reza.eng 1843 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ امروز هم با تگرار غریبش گذشت و من توی این مرداب سکوت بازم فرو رفتم.امروز هم بغض باهام بود صدای تیک تیک ساعت برام عذاب امروز بود.امروز هم با نوشته هات گذروندم وخوابم رفت اومدم نردیک با این قلب شکسته شاید احساسش کنی و بدونی کجاست نمیدونم چرا از فرذا ذیگه می ترسم نمیدونم چرا .کاش میدونستیی باور انتظار چقدر سخته چقد پر درده شب از بی خوابی و بی اعتمادی فردا.با خوت میگی حداقل اینجا حسش کن... 3 لینک به دیدگاه
reza.eng 1843 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۲ بازم شب شد اما هنوز این سردرد باهم هست اگار نمی خواد دست از سرم بداره صبح هم از پله ها انداختم اما دردش...شاید اینا هم حق منه 3 لینک به دیدگاه
reza.eng 1843 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۹۲ دیشب نمیخواستم صبح بشه و تورو ازمن بگیره.سکوت بی تو مرگ است.... 2 لینک به دیدگاه
D A R K 49 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۲ شبای تابستونو رو با تو دوس دارم... مشاعره های تا صبحمون که پشت هر بیتش ..هزار تا حرفه... سوختن چشمامون ..اما دل نکندن از گوشی تا پنج و نیم صبح... اذانو بگن... نماز بخونیم و بعد لالا... تف به این دانشگاه نهلتی که داره باز میشه مجبورم خوابمو درست کنم......:| 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۳ دیشب بودی تا اذان صبح آرومم کردی... امشب چطور... نیستی... چطور بخوابم؟...؟ کی آرومم کنه....؟ کی بگه دعا کن وقته اذانه.... من که دعا کردم... پس چراااااا.... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده