رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

i6zoqde05yjshsyqhxwi.jpg

 

[h=2]سودای دل[/h]ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن

مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

 

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن

گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

 

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را

دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

 

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن

در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

 

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر

اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

 

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن

ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

 

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن

وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

 

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب

شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

 

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار

آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

  • Like 5
لینک به دیدگاه

[h=2]شکایت[/h]شکایت کرد روزی دیده با دل

که کار من شد از جور تو مشکل

 

ترا دادست دست شوق بر باد

مرا کندست سیل اشک، بنیاد

 

ترا گردید جای آتش، مرا آب

تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

 

ز بس کاندیشه‌های خام کردی

مرا و خویش را بدنام کردی

 

از آنروزی که گردیدی تو مفتون

مرا آرامگه شد چشمه‌ی خون

 

تو اندر کشور تن، پادشاهی

زوال دولت خود، چندخواهی

 

چرا باید چنین خودکام بودن

اسیر دانه‌ی هر دام بودن

 

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند

حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

 

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست

هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

 

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند

من از دست تو افتادم درین بند

 

تو رفتی و مرا همراه بردی

به زندانخانه‌ی عشقم سپردی

 

مرا کار تو کرد آلوده دامن

تو اول دیدی، آنگه خواستم من

 

بدست جور کندی پایه‌ای را

در آتش سوختی همسایه‌ای را

 

مرا در کودکی شوق دگر بود

خیالم زین حوادث بی خبر بود

 

نه میخوردم غم ننگی و نامی

نه بودم بسته‌ی بندی و دامی

 

نه میپرسیدم از هجر و وصالی

نه آگه بودم از نقص و کمالی

 

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد

مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

 

شما را قصه دیگرگون نوشتند

حساب کار ما، با خون نوشتند

 

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند

تو حرفی خواندی و من دفتری چند

 

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت

نهان با من، هزاران قصه میگفت

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اینجا کسی هوشیار نیست

 

 

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است، افسار نیست

 

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هم‌وار نیست

 

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

 

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست؟!

 

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خواب‌گاه مردم بدکار نیست

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

 

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

 

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

 

گفت: باید حد زند هُشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

  • Like 6
لینک به دیدگاه

[h=2]توشه پژمردگی[/h]لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

بین که ما رخساره چون افروختیم

 

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

شب خریدیم و سحر بفروختیم

 

آسمان، روزی بیاموزد ترا

نکته‌هائی را که ما آموختیم

 

خرمی کردیم وقت خرمی

چون زمان سوختن شد سوختیم

 

تا سفر کردیم بر ملک وجود

توشهٔ پژمردگی اندوختیم

 

درزی ایام زان ره میشکافت

آنچه را زین راه، ما میدوختیم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

[h=2]توانا و ناتوان[/h]در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی

کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

 

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای

هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

 

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم

بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

 

هر پارگی بهمت من میشود درست

پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

 

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین

ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

 

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس

پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

 

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم

چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

 

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ

با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

 

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم

پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

 

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان

بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=2]تاراج روزگار[/h]نهال تازه رسی گفت با درختی خشک

که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

 

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای

مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

 

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند

ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

 

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز

چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

 

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی

بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

 

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم

ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

 

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند

بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

 

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان

خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

 

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد

کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

 

شکستگی و درستی تفاوتی نکند

من و ترا چون درین بوستان قراری نیست

 

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت

ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

 

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج

گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

 

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد

حصاریان قضا را ره فراری نیست

 

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان

به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

 

هر آن قماش کزین کارگه برون آید

تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

 

هر آنچه میکند ایام میکند با ما

بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

 

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن

چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

 

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد

کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

 

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست

کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

 

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم

که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

 

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید

عجب مدار، که این بحر را کناری نیست

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=2]پیوند نور[/h]بدامان گلستانی شبانگاه

چنین میکرد بلبل راز با ماه

 

که ای امید بخش دوستداران

فروغ محفل شب زنده‌داران

 

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی

ز انوارت، زمین را تابناکی

 

شبی کز چهره، برقع برگشائی

برخسار گل افتد روشنائی

 

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند

که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

 

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست

مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

 

نکوئی کن چو در بالا نشستی

نزیبد نیکوان را خودپرستی

 

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد

طبیب از دردمندان رخ نتابد

 

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام

تجلی از تو گیرد باده در جام

 

فروغ افکن بهر کوتاه بامی

که هر بامی نشانی شد ز نامی

 

چراغ پیرزن بس زود میرد

خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

 

بدین پاکیزگی و نیک رائی

گهی پیدا و گه پنهان چرائی

 

مرو در حصن تاریکی دگر بار

دل صاحبدلان را تیره مگذار

 

نشاید رهنمون را چاه کندن

زمانی سایه، گه پرتو فکندن

 

بدین گردنفرازی، بندگی چیست

سیه کاری چه و تابندگی چیست

 

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب

به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

 

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم

ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

 

هر آن نوری که بینی در من، اوراست

من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

 

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت

هنرها و تجلیهایم آموخت

 

جهان افروزی از اخگر نیاید

بزرگی خردسالان را نشاید

 

درین بازار هم چون و چرائیست

مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

 

چرا بالم که در بالا نشستم

چو از خود نیست هیچم، زیردستم

 

فروغ من بسی بیرنگ و تابست

کجا مهتاب همچون آفتابست

 

رخ افروزد چو مهر عالم آرای

همان بهتر که من خالی کنم جای

 

مرا آگاه زین آئین نکردند

فراتر زین رهم تلقین نکردند

 

ز خط خویش گر بیرون نهم گام

براندازندم از بالای این بام

 

من از نور دگر گشتم منور

سحرگه بر تو بگشایند آن در

 

چو با نور و صفا کردیم پیوند

نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

 

درین درگه، بلند او شد که افتاد

کسی استاد شد کاو داشت استاد

 

اگر کار آگهی آگه ز کاریست

هم از شاگردی آموزگاریست

 

چه خوانی بندگی را بی نیازی

چه نامی عجز را گردنفرازی

 

درین شطرنج، فرزین دیگری بود

کجا مانند زر باشد زراندود

 

بباید زین مجازی جلوه رستن

سوی نور حقیقت رخت بستن

 

گهی پیدا شویم و گاه پنهان

چنین بودست حکم چرخ گردان

 

هزاران نکته اندر دل نهفتیم

یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

 

ز آغاز، انده انجام داریم

زمانه وام ده، ما وامداریم

 

توانگر چون شویم از وام ایام

چو فردا باز خواهد خواست این وام

 

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند

که بس بی مایه، اما خودپسندند

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

 

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

 

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

 

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

 

در رزمگاه تیره‌ی آلودگان نفس

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

 

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

 

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام

خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

 

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

در دست آز از پی فصد تو نشتر است

 

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

 

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

 

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

 

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

 

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

تا بر درخت بارور زندگی بر است

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

[h=2]پیام گل[/h]به آب روان گفت گل که از تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

 

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

 

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

 

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

 

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

 

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

 

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

 

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

 

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

 

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

 

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

 

نکو کار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

 

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان کند تندخوئی

 

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=2]بهای نیکی[/h]بزرگی داد یک درهم گدا را

که هنگام دعا یاد آر ما را

 

یکی خندید و گفت این درهم خرد

نمی‌ارزید این بیع و شرا را

 

روان پاک را آلوده مپسند

حجاب دل مکن روی و ریا را

 

مکن هرگز بطاعت خودنمائی

بران زین خانه، نفس خودنما را

 

بزن دزدان راه عقل را راه

مطیع خویش کن حرص و هوی را

 

چه دادی جز یکی درهم که خواهی

بهشت و نعمت ارض و سما را

 

مشو گر ره شناسی، پیرو آز

که گمراهیست راه، این پیشوا را

 

نشاید خواست از درویش پاداش

نباید کشت، احسان و عطا را

 

صفای باغ هستی، نیک کاریست

چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

 

به نومیدی، در شفقت گشودن

بس است امید رحمت، پارسا را

 

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست

که نیکی، خود سبب گردد دعا را

 

از آن بزمت چنین کردند روشن

که بخشی نور، بزم بی ضیا را

 

از آن بازوت را دادند نیرو

که گیری دست هر بیدست و پا را

 

از آن معنی پزشکت کرد گردون

که بشناسی ز هم درد و دوا را

 

مشو خودبین، که نیکی با فقیران

نخستین فرض بودست اغنیا را

 

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری

چراغ دولت و گنج غنا را

 

بوقت بخشش و انفاق، پروین

نباید داشت در دل جز خدا را

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...