رفتن به مطلب

مجموعه داستان های پندآموز


NYC

ارسال های توصیه شده

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید.

ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند.

پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…

این بار پیشنهاد به ۴۵دلار رسید.

در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.

در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!

من آنها را به ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید..

روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند.

البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون.

  • Like 15
لینک به دیدگاه

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد ، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی ؟ جواب می داد : یک ساعت بیش تر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم . یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

 

***

 

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .

 

***

 

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست . یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم تر شده اند.

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید. سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد!

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد .

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد.

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد.

تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.

او الان یک بازیگر است.

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یه مردی بود تو صحرا شامش فقط خرما بود

یه روز دوستش یه شمع بهش هدیه داد

سر سفر شام خیلی خوشحال بود که از امشب در روشنایی شام میخوره

خرما اول رو برداشت دید که خرما کرم زده دومی رو برداشت دید دومی هم کرم زده سومی هم کرم زده بود .....

اون شب گرسنه خوابید...

شب دوم همون اتفاق افتاد و گرسنه خوابید

شب سوم هم همون اتفاق تکرار شد و گرسنه خوابید

شب چهارم شمع رو بیرون انداخت و در تاریکی شامش رو خورد

از اون به بعد اون مرد همیشه در تاریکی موند و باشکم سیر خوابید

  • Like 10
لینک به دیدگاه

ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﻳﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺧﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺳﺮﺍﻍ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ﺁﻗﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﻻغِ ﻣُﺮﺩ...

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻲﺷﻪ، ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ.

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ . ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻲﺷﻪ ﮐﻪ ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣﻲﺗﻮﻧﻢ؛ ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ، 500 ﺗﺎ ﺑﻠﻴﺖ 200 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ﻧﻮﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟

ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ ...... !!!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت.

 

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: « می آید، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد... » و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

« با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.»

گنجشك گفت: « لانه ی كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ كجای دنیا را گرفته بود؟... » و سنگینی بغض راه بر كلامش بست.

سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: « ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آن گاه تو از كمین مار پر گشودی. »

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: « و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. »

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و از او پرسيدند:استاد زيبايي انسان درچيست؟

حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت:به اين 2 کاسه نگاه کنيد ...

اولي ازطلا درست شده است و درونش سَم است ..

دومي کاسه اي گِلي ست و درونش آب گوارا است...

شما کدام راميخوريد؟

شاگردان جواب دادند:کاسه گلي را...

حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است.

بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را.:icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

روزی سرخ‌پوست پیری برای نوه‌اش از حقایق زندگی چنین می‌گفت: “در وجود هر انسانی همیشه مبارزه‌ای جریان دارد که مانند مبارزه دو گرگ است. یکی از گرگ‌ها سمبل بدی‌هاست و دیگری سمبل عشق و مهربانی…”

سخنان پدربزرگ نوه را به فکر فرو برد، تا این‌که پرسید: “پدربزرگ در پایان کدام گرگ پیروز می‌شود؟”

پدربزرگ لبخندی زد و گفت: “آن گرگی که به آن غذا می‌دهی!”

  • Like 10
لینک به دیدگاه

روزی دکتر جراحی برای تعمیر اتومبیلش به یک تعمیرگاه مراجعه کرد . تعمیرکار پس از تعمیر ماشین، رو به جراح کرد و گفت: آقای دکتر من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم، و موتور که در حقیقت قلب ماشین است را کامل باز می کنم و تعمیر می کنم . در واقع من آن را زنده می کنم . حال ، چطور درآمد سالانه من یک صدم در آمد شماست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار کرد و گفت:

" اگر می خواهی درآمدت صد برابر شود؛ این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی...!!!... "

" فرق بین «خوب» و «عالی»، اندکی تلاش بیشتر است !

  • Like 6
لینک به دیدگاه

صاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد.

کاغذ را گرفت. روي کاغذ نوشته بود «لطفا 4 سوسيس و يه ران گوشت بدين». 2 دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه اي گذاشت و در دهان سگ گذاشت.

سگ هم کيسه را گرفت و رفت.

 

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد.

قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند.

 

اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ايستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدي امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا مي کرد. پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش.

 

سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه اي رسيد. گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در کوبيد. اين کار را باز هم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.

مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و کرد.

قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد: چه کار مي کني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است. اين باهوش ترين سگي هست که من تا به حال ديدم.

 

مرد نگاهي به قصاب کرد و گفت: تو به اين ميگي باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه.

 

پائولو کوئليو

 

نتيجه اخلاقي: اول اينکه مردم هرگز از چيزهايي که دارند راضي نخواهند بود. و دوم اينکه چيزي که شما آنرا بي ارزش مي دانيد، بطور قطع براي کساني ديگر ارزشمند و غنيمت است. سوم اينکه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است. پس سعي کنيم ارزش واقعي هر چيزي را درک کنيم و مهم تر اينکه قدر داشته هاي مان را بدانيم:icon_gol:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

در سفر بودا به دهی زنی مجذوب سخنان او شد و از او خواست تا مهمان وی باشد.

کدخدا به بودا گفت :

«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»

بودا به کدخدا گفت :

«یکی از دستانت را به من بده»

کدخدا یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

آنگاه بودا گفت :

«حالا کف بزن» کدخدا گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»

بودا پاسخ داد :

هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان نیز هرزه باشند .

مردان و پول‌هایشان از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

به جای نگرانی برای من نگران خودت و مردان دهکده ات باش

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد.

او پرسید: “چه کسی این بیست دلار را می‌خواهد؟”

دست‌ها بالا رفت. او گفت: “من این بیست دلار را به یکی از شما می‌دهم. اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.”

او اسکناس‌ها را مچاله کرد و پرسید: “چه کسی هنوز این‌ها را می‌خواهد؟”

باز هم دست‌ها بالا بودند.

او جواب داد: “خُب، اگر این کار را کنم چه؟”

او پول‌ها را روی زمین انداخت و با کفش‌هایش آنها را لگد کرد، بعد آنها را برداشت و گفت: “مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می‌خواهد؟”

بازهم دست‌ها بالا بودند!

 

سپس گفت:

“هیچ اهمیتی ندارد که من با پول‌ها چه کردم، شما هنوز هم آن‌ها را می‌خواستید. چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می‌ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می‌شویم، مچاله می‌شویم، و با تصمیم‌هایی که می‌گیریم و حوادثی که به سراغ ما می‌آیند آلوده می‌شویم.

و ما فکر می‌کنیم که بی‌ارزش شده‌ایم!

 

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد…

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهید.

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

 

ارزش ما در شکست یا پیروزی نیست…

ارزش ما در این جمله است که: “ما که هستیم؟”

 

من پاسخ این پرسش را می‌دانم!!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود، پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم.

دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.

سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره..

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه ..من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی.

جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم !!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم ، ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالهاي اول زندگیمون خیلی خوب بود اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردی می دونستیم بچه دار نمی شیم ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.

اولاش نمی خواستیم بدونیم، با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه می خوایم چی کار؟

در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، هر دومون عاشق بچه بودیم، تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم، خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم. علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

گفتم: تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره ، اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟

برگشت زل زد به چشام گفت:

تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت:

من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه.

گفت:موافقم ، فردا می ریم و رفتیم. نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

اگه واقعا عیب از من بود چی؟ سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم . طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم. بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست. بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم دستام مث بید می لرزید : داخل ازمایشگاه شدم.

علی که اومد خسته بود ،اما کنجکاو ، ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه ، فهمید که مشکل از منه اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزها می گذشتند و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد، تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم:

علی تو چته؟چرا این جوری می کنی ؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوست دارم مهناز ، مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود، چشام پراشک، گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوست داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی، پس چی شد؟

گفت:آره گفتم، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم .

نخواستم بحثو ادامه بدم، پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم.

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم ، نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ، بنابراین از فردا تو واسه خودت، منم واسه خودم.

دلم شکست، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

 

توی نامه نوشته بودم:

 

علی جان ،سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم.

 

امضا ، مهناز

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در زمان شاهنشاه ، بزرگ مرد تاریخ ایران زمین "کوروش کبیر" دختری نزد او آمد و گفت:

 

ای کوروش بزرگ، من عاشق و دلباخته تو شده ام.

کوروش در جوابش گفت:

من لیاقت تو را ندارم.

تو شایسته آن برادر زیبا و خوش سیمای من هستی که الان پشت سرت ایستاده است.

دختر روی برگرداند تا برادر کوروش را ببیند.

 

کوروش به او گفت:

تو عاشق نیستی

اگر عاشق بودی دنبال کس دیگری نمی گشتی!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت. مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.

لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند. هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم. وزیر گفت:

من دستور شما را اجرا خواهم کرد، فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید. شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.

سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت: من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.

شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید. روی کاغذ چنین نوشته شده بود: هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.

سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند. مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.

نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم، اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند. این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.

نفر دوم نیز گفت: درست است، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم.

و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟

جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .

جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.

پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.

جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.

... دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.

برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.

جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.

پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم:

- پاتوق جوانان مجرد کجاست؟

۲- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟

۳- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند، از نظر ظاهری متوسطند؟

۴- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟

 

امضا: خانم زیبا

 

 

و اما جواب مدیر شرکت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم: درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است. اما اشکال کار همینجاست:

زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد، من یک “سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک “سرمایه رو به زوال”. به زبان وال‌استریت، هر تجارتی “موقعیتی” دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و … را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید، بجای آن، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری فرد ثروتمندی شوید.

اینطور شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید. امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.

 

امضا: رئیس شرکت ج پ مورگان

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...