مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۲ [h=2][/h] دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که آن پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه آن پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهری که آن پسر اقامت داشت کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد! در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت... پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که دردنیا کسی هست که بی اعتنابه نتیجه،دوستت دارد 8 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ اشکم در اومد زندگی ای که با غرور باشه و اطراف خودشو نبینه همین میشه ممنون از نظرت 5 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ چقدر خوبه که یه نفر رو به خاطر خودش دوست داشته باشی... این عشقیه که خدا نسبت به بنده هاش داره....... چقدر ما ناشکریم 5 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ چقدر خوبه که یه نفر رو به خاطر خودش دوست داشته باشی... این عشقیه که خدا نسبت به بنده هاش داره....... چقدر ما ناشکریم :ws50::ws50: 4 لینک به دیدگاه
elh@m_arch 1548 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ :girl_in_dreams::girl_in_dreams: 6 لینک به دیدگاه
manjari 2934 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ توی زندگی و بخصوص عشق غرور خیلی مسخرست 4 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ ولی هست جزع لاینفک توی عشق هست 4 لینک به دیدگاه
manjari 2934 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ بله اولش همیشه هست مهم اینه که آدم به اشتباهش پی ببره و غروره کاذبش رو بذاره کنار منم خیلی مغرور بودم اما اخلاقمو عوض کردم 4 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۳۹۲ بله حق با شماست اگه غرور بره کنار زندگی انسانها به طور کل عوض میشه وارامش وصفا جهان را در بر میگیره 2 لینک به دیدگاه
مجید 1357 459 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۲ بله حق با شماست اگه غرور بره کنار زندگی انسانها به طور کل عوض میشه وارامش وصفا جهان را در بر میگیره من هم با نظر شما کاملا موافقم اگه غرور بره کنار دیگه نه جنگی میشه نه دعوایی ارامش کاملا برای انسانها باز میگرده 1 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۲ پسرو دختر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. دختر جوان: یواش تر برو من می ترسم! پسر جوان: نه این جوری خیلی بهتره!! دختر جوان: خواهش میکنم، من خیلی می ترسم! پسر جوان: خوب اما اول باید بگی که دوستم داری!! دختر جوان: دوستت دارم،حالا میشه یواش تر برونی! پسر جوان: منو محکم بگیر! دختر جوان: خوب، حالا میشه یواش تر بری! پسر جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. پسر جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که دختر جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را برسر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند!!!!! 1 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۲ دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم. 1 لینک به دیدگاه
مجید 1357 459 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۲ پسرو دختر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. اقا مجید واقعا این داستانت جالب بود اشکم در امد بعضی از عشقها واقعا واقعی است اگه از این داستانها باز هم بذاری ممنون میشم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده