sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۲ اولين داستان بهرام صادقي در مجلة «سخن» چاپ شد. داستاني بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولي با توصيفهاي ريز و دقيق. برانگيختن گيجي و حيرت خواننده، در حضود مسجد و تابوت و مردهاي بهظاهر پيدا ولي ناپيدا. و شک و ترديد که آيا اين خود مرده است که در مجلس ختم خويش حضور به هم رسانده يا نه؛ آنهم با يک ابهام ملايم و بيهيچ گرتهبرداري از سبک و سياق معمول رايج در داستاننويسي آن روزگار. رگههاي کوچکي داشت از حالت انتظار که بيشتر در قصههاي پليسي ديده ميشود. نويسندة تازهاي پا به ميدان گذاشته بود. شايد هم کسي حدس نميزد که پشت اين نقاب ناآشنا، از راه رسيدهاي پنهان شده با کولهباري از طنز و هزل، نه به معناي طنز متداول يا هزل مرسوم و پذيرفته شده، يعني ساده و گذرا. نويسندهاي پيدا شده که گريه و خنده را چنان ظريف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوز خندي شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول يا مايه گرفته از کار چخوف و ديگران. انگشت روي نکتهاي خواهد گذاشت و دنياي تازهاي را نشان خواهد داد که کم کسي آنرا ميشناخته. در داستان کوتاه بعدي، بهرام صادقي نقاب از صورت برگرفت. حضور يک مشتري در يک عکاسخانة معمولي براي دريافت عکسي که چند روز پيش از او گرفتهاند. عکاس و مشتري هردو گيجاند؛ متحيرند؛ و نميدانند و نميفهمند که کداميک از عکسها، عکس مشتري است. نه عکاس ميفهمد نه صاحب عکس. مدام در ترديدند و وقتي تمام عکسهاي موجود را زير و رو ميکنند، بهعکس يک ساختمان ميرسند و بعد از بحث کوتاهي هر دو به اين نتيجه ميرسند که اين عکس هم مال صاحب اين عکس نيست؛ يک ترديد ظريف؛ شکاکيت در تميز آدم و ساختمان. هر دو صاحب چشم و گوشاند ولي در تشخيص عاجزند. هيچکدام گرفتار توهم نيستند. هيچکدام آشفتهحال نيستند. هر دو آدمهاي عادي هستند... اما در يک دنياي «آشفته» زندگي ميکنند. دو چشم گاه دو گونه ميبينند و گاه آنچه را که واقعيت ندارد، يکسان ميبينند؛ تمثيلي ظريف ولي نه از روي عمد از زندگي دهة سي تا چهل. تمام اين ظرايف در دو سه جملة کوتاه و تراشيده و بسيار ظريف بيان ميشود. نيش حيرتي بر قلب بسياري که به داستانهاي عادي عادت داشتند. اوج و حضيض و پايان و يا طرح و توطئة قصهنويسي معمول بهطور کامل کنار گذاشته شده بود. دستورالعملهاي داستاننويسي آن روزگاران چنين بود که مثلاً قهرمان داستان بعد از صبحانه، و جر و بحث در خانه راهي بيرون ميشود و حادثهاي پيش ميآيد و فرجام اين داستان به تلخي است يا به شيريني... در داستان بهرام صادقي بهظاهر گرهي نيست اما گره محکمتري هست؛ درماندگي آدمي در شناختن تصوير خويش؛ در شناختن خويشتن خويش، از دست دادن نهتنها هويت وجودي که حتي هويت حضوري. کار اصلي بهرام صادقي با يک چنين تلنگر کوچکي شروع شد. و بعد مشتي شد بر يک طبل ناپيدا که طنين غريبي در روح آدميزاد داشت. بسياري را به تأمل واداشت و او بيآنکه بخواهد، جاي پاي محکمي پيدا کرد. هر قصهاي که ازاو چاپ ميشد مسئلة پيچيدهاي را به صورت ساده مطرح ميکرد. تکتک آدمهاي ساخته و پرداختة او در کوچه و بازار و خانهها حضور داشتند، همسايه و قوم و خويش و همکار و رفيق و دوست و آشنا هم بودند، همه همديگر را به ظاهر ميشناختند، ولي نه به آن صورتي که بهرام صادقي نشان ميداد. مهارت او، در حمل و نقل اشخاص به اتاق کالبد شکافي يا اتاق پرتونگاري بود. او از پشت يک صفحه، پوست و گوشت و رگ و پي آدمي را کنار ميزد، لخت ميکرد. کار او از درون شروع ميشد، نمايش جمجمه و اسکلت هر آدمي، آنچنان که هست. و بعد بيرون کشيدن گندابههاي تجربههاي عبث از زندگي پوچ و بيمعني، و باز نمايي کولهبار زحمت بيهوده در عمرکشي و روزي را به روز ديگر دوختن و بهجايي نرسيدن و آخرسر افلاس و پوسيدن. يک چنين زندگي سرگشته را بيشتر طبقة متوسط داشتند. دستماية کارهاي بهرام صادقي نيز طبقة متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پير و پاتالهاي حاشيه نشين، فک و فاميلشان، آدمهاي ورشکسته، ورشکستة جسمي و ورشکستة روحي، توهين و تحقير شده، مدام درحال نوسان، نوسان بين بيم و اميد، بين اميد و نا اميدي. دلزده و آشفتهحال که با شاديهاي کوچک خوشبختاند و با غمهاي بسيار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نميآورند. فضاي قصههاي او انباني است انباشته از يک چنين عناصر کبود و يخزده. به احتمال به نظر عدهاي، آدمهاي قصههاي بهرام صادقي يک بعدي به نظر بيايند؛ درست مثل تصاوير فيلمهاي کارتوني. در حاليکه مطلقاً چنين نيست. او با چرخاندن مدام اين آدمها، و جادادنشان در جاهاي مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصوير بسيار دقيقي از يک جامعة راکد و بي معني ارائه ميدهد. نمونهاش داستان اعجاب انگيز «سراسر حادثه»؛ داستان بيحادثهاي که پر از ماجراست؛ و ماجراهاي تماماً بيمعني و پوچ و مضحک است. يا در قصهاي با عنوان شعرگونة «سنگر و قمقمههاي خالي» و يا در فصل اول داستان «ملکوت» حلول يک جن در جسم و جان يک آدميزاد متوسطالاحوال؛ يعني در معدة يک کارمند ساده و بعد معدهشوري و بيرون کشيدن جن از معده. بدين سان نهتنها آدمهاي از خود رها و بيگانه و تسليم که موجودات ديگري نيز در داستانهاي او حق حضور پيدا ميکنند، برابري تمام جانوران بيشعور با آدمهاي تسليم شده به زندگي روزمره و معمولي. و گاه در حاشية قضايا، اشياة بيجان نيز جان ميگيرند؛ ساعتهاي کهنه، کتابهاي رويهم ريخته. درهم آميختگي و ترکيب همة اين عناصر است که يک مرتبه فضاي داستانها بهرام صادقي را شکل تازهاي ميبخشد. «صور خيال» در زمينة کارهايش بسيار متنوع است. بدينسان بود که او يک نمونة استثنايي بود که با محکهاي عادي نميشد عيار نوشتههايش را سنجيد. بهرام صادقي قصه نميساخت و نميبافت که روي کاغذ بياورد. او کاغذ و مداد به دست ميگرفت و با اولين جملاتش، قصه در نوشتناش نطفه ميبست. در اوايل و اواسط قصهاش نميدانست که فرجام کار به کجا خواهد کشيد. شگرد کارش اين نبود که با يک برگردان مثلاً دراماتيک کار را به آخر برساند. اغلب با يک حرکت غير عادي ولي ساده به پايان قضيه ميرسيد. مينياتوريستي بود که حاشية کارش را ميشکست و ادامة تخيلاتش را از تشعير پيشساخته شده بيرون ميکشيد و با يک رنگ ملايم يا يک گره، خودش را از چنگ آفريدههايش نجات ميداد. در آثار بهرام صادقي، حادثه اصلاً مهم نيست. کشمکشها پوچ و بي معني است. درگيريها تقريباً به جايي نميرسد. آنچه مهم است، فضاست. قاليبافي بود که زمينه برايش اهميت داشت؛ با انتخاب رنگ زمينه، نقش و نگار دلخواه را برميگزيد. بدين ترتيب او يک بدعتگذار برجسته در قصهنويسي معاصر ايران است. اهل نقد، با قالبهاي از پيش برگزيده نميتوانند سراغ کار او بروند. اگر در برخورد با يک اثر يکي از حواس خواننده بيشتر حساسيت نشان بدهد، کارهاي بهرام صادقي بيشتر محرک حس لامسه است؛ حسي غريب و ناآشنا، کنجکاوي تازهاي براي لمس يک محيط تازه. با توجه به اين نکته است که ميشود توجه بيش از حد او را به داستانهاي پليسي دريافت. بهرام صادقي مدام رمان پليسي ميخواند، جذابيت داستانهاي پليسي براي او بيشتر به خاطر پوچي آغاز و پوچي فرجام بود. با سگرمههاي درهم رفته، در سکوي اين دکان و آن دکان، يا در اين قهوهخانه و آن قهوهخانه مينشست و يک رمان پليسي را به پايان ميرساند و با نيملبخندي ميگفت: «چيزي نداشت، خيلي خوب بود اگر در وسط قضايا را رها ميکرد.» تعجب ميکرد که چرا «کارآگاه مگره» مدام اين در و آن در مي زند، بهتر نيست ساعتي هم بنشيند، و باراني سياهش را روي سر خود بکشد و بقية ماجرا را به امان خدا بسپارد؟ بيهوده نبايد جلو تخيل و کنجکاوي خواننده را گرفت. لقمة جوييده که طعم ندارد. زماني قرار بود که «انتقاد کتاب» شمارة ويژهاي دربارة رمان و داستان پليسي منتشر کند. کار نشر «انتقاد کتاب» را من به عهده داشتم. عدهاي از آشنايان علاقهمند به اين شيوة کار دور هم جمع شدند. بدون حضور بهرام صادقي اين امر اگر نه ناممکن که ناقص از آب درميآمد. باهزار زحمت پيدايش کرديم و در خانة شاملو جمع شديم. شب بينظيري بود، تمام صحبتها ضبط ميشد، و هر وقت نوبت بهرام صادقي ميرسيد، نکتههاي بسيار ظريف و تازهاي را بيان ميکرد که بي استثناة، همه، برداشتهاي خودش بود. نکاتي را که نه کسي جايي شنيده و نه جايي خوانده بود. يک نوع برداشت خاص بهرام صادقي با تلفيقي از دنياي خودش و ادبيات پليسي فرنگي و قصههاي عاميانة خودمان. انگار که راجع به ادبيات تطبيقي صحبت ميکند، گوشههايي را ميگرفت و باز ميکرد. که براي همه تازگي داشت، جلسات بعد حضور نداشت، و محور اصلي رنگها رنگ باخته بود. و بدينسان حيف و صد حيف که کار به پايان نرسيد و همچون بسياري از کارهاي انجام شده و نشده، معوق ماند و منتشر نگشت. او با عدم حضور خود در جلسات بعدي، نشان داد که پايان مهم نيست، مهمتر آنکه شب صحبت دربارة داستانهاي پليسي نبايد پايان و يا فرجامي به سبک رمان پليسي داشته باشد. جوهر بيشتر آثار او با چنين بينشي ساخته و پرداخته شده بود. بهرام صادقي در گذر از هزار توي تخيلات غريب خويش، به فضاهاي ديگري هم ميرسيد، علاقة عجيبي به قصههاي عاميانه داشت از اسکندرنامه و دارابنامه و حمزهنامه و اميرارسلان گرفته تا شيروية نامدار. از اينها هم بهره ميجست و دقيقاً به شيوة خودش. قهرمان يکي از داستانهاي برجستة او، عياري است درآمده از خميازة قرون و اعصار که به کارهاي محيرالعقول دست ميزند ولي آخر سر با دوچرخهاي در گوشهاي ناپديد ميشود. جابهجا کردن مهرهها، براي ساختن يک فضاي تازه، و پيوند بين آنچه بوده و هست. جدا از يک چنين استثناهايي، مثلاً قصهاي که به ظاهر دربارة شيخ بهايي نوشته و رنگ و بوي خاص اصفهان را دارد، بهرام صادقي دقيقاً نمايشگر طبقة متوسط و سرگردان و سردرگمي بود که همة اعضاي آن بلاتکليفاند و نميدانند که به کجا آويزان هستند. نکتة مهم کار او اين بود که فيالمثل زندگي يک کارمند در داستان او، با همة راز و رمزش نکتة ديگري داشت، نه تنها خود تسليم شده بود که بختک حاکم نيز بر او سوار شده بود. ولي همه معصوم و بيچاره، مچاله شده، با اين که استعداد کافي براي زندگي بهتر دارد و لي دست و پايش را با تار عنکبوت بستهاند. بهرام صادقي خواننده را تا يک چنين مرزي ميکشاند و بعد رهايش ميکند. بهرام صادقي در هيچ کارش تعيين تکليف نميکند. او خواننده را مکلف ميکند. «نگاه کن، تو اين هستي يا آن؟ آدمي يا ساختمان؟» بهرام صادقي خواننده را بچة خود ميدانست؛ با شوخ و شنگي و شيطنت، با طنز و هزل خاص خويش، خواننده را جلو خود مينشاند. و آخر سر لقمهاي در دهان مخاطب ميگذاشت که طعم نداشت، انگار که مشتي خاکاره بردهان او ريخته. شگرد عمدة کار او برانگيختن نفرت و کينه، يا ستايش و شيفتگي نبود، او اصلاً و ابداً اينکاره نبود. والايي او در اين بود که خود بود. استاد ايجاز بود نه در کلام و بافت کلام، استاد ايجاز بود در ساخت قصه. بدينسان برخلاف بسياري فکر نميکرد که نويسندة بزرگ کسي است که کار مفصل بنويسد. تمايلي به نوشتن داستان بلند نداشت. کارش اين نبود. با اينکه بسياري «ملکوت» را جزو رمانهاي فارسي به حساب آوردهاند، در واقع چنين نيست. لحظهاي را به لحظة ديگر دوختن کار او نبود؛ کار او مليله دوزي بود روي يک تکه پارچة کوچک. افت کار او زماني بود که خود از کار خود تقليد ميکرد. مثل چند داستان کوتاهي که در اواخر عمر «کتاب هفته» منتشر کرد؛ قصههايي که اگر نام بهرام صادقي هم بالاي آنها نبود خواننده، نويسنده را ميشناخت. بيآن که آن قدرت و صلابت قصههاي دوران درخشان کارهايش را داشته باشد قصههايي رنگپريده که نويسنده، عجولانه سر و تهشان را بههم آورده بود. اما در زندگي خصوصي خود نيز چنين بود؛ مدام در اوج و حضيض، ولي هميشه مطبوع. آدمي قد بلند، با سيماي خشک و صورتي استخواني، مدام در حرکت، گاه پيدا، و بيشتر اوقات ناپيدا. خجول و کم حرف در برابر غريبهها، ولي سر زباندار و حراف موقعي که صحبتي از داستاننويسي و خيالبافي پيش ميآمد، آنهم در مقابل يا همنشيني دوستاني که بسيار اندک بودند. کم حوصله بود، با اينکه مدام درس و مشق را رها ميکرد و لي دانشکدة طب را به پايان رساند. از آدمي مثل او که دشمن جدي هر نوع نظم مسلط بود، بر نميآمد که به خدمت سربازي برود، و رفت و دوران نظام وظيفه را به پايان برد. تصاوير شفاهي غريبي از دوران سربازي داشت. در واقع او بيشتر قصههاي شفاهي مينوشت. کار او به پايان رساندن يک قصه بود چه به صورت کتبي و چه به صورت شفاهي، و عادت داشت که قصههاي شفاهي را که به پايان برده بود روي کاغذ نياورد. با چنين شيوه و روش زندگي هيچوقت علاقهاي به چاپ کتاب نداشت. و اگر همت جدي ابوالحسن نجفي در ميان نبود، کارهاي او جمع و جور نميشد. نکتهاي که تني چند از نزديکش خبر دادند و به اصرار خود او تا امروزه روز، به اصرار خودش فاش نشده، اينکه بهرام صادقي شعر هم مينوشت، منتهي با اسم مستعار «صهبا مقداري». با جابهجا کردن حروف نام خود يک چنين امضايي را پاي شعرهايش ميگذاشت. بسيار کم شعر چاپ ميکرد: ابتدا در مجلة «صدف»، شعر تقريباً بلندي با تصاوير پيچيده، ولي گذرا، همچون گذر کارواني از کوليها؛ يک نوع «ليريسم» تازه. بعدها در «کتاب هفته» و در گاهنامهها و جنگهاي ادبي مختلف. که اگر همتي شود از مجموع آنها دفتري فراهم خواهد شد. چند سال پيش با پيلهگري دو روزنامهنگار، چند مصاحبه از وي منتشر شد. مصاحبههايي داشت دقيقاً از نظريات خودش. و گاه درازگوييهايي که مطلب چنان دندانگيري نداشت. دليلاش هم واضح بود و از اين نظر نميشود بر او خرده گرفت. براي طفره رفتن در حضور جمع، حتي از راه مصاحبه، بهناچار حاشيه ميرفت. تأثير آثار او در نوشتههاي ديگران، هيچوقت به صورت مستقيم ديده نميشود. شيوة بيان او غير قابل تقليد بود؛ داستانهايش را چنان مينوشت که گويي مقدمة قصهاي را حذف کرده، و از وسط ماجرا قضايا را تعريف ميکند. چند تني از جوانان تازه کار به اين شيوه دست يازيدند ولي به جايي نرسيدند. ظهورش در قهوهخانههاي غريبه تعجب کسي را برنميانگيخت. رفت و آمدهاي بيدليل و با دليل او به زادگاهش، دربهدري از اين خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگي شکل گرفته و مثلاً مرتب، نيشخند مدام او به آنچه در اطراف ميگذشت، بهرام صادقي را شبيه آدمهاي قصههايش کرده بود. روح سرگردان خانههاي خلوت، روح سرگردان خيابانهاي تاريک! خوابيدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنياي اطراف، در دمدمههاي غروب و هواي گرگ و ميش روي سکوها نشستن و کتاب خواندن، سکوت او و چاپ نکردن کتاب تازه، اين شبهه را در ديگران برانگيخته بود که بهرام صادقي نوشتن را بوسيده و يکباره کنار گذاشته است. در حالي که چنين نبود. بهرام صادقي به تأمل نشسته بود. مدام از ولگردي استثنايي خويش دانه برميچيد؛ از ولگردي يک روح آزاده. يکي از نتايج عمدة يک چنين زندگي، داستان چاپ نشدهاي است به نام «جوجوتسو ميآيد» که چندين و چند بار نوشت؛ آميزهاي از تمام رنگها و عناصر دستماية زندگي خويش. مهميز زدن به خيالات غريبگونه و عرضه کردن محتويات انبان تجربيات دروني، ساختن يک دنياي تمثيلي تازه، نمايش يک رعب ملايم وناآشنا. حضور تمام جانداران و اشياة بيجان؛ بهخصوص «جوجوتسو» که معلوم نيست موش است بهصورت هيولا يا هيولايي است به صورت موش. آخرين باري که باهم حرف زديم فروردين پنجاه وهشت بود، تلاش ميکرد که مطبش در حاشية تهران باشد، آن زمان زن و بچه داشت و حوصله نميکرد که دربهدري بکشد. حضور بهرام صادقي در دو دهه ادبيات معاصر ايران، بيشک يک امر استثنايي بود، شکستن الگوهاي قالبي، نمايش زندگي آميخته به فلاکت از پشت منشورهاي تازه، زندگي بيحادثه و يکنواخت ولي انباشته از ماجراهاي عبث، اعتراض مستتر با نيشخند تلخ و گزنده. خاموشي او، مرگ او، بيش از آنکه دوستان و خوانندگانش را متأثر کند، متعجب کرده است. فرجام زندگي او، دقيقاً به فرجام داستانهايش شبيه است: که چرا؟ براي چه؟ و به همين سادگي؟ نقل از شناختنامة ساعدي به کوشش جواد مجابي 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده