رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

hapydancsmil.gifبا هم بودن، کنار هم بودن، با هم خوش بودن، هم دیگه رو درک کردن، کلا با هم شادتر زندگی کردنhapydancsmil.gif

 

hapydancsmil.gifوقتی پیش همیم ، همش انرژی مثبت بینمونه، هوای هم دیگه رو داریم، کلی هم بهمون خوش میگذره.hapydancsmil.gif

 

hapydancsmil.gifتو این تاپیک از لحظه های شادِ کنار هم بودنمون میخوایم بنویسیمhapydancsmil.gif

 

hapydancsmil.gifاین اسمم امروز انتخاب کردیمممممممممممممممhapydancsmil.gif

 

 

 

این تاپیک فقط برای اعضای گروهه و اسپم ممنوعه دوستان گل:icon_gol:

  • Like 44
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 56
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یه روز خیلیییی خوب.

با دوستای خیلی خوب. صب با مریم (فلوید) تو ایستگاه میرداماد همو دیدیم و ازونجا اومدیم تا به میم شیمی و مینا (یوسفی) رسیدیم و بعدش رفتیم سرای محله پیش فاطمه (شاروک) .

بعدشم که یکم نشستیم و بعدشم سوار ماشین شدیم و رفتیم برقانhapydancsmil.gif

خیلیییییییییییییییییییییییییی خووووووووش گذشتتتتتت.

رسیدیم برقان.

کلی جشن و سوت و رقص و جیغ و یه عالمه عکس انداختیم.hapydancsmil.gif

 

خیلییییییییییی خوووووووو ب بوددددددد.

ادم تو دل طبیعت و پیش دوستاش فقط میتونه خوش بگذرونه.

اونم دوستایی که همه جوره هواتو دارنhapydancsmil.gif

نهار خوردیم و خوراکی خوردیم و باز هم کلی عکس تکی انداختیم:ws28:

 

حالا عکسامون رو میذاریم بعدا:whistle:

خلاصهههههه که خیلی خوش گذشت. حالا بعدا میام کامل میگم. الان خسته امhapydancsmil.gif

 

دوشنبه

  • Like 27
لینک به دیدگاه

یه روز بسیار عالی همرا با دوستایی که مجازی بودن اما الان جزئی از زندگی ات شدن:ws37:

شنبه و یکشنبه سختی و پشت سر گذروندم طوری خسته بودم که نمیخواستم برغان و بیام اما وقتی انرژی دوستان و دیدم دلم نیومد نه بیارم

و اینطوری شد که من نیز راهی شدم . . . :ws3:

رفتم و رفتم تا با استقبال گرم دوستان تو مترو مواجه شدم همه از من زودتر رسیده بودن:ws3:

بعد دوباره رفتیم و رفتیم تا به شاروک و اقوام رسیدیم . .. . از اونجا هم با یه اکیپ کاملا پایه رفتیم بسوی برغان . . .

حالا بماند که تو راه چه اتفاقایی افتاد :whistle:خلاصه رسیدیم و رسیدیم به باغ و بزن و بکوب شروع شد

کلی هم عکس تکی انداختیم:banel_smiley_4::whistle::ws28:

بعدم ناهار و رفتن تو دل طبیعت با دوستای مهربونت که همه جوره هواتو دارن و بعد باز هم کلی عکس تکی:whistle::banel_smiley_4:

روز خیلی خیلِییییییییییییییییییییی خوبی و داشتیم:hapydancsmil:کلی انرژی مثبت گرفتم و خوشحال از اینکه رفتم:hapydancsmil:

از دست اندر کاران این سفر هم مچکریم:whistle:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

رد پای دوستی ها را همه جا می توان یافت...مهم لحظات خوبی است که پس از این رد پاها + عکس های کاملا تک نفره ای است که ثبت می شود.:ws3:

برغان ، روستایی زیبا در نزدیکی تهران که گروه ردپا از سمت سرای محله به همراه دو اتوبوس پر از دختر و پسر به انجا رفت...یک روز زیبا در کنار دهه هشتادی ها هم عالمی داره...صبح وقتی همسفرامون رو دیدیم همه از تعجب شوکه شدیم....ما با اتوبوس پسرها رفتیم:whistle: بعضی ها خیلی شلوغ و پر جنب و جوش و شیطون...بعضی ها سر به زیر و آروم..ما ردیف جلو نشسته بودیم و بچه ها رو تشویق میکردیم..

جدیدا یک سبک عکاسی توسط گروه ردپا به اسم سبک خبرگزاری مهر یا سبک لیلایی کشف شده:w02: در انتها نیز با این گروه شلوغ یک عکس سیاحتی و یک عکس زیارتی گرفتیم که خیلی دوستش دارمhapydancsmil.gif

در کل خیلی عالی بود....دوستان از همگی متشکرم:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

قسمت اول تور برغان

 

 

 

سلام

 

خیلی عالی بود دیروز

خوش گذشت حسابی

 

من که قرار نبود با دوستان همسفر شم این سری، ساعت 8شب روز یک شنبه یهویی تصمیم گرفتم برم و پس از تلاش به برقراری تماس با شاروک که به شکست انجامید، داشتم دلسرد میشدم که زنگید و گفت بزار ببینم جا داریم یا نه(خواست غیر مستقیم بگه که اونقدا هم کلاس کار پایین نیس، یهو یکی شب قبل یادش بیفته و بخواد بیاد:whistle:...به هر حال بیمه حوادث قرار بود باشیم و بیمه هم ساعت کاریش اون موقع نیس:ws3:)

بعدش خبر داد که میتونم برم:hapydancsmil:

 

یه ذره میوه شستم که با خودمون ببرم و شبش سعی کردم زود خودمو بخوابونم چون قرار بود صبح زود بیدار شم:icon_pf (34):

 

 

صبح آفتاب که زد با همسر زدیم بیرون و تا یه جایی هم مسیر بودیم، به محل قرار که رسیدم، دیدم 20دقیقه مونده تا بچه ها بیان:banel_smiley_4:

بعد از حدود 10دقیقه مریم و صبا اومدن، مینا هم 5دقیقه بعد

با هم رفتیم به سمت سرا و معلوم نشد راننده تاکسی سرمون کلاه گذاشت یا نه:whistle:

 

رفتیم تو، صابخونه که نیمده بود هنوز(مثلا شاروک):w02:

یه کم گشتیم و دیدم دهه هفتادی و شصتی پیدا نمیشه و فهمیدیم بــــــــــــــــــــــــــــــــله

سفر از اون سفرای خاطره انگیزه و با دهه هشتادیا همسفریم

تازه فهمیدیم ما دعوت شدیم برا جمع و جور کردن دهه مذکور:4564:

تازه مختلط هم بود:ws38:

 

بعد از رسیدن شاروک و همراهانش، یه ذره نشستیم و فکر کنم 4600 سرمون کلاه رفت...عوضش یه 50تومنی رو خرد کردیم:gnugghender::ws3:

گفتن سوار اتوبوس شین، ما هم دیدیم دور هم بیشتر خوش میگذره، دیدیم پا نشیم، جایی نمی مونه برامون

صبا سفارش آخر اتوبوس رو به یه دختر 10-12 ساله داد که اصن ندیدیم دختر ه کجا رفت!!!!:ws37:

 

 

یه خاله مهربون هم داشتیم که انصافا هوامونو داشت همه جوره:icon_gol:

گفت برین اتوبوس پسرا:ws3:

.......................

 

 

 

منتظر قسمت های بعدی باشید:w16:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

اسمشــــو گذاشتیم ردِپا ...

 

پیدا کردن دوستایی که یه دنیا ارزش دارن و همه جوره پایه این هستن که باهات هرجایی که میخوای بری بیان ..... امیدوارم دوستیمون مستدام باشه ....:icon_gol:

 

 

اینم رد پای ما پنج نفـــــــر ....

 

jogoy4f4jth8su4l3pq.jpg

 

به ترتیب از راست به چپ :

 

مریم fluid ،من شاروک ،mim-shimi ،مینا yosefi و صبا kolah-ghermezi

  • Like 23
لینک به دیدگاه

قسمت دوم تور برغان

 

 

سلام مجدد:icon_gol:

آقا ما دویدیم بریم که جا نمونیم حداقل از اتوبوس!:whistle:

دیدیم پشت راننده دو ردیف صندلی خالیه برای ما

من و مریم، مینا و صبا، شاروک و فامیل پیش هم نشستیم

دیدیم همه از اون ته میگن "توکلی توکلی" گفتیم توکلی کیه؟رانندس؟خاله رو میگن؟کی؟ما توکلی هستیم عایا؟؟؟؟:ws52:

 

دیدیم یهو یه پسر 10 ساله پا شد و شروع کرد به رقصیدن:ws3:

هیچی دیگه تا مقصد رو اینطوری طی کردیم و کلی عکس تکی تو اون فضای 1*2 انداختیم!!!:w58:

 

تا رسیدیم رفتیم تو یه باغ که با تخت پر شده بود

اول یه تخت پیدا کردیم و هی جامونو عوض کردیم تا بالاخره نشستیم یه گوشه:w02:

شروع کردن آهنگ گذاشتن و همه مشغول بودن

 

بنده نیز هم همراه برخی دوستان، مشغول خوردن:ws3:

حدودای ظهر بود که خاله مهربون اومد و گفت که ناهار چه میکنین

مینا و مریم زحمت ناهارو کشیده بودن و گفتیم نمیرسه و از طرفی شاروک که علاقه زیادی به الویه داره، ممکنه به بقیه نرسه، من و شاروک سفارش دادیم غذا که همه با هم بخوریم

 

حدودای 2بود که شاروک و فامیل رفتن زحممت ناهارو کشیدن و آوردن

سفره رو بازکردیم و قروقاتی مشغول خوردن

انصافا دستپخت همسفریا محشر بود:ws37:

 

 

بازم میام

پ.ن: کلیشو فاکتور گرفتم که خسته نشین:w16:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

کلی خوشحالم براتون:icon_gol:

 

پس این ننه حسن که گفتین اینجاها بود؟ خب چرا به من نگفتین میرین برغان؟ آلو هم میخورین!:4564: اصلا برغان کجاست:w58:؟

 

دفعه دیگه وسط هفته نمیذاریناااا گفته باشم:gnugghender:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...