sam arch 55879 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ نوشته ها بعد از این پست.لطفا این پست خونده بشه.مخصوصا قوانین شرکت در نظر سنجی. سلام به روی ماه دوستانم... خب طی یک فرآیندی در این تاپیک ها 1.انتخاب موضوع مسابقه 2.فراخوان شرکت در مسابقه از حدود 2 هفته پیش سعی کردم هم انتخاب موضوع مسابقه به علاقه ی دوستای خوبم باشه و هم زمان کافی رو داشته باشن.حیف شد که تعداد کم شد.ولی این تعداد کم یک منت دارن به سر من و البته انجمن که با صورت نوشتاری تعلقشون رو به انجمن نشون دادن. پس من هرچند اندک سعی کردم به انتخاب امتیاز های بالا تلاششون رو ارج بنهم. همه ی 5 دوست شرکت کننده ی به دلیل شرکت 50 امتیاز می گیرن. نفر اول:250 امتیاز + یک مدال نفر دوم: 150 امتیاز نفر سوم:100 امتیاز شایان ذکر هست که اون 50 امتیاز ورود به مسابقه محفوظ هست و به امتیاز برندگان اضافه می شه و سقف امتیاز ها به 300 می رسه.در روز تاسیس انجمن سعی کردیم دست و دلبازی بشه. قوانین شرکت در نظرسنجی: 1.دوستانی که پایین 50 پست دارن حق شرکت در نظرسنجی رو ندارن.کاربران تازه وارد با حضور بیشتر و فعالیت بیشتر می تونن در مسابقات اتی هم شرکت کنن و هم رای بدن. 2.تبلیغ هم نفرمایید.چون خاطره هست،قاعدتا چند نفری حول اون خاطره هستن و ممکن هست خاطره برای چند نفر آشنا بشه.پس با علم بر این موضوع نوشته ها قرار داده شده. نظرسنجی تا 5 روز باز هست. تولد انجمن به نواندیشان مبارک. 53 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره اول: حوصله داشتی تا تهش بخون..دلیل نیومدنم رو مثه یک کلید تو این نوشته گذاشتم... گهگاهی سرک می کشیدم با یوزر پسر عموم تو این انجمن..راستش واسه کِش رفتن اطلاعات بود...:gnugghender: یک پروژه ی آماده ای...یک مقاله ی خوبی...از این دست سرقت های علمی... کم کم بیشتر پاگیرش شدم..تازه کرکره ی فیس بورق و چت روم رو کشیده بودم پایین...اومدم بود این میون لول می خوردم تو سایت های نتی... این میون لا به لای این پست بالا و پایین کردن ها...یک آشنا هم پیدا کردم...فکرش رو نمی کردم اونم پایبند این سایت و فروم و از این دست روابط مجازی باشه...چقد سوژه اش کردم تو دانشگاه بماند... آخه کسی که رو کاغذ هایی رنگ و رفته ی قدیمی چیز می نویسه و چه به اومدن تو دنیای مدرن! بگذریم..بریم سر اصل مطلب... یک روزی..تو خیابون خفت گیر شدم..یک چاقو گذاشته بودن بیخ گلوم..گفتن خالی کن هر چی داری....:guntootsmiley2:ما هم که دیدیم طرف نصف ما نیست..در افتادیم..دو تا زدیم.دو تا هم خوردیم...:ghd8rpyczsi4wew2e4j به هر حال نامردا کیف دوشی مارو زدن.. یادمه اون شب برگشتم خونه...یک دوش گرفتم..نشستم پشت پی سی خونه...لب تاپ که برده بودن...همراه یک عالمه مدارک دیگه...:putertired: تاپیک گاه نوشته ها رو وا کردم...نشستم به نوشتن...حرص داشتم...حرصم تو واژه ها ریختم و یک متن نوشتم از یک موتور دو ترکه که سواراش هستی ام رو برده بودن... نه اینجوری صاف بزنم و بگم مثلا خفت کردن ها...نه بابا...صریح نگفتم.. نمی خواستم ترحم بگیرم بعدش از دوستان تو پروفایلم...یک جوری استعاره ای نوشتم...یاد گرفتم از یک دوست که همچی رو نریز تو داریه...یک جور بنویس و حرف بزن که پشتش واسه کسایی که عمیق فکر می کنن هم یک تلنگر داشته باشه... نمی دونم چند روز گذشت...فهمیدم پستم رو حذف کردن،تازه خودم نفهمیدم...یکی بهم گفت....برام مهم نبود...ولی بعدش..در پس اون پست حرف هایی شنیدم...و قضاوت هایی شنیدم که از حادثه ی اون خفت شدنم هم برام سخت تر و سنگین تر اومد... من متهم شدم به اینکه کنایه زدم...و چقد سخت...و چقد سنگین...که وقتی طرف قضاوت کرد...تو دیگه هر چی توضیح بدی..کارساز نیست...و همه ی اونها به خاطر اینکه یک واژه ی متن من شبیه یک واژه از عنوان یک تاپیک دیگه بود... خاطره تلخی که...دلیل اصلی شد واسه اینکه به همراه فیس بورق و چت روم....در نواندیشان رو هم بر خودم ببندم یک مدتی... و به این نتیجه برسم که شک مثه خوره ست...باعث می شه هم روح شکاک رو آزار بده و هم شکاک دست دراز کنه به هر کی که شک داره پَنجول بندازه... بعد از اون واقعه نه گله کردم و نه شکایت..نه به این گفتم و نه به اون...کاری کردم که از یک دوست یاد گرفتم......گذشتم ،البته از خودم..نه از قضاوت کننده... :icon_redface: خاطره دوم: سلام به نام خداوند بخشنده مهربان ازبچگیم بهم گفتن اگر یه چیز رو ازته دل ازخدا بخوای،خدا بهت میده ولی من باورش نمیکردم چون هر چی بهارها یبیشتری رو میدیدم،خزان های زندگیم بیشتر میشد و آرزوی باران ها ی بیشتری روداشتم تا همه غم هام رو بشوره نه اینکه بارون نبودا بود امانه اینکه غمهام رو بشوره بارون غم میبارید رو سرم اونم بی وقفه انگار بزرگ که شدم ،غمهام هم بزرگتر میشد حالا این جمله رو من فقط تو یه چیزی خلاصه کرده بودم یکی بیاد و یخ دلم رو آب کنه یه شب که دیگه بریده بودم ،از ته دلم داد زدم که خدایا تو که وعده دروغ نمیدی پس این همه تنهاییی چیه ؟ خب تو بزرگی و تحمل تنهایی روداری اونوقت انتظار داری منم تحمل داشته باشم؟ گفتم خدایاتوخودت یه خورشید توآسمونت داری خب یه خورشید هم تو آسمون دل من روشن کن فکر کردم خدا صدامو نشنید روزهام رو مثل همیشه به شب رسوندم هر چند که روز و شبم یکی شده بود تو یکی از همین شبها که دیگه از همه چیز ناامید شده بودم ، یه پیغامی از یه دوست برام اومده بود آدرس یه جایی رو داده بود آدرس یه خونه اما چه خونه ای؟ یه خونه تو همین دنیایی که واقعی نبود دنیایی که تویه جعبه اسیر بود دنیایی که بود و نبودش،به روشن وخاموش کردن همین جعبه بند بود ولی خب آدم تنها خسته ست همش میخواد از این تنهایی فرار کنه منم اومدم تو این دنیا اولش ترسیدم تو این دنیا هم مث دنیای واقعی تنها باشم اولش بودم اما وقتی خورشید زندگی من تو این دنیا، برقش تو چشمم زد،فهمیدم که مجازی و حقیقی ،پلهایی هستن که فقط دست دلمون میتونه بشکنشون به خدا گفتم خدا یا من اینجا چیکار میکنم ؟گفت :مگه نگفتی آسمون دلت خورشید میخواد؟ نکنه دلت تاب گرماشو نداره؟ فهمیدم قضیه جدیتر از این حرفاست دل من هم این پل رو شکست و به خورشیدش رسید حالا آسمون دلم نه تنها به خورشیدش رسید،که پر از ستاره هایی شده، که هر کدوم یه اسمی دارن که حتی اگر چراغشون تو این دنیای مجازی خاموش باشه ،چراغشون همیشه تودل من روشن هست من الان دنیایی دارم که از هر دنیایی برا من واقعی تره درسته که اسم دنیای من نواندیشانه اماستاره های من که اینجان،فقط فکرشون نیست که با طراوت و نو هست بلکه دلشون هم همیشه انگار بارون توش باریده باهمون مهربونی و محبتی که بارون داره آدم اگر عاقل باشه که به خاطریه کلمه مجازی و حقیقی که خودش ساخته ، بیخیال خورشید و ستاره هاش نمیشه که میشه؟ 44 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره سوم: خاطره از انجمن زیاد دارم اما بهترین خاطرم مربوط میشه به سال اولی که انجمن عضو شدم اون موقع هنوز بچه ها رو درست نمیشناختم و فقط با تعداد انگشت شماریشون در ارتباط بودم یادمه واسه تکمیل پروژه پایانی کاردانی توو انجمن دنبال مطلب میگشتم و با دوستم که معرفم به اینجا بود توو تاپیک 4 دیواری معماری با 2 3 تا از بچه های شهرسازی میزدیم توو سر و کله هم تازه یکیشون اینقده کل کل بهش فشار اورده بود که دمپایی ابریشو پرت کرد منتها من جا خالی دادم خورد پای چشمِ رفیقش:ws28: هنوزم همونجا مونده مدارکشم موجوده خدایی نکرده نگین از خودم میگم یه خاطره دیگه هم دارم...مربوط میشه به اکیپ تخریب:gnugghender: یه سری رفته بودیم پروف یکی از بچه ها رو تخریب کنیم....وسطاش خودشم آن شد باهامون همکاری کرد نمیدونستیم کجا بریمم قایم شیم دیگه :icon_redface: خاطره چهارم: سال اول انجمن بود و هنوز خیلی نوپا بود انجمن. تو اوجش، کاربرای آنلاین 30تا کاربر و 100تا مهمون میشد. بازار بحثای سیاسی و انتخابات هم داغ بود هنوز. یه شب که مثل همیشه تو انجمن میچرخیدم و پست میدادم و با بچه ها صحبت میکردم، یهو دیدم اوه چقدر کاربر آنلاین هستش کاربرای عضو نزدیک به 100 نفر اینا میشد. انگار حمله کرده بودن به سایت هم غافلگیر شده بودم و هم خوشحال شده بودم، هم گرخیده بودم دقیقاً خودمم آخرش نفهمیدم چه حسی داشتم بعد فهمیدم سایت همسایه فیلی شده بود ترکیده بود، همه سرازیر شده بودن اینجا و اسپم بارونی شد. اکثر بچه ها رو هم نمیشناختم. از ترس سریع پاشدم رفتم تو بخش مدیرا گفتم بچه ها اون سایته فیلی شده همه یهو اومدن ریختن اینجا، حواستون باشه اینجام نترکه یه وقت:banel_smiley_52: خلاصه مثل مرغ پر کنده داشتم پر پر میزدم اون وسط که چی به چیه الان وضعیت. همه همدیگه رو میشناختن و منم اکثرشونو نمیشناختم. لامصب حس غریبی بهم دست دادا اون موقع فرناز (Frnzt) تا حد زیادی توضیح داد بهم که اینا کی به کی هستن و ایل و طایفشون چیه تا یه کمی نفس راحت بکشم البته بعضیام انگار آشنایی قبلی داشتن و چایی نخورده سریع فامیل شده بودن. از همون اول اومدن اذیت کردن :icon_redface: خاطره پنجم: یادم می آد عصر بود.پشت لب تاپ نشسته بودم و فکر می کردم کجا سر بزنم تو این بی کاری. یادم اومد.بچه ها می گفتن یکی از بچه ها سایت زده...اسمش رو دقیق یادم نبود.یک چیزی تو مایه های 90 فردوسی پور ذهنم بود. مهندسان دقیقه ی نود؟.ک همین چیزایی.سرچ کردم.یادمه تو همون اوایل یک تارنما رو وا کردم. روراست من اصلا تا حالا فعالیت جدی نداشتم تو نت.نمی دونستم فروم چیه.به خیال اینکه بتونم بفهمم سایت مال دوستم علی هست یا نه.باید عضو بشم،عضو شدم بماند که چقد طول کشید. تا اومدم داخل فروم یک هویی دوتا پیغام رسید،وا کردم پیغام ها رو.یکی از مدیر تالار رشته ام بود. یکی هم از همین آقا محمد.که اون موقع با گوی سبز آواتارش برندشم سبز بو نه بنفش حالا. یادمه اون موقع آقا محمد خوش امد گفت و گفت چی دوست داری یا یک سوالی تو همین مایه ها،گفتم کل کل با شهرسازا. جواب داد گفت پیش خوب کسی اومدی بیا بریم باهاشون کل بندازیم. فکرش رو نمی کردم که دوباره برگردم اونجا آخه من اصلا به بهانه ی یک سایت دیگه رفته بودم. راستش رو بگم،تا حالا هم دیگه پیگیر اون سایت نشدم. انگار قرار بود اون یک بزنگاه باشه،یک بهانه بشه واسه یک دیدار.واسه یک تجربه جدید در کنار دوستای جدید... اون سایت نواندیشان بود.نواندیشان تولدت مبارک. 44 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده) اگه می تونید درستش کنید 18 لینک به دیدگاه
.Yaprak 15748 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ چقد طولانی بعدا میخونم رای میدم البته اگر یادم نرفت 14 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)اگه می تونید درستش کنید خواستم همونجور که فرستادن بدون کم و کاست و دخل و تصرف قرار بدم خاطره رو. ولی حق با شماست...فاصله قرار دادم...امیدوارم نویسنده محترمش ازم ناراحت نشه...برای سهولت در خوندنش این کار رو انجام دادم.. 16 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره چهارم: سال اول انجمن بود و هنوز خیلی نوپا بود انجمن. تو اوجش، کاربرای آنلاین 30تا کاربر و 100تا مهمون میشد. بازار بحثای سیاسی و انتخابات هم داغ بود هنوز. یه شب که مثل همیشه تو انجمن میچرخیدم و پست میدادم و با بچه ها صحبت میکردم، یهو دیدم اوه چقدر کاربر آنلاین هستش کاربرای عضو نزدیک به 100 نفر اینا میشد. انگار حمله کرده بودن به سایت هم غافلگیر شده بودم و هم خوشحال شده بودم، هم گرخیده بودم دقیقاً خودمم آخرش نفهمیدم چه حسی داشتم بعد فهمیدم سایت همسایه فیلی شده بود ترکیده بود، همه سرازیر شده بودن اینجا و اسپم بارونی شد. اکثر بچه ها رو هم نمیشناختم. از ترس سریع پاشدم رفتم تو بخش مدیرا گفتم بچه ها اون سایته فیلی شده همه یهو اومدن ریختن اینجا، حواستون باشه اینجام نترکه یه وقت:banel_smiley_52: خلاصه مثل مرغ پر کنده داشتم پر پر میزدم اون وسط که چی به چیه الان وضعیت. همه همدیگه رو میشناختن و منم اکثرشونو نمیشناختم. لامصب حس غریبی بهم دست دادا اون موقع فرناز (Frnzt) تا حد زیادی توضیح داد بهم که اینا کی به کی هستن و ایل و طایفشون چیه تا یه کمی نفس راحت بکشم البته بعضیام انگار آشنایی قبلی داشتن و چایی نخورده سریع فامیل شده بودن. از همون اول اومدن اذیت کردن . منم جزو همین آوارگان بودم کلی تو اون دو هفته خندیدیم یه تاپیک زده شد ما اوجا جمع می شدیم(شبیه اردوگاه پناهندگان جنگی) یه تاپیک هم شبیه این تو مهندسان بود وقتی اینجا بسته می شد مردم می ریختن اونجا 18 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ همه خاطرات به نوعِ خودشون جالب بودن......به همشون رای دادم 17 لینک به دیدگاه
setare.blue 23086 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ از همه دوستانی که شرکت کردند ممنونم.... از همه نوشته ها نوشته دومی خیلی به دلم نشست ، به نظرم خیلی زیبا بود :icon_gol: خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)اگه می تونید درستش کنید دقیقا مشکلش همینه، نباید جملات اینقدر به هم چسبیده باشن 14 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ ای بابا، منم میخواستم شرکت کنم، سام اطلاع رسانیت ضعیف بود، حداقل یه دعوت تاپیک میزدی دو هفته پیش، ما گرفتارها نمیرسیم همه چیو چک کنیم. :zadan: اگر بر میگشتم به گذشته، هیچ وقت فروم نویسی رو با اون باشگاه مهندسان لعنتی و به تبعش اینجا ادامه نمیدادم. نظریه داروین به من ثابت شده است که انسان مخلوطی است از همه موجودات، اون بخش کَنِه بودنش کمی منو تو این فضای مجازی آزار داد. ولی پیف پاف جدید خوب عمل میکنه و زور کَنِه هه کم شده، الان پشت رو شده و دست و پا میزنه، به امید نابودی کامل کنه از این بخش تکاملی وجود خودم برای کندن کامل از فضای مجازی ... 18 لینک به دیدگاه
R.Irankhah 25490 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ هر 5 خاطره زیبا بودن مرسی از دوستان ، رای دادیم 8 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خیلی عالی دست همگی درد نکنه 1-4خیلی به دلم نشست 7 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ منم رای دادم ایشاله سال بعد خودمم خاطره بذارم 5 لینک به دیدگاه
Ghasem Zare 8757 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ همه خاطرات زیبا و به همگی رأی دادم ولی خاطره1 یه کم بیشتر به دلم نشست 6 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ ممنون از همـــه... ما نیـــــــز رای داریم! همه شونو دوست داشتم....ولی با یکیشون ارتباط بیشتری برقرار کردم...! 5 لینک به دیدگاه
saman 7 8787 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ مرسی جالب بود ولی دومی رو نخوندم به پنجمی رای دادم جالب بود 4 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ ممنون از دعوتت سام عزیز من دست به نوشتن خصوصا خاطره ام خوب نیست برای همینم نشد شرکت کنم.. یجورهای حس همه خاطره ها توی خاطر منم بود به همین خاطر به همشون رأی دادم.. نواندیشان تولدت 4 سالگیت هم مبارک 6 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خیلی مرسی.:icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ دومی متنش قشنگ بود ولی خاطره نبود چهارمی خوب بود ولی به اولی رای میدم 6 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)اگه می تونید درستش کنید ضرر کردید منم چشام پکید تا خوندم اما ارزشش را داشت جمله آخرش خیلی قشنگ بود آدماگرعاقل باشه که به خاطر یه کلمه مجازی و حقیقی که خودش ساخته،بی خیال خورشید و ستارههاش نمیشه که میشه؟ 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده