیگر به سراغش نخواهم رفت مگر همراه پلیس و برای دستگیرش کردنش." کاوالیوف التماس­کنان ادامه داد که:"فقط همین یک خواهش را از شما دارم، واقعاً نمی­شود هیچ کارش کرد؟ اگر فقط بتوانید یکجوری به صورتم بندش کنید، باز زیاد بد نخواهد بود. حتی حاضرم نرقصم، چون هرگونه حرکت شدیدی ممکن است باعث افتادنش بشود. اگر این کار را برایم انجام دهید مطمئن باشید تا جایی که جیبم اجازه دهد از ابزار قدردانی کوتاهی نخواهم کرد... "

 

دکتر با صدایی نه بلند و نه آرام و با لحنی قانع کننده و گیرا گفت:

 

"من هرگز بیمارانم را صرفاً به خاطر پول معالجه نمی­کنم. این خلاف علم ومهارت و شرافت حرفه­ایم است. در واقع در ازای ویزیت خصوصی بیمارانم حق­الزحمه­ای دریافت می­کنم. اما باور کنید، به شرفم قسم نتیجه­ی کار بسیار بدتر از وضع موجود خواهد شد. بگذارید جریان مسیر طبیعی­اش را طی کند. مرتباً محل دماغ را با آب سرد شست و شو بدهید و مطمئن باشید که درست مثل زمانی که دماغ داشتید، احساس سلامتی خواهید کرد. در ضمن توصیه می­کنم دماغتان را هم توی یک بطری الکل(که بهتر است دو قاشق ودکای تند و سرکه­ی نیم گرم هم بدان اضافه کنید.) نگهداری کنید، آن وقت می­توانید به قیمت بسیار خوبی به فروشش برسانید و اگر قیمت مناسبی تعیین کنید من خودم حاضرم بخرم."

 

کاوالیوف با ناامیدی فریاد زد:

 

"نه! حاضر نیستم به هیچ قیمتی بفروشمش! ترجیح می­دهم دورش بیندازم تا بفروشمش!"

 

دکتر تعظیم کوتاهی کرد و جواب داد:

 

"متأسفم. فقط می­خواستم کمکی کرده باشم. به هر صورت آنچه از دستم بر می­آمد انجام دادم."

 

دکتر پس از گفتن این کلمات با وقار و ابهت از اطاق خارج شد. کاوالیوف حتی به صورت او نگاه هم نکرد و در آن حالت خلسه مانند تنها چیزی که توانست تشخیص دهد سر دست­های سفید پیراهنش بود که از آستین کت سیاه­رنگش بیرون زده بود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

روز بعد کاوالیوف تصمیم گرفت پیش از آنکه شکایت­نامه­ای رسمی تنظیم کند، نامه­ای به زن مدیرکل بنویسد و بخواهد تا آنچه را متعلق به اوست بی­مشاجره و قیل وقال سرجای اولش بازگرداند. متن نامه چنین بود:

 

خانم الکساندرگریگوریونای عزیز:

 

حقیقتاً نمی­توانم این رفتار عجیب شما را درک کنم. خاطر جمع باشید که از این طریق هیچ چیز عایدتان نخواهد شد و نخواهید توانست مرا وادار به ازدواج با دخترتان کنید. علاوه بر این مطمئن باشید در مورد دماغم کاملاً از آغاز در جریان چگونگی امر هستم و می­دانم که هیچ­کس جز شما در این امر مسئول نیست. غیب شدن ناگهانی دماغ از محل اصلی­اش، تغییر قیافه دادنش به صورت یک کارمند اداری و دوباره ظاهر شدنش در همان شکل اصلی؛ همه­ی این­ها چیزی نیست مگر اثر جادوی سیاه شما یا کسان دیگری که به این شغل شریف اشتغال دارند. وظیفه­ی خودم می­دانم تذکر دهم در صورتی که دماغ مذکور در فوق، همین امروز به محل اصلی­اش بازگردانده نشود مجبور خواهم بود به اقدامات قانونی توسل جویم.

 

ارادتمند شما- پلاتون کاوالیوف

 

پلاتون کوزمیچ عزیز،

 

نامه­ی شما به شدت متحیرم کرد. هیچ انتظار همچو چیزی، به خصوص آن الفاظ اهانت بار را از جانب شما نداشتم. باید عرض کنم، من هرگز کارمندی را که شما ذکر می­کنید نه در هیئت تغییر قیافه داده و نه درهیئت اصلی در خانه­ام نپذیرفته­ام. البته فیلیپ ایوانوویچ پوتانچیکف به خانه­ی ما رفت و آمد می­کند و در ضمن از دخترم هم خواستگاری کرده است، اما علی­رغم اینکه وی مردی موقر، محترم و تحصیلکرده است من هیچ­گونه پاسخ امیدوارکننده­ای به او نداده­ام. بعد از دماغتان سخن به میان می­آوردید. اگر منظور شما از این اشارات این است که من خواسته­ام تحقیرتان کنم و مسخره جلوه­تان دهم و به عبارت دیگر به طور رسمی عذرتان را بخواهم، تنها چیزی که می­توانم بگویم، به نظرم از شما شگفت و بعید است که چنین فکری کرده باشید، در صورتی که به خوبی واقفید که تلقی من نسبت به این مسأله تا چه حد مغایر با این تصور است و اگر شما هر زمان به طور رسمی از دخترم خواستگاری کنید، با کمال میل با این درخواست موافقت خواهم کرد. این همواره عزیزترین خواست من بوده است و با تمام امید و آرزویم در این مورد در اختیار شما هستم.

دوست شما- الکساندر پودوچین

 

کاوالیف پس از آنکه نامه را تمام کرد با خودش گفت:

 

"نه، زیر سراو نیست. محال است! ممکن نیست یک فرد تقصیر کار بتواند چنین نامه­ای بنویسد." در این مورد فرد ورزیده­ای بود، چرا که چندین بار برای بازجویی به نواحی قفقاز فرستاده شده بود. "اما پس این قضیه از کجا آب می­خورد؟ اصلاً نمی­شود سر درآورد!" و پس از گفتن این کلمات پاک مستأصل و درمانده باقی ماند.

 

در این ضمن شایعات بسیاری درباره­ی این اتفاق غریب در شهر پراکنده می­شد و البته نیازی به گفتن نیست که با شاخ و برگ­هایی چند. در آن زمان مردم از نظر ذهنی آمادگی پذیرش پدیده­های خارق­العاده داشتند: همین چندی پیش توجه عموم به آزمایش­هایی درباره­ی مغناطیس جلب شده بود. علاوه بر این هنوز خاطره صندلی­های رقصان خیابان کیفوشنی در اذهان مردم زنده بود. بنابراین هیچ­کس از شنیدن اینکه دماغ بازرس کاوالیوف هر روز سر همان ساعت سه بعدازظهر در بلوار نیفسکی گردش می­کند، شگفت­زده نشد. هر روز سر همان ساعت سیل جمعیت کنجکاو در آنجا گرد می­آمدند. یکی می­گفت دماغ را در مغازه­ی "یونکر" دیده است و ناگهان چنان جمعیتی به آنجا هجوم می­برد که پلیس مجبور به مداخله می­شد.

 

مرد متکبر، خوش­قیافه و محترمی که ریش هم داشت و جلوی در تئاتر، کیک و تخمه می­فروخت، چند نیمکت چوبی درست کرده بود و از جمعیت کنجکاو دعوت می­کرد تا با دادن هشتاد کوپک بالای نیمکت بروند و از آنجا تماشا کنند.

 

سرهنگی بازنشسته یک روز صبح از خانه خارج شد و با زحمت زیاد توانست خودش را از میان انبوه جمعیت جلوی ویترین مغازه برساند، اما در کمال ناامیدی به جای دماغ توی ویترین یک ژاکت پشمی معمولی و تابلویی که دختری را در حال پوشیدن جوراب نشان می­داد و ژیگولویی با لباس شیک و ریش بزی از پشت درختی او را دید می­زد، مشاهده کرد- تابلویی که متجاوز ازده سال بود در همان محل قرار داشت.- او که خیلی بور شده بود می­گفت:

 

"نباید اجازه داد با همچو افسانه­های احمقانه­ای سر مردم شیره بمالند."

 

بعداً شایعه شد دماغ سرگرد کاوالیوف دیگر برای گردش به بلوار نیفسکی نمی­رود بلکه در پارک تاروچفسکی گردش می­کند و مدت­هاست که به این کار مشغول است و زمانی که خسرو میرزا رئیس هیئت نمایندگی ایران1 در آنجا اقامت داشت از این شوخی غریب طبیعت به شدت شگفت­زده شده بود. عده­ای از دانشجویان جراحی برای مشاهده­ی این امر به آنجا شتافتند.

 

 

 

1.در آن زمان هیئتی از ایران به سرپرستی شاهزاده خسرو میرزا برای عذرخواهی از جریان قتل گریبایدوف به روسیه رفته بود.

 

یکی از بانوان محترم و سرشناس اشرافی نامه­ای برای مسئول پارک نوشت و تقاضا کرد که این پدیده­ی نادر را به بچه­هایش بدهد و در صورت امکان شرح و تفسیر مستند روشن­کننده­ای هم در این مورد به ایشان ارائه کند.

 

این حوادث همچون رحمتی بود که بر سر افراد معاشرتی بذله­گو شیفته­ی سرگرم کردن خانم­ها هستند و در آن زمان دیگر داستان­هایشان تکراری و ملالت­بار شده بود، نازل شد.

 

تنی چند از همشهریان محترم و روشنفکر از این جریان آشفته و ناراضی بودند. یک شخصیت برجسته با ناامیدی اعلام داشت که هیچ نمی­فهمد چگونه در عصر روشنگری چنین افسانه­های احمقانه­ و بی­پایه­ای رواج عام می­یابد و متعجب است که چرا دولت و مسئولین در این مورد بی­تفاوت و بی­توجهند. روشن است که این مرد محترم از آن دسته از مردم بود که عادت دارند در هر مورد حکومت را مسئول بدانند، حتی تقصیر مشاجره با زنانشان را هم به گردن حکومت را مسئول می­اندازند. بعداً... اما از اینجای قضیه به بعد دوباره همه چیز در هاله­ای از ابهام فرو می­رود و آنچه دنبالش می­آید کاملاً پوشیده و رمزآلود باقی می­ماند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

3

 

دنیا پر است از اتفاقات عجیب و مضحک. گاهی اوقات اتفاقاتی رخ می­دهد که به سختی می­توان باورشان کرد: همان دماغ که خودش را به جای مدیر کل جا زده بود چنان آشوبی در شهر به پا کرده بود، ناگهان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، دوباره در محل اصلی­اش یعنی درست در میان دو گونه­ی سرگرد کاوالیوف ظاهر شد.

 

کاوالیوف با شادی فریاد برآورد:"یوهو" و اگر ایوان درست در همان لحظه وارد نشده بود، از خوشحالی با پای برهنه قزاقی می­رقصید.

 

بلافاصله آب و صابون خواست و بعد از شست و شو دادن خودش، دوباره در آیینه نگاه کرد: دماغ سرجایش بود. در همان حال که صورتش را با حوله خشک می­کرد، باز نگاه دیگری به آیینه انداخت: بله، هنوز دماغ سر جایش بود.

 

"ایوان نگاه کن، انگار دماغ من کورک زده."، پس از گفتن این کلمات، کاوالیوف فکر کرد:"خدایا، نکند جواب بدهد: چه عرض کنم آقا، کورک که سهل است حتی دماغ هم نمی­بینم!" اما ایوان پاسخ داد:"ارباب دماغتان صحیح و سالم است. من که کورکی نمی­بینم."

 

سرگرد بشکنی زد و گفت:"شکرت خدا، شکرت!"

 

درست در این لحظه ایوان یاکوولوچ سلمانی سرش را از در تو آورد، اما این بار با شرم و ترس گربه­ای که به خاطر دزدیدن گوشت کتک خورده باشد.

 

کاوالیوف از این سوی اطاق فریاد زد:"بگو ببینم دست­هایت تمییز هستند؟"

 

"بله تمییزند."

 

"دروغگو!"

 

"به خدا تمییز هستند ارباب!"

 

"کو؟ بیار جلو ببینم!"

 

کاوالیوف نشست و ایوان یاکوولوچ حوله­ای به دور گردنش بست و در یک چشم به هم زدن تمام چانه و گونه­هایش را آن­چنان صابون مالید که شبیه کیک­های خامه­ای جشن تولد تاجرها شد.

 

ایوان یاکوولوچ همان­طور که به دماغ خیره شده بود با خودش زمزمه کرد:"خدا لعنتم کند!" سر کاوالیوف را به سویی چرخاند و از زاویه­ای دیگر به دماغ نگاه کرد:"نگاه کن! کاملاً سالم است! کی باور می­کرد؟!" و باز مدتی به دماغ خیره ماند. سرانجام با احتیاط و ظرافت تمام، که مسلماً خواننده می­تواند تصورش را بکند، با دو انگشتش نوک دماغ را چسبید. این همان شیوه­ای بود که ایوان یاکوولوچ معمولاً برای تراشیدن صورت مشتریانش به کار می­برد.

 

کاوالیوف فریاد زد:"اوهو، مواظب دماغم باش!" ایوان یاکوولوچ از ترس دست­هایش را کاملاً پس کشید و با شرم و خجالت بی­حرکت ایستاد. دست آخر با نهایت دقت و احتیاط شروع به تراشیدن زیر چانه­ی کاوالیوف کرد، و هرچند تراشیدن صورت مشتری­اش را بی­آنکه از عضو برجسته­ی شامه­اش بچسبد آسان و بی­زحمت نمی­یافت، ولی به هر حال با فشار دادن انگشت شست زمختش، گاهی به چانه و گاهی به گونه­ی سرگرد، کار اصلاح صورت را به پایان برد.

 

وقتی کار اصلاح تمام شد، کاوالیوف با عجله لباس پوشید، درشکه­ای گرفت و به کافه رفت. از همان آستانه­ی در فریاد زد:"گارسون، یک فنجان شکلات!" و مستقیماً به سوی آیینه رفت. بله، دماغ سر جایش بود! با چالاکی و نشاط برگشت، چشمانش را تنگ کرد و نگاهی پر از نیشخند به دو سربازی که آنجا بودند و دماغ یکی به اندازه­ی یک دگمه بود انداخت. از آنجا به وزارتخانه رفت تا مصاحبه­اش را برای گرفتن پست معاونت رئیس انجام دهد.(اگر موفق نمی­شد این پست را بگیرد، می­بایست برای گرفتن یک پست وزارتی دیگر تلاش کند.) وقتی داشت از سالن ورودی عبور می­کرد، نگاه دیگری به آیینه انداخت. هنوز هم دماغ سر جایش بود!

 

آنگاه به دیدن یک بازرس(یا سرگرد) دیگر رفت. این بازرس(یا سرگرد) آدم بذله­گویی بود که معمولاً کاوالیوف در برابر متلک­هایش جواب می­داد:"خوب دیگه، دست بدار از این مزه پرانیهات!"

 

در راه با خود گفت:"اگر سرگرد به محض دیدنم نزند زیر خنده، می­شود مطمئن شد که همه چیز رو به راه است." اما بازرس هیچ عکس­العملی از خود بروز نداد. کاوالیوف فکر کرد:"دیگر تمام شد، مرده­شور برده­!" در خیابان با خانم پودوچین و دخترش برخورد کرد و آنها در پاسخ تعظیم کوتاه او، با فریادهای شادی پاسخش دادند: به طور حتم دیگر هیچ نقصی در ظاهرش وجود نداشت. مدتی طولانی را به گفت و گو با آن­ها گذراند و در ضمن با وضعیتی حق به جانب و پیروزمندانه انفیه­دانش را بیرون آورد با خودنمایی انفیه­دان را به هر دو سوراخ دماغ برد و زیر لبی با خودش زمزمه کرد:"فکر می­کنم درس خوبی برایتان باشد، کفتارها! و با دخترتان هم ازدواج نخواهم کرد، فقط یک لاس زدن کوچولو و الفرار!"

 

از آن تاریخ به بعد، سرگرد کاوالیوف بار دیگر با آسودگی خیال در بولوار نیفسکی قدم می­زد، به تئاتر می­رفت و خلاصه هر جا دلش می­خواست ظاهر می­شد، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود: دماغش صحیح و سالم درست وسط صورتش حیّ و حاضر بود و هیچ نشانه­ای ازاینکه زمانی غیبش زده باشد، نداشت.

 

بعد از این اتفاق سرگرد همیشه سرحال بود، لبخند می­زد، دنبال دخترهای خوشگل می­افتاد و حتی یک بار به فروشگاه کوچکی در گوستینی دوور مراجعه کرد تا روبانی برای مدالش بخرد. هر چند هیچ­کس نمی­داند چرا، چون هیچ مدال افتخاری نداشت.

 

تمامی این جریان در پایتخت جنوبی کشور وسیع ما اتفاق افتاد! و تنها اکنون که بر روی جزئیات داستان تأمل می­کنیم، متوجه می­شویم که محتوای آن­، چه اندازه دور از ذهن است. گیریم که جریان دماغ را به آن صورت خیال­پردازانه و ظهورش در هیأت یک مدیر کل را در مناطق مختلف شهر نادیده گرفتیم، اما آخر چطور ممکن است باور کرد که کاوالیوف آن اندازه بی­فکر بوده باشد که نداند که روزنامه­ها ممکن نیست در مورد یک دماغ آگهی چاپ کنند؟ منظورم این نیست که یک همچو آگهی­هایی گران تمام می­شود و دور ریختن پول است: نه، اصلاً. تازه من آدم خصیصی نیستم. اما این کار اصولاً زشت است! غلط است! نابجاست! علاوه بر آن چطور دماغ وسط گرده نان سر درآورد و چطور ایوان یاکوولوچ... من که سر در نمی­آورم! اولاً از این نوشته هیچ نفعی عاید ملت نمی­شود، ثانیاً... نه، هیچ فایده­ی دیگری هم نمی­تواند داشته باشد...

 

اما به هر حال هر جور مطلبی ممکن است گفته شود و ما احتمالاً می­توانیم این یا آن نکته را مسلم و بدیهی فزض کنیم و چیزهای عجیبی اینجا و آنجا ببینیم که ممکن است حتی... منظورم این است که خلاصه وقایع عجیب و باورنکردنی در هر زمان ممکن است اتفاق بیفتند. فکر می­کنم در این قضیه هم پاره­ای از حقیقت وجود داشته باشد. شما هرچه می­خواهید فکر کنید، اما من معتقدم چنین اتفاقاتی رخ می­دهند، گرچه به ندرت، ولی خلاصه رخ می­دهند.

 

از کتاب«یادداشت‌های یک دیوانه» - نشر نی

 

حروف‌چین: مهسا نظام‌آبادی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...