رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

((asal-0001)).gif((asal-0029))%20(2).gif

hanghead.gifیه خواهش: تو دفترم چیزی ننویسین!دفترمو خط خطی هم نکنین !hanghead.gif

[Avin]%20(026).gif

 

تقدیم به همه ی نواندیشانی های نازنین:

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد...

و اگر اینگونه نیست تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت نفرت از کسی نیابی...

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ،اما اگر پیش آید بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی...

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار...

برخی نادوست و برخی دوستدار...که دست کم یکی از میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد...

و چون زندگی بدین گونه است ،برایت آرزومندم دشمن نیز داشته باشی...نه کم و نه زیاد ،درست به اندازه ،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد... که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد تا که زیاده به خودت غره نشوی...

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی ،نه خیلی غیر ضروری ،تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفیدبودن کافی باشد تا تو را سرپا نگه دارد...

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی...نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند ،چون این کار ساده ای است ،بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند...و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی...

و امیدوارم تا جوان هستی خیلی به تعجیل رسیده شوی و اگر رسیده ای به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری ، تسلیم نا امیدی نشوی...چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد...

امیدوارم که دانه ای هم در خاک بنشانی هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی زندگی در یک درخت وجود دارد...

بعلاوه آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: "این مال من است" فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است...

و در پایان آرزومندم "زن-مرد" خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید...

 

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...:ws37:

لینک به دیدگاه

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود:

"من کور هستم لطفا کمک کنيد"

روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد:

"امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم"

وقتي کارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است....

لینک به دیدگاه

یه جـــــــایی تو همین انجمن خوندم:

اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزی از دست داده باشی...

3 سال و 12 روزه که لباس مشکی تنمه امــا چرا هنوز خودمم باورم نمیشه از دستش دادم....

sigh.gif

لینک به دیدگاه

.... ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ

 

 

 

 

نه مثل جبر...

 

 

 

 

 

نه مثل هندسه ...!

 

 

 

 

نه ﻣﺜﻞ ۱ منهای ۱

 

 

 

 

 

ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ۰ ﻣﯿﺸﻮﺩ

 

 

 

 

 

ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ

 

 

 

 

مثل نیمکت آخر...

 

 

 

 

 

زنگ آخر...

 

 

 

 

ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

 

 

 

 

... ﻣﺪﺍﻡ ﺭﻭﯼ ﭼﻮﺏ ﺣﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩ

 

 

 

 

مرا یاد بگیر....!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم , سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟

در واقع خودمونو گول می زدیم..هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روزعلی نشست رو به رومو ,گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…گفتم: تو چی؟ گفت: من؟گفتم: آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…گفت: موافقم… فردا می ریم… و رفتیم…

نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از منبود چی؟… سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفهارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه… هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم… بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید… داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا ازخوشحالی…

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…

 

تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت : می خوام طلاقت بدم… یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز تویجیب مانتوم بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

توی نامه نوشته بودم:

علی جان…سلام…امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارونکنی خودم ازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حق رو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…

امضاء : مــــــــــــــریم ...

لینک به دیدگاه

باز قلبم داره نامنظم می زنه...

این روزا خیلی داره باهام بد تا می کنه...

حق داره قلب کوچولوی من

از وقتی رفتی همیشه اونقد تنگ بوده که راه نفسش داره بند میاد...hanghead.gif

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این پنجشنبه هم گذشت ...

 

من موندم و پنج شنبه و یه مزار ...

 

"ساکت صبورم" نه بذار درست ترشو بگم "سنگ صبور ساکتم"

 

چجــــوری بی تابی هامو طاقت میاری؟

 

این چه رسمه مهمون نوازیه که هر وقت میام آروم خوابیدی ...

 

روزی که برای همیشه خوابیدی نمی دونم چه خواب خوبی دیدی که دیگه بیدار نشدی....

 

تنها دلخوشیم شده بوسیدن سنگ مزارت...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...