Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۲ زهرا یعقوبی مشهور به «زهرا خانم» یکی از طرفداران سید روحالله خمینی بود که در اوایل انقلاب ۱۳۵۷ ایران با حدود ۲۰۰-۳۰۰ پیروش به اجتماعات و تظاهرات جریانهای سیاسی چپ و ملی و میانهرو حمله میکرد. به نقل از مسعود بهنود در فضای سیاسی وقت ایران «به شوخی و خنده تاثیرگذار شده بود». زهرا یعقوبی به ادعای مسعود بهنود «بیسواد» بوده و تا قبل از انقلاب ۱۳۵۷ «شاهدوست» بوده و در محل زندگیاش جشن تولد شاه را در چهارم آبان چراغان میکرده، اما وقتی سید روحالله خمینی بر علیه محمدرضا شاه پهلوی فتوا داده، «لامپها را شکست و چادر به کمر بست». به ادعای مسعود بهنود، با آغاز جنگ ایران و عراق، زهرا یعقوبی دیگر به خیابان برنگشت خاطره ای از حوا سلیمی او "زهرا خانم" بود که با فریادِ وا انقلابا با گروه ویژه خود به خونخواهی انقلاب، چماقداری میدانها میکرد. بعضی از مجلاتِ آن زمان گزارشهایی را از او تهیه کردند. آقای قطبزاده نیز یکی از عزیزکردگانِ کاملا ناشناسِ انقلابی بود که همراه با کاروانسالار انقلابیون سال ٥٧ وارد ایران شد ولی، عمرش زياد نپاييد و اعدام شد. مردم تهران، در سال ٦٠- ٥٩ شاهد حضور پروجود زنی سالخورده در میانِ تقریبا کلیه اجتماعات رایج آن زمان شدند که مقنعهای بر سر و چادر مشکی بر کمر میبست. او بدون هیچ مشکلی در هر مکانی در میان هرگونه تجمع مردانه، زنانه و... عرقریزان با فریادهای زنانهی خود، به همراهی مشتی از جوانان خون جوشِ انقلابی با شعار معروفی که هدیه به انقلابیون بود: "خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم"، وارد میدان میشد. او با صدای نحیفاش فقط جیغ میکشید. جالب این بود که معمولا یکی دو نفر از همراهانِ این گروهِ معروف، همیشه از بدوِ ورود به معرکه، غش میکردند و در حالی که با رعشههای هیستریکی خود بر روی دستهای دیگران در هوا چرخانده میشدند، به طرف جمعیت هجوم میبردند و بدین شکل، موجب ترس و وحشت مردم میشدند و در نهایت هم تجمع را به بهم میزدند. زهرا خانم را هم وقتی از فرط گرما، هیجان و ضعفِ سالخوردگی از پا درمیآمد، به داخل پیکان سفیدش میبردند. چهرهی خاک گرفتهی او را به یاد دارم. فکر نمیکنم من و تمامی کسانی که در آن دوران همراه یکدیگر بودیم او را فراموش کنیم. میدانم که او خود نمیدانست چگونه بازيچهی مشتی معرکهگیر شده بود. تابستان سال ٥٩ بود. پیرو بحثهای مفصل و شیرینِ حجاب و نتیجهگیریهای علمی و عالمانهی آقایان بنیصدر، قطبزاده و دیگرانی چون گیلانی و ... خبر کشف تشعشعات انرژیزای "اتمی!"، از موی خانمهای ایرانی را، به دنیا اعلام کردند. در نتیجهی این کشفیات بود که قانونِ "حجاب اجباری" را برای ادارات جمهوری اسلامی ایران بخشنامه کردند. پس از صدور بخشنامهی حجاب، از طرف سازمان منحلهی زنان و دیگر زنان معترضی که عمدتان کارمند بودند و به هیچ گروهی وابستگی نداشتند، اعلامیهای دست نویس تهیه و پخش شد که در آن، بعدازظهر روزی را برای پرسش و پاسخهایی در این زمینه، با آقای رییس جمهور (بنی صدر)، مقابل ساختمان نخست وزیری در خیابان پاستور، تعین کرده بودند. آقای بنی صدر، قول مساعد این گفتگو را اعلام کرده بود. بعدازظهر داغی بود، حدودای ساعت ٥-٦ چند صد تن از زنان، خسته از کار و روزگار، در محل اعلام شده، تجمع کرده بودیم. از آقایان، بسیار انگشت شمار، در گوشه کنار برای تماشا ایستاده بودند و هر از چندگاهی شیرینزبانیهایی هم میکردند. جمعیت جمع شده بود. افرادی به داخل نخست وزیری رفت و آمد میکردند. اعلام کردند: به زودی آقای بنیصدر خواهند آمد... ناگهان، متوجهی آمدن چند خبرنگار و گرفتن عکس از جمعیت شدیم، در همین وقت همهمهای در میان مردم شنیدیم. تا اینکه بگوش رسید که چند تا زن با نشان دادن بدن لخت خود به خبرنگاران با شکلهای زنندهای جلوی دوربین رفته و از خبرنگاران میخواهند که از آنان عکس بگیرند. خواهر کوچکتر من که سری به جلو زده بود و خود شاهد ماجرا بود، گفت: تعدادی از خانمها که بوی مشروب هم میدهند، جلوی درِ نخست وزیری صحنههای را ایجاد کرده و آنها هم دارند عکس میگیرند. همه با اعتراض خود را عقب کشیده و با تعجب نگاه میکردیم. همه متوجهی آنها بودند و خبرنگاران هم فقط از آنها عکس میگرفتند. در واقع، آقای بنی صدر فراموش شد. ناگهان، زهرا خانم با پیکان معروفش به وسط جمعیت آمد و با صدای جیغِ عجیباش از ماشین پیاده شد و چماقش را در هوا میچرخاند و نفرین و فحاشی میکرد. همزمان با آمدن زهرا خانم، صداهای فریادی که نشان از ترسیدن خانمها از چیزی بود، از گوشه و کنار جمعیت بلند شد و سپس شنیدیم که یک کیسه موش روی زمین ولو کردند. خانمها شروع به فرار کردند و صدای موتورسوارها با صدای زهرا خانم و بلافاصله نعرهی گروه "خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم" و "یا روسری یا تو سری"، از خیابانهای اطراف در هوا پیچید. ما فرار کردیم. موتورسواران سررسیدند و مردم را دنبال کردند. زنها با ترس و لرز میدویدند. با چماق و شلاق میزدند و شنیدیم که حتی از دور چاقو پرتاب کردند. بیشتر ماشینهای پارک شده در خیابانهای اطراف را با چاقو بریده بودند. من و خواهرم دویدیم. در همان نزدیکیها یک باره، وارد ساختمانِ نیمه کارهای شدیم. چند نفر از کارگران نشسته بودند، ما را دیدند. با ترس و لرز جریان را تعریف کردیم. یکی از آنان گفت: نگران نباشید، کمی صبر کنید تا هوا تاریک شود. نیم ساعتی بر روی پلههای، هنوز شکل نگرفتهی آن ساختمان نشستیم و با ناباوری به یکدیگر نگاه میکردیم. وقتی اعلام وضعیت سبز شد، آن انسان نازنین، ما را تا گرفتن تاکسی همراهی کرد و رفت. تاسف و تاثری که در نگاه و عملکرد آن یار، در آن روز دیدیم از پشتیبانی هزاران سازمان حقوق بشری و سیاسی آنروز با ارزشتر بود. به یاد همیشه سبز و ماندنی او همواره سپاسگزار رفتار انسانی او هستیم. اما فردا صبح، وقتی به محل کارم در خیابان جاده قدیم شمیران نزدیک شدم. جلوی درب بزرگ ساختمانِ "بهداری استان تهران"، روی تابلوهای بزرگی، عکسهای گرفته شده از تجمعِ شب قبل را به نمایش گذاشته بودند. با دست نوشتههای کج و در نهایت کج کاری!: "دیروز " بازماندگان طاغوتی، روسپییان و مفسدان... و... در مخالفت با حجاب و..." آن روز به خود بالیدم که "٣% "ی هستم. ویکیپدیا 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده