رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

این هم دستبندی که مینا چند وقت پیش به من داد...هر چی بهش میگفتم من اهل این چیزا نیستم قبول نکرد...یک روز به اصرار دوستم استفاده کردم و خوشم اومد.

mjlie1f7tkk1gfzro9up.jpg

  • Like 19
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 56
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یکشنبه .5.6 به بهانه خرید پاستیل صبا ، من و مینا هم باهاش رفتیم انقلاب، اما صبا بهانه بود و آش نیکو صفت مقصد:ws3:(اخه مینا کی رو آش شله قلمکار، کشک میریزهw000.gifحس میکنم دارم کشک و بادمجون میخورم)

 

ردپای مینا، صبا و من

qgioliww54d4rehhrez8.jpg

 

 

 

 

 

  • Like 19
لینک به دیدگاه

این سری عکاس گروه نبود و همین چند عکس رو به سختی تونستیم بگیریم...گل ردیف اول کادوی مینا جون به من هستشhapydancsmil.gifhapydancsmil.gif روایت هست در یکی از دیدارهای گروه ردپا بیش از 450 تصویر گرفته شدهw58.gif

hxni4i2ayqjcw8nevn.jpg

  • Like 20
لینک به دیدگاه

از چند روز پیش قرارمون مبنی بر رفتن به انقلاب و همراهی صبا برای خریدن وسایل نقاشی بود قرار شد یکشنبه ساعت 5:30 انقلاب باشیم حالا من رفتم رسیدم هی منتظر که صبا بیاد:banel_smiley_4:مگه میاد این بچه:banel_smiley_4:مثل همیشه خوش قول:banel_smiley_4:

خلاصه من و مریم رفتیم پیش عمو نیکو و تو صف بودیم که صبا رو از دور دست ها دیدیم:ws3:

اومد پیشمون و تو اون صف شروع کرد لاو ترکوندنw58.gif

بعد که از عمو نیکو اومدیم بیرون با سطل های در دست از این مغازه به اون مغازه میرفتیم برای خریدن وسایل :ws28:

 

خلاصه که باز هم حماسه آفریدیدw58.gifبچه ها مچکریمw58.gif

 

یکشنبه 92/5/6

  • Like 21
لینک به دیدگاه

روزی که برای دیدن نمایشگاه نقاشی ننه حسن به خانه هنرمندان رفتیم ، دو نمایشگاه دیگه رو هم دیدیم....مجسمه های سلیکونی و قطرات آب...تصاویری زیبا از قطرات آب، یک قرعه کشی هم بود که هر کس شماره یک تصویر رو پیامک میزد و بعد از قرعه کشی به یک نفر یکی از تصاویر داده میشد، امروز پیغامی دریافت کردم که قرعه کشی انجام شده و برای دیدن نتایج میتونید به سایت عکاس مراجعه کنید...هیچکدام از ما برنده نشده بودیم:whistle: ولی چند نمونه از تصاویر رو اینجا قرار میدم.

i7yloeq2mle235zehsp9.jpg

 

 

qbxatigdudcbiwd0tm0.jpg

 

 

 

 

usvc901b33yw77nt1l.jpg

 

 

 

  • Like 19
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

قرار بود بعد از عید ماه رمضان با دوستان بریم همیشگی و یک جشن تولد کوچیک داشته باشیم.....دیروز که رفتم کیک رو سفارش بدم، گفتن کمتر از سه کیلو رو سفارش نمیگیرن و بنابراین در ایجاد طرح پیشنهادی خودمون با شکست روبرو شدیم....امروز نیم ساعت زودتر از قرار به ونک رسیدم و صبا هم سریع خودش رو به من رسوند...قرار بود بریم باغ ایرونی در ده ونک، که یکدفعه مینا تماس گرفت که برنامه عوض شده و بریم همیشگی، با اصرار فراوان من و صبا راضی شدیم بریم ولی مینا خانم خداییش هدفت چی بود:whistle: باز من و صبا زودتر از بقیه رسیدیم و بعد از ما دو تا فاطمه ها که در همان لحظه دیدار قبل از هرگونه احوالپرسی صبا به فاطمه گفت اولین عکس رو بگیر:ws3: (چه عکسی شد:ws28:) مینا هم بلاخره با کلی تاخیر، رسید:w02:

در همیشگی یک جشن مختصر گرفتیم و کلی کادو مبادله شد که دوستان واقعا متشکرمhapydancsmil.gifhapydancsmil.gif صبا هم که یک ژله درست کرده بود و همش نگران آب شدنش بود، و هر پنج دقیقه یکبار تیک داشت که بگه آب میشه...

این سری قرار شد خودمون غذا ببریم و برای ناهار به باغ ایرانی رفتیم...یک فضای عالی و سرسبز، حیف که زیر انداز نبرده بودیم...دستپخت دوستان عالی بود:w16:

باز هم یک روز عالی در کنار دوستان خوب، جای دوستان مخصوصا مدیر محترم تالار شیمی بسیار سبز:icon_gol::icon_gol:

دوشنبه ، مرداد 92

  • Like 17
لینک به دیدگاه

خبببب اینم یه قرار دیگههhapydancsmil.gif

تو همه ی عمرم یه بار زود رفتم سر قارامون این مینا ی تنبل جای قرار رو عوض کردvahidrk.gif

حالا من و مریم عنر عنر (:ws3:) پا شدیم رفتیم قیطریه همون همیشگیییییییی:ws3:

تا بچه ها بیان و اینا کلی منتظر موندیم. در بدو ورود مینا خواستم دستبندشو در بیارم که متاسفانه نشدicon_pf%20(34).gif

 

بعدشم رفتیم همیشگییییی و کلی خوش گذرونیییییییییی و البته کادووووووووووووhapydancsmil.gif

وای دستتون درد نکنههههههههههhapydancsmil.gif

بعدشم همون بساط همیشگی و نگرانی من ازینکه ژله اب میشه.:ws3:

بعدشم پا شدیم با مترو بریم باغ ایرانی:ws3:

تو مترو ، تو ایستگاه میر داماد یهو فکر کردم که با تاکسی بریم راحتتریم گفتم بچه ها پیاده شید:ws28:

مینا تا خواست پیاده شه ، موند بین در:ws28:

بعدشم اوردیمش داخل و مجبور شدیم بریم حقانی:ws28::ws28:

از حقانی هم با اتوبوس رفتیم میدان پیروزان که بریم باغ ایرانیhapydancsmil.gif

و نگرانی من از ژله که مریم جان تو همون اتوبوس خورد از ژله هه:ws3:

رسیدیم باغ ایرانی و یه فضای زیبا و رفتیم یه جا نشستیم که نهار بخوریم که دیدیم ژله اب شدهicon_pf%20(34).gif

مینا باید همشو سر میکشید:ws28:

نهار رو خوردیم. دستپخت مریم بانو خوووب بود، الویه عه مینا هم که حرف نداشتhapydancsmil.gif

غدا رو خوردیم بعدشم نشستیم به غیبت :ws28:

و بعدشم کلی عکس انداختیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم. خلاصه سوار ماشین شدیم و دو تا فاطمه ها وسط راه پیاده شدن و منم ازونجایی که مامانم خونه نبود مجبور بودم برم خونه اقای مصطفوی عزیز :whistle: و ازونجایی که من بی اندازه به ایشون ارادت دارم تصمیم گرفتم با مریم برم تجریش بعد دوباره برگردم خونه:whistle:

خلاصه رسیدیم مترو و از مینا هم جدا شدیم و ما به سمت تجریش رفتیمhapydancsmil.gif

کلی حرف زدیم و بعدشم رفتیم تجریش و اب زرشک خوردییییییییییییمممممممممممممممhapydancsmil.gif

بعدشم من رفتم خونه و مریمم رفت خوابگاهhapydancsmil.gif

یه روز فوقالعادهههههههههههههhapydancsmil.gif

  • Like 15
لینک به دیدگاه

از صوبتای مامانمم بگم. صب که پا شدم اماده شم ، میگه صبا لباس نمیبری؟ میگم واسه چی؟ میگه مگه نمیری تولد؟ نمیشه که با مانتو بشینی ، لباس مهمونی وردارw58.gif

دو ساعت به حرفش خندیدم بعد میگه صبا کفش پاشنه بلنداتو ببر، زشته داری میری تولدw58.gif

خلاصه که خونواده سوژه ای هستن واسه خودشون، واسه مامان توضیح دادم که تولد تو همیشگی و بزن و برقص نداریم که لباس لازم باشه:ws28:

بعدشم که خواهرم میگه منم میام، اون رو هم توجیح کردم که گلم نمیشه تو بیای ، 11 سالشه، نمیشد ببریمش همیشگی از الان با بساط ما اشنا بشه، والله به قران:ws3:

 

مریم یاد حرفت دم مترو حثانی میوفتم خندم میگیره، اومدم خونه به مامان میگم که اره مریم میگه چون حسن اومده باهاش کاری ندارن؛ کلی ازت خوشش اومد مریم:ws3:

بهم میگه اینکه دیگه دوستته ، یکم درست بگرد:ws28:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
و باز هم ردی از با هم بودن در باغ ایرانی...

 

i83ybbacxmtq087xvivc.jpg

 

از چپ : صبا ، خودم ،فاطمه ،و ؟؟

 

وااااااااااااااااااااااای

چقد دلم براتون تنگ شده

همینطور برای "و ؟؟":ws3:

 

دستنبند پایینی ها رو که من ندارمhanghead.gif

  • Like 7
لینک به دیدگاه
وااااااااااااااااااااااای

چقد دلم براتون تنگ شده

همینطور برای "و ؟؟":ws3:

 

دستنبند پایینی ها رو که من ندارمhanghead.gif

 

میدونستم دلت تنگ شده گذاشتم اینو:whistle:

ما هم دلمون برات تنگ شده:sad0:

 

خو نمیای که بهت بدم:hanghead:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

سه شنبه 9 مهرماه 92...

قرار بود دوشنبه با بچه ها بریم چیتگر دوچرخه و قایق سواری...بدلیل اینکه یکی از بچه ها نمی تونست بیاد انداختیمش سه شنبه...شبش من مسافر بودم و با دانشگاه میخواستیم بریم مشهد..

هر چی دو تا چهارتا کردم دیدم نمیشه به چیتگر برسم و صبح ساعت 6 به همه بچه ها پیغام دادم که بریم بوستان بانوان (بهشت مادران)، همه موافقت کردن (بازم همین جا ازتون ممنونم:ws3:) قرار بود ساعت 9 پارک باشیم..صبا 8.30 رسیده بود...من هم 9 سید خندان منتظر فاطمه و مینا که با هم بریم و متوجه شدم ستاره هم میاد....ساعت 10 دوستان عزیز به سیدخندان رسیدن...وقتی متوجه شدیم دیگه بوستان دوچرخه نداره..تیرهای خشم دوستان بود که به سمت من روانه شد:ws3:icon_pf%20(34).gificon_pf%20(34).gif قرار بود ساعت 12 برگردم که صحبت از همون همیشگی شد و من هم در این زمینه اصلا طاقت ایستادگی ندارم و تا 4 با دوستان بودم...مثل همیشه روز خوبی بود....سپاس از حضورتون دوستای گلم:icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...