spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ عشق گاه چون ماري در دل ميخزد و زهر خود را آرام در آن ميريزد گاه يک روز تمام چون کبوتري بر هرّهي پنجرهات کز ميکند و خرده نان ميچيند گاه از درون گــُـلي خواب آلود بيرون ميجهد و چون يخ ، نمي ، بر گلبرگ آن ميدرخشد و گاه حيله گرانه تو را از هر آنچه شاد است و آرام دور ميکند گاه در آرشهي ويولوني مينشيند و در نغمه غمگين آن هقهق ميکند و گاه زماني که حتي نميخواهي باورش کني در لبخند يک نفر جا خوش ميکند آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ در دل من ، خاطرهاي است مثل سنگي سفيد در دل ديوار مرا با آن سر جنگ نيست ، توان جنگ نيست خاطره سرخوشي و ناخوشي من است هر که به چشمانم بنگرد نميتواند که آن را نبيند نميتواند که به فکر ننشيند نميتواند خاموش و غمين نگردد توگويي به قصهاي تلخ گوش داده باشد ميدانم خدايان آدميان را به اشياء تبديل ميکنند و ميگذارند دلآگاهي آدمي زنده و آزاد بماند تا زنده نگه دارند معجزه رنج را بدين سان تو در من به هيات خاطرهاي درآمدي آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ مرا به شگفتي وا مي داري وقتي مي گويي فراموشت مي کنند مرا صدها بار فراموشم کرده اند صدها بار در گور آرام گرفته ام گوري که شايد اکنون در آنم الهه شعر گور شد و گنگ و چون دانه اي در زمين گنديد تا کي بار ديگر چون ققنوس از ميان خاکستر خود بر بگيرد به سوي آبی اثيری آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا در شادی و اندوه نخواهد شنید آن گونه که می شنید دیگر پایان راه است ترانۀ من در دوردست ها در دل شب سفر می کند جائی که دیگر تو در آن نیستی آنا آخماتوآ 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ جدايي از تو هديه اي است فراموشي تو نعمتي اما عزيز من آيا زني ديگر صليبي را که من بر زمين نهادم بر دوش خواهد کشيد ؟ آنا آخماتوآ 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ ديوانهوار پشت سرش دويدم از پلههاي پايين رفتم فرياد زدم : شوخي بود ، باور کن از پيش من نرو لبخندي ترسناک چهرهاش را پوشاند به سردي گفت : در باد نايست ، سرما ميخوری آنا آخماتوآ ترجمهي احمد پوری 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ و اينك تنها مانده ام به شمردن روزهاي پوچ آي دوستان بي قيد من آي قوهاي من به ترانه اي فرايتان نمي خوانم و به اشك بازتان نمي گردانم اما غروب ها به ساعت اندوه در نيايشي به يادتان مي آورم تير مرگ به ناگاه مي رسد از شما يكي افتاد و زاغ سياه ديگري مشغول بوسيدنم شد هر سال اين تنها يكبار رخ مي دهد وقتي كه يخ ذوب مي شود در باغ يكاترين مي ايستم كنار آب هاي پاك و گوش مي سپارم به آواي بال هاي فراخ بر فراز براق نيلگون نميدانم چه كسي باز پنجره اي گشوده بر سياهچال گور آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ چه کنم که توان از من مي گريزد وقتي نام کوچک او را در حضور من بر زبان مي آورند از کنار هيزمي خاکستر شده از گذرگاه جنگلي ميگذرم بادي نرم و نابهنگام ميوزد و قلب من در آن خبرهايي از دوردست ها ميشنود ، خبرهاي بد او زنده است ، نفس ميکشد اما ، غمي به دل ندارد آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ جام آخر مي نوشم براي خانه ي ويران براي زندگي قهرآلود خود براي تنهايي در حين با هم بودن و براي تو من مينوشم براي دروغ لبهاي خيانتگرت به من براي سرماي بيجان چشمانت براي آن که دنيا زمخت و بيرحم بود و براي آن که خدا هم نجاتمان نداد آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ جدائي تاريک است و گس سهم خود را از آن ميپذيرم ، تو چرا گريه ميکني ؟ دستم را در دست خود بگير و بگو که در يادم خواهي بود قول بده سري به خوابهايم بزني من و تو چون دو کوه ، دور از هم جدا از هم نه توان حرکتي نه اميد ديداري آرزويم اما اين است که عشق خود را با ستارههاي نيمه شبان به سويم بفرستي آنا آخماتووا کتاب : خاطرهاي در درونم است گزيده شعرهاي عاشقانه آنا آخماتووا ترجمه احمد پوري نمی ترسم از سرنوشت هولناک و از دلتنگی های کشنده ی شمال مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم و مهتاب بر ما نتابد هدیه ای نثارت می کنم امروز که در جهان بی مثل و مانند است : عکس رقصانم را در آب در ساعتی که جویبار شبانه هنوز بیدار ست نگاهم را ، نگاهی که ستاره های افتان در برابرش تاب بازگشت به آسمان ها را نیافتند پژواک میرای صدایم را صدایی که زمانی گرم و جوان بوده ست این ها همه نثارت باد تا تو بتوانی بی تشویش پرگویی ی کلاغ های حوالی شهر را تاب آوری تا شرجی ی روزهای اکتبر دلچسب تر از خنکای ماه گردد ... مرا هم به خاطر بسپار ، فرشته ی من تا اولین برف ، تا آخرین برف به خاطر بسپار آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ بیا و سراغی از من بگیر می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی بیا که تنهای تنهایم در حسرت صدای بال کبوتر پیام آنا آناخماتووا 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ خانه سفيدت را ، باغ آرامت را ترک خواهم گفت و زندگيم را تهي و پاک خواهم کرد آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود آن گونه که هيچ زني تا حال نکرده است و هميشه پاره اي خواهم بود از زندگي تو از بهشتي که برايم ساختي گرانبها ترين ها را خواهم فروخت عشق ات را ، نازک انديشي ات را آنا آخماتووا 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده و با هر روزی که می گذرد مرا بیشتر اسیر خودت می کنی اما ای دوست جدی من احساس من به تو نبرد آتش و آهن است . آنا آخماتووا 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ مي دانم تو پاداشي هستي براي سال هاي رنج و عذاب من براي اين که هرگز دل به لذات حقير مادي نبستم براي آن که هيچ گاه به عاشقي نگفتم تو تنها عشق مني و براي اينکه بدي ديدم و بخشيدم تو فرشته جاوداني من خواهي بود آنا آخماتووا 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ خاطره اي در درونم است چون سنگي سپيد درون چاهي سر ستيز با آن ندارم ، توانش را نيز برايم شادي است و اندوه در چشمانم خيره شود اگر کسي آن را خواهد ديد غمگين تر از آني خواهد شد که داستاني اندوه زا شنيده است مي دانم خدايان ، انسان را بدل به شيئي مي کنند ، بي آن که روح را از او بر گيرند تو نيز بدل به سنگي شده اي در درون من تا اندوه را جاودانه سازي آنا آخماتووا 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۲ ديگر از يک ليوان نخواهيم خورد نه آبي ، نه شرابي ديگر بوسههاي صبحگاهي نخواهند بود و تماشاي غروب از پنجره نيز تو با خورشيد زندگي ميکني من با ماه در ما ولي فقط يک عشق زنده است براي من ، دوستي وفادار و ظريف براي تو دختري سرزنده و شاد اما من وحشت را در چشمان خاکستري تو ميبينم توئي که بيماريام را سبب شدهاي ديدارها کوتاه و دير به دير در شعر من فقط صداي توست که ميخواند در شعر تو روح من است که سرگردان است آتشي برپاست که نه فراموشي و نه وحشت ميتواند بر آن چيره شود واي کاش ميدانستي در اين لحظه لبهاي خشک و صورتي رنگت را چقدر دوست دارم. آنا آخماتووا 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ این یک جاده ای راست در پیش می گیرد آن یک راهی که دور میزند به امید آنکه به خانه بازگردد به عشقی دیرین که باز یافته است اما من نه به جاده راست، نه راه پر پیچ و خم که به ناکجا آباد میروم و شوربختی به دنبالم چون قطاری که از ریل خارج می شود ترجمه: احمدپوری لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده