رفتن به مطلب

روز نوشته های من ... :)


ارسال های توصیه شده

کاملا ناگهانی و بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتم این تاپیک رو ایجاد کنم :w58:

 

تا قبل از امروز اصلا فکر نمی کردم یه روزی بخوام تو این بخش روزمرگی هامو بنویسم اما یهویی شد دیگه... همچین آدم یهویی هستم من :w58:

 

خیلی خوبه دیگه آدم یه جایی رو داشته باشه بنویسه دلش خوش باشه حداقل چند نفر می خوننش... یه انگیزه ای هم می شه واسه آدم به شدت توداری مثل من که بیام از احساسات درونیم ( که جز خودم هیییییییچ کسی ازشون خبری نداره ) بنویسم...

 

باشد که رستگار شوم :ws37:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

داشتم فکر می کردم که اصلا کلمه " روز نوشته " می تونه درست باشه ؟ :w58:

 

..............

 

امروز یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود.اینکه تصویری که از دور از آدمها می سازیم ، چقدر می تونه با خودِ واقعی شون متفاوت باشه...

 

مثلا توی گروهمون یه خانومی هست همسن و سال مامانم ! که دخترش هم همسن منه.اولش فکر میکردم آخه با این سن میتونه خودشو با نت و ریتم و ... هماهنگ کنه ؟ :banel_smiley_4: یا یه دختر دیگه به نام " متین " که همش فکر میکردم چقدرررر دنبال جلب توجه از طریق شیطنت و سرو صداس.!! اما الان که به بچه ها نزدیک تر شدم دیدم چقدر فرق دارن..اون خانوم خیلی خانوم خوبیه و اتفاقا خیلی گیرایی ِ خوبی داره و خیلی کم پیش میاد که خارج بخونه. متین هم واقعا شیطونه و سر نترسی داره... :icon_pf (34):

 

واقعا برام جالب بود... آدمها از دور یه دنیایی هستن و از نزدیک هم یه دنیای دیگه.. :ws37:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

این روزا یکم نشاط خونم اومده پایین... همش منتظرم یه اتفاق خوب بیفته اما نمیفته..منتظر یه تغییرم.یه تغییر اساسی تو زندگیم.نه از اون تغییرا که خودم ایجادش کنما ، از اون تغییراتی که روند زندگیم کلا عوض بشه.

 

اصلا یه جوری شده از هیچی لذت کافی رو نمی برم و همش ذهنم درگیر اون بخش از زندگیمه که منتظر همون تغییره!

 

راکد بودن خیلی بده و من متاسفانه حس میکنم دچار کود شدم.علی رغم اینکه دارم به اون کارهایی که دوست دارم می پردازم ، اما بازم یه خلاء بزرگ تو زندگیم دارم...

 

کاش یکمی با اراده تر بودم و تحت تاثیر قرار نمی گرفتم به این راحتی.تا بتونم هم انتظار بکشم و هم از زندگی حالم لذت ببرم.نیستم دیگه :ws37:

 

چقدر بده اوج جوونیم همش به انتظار می گذره :ws37:

 

ای بابا جدیدا خیلی غلط تایپی دارم ! وقتی دوباره متن رو میخونم ، کلی کلمات عجیب غریبِ ناشی از اشتباه تایپی می بینم !! بس که عجولم :banel_smiley_4:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

امروز سر تمرین ، ... :sigh:

 

چرا یه جاهایی اینجوری آدم قفل میکنه؟؟ چرا نُتی که هر 5 دقیقه یک بار داره خونده می شه از ذهن آدم پاک می شه؟؟ خدایاااا اینا باعث نشه از چشم استاد بیفتیم...

 

نباید انتظار داشته باشه سریع بگیریم و خارج هم نشیم مگه ما چندوقته شروع کردیم ؟؟ :hanghead:

 

اصلا چرا تو خونه حنجرم مثل بلبل می شه بعد سر تمرین انقدر ترسوئه ؟؟ :banel_smiley_4:

 

بزدل نباش :hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خب بالاخره اجرامون هم انجام شد...

 

چیزی که برامون موند دوباره کمر درده.دوباره :hanghead:

 

این روزها یکمی سردرگمم.کلی کار نصفه نیمه دارم اما دلم نمیخواد تمومشون کنم.حوصله ندارم یه جورایی...

 

میخوام دوباره زبان خوندن رو شروع کنم.امیدوارم دوباره تمرینهامون هم شروع بشه.چیزیه که واقعا دوست دارم.عاشق اون محیط و بچه هام...تازه فهمیدم اون چه کاریه که حاضرم به هر قیمتی انجامش بدم.حتی مواقعی که از درد کمر به زور خودمو سرپا نگه می داشتم اما حاضر نبودم برم چند دقیقه بشینم..

 

تا حالا خودمو سرزنش میکردم که چرا هیچ کاری رو تا این حد دوست ندارم.اما بالاخره پیداش کردم :w16:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

امروز رفتیم بهمون لوح دادن و تقدیر کردن ازمون...قرار شده کارمون رو با آثار کلاسیک ادامه بدیم :hapydancsmil:

 

چقدر خوشحال شدم وقتی دوباره بچه هارو دیدم چقدر خوبه قراره دوباره تمرین کنیم و یاد بگیریم... بعد چند روز دوباره انرژی گرفتم با حضور تو اون جمع...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز نشستیم با دوستام خیلی جدی در مورد راه اندازی یه دفتر و ... حرف زدیم.همه جوانبشو سنجیدیم.

چقدر ذوق دارم.خدایا من میخوام از خلاقیت خودم استفاده کنم و طرح بزنم دوست ندارم پلان آپارتمان های زپرتی طراحی کنم واسه این شرکت های بساز بفروشی! دلم میخواد کار داخلی کنم طرااااحی کنم.فکر کنم ، ایده بدم...

 

چقدرررررر عالی می شه.. چقدر از نظر شخصیتی و روحی ارضا می شم اگه بتونم برای خودم کار کنم :hapydancsmil:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوباره تا هوا یکمی خنک شد ، من دست و پاهام یخ کرد ! :w58:

 

به همین منظور تصمیم گرفتم با یک نوشیدنی داغ از خودم پذیرایی کنم... این شیرکاکائو واقعا چسبید ::hapydancsmil:

 

k20qtws1imlygtcr3c4w.jpg

 

 

اصلا همه چیش اندازه شد ، هم شیرینیش هم مقدار پود کاکائو و شیر و ..:hapydancsmil:

 

یه جور خاصی بود.گرمای اون رو تو مسیر رسیدن به معدم حس کردم و به محض خوردنش ، تمام وجودم گرم شد :ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

امروز صبح مفیدی رو ( نسبت به روزهای قبل ) پشت سر گذاشتم... :hapydancsmil:

 

از خوندن کتاب تئوری موسیقی شروع کردم ...

 

تمرینهای کلاسو انجام دادم و کانتاتی و پارلاتی خوندم و ... فقط تو کشش نت ها مشکل دارم .نفسم کمه :banel_smiley_4:

 

بعد همزمان با تمرین داشتم میرزا قاسمی درست می کردم که به لطف دو ر می گفتنها یادم رفته بود تخم مرغ بزنم ! و مجبور شدیم از تو بشقاب دوباره غذارو بریزیم تو تابه تا تخم مرغ بزنیم :w58:

 

یکمی هم آهنگ و نِت و این چیزا ... و اینگونه بود که صبح ما سپری شد :ws37:

 

بعد از ظهر هم می رم کلاس .امیدوارم خوب پیش بره :w16:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یه اخلاق گندی دارم من که اصلا با هیییییییچ بنی بشری دردو دل نمی کنم !! یعنی در بدترین شرایط حتی !

 

اخلاقم گند می شه ، عصبی می شم ، کم حوصله می شم و ... هزار تا مسئله دیگه ؛ اما این زبون نمی چرخه !! با دوست صمیمیم حتی !

 

در صورتی که دوستام همیشه خصوصی ترین مسائلشون رو باهام در میون می زارن ، من عمومی هارو هم به زور درمیون میزارم :w58: اصلا هم بحث اعتماد و این چیزا نیست فقط یه خصوصیت اخلاقیِ گند و بیخوده :ws37:

 

و این باعث می شه که این روزا که به معنای واقعی کلمه فکرم درگیره یه ماجراییه ، از اونجایی که غر غر نمی کنم و از شرایط نمی نالم ، دوستام می گن تو واقعا آدم متعادلی هستی که می تونی بین مسائل مختلف تعادل برقرار کنی ....... :banel_smiley_4: منم فقط می گم همه چی ظاهر قضیه نیست و اگه شکایت نمی کنم دلیل نمی شه همه چی داره خوب پیش می ره... خود درگیری مضمن دارم من :banel_smiley_4:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

یک هفته از استراحتم گذشته... دو هفته دیگه هم باید همینطوری بگذره تا تکلیفم مشخص بشه..

 

دلم می خواد هر روز که بیدار می شم علائم بهبودی رو ببینم.می دونم که کمردرد و مشکلاتش الان عادی شده و حتی اگه بعد از دوران استراحت خوب نشد ، راه حل بعدی رو هم خیلیا انجام دادن ! اما بازم خب هیچکس دوست نداره کارش به اونجا برسه...

 

خدایا بهم این قدرت رو بده که خودم بتونم با مدارا مشکل رو برطرف کنم... می دونم چرا اینطوری شد.دلیل معنویش رو خوب می دونم... خب فهمیدم دیگه :hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یکشنبه دوباره می رم دکتر وضعیت کمرم رو بررسی کنیم...

 

چیزی که برام مهم بود توی دوران 3 هفته ای استراحت ، این بود که اون فشار بیش از اندازه رو که در مدت 6 ماه به کمرم وارد کردم و همه علائم خطر رو نادیده گرفته بودم ، بتونم از روش بردارم با استراحت.واقعا هم تو این مدت کاملا در خدمت کمرم بودم.. از خونه بیرون نرفتم ، دراز کشیدم .کلا به حرفش گوش کردم...من معتقدم اعضای بدن آدم از شعور و درک برخوردار هستن.

 

با اون چیزی که ام ار آی نشون داده بود ، حتی دکتر هم مطمئن نبود که با استراحت بهتر می شم یا نه؟!

 

امااااا امروز بعد از 17 روز استراحت ، خیلی خیلی بهترم و خوشحالم که فشار رو از روی پام تونستم بردارم با امیدواری :a030:

 

معلوم نیست تصمیم دکتر چی می شه اما من خوشحالم که تونستم با بدنم آشتی کنم و وقتی می بینم روز به روز داره عکس العمل های درد و فشار کمتر می شه ، واقعا راضیم...یعنی من تونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم . مشتاقانه منتظرم به دکترم بگم که بهتر و بهتر شدم :hapydancsmil:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

" سن"م غلط می کند برود بالا !

وقتی من هنوز این پایین ایستاده ام ...

غرق در دخترانگی هایم ؛

غرق در رویاهای بلند پروازانه ام ؛

میان دلتنگی هایم ؛

گیج و مردد بین دو راهی هایم ؛

نه ! این عدد کذایی حق ندارد برود بالا !

وقتی من هنوز این پایین ایستاده ام...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امروز رو خیلی خوب شروع کردم...

صبح هوا عااااالی بود اصلا بهاری بود !! :hapydancsmil:

 

این شد که رفتم 40 دقیقه پیوسته پیاده روی کردم و کلی نفس عمیق کشیدم...واقعا نیاز داشتم به پیاده روی بعد دو سه ماهی که بیشترش تو خونه سپری می شد.:hanghead:

خداروشکر پا و کمرم هم اذیت نشد .انگار چرخ دنده های کمرم قشنگ روون شد :ws3:

 

خیلی خوب بود دیگه کلی انرژی گرفتم...و از اونجایی که اصلا مکث نداشتم ، وقتی رسیدم خونه حسابی خسته بودم . :icon_pf (34):

 

باشد که این سنت پسندیده پیاده روی ، در وجود اینجانب نهادینه گردد و حداقل یک روز در میان اگر هوا یاری کند ، کمی قدم بزنیم ! :ws37:

 

به جای ورزش دلخواه که فعلا از آن محروم می باشم :whistles:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

+ چند وقتیه هفته ای یک شب رو واسه خودم جشن می گیرم... :hapydancsmil: موسیقی غمناک که کلا ممنوعه ! اما این یک شب خاص رو قبل خواب فخطططط آهنگهای شاد گوش می کنم و به رؤیاهام فکر میکنم و به آینده ای که قراره بسازم و تجربش کنم :hapydancsmil:

 

+ از وقتی که قدرت فکرمو تونستم پیاده و تجربه کنم خیلیییییی خوبه همه چی :hapydancsmil:

 

+ راستی خونواده سه نفره فعلیمون رو دوست دارم : بابا ، مامان ، و من :hapydancsmil:

 

+ خونه آروممون رو دوست دارم :hapydancsmil:

 

+ همه چی رو دوست دارم همه چی چقدر خوبه .هوراااااا :hapydancsmil:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

فردا بعد از 4-5 ماه می خوام 6 ساعت تو ماشین بشینم و بریم پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه ها و .. خانواده پدری.

 

قراره نصف راه رو دراز کشیده طی کنم و نصفشو نشسته ! واسه همین 5 نفر آدم به دو تا ماشین تقسیم شدیم ! :ws37:

 

امیدوارم شروع خوبی باشه و بتونم بازم هر ماه با مامان اینا برم :hapydancsmil:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

صبح روزهای آفتابی انرژی فوق العاده ای به آدم می ده.مخصوصا وقتی اتاقت کاملا نوگیر باشه ؛ و با صدای یک قناری - که روی تراس همسایه پشتی با فاصله چندمتر از پنجره اتاقت قرار داره- ، از خواب بیدار بشی.

 

همون موقع تصمیم می گیری امروز کلی کار انجام بدی در حد جابجایی کوه ها برنامه ریزی می کنی ! اما آخرش از هجوم ایده ها و فکرهای مختلف ، نمی تونی کارهارو اولویت بندی کنی و به خودت میای می بینی غروب شده و هنوز داری فکر می کنی کدوم کار رو اول انجام بدم ! و از اون لیست عریض و طویل ، صبح تا شب فقط تری دی مکس کار کردی و بقیه لیست رو به روزهای بعد موکول می کنی و .... این ماجرا ادامه دارد !

 

به یک برنامه ریز قوی نیازمندیم !

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

می ترسم خوابم ببرد ؛

 

آن وقت تو بیایی ، من خواب باشم ،

 

و تو بروی...

 

قول می دهی اگر بیدار بمانم ،

 

بیایی و بمانی ؟؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...