رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:

 

- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار.

 

عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:

 

- كره خر! یواش‌تر.

 

و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو. گفتم:

 

- اصغر آقا دور پای این كفتره چرا اینجوریه؟

 

گفت:

 

- به! صد تا یكی ندارندش. می‌دونی؟ دیروز ناخونك زدم.

 

- گفتم: ناخونك؟

 

- آره یكیشون بی‌معرفتی كرده بود منم دو تا از قرقی‌هاش را قر زدم.

 

بابام حرف زدن با این همسایه‌ی كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر می‌شد همه‌ی امر و نهی‌های بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یك بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می‌گرفت یك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش‌هایی به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ی امر و نهی‌‌های بابام هر وقت فرصت می‌كردم سلامش می‌كردم و دو كلمه‌ای درباره‌ی كفترهایش می‌پرسیدم. و داشتم می‌گفتم:

 

- پس اسمش قرقیه؟

 

كه فریاد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندی؟

 

ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ی بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پایین. نزیك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم یك چكه آب از دستش روی دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.

 

- بدو ببین كیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.

 

هر وقت بابام دیر می‌كرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب می‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهای بابام را می‌آورد. برای اینكه نكند یك بار این فكرها به كله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگویم حاجی‌آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی‌آقا می‌گفتند.

 

- كره خر كی بود؟

 

صدای بابام از تو اطاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چی بود.

 

- وازش كن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد می‌دن یا نه؟

 

بابام رو كرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمی‌آمد و درمی‌ماندم و باز سركوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یكی از آخوندهای محضردار محلمان بود كه تازگی كلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت.

 

- ده بخون چرا معطلی بچه؟

 

و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...»

 

كه بابام كاغذ را از دستم كشید بیرون و در همان آن شنیدم كه:

 

- بده ببینم كره خر!

 

و من در رفتم. عصبانی كه می‌شد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یك‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!

 

به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی كاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی كه به همه‌اش انداختم فهمیدم كه روی هم رفته باید كاغذ دعوت باشد. یادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرفها خبری نبود كه عادت داشتم روی همه كاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.

 

از كنار حوض كه می‌گذشتم ادای ماهی‌ها را درآوردم با آن دهان‌های گردشان كه نصفش را از آب درمی‌آوردند و یواش ملچ ‌مولوچ می‌كردند.

 

بعد دیدم دلم خنك نمی‌شود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی كه از روضه برمی‌گشت.

 

- سلام. ناهار چی داریم؟

 

- می‌بینی كه ننه. علیك سلام. بابات رفت؟

 

- نه هنوز.

 

بادمجان‌های سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را كنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور كه می‌مكیدم گفتم:

 

- من گشنمه.

 

- برو با خواهرت سفره‌رو بندازین. الان می‌آم بالا.

 

دو سه تای دیگر از پیازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه كرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌های دست بخچه‌ی مادرم عروسك درست می‌كرد خپله و كلفت و بدریخت. گفتم:

 

- گه سگ باز خودتو لوس كردی رفتی اون بالا؟

 

و یك لگد زدم به بساطش كه صدایش بلند شد:

 

- خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم می‌كرد خیلی دلم می‌سوخت. این بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ی اسباب و اثاثیه‌ام. كتابهایم را گذاشتم یك طرف و كتابچه‌ی تمبرم را برداشتم ونگاهی به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه كنم كه برای بابام فقط ازین دو جا كاغذ می‌آمد. توی همه‌ی آنها یكی از تمبرهای عراق را دوست داشتم كه برجی بود مارپیچ و به نوكش كه می‌رسید باریك می‌شد. یك سوار هم جلوی آن ایستاده بود به اندازه یك مگس. آرزو می‌كردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...

 

- عباس!

 

باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چكارم دارد؟ از آن فریادها بود كه وقتی می‌خواست كتكم بزند از گلویش درمی‌آمد. دویدم.

 

- بیا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ی عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یك توك پا بیاد اینجا.

 

- آخه بذار بچه یك لقمه نون زهرمار كنه...

 

مادرم بود. نفهمیدم كی از مطبخ درآمده بود. ولی می‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.

 

- زنیكه لجاره! باز توكار من دخالت كردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.

 

بابام چنان سرخ شده بود كه ترسیدم. عصبانیت‌هایش را زیاد دیده بودم. سرخودم یا مادرم یا مریدها یا كاسبكارهای محل. اما هیچ‌وقت به این حال ندیده بودمش. حتا آن روزی كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمی‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با یك لقمه‌ی بزرگ به دست آمد و گفت:

 

- بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

 

هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود كه از درخانه پریدم بیرون،‌ سوزی می‌آمد كه نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمه‌ام را توی كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسیدم دهانم را هم پاك كرده بودم.

 

فقط كفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صف‌های نماز جماعت كج و كوله‌تر از صف بچه مدرسه‌ای‌ها بود. و مریدهای بابام دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با هم حرف می‌زدند و تسبیح می‌گرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا كه دیدند تك و توك بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من می‌افتاد می‌فهمیدند كه لابد باز آقا نمی‌آید.

 

بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد می‌شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعله‌ی آتش انداختم و به سیخ‌های كباب كه مشهدی علی زیر و روشان می‌كرد و به مجمعه‌ی پر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمی‌كرد. با پشت دری‌هایش و درهای بسته‌اش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد می‌كنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبح‌ها بود. صبح‌های سرد سوزدار. جلوی دكانش یك بره‌ی درسته و پوست كنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده‌ی درخت می‌ماند. و روی سكوی آن طرف یك مجمعه‌ی دیگر بود پر از گندم و یك گوشكوب بزرگ -خیلی بزرگ- روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر می‌رفتم و عمو را خبر می‌كردم و گرنه از ناهار خبری نبود.

 

 

آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره گرد دیگ آش رشته‌اش را میان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتریها آش را هورت می‌كشیدند. بیشتر عمله‌‌ها بودند وكلاه نمدی‌هاشان زیر بغل‌هاشان بود. ته بازار ارسی‌دوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو میكردم كه سه تا از آن تخته‌‌ها را می‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌كردم. یكی را برای كتابها- یكی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه می‌كوبیدم برای خرت و خورتهایی كه نمی‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجره‌ی عمو. اما هیچكس نبود. دم در حجره یك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمی‌دانم از كجا درآمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار می‌خورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو می‌خورد. سلام كردم و قضیه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ می‌كرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم.

 

 

دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می دانستم چرا این كار را می‌كند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبه‌دار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد ومچاله‌اش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم كه آن اتفاق افتاد.

 

 

در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید كرده یا نه. و من نمی‌دانستم. هر وقت بابام می‌خواست سفری به قم یا قزوین بكند این عزا را داشتیم. جوازش را می‌داد به من می‌بردم پهلوی عمو و او لابد می‌برد كمیسری و درستش می‌كرد. این بود كه باز عمو پرسید امروز رئیس كمیسری به خانه‌مان نیامده! گفتم نه. رئیس كمیسری را می‌شناختم. یكی دو بار اول صبحها كه می‌رفتم مدرسه در خانه‌مان با او سینه به سینه شده بودم، مثل اینكه از مریدهای بابام بود. هر وقت هم می‌آمد دم در منتظر نمی‌شد در را باز می‌كرد و یااللهی می‌گفت و یك راست می‌رفت سراغ اطاق بابام.

 

 

به خانه كه رسیدیم عمو رفت پیش بابا ومن دیگر منتظر نشدم. یك كله رفتم پای سفره كه مادرم فقط یك گوشه‌اش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجان‌هایی كه باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هر وقت با بابام حرفش می‌شد همین طوری بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه می‌گذشتم فریادش بلند بود و باز همان «زندیق» و «ملحد»‌ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش می‌داد كه كاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم می‌خواست سری هم به پشت بام بزنم و یك خورده كفترهای اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود كه باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه‌ی شلوار كوتاه! آخر من كه نمی‌توانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه‌ی این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی كه پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌كردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بله دیگر هیچكس از متلك خوشش نمی‌آید. و همین جوری شد كه آخر ناظم از مدرسه بیرونم كرد كه «یا شلوارت را كوتاه كن یا برو مكتب خونه».

 

 

درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دكمه قابلمه‌ای دوخت ومادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو،‌ و یادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پایین. همینطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت می‌شد و نمی‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‌بندی با حسن خیكی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچه‌ام افتاد و پف كرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود كه سعی می‌كردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را كه می‌زدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل می‌كردم تا همه می‌رفتند و كسی نمی‌دید كه با شلوارم چه حقه‌ای سوار كرده‌ام. با این‌حال بچه‌ها فهمیده بودند و گرچه كاری به این كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ». كه اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه می‌كردم می‌دیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از «شلی» بهتر است كه لقب مبصرمان بود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

در مدرسه كه رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش می‌زد. نمی‌شد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی كوچه داشتم این كار را می‌كردم كه شنیدم یكی گفت:

 

- خدا لعنتتون كنه. به‌بین بچه‌های مردمو به چه دردسری انداختن.

 

سرم را بالا كردم. زن گنده‌ای بود و كلاه سیاه لبه پهنی به سر داشت و زیر كلاه چارقد بسته بود ودسته‌های چارقد را كرده بود توی یخه‌ی روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنیكه چكار به كار مردم داره؟» و دویدم توی مدرسه.

 

عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ی شیرخوره‌اش آمده بود خانه‌ی ما. خانه‌شان توی یكی از پسكوچه‌های نزدیك خودمان بود. و روز هم می‌توانست بیاید و برود. سرو گوشی توی كوچه آب می‌داد و چشم آجانها را كه دور می‌دید بدو می‌آمد. سرش را با یك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق می‌زد و حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی می‌آمد و می‌رفت و قلیان و چای می‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا كه می‌ریخت داشت به خواهرم می‌گفت:

 

- میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف كه توپ مرواری رو سر به نیست كرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زیرش رد می‌كردی انگار آبی كه رو آتش بریزی.

 

و من یادم افتاد كه وقتی كلاس اول بودم چقدر از سروكول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی كرده بودم و لای چرخ‌هایش قایم باشك كرده بودیم و روی حوض آن طرف‌ترش كه وسط كاج‌های بلند میدان ارك بود سنگ پله پله كرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله می‌رفت. حتی ده پله. و چه كیفی داشت! و چایی‌ام را با یك تكه سنگك هورت كشیدم.

 

- حالا بیا یك كار دیگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كمیسری از زیر قنداق تفنگ درش كن.

 

- مادر مگه این روزها می‌شه اصلا طرف كمیسری رفت؟ خدا بدور!

 

- خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش كنه بعد هم یك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.

 

و داشتند بحث می كردند كه صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبان‌ها كه من چایی دومم را هرت كشیدم و رفتم سراغ دفترچه‌ی‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ی برج مارپیچ نرسده بودم كه صدای مادرم درآمد.

 

- ننه قربون شكلت برو،‌ دو سه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریكلا.

 

فیشی كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد كه:

 

- خجالت بكش پسر گنده. میخای خودش بره هیزم بیاره؟ چرك از سر و روی خودت هم بالا میره. تو كه حرف گوش كن بودی.

 

این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی كوچه چادر را از سر زن‌ها می‌كشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌ای هفت روز دود و دمی داشتیم كه نگو. و بدیش این بود كه همه‌ی زن‌های خانواده می‌آمدند و بدتر اینكه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیر زمین آن سر حیاط باید دست كم ده بغل هیزم می‌آوردم ومی‌ریختم پای تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز یك بار. درست است كه از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه می‌داد سر مرا مثل خودش از ته تیغ می‌انداختند و پوست سرم را می‌كندند. اما به این دردسرش نمی‌ارزید. هر دفعه هم یكی دو جای دستم زخمی می‌شد. شاخه‌های هیزم كج و كوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام در می‌آمد كه باز چرا شاخه‌ها را از زیر كشیده‌ای.

 

سراغ هیزم‌ها كه رفتم مرغ‌ها جیغ و داد كنان در رفتند. هوا كیپ گرفته بود ومرغها خیال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ی دوم را كه می‌چیدم یك موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزم‌ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی ور رفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هیزم‌ها. دسته‌ی چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدی حسین بود و می‌رفت در را باز می‌كرد. محل نگذاشتم و هیزم‌ها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست می‌كرد و مادرم چراغ‌ها را نفت می‌ریخت. مرا كه دید گفت:

 

- ننه مگر نمی‌شنوی؟ بدو درو واكن. مشد حسین رفته مسجد.

 

فهمیدم كه لابد بابام باز نمی‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاریك می‌شد كه رفتم دم در. یك صاحب منصب بود و دنبالش یك زن سرواز. یعنی چارقد به سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه‌ی ما نیامده بود. كیف به دست داشت و نوك پنجه راه می‌رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روی كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چكار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه می‌افتاد. یك دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریك بود و ندیدند كه من ترسیده‌ام. نكند باز مشگلی برای جواز عمامه‌ی بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشید سرش و آمد دم دالان و سلام علیك و احوال‌پرسی و صاحب منصب چیزهایی به مادرم گفت كه فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

 

- دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجی‌آقا.

 

مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را كه بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس كمیسری هم هست و یك نفر دیگر. بازاری مانند. همه دور كرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هر كدام زیر یك پایه. چایی را كه می‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف می‌زد:

 

- بله حاج آقا. متعلقه‌ی خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.

 

كه آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یك امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود یا سرش خلوت بود می‌رفتم ازش می‌پرسیدم. همیشه ازین جور سوالها خوشش می‌آمد. یا وقتی كه قلم نیی برای مشق درشت می‌دادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت كاری باهاش داشتم یا پولی ازش می‌خواستم با یكی از این سوالها می‌رفتم پیشش یا با یك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنكه كیست.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مادرم پایین كرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ی نماز جماعت ایستاده باشد. یك بوی مخصوصی توی اطاق بود كه اول نفهمیدم. اما یك مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود كه معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لب‌هایش قرمز بود وكنار كرسی نشسته بود و لبه‌ی لحاف را روی پاهایش كشیده بود. من كه از در وارد شدم داشت می‌گفت:

 

- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟

 

و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همینه كه دلش درد میكنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه كنه. اما انگار نه انگار.

 

و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟

 

زنیكه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.

 

- جه درسی؟

 

- درس قابلگی.

 

سرش را تكان داد و خندید. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:

 

- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهكت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چایی بیارم.

 

و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بیخودی ورقش می‌زدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روی كرسی باز كرد و زنیكه دو سه جای شكم بچه را دست مالید كه مثل شكم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود كه فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا می‌كرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:

 

- شما كه اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!

 

- غلط زیادی نكن،‌ ذلیل شده!

 

و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكان‌ها را جمع كنم و قلیان را ببرم شنیدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم می‌گفت. می‌دانستم. اگر یك اداری پهلویش بود قصه‌ی سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای كربلا ومكه‌اش را. و حالا دو تا نشون به كول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود كه عمروعاص تك و تنها اسیر رومی‌‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌كرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ی این را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ی شاشی بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوی آن زنكه هم بدم آمده بود كه عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع می‌شدیم و یك كاری می‌كردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به تقلید آجان‌ها كلاه نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌كردیم. یا توی كوچه بغل خانه‌ی خودمان جفتك چاركش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم رد و بدل می‌كردیم. یا یك كار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را كه همان روز عصر توی مدرسه با یك قلم نیی خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابی كه بغل دستش آویزان بود و یك دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر در‌می‌آورد. اما هیچ‌كدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنی‌ترین چیزها بود. صدای «خودخدا» از ته كوچه می‌آمد كه لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمی‌داشت و عصایش روی زمین می‌سرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه‌ی دیگری مرتب می‌گفت «یا خود خدا» و همین جور پشت سر هم. و كشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوكش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را می‌زد. یك زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همین جور كه تند تند در می‌زد سرش را این‌ور آن‌ور می‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت می‌تپید تو كه یك مرتبه شنیدم:

 

- هوپ! گرفتمش.

 

ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت:

 

- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.

 

هوا تاریك تاریك بود و نور چراغ كوچه رمقی نداشت و من نمی‌دانم در آن تاریكی چطور چشمش مگس‌ها را می‌دید. و‌‌ آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را می‌كرد؟ همسایه‌ی دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان می‌نشست و مگس می‌گرفت و می‌گفتند می‌خورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را در‌می‌آورد و حرفش را می‌زد كه «باهات یك فسنجون حسابی درست می‌كنم.» یا «دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشك.» یا «نمیدونی رونش چه خوشمزه‌اس.» اوایل امر وسیله‌ی خوبی بود برای خنده و یكی از بازی‌های عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.

 

اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه‌ی ما رختشویی می‌كرد. ده روزی یك بار. و می‌گفت مرتب كتكش می‌زند و بیرونش می‌كند. اما می‌بیند خدا را خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌كند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:

 

- ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟

 

گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشك بود.

 

گفتم: - نكنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس كجا پیدا میشه؛

 

گفت:- به! تو كجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبركن.

 

و دست كرد توی جیب كت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی كبریتی می‌گشت كه مگس‌هایش را توی آن قایم می‌كرد كه دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانه‌مان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند در‌می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم كه به فكرم رسید «چرا همچی كردی؟ اونا ابوالفضل رو كجا می‌شناسن؟» اما دیگر دیر شده بود و اگر در‌می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:

 

- آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟

 

و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر كه باهاش بری مهمونی...

 

آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!

 

ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغه‌ی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.

 

نگاهی به قوطی كبریت انداختم كه خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

 

در باز بود و در تاریكی دالان شنیدم كه عمو، می‌گفت:

 

- عجب! خیلی‌یه‌ها! عجب! دختر نایب سرهنگ...

 

صدای پای من حرفش را برید. نزدیك كه شدم رئیس كمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان كردم و یكراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلكید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپیدم زیر كرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فكر ابوالفضل بودم و قوطی كبریت خالی‌اش و كشفی كه كرده بودم كه شنیدم عمو گفت:

 

- آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزدیك بود سر پیری هو سرت بیاریم.

 

عمو مادرم را جاری صدا می‌كرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم كه گفت:

 

- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.

 

و عمو گفت: - جاری تخته‌های رو حوضی را نمی‌ذارین؟ سردشده‌ها!

 

فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولك‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تك و توك. یك جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل می‌كرد. و هر شب كه خانه نبود گربه‌‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:

 

- حاجی آقا كجا رفته؟

 

- نمیدونم ننه كله سحر رفت! عموت می‌گفت می‌خاد بره قم.

 

و چایی كه می‌خوردیم برای هر دو ما گفت كه دیشب كفترهای اصغرآقا را كروپی دزد برده. كه ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می‌آمد. لانه‌ها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمی‌شد و فضله‌ی كفترها گله بگله سفیدی می‌زد

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...