رفتن به مطلب

چاشتم واژگانم است !


ارسال های توصیه شده

قطعه شعری با گویش بختیاری:

 

دووَر تُرنا سیاه، اَفتو قبا، مِینا به سر بند

تونی که کُریل ایل سی دیدنت رَر ِن به پُشبند

تا نظر مِن تیم کنی وا خوم ایبینُم

خوم کنارت بینمو و دل مِن دلت مند

حامد سرلکی

 

ترجمان:

دختری که مویت سیاه است و آفتاب در لباست نمایان و روی سرت مینا میگذاری(مینا نوعی پوشش زنان ایل بختیاری)

تویی که پسرهای ایلمان برای دیدنت به پشت دامنه صعب العبور درمانده اند

تا که من را نگاهی میکنی حس میکنم که

یک لحظه کنارت هستم و قلبم در قلب تو گرفتار شده است

 

. . . .

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 91
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دارم اُپرای عروسکی شمس و مولانا را گوش میکنم

فارغ از مولانا زدگی منور العقول هایمان

می توان خوب عشق بازی کرد در لابلای هر بیت هر نوا هر صدا هر فهم هر وضع هر صورت هر سکون هر سماع

می شود خودت را پیدا کنی

مولانا زندگی ماست که همیشه در رفت و آمد شمس های روزگارمان تیره و روشن می شود

و جهالت ریشه ی ظلمتیست که عقل بر عقل دور اندیش اعمال می کند

 

. . .

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

و مرگ داشته های آدمی را می رباید ، چونان راهزنان

و زندگی گاهی که رشته اش از دست آدم می گریزد ، آن زندگی زندگی نیست ، سیاه مشق از روی دست مرگ است

پس میتوان در زیستن مرد و در مرگ زندگی کرد

. . . .

  • Like 6
لینک به دیدگاه

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این نپذیرفتن باورها و قوانین زندگیت ؛ امروز عارضه ای شده دهشتناک تر از ایدز ، کهن تر از وبا ، واگیردار تر از آنفولانزا

همیشه خویش را چون درختی قدیمی میبینم که در مسیر آبشارهای بی امان و تند و پر از الوارهای شکسته ایستاده است

و تنها

دلخوشم به گنجشکهاییست که هر از چند گاه ، فصل جفت گیریشان که می شود به تن ِ من می پرند

همین

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دست نوشته ی سال 92

این سال ها که میگذرد ، لاجرم مرا به دیدن سه دهه از زندگانیم راهنمایی می کنند ، قول داده بود روزها از خاطرات نگوید از کودکی نگوید از زندان بی روزن نگوید اما زندگی ، حراف ِ روزهای ِ بی کسی توست و همیشه به تو می گوید.

نوسان تن و روح می شکفد در روزگار ِ پسینم ، وجین میکند آمال مرا ، چون باغبانان نازدانه های بهاری را به مسلخ سفره ی سکه سرازیر می کنند

امسال گلی به پیشانی سال گذشته هم نزد ، تنها دوندگی را برای آسایش ، از دست دادن را برای تفهیم ، زنگ خطر را برای تعجیل زد.

امسال بی نبود برخی که باید باشند گذشت ، امسال هم با حضور برخی که حضور ندارند طی شد ، امسال هم به چاه خلوت ما یکسال اضافه شد.

مترسکان صبورترین خلایقند وقتی که مجرم به سکونند ، محکوم به زشتیند و مجبور به صدای گوش دادن کلاغ ها ، راستی مترسک ها میفهمند سال چیست ماه چیست ؟ همیشه در کارند و از خود بی کار ، من و مترسک هم کیش همیم

هائد

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

روزگار ناخوشیست ، هرچند پیل تن و پیل کردار باشی ، شاید کوچکترین چیزها و اثرات و سخن ها و . . . میتواند تو را چون موری به زانو در آورد

.::مردم شکننده تر از آنچیز هستند که نشان میدهند::.کاش میشد این را روی قلبشان می نوشت

افسوس

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گاهی در نبودن آنهایی هستی که هستند و به چشم نمی آیند ، گاهی غمینی از نبود دوستان و یارانت

از آن دوران کودکی گرفته با پی چامه های گل و گشاد و پاره و پوره ، مشتی عشق در جیب راست ، مشتی خاطره در جیب چپ

چون عمیق تر که میشوی ، چون کهنسال میشوی ، جیبی از تقیدر ، جیبی لبالب از سودای رفته ها و حسرت ها . . . .

دلم دامنه ای سر سبز میخواهد ، صندلی چوبی

روی دامنه

بنشینم و به آسمان بی دود نگاه کنم

خنده کنم

جیبی خاطره شود ، آن جیبم دلخوشی

ح.س

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

عقده های درمانده ی ِ دیروزینِ ِ آدمی گاه به مکر و خدعه خود را آرزو می نامند ، سرک می کشند در روزگارت ، می شکافند حجاب بین خود و معصومیتت را و آری

آری چه رسم واژگونه ایست

خواستن و نرسیدن

دانستن و نفهمیدن

توانستن و افلیج ماندن

دور ِ تسلسل است زندگی میان ما و آرزو نه عذر تقصیر ، عقده های دیروزمان

بگذر از عهد سخت خویش

ح.س

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تصویرگری،خلق،خاطره بازی با واژگان ، عشق بازی با داشته ها ، دفترچه ی صبور سال های سرد ِ سکوت ِ سالیانم ، قلمم و کتایهابم ، زندگی با اسطوره هایم از وودی آلن ، جورج اورول،ویکتور هوگو ،هانری کربن و سعدی ، شمس ، جلال ،حاتمی و آش همه جاتی از آدمهایی که زیاد به هم ربط ندارند ، اعتقاداتم و باورهایم ، شبهای محکوم به سکوت و رانندگی در بستر شب های خلوت ، عصر بارانی گز کردن حوالی دانشگاه به یاد جوانی ، ساز و مضراب و خاطرات و موی پریشان ، خفتن در عین خواب زیاد و نخوابیدن در اوج کم خوابی و غرق در رویای خویش

اینها میشنود من ، میشوند تازه جزئی از من

ح.س

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تنها که میشوم بیشتر قدر خودم را میدانم ، انگار تنهایی عارضه ی خوش یمن حرمسرای من است

می شود در لابلای یک عالمه فکر خزید و لولید و زندگی کرد

شاید تو را به سامان بکشاند شاید بی سامانت کند همین فکرها را که می گویم

شب هم که باشد می شود مامن سکون و پرورش این خلوت

روزگار هم که دیگر جنس سنگ شده است ، عمل نمیکند تیشه ی ما به قلبش

میگذرد

میگذارد مارا و میگذرد

ح.س

  • Like 5
لینک به دیدگاه

 

عجیب نیست که تو را ندیده ام یک عمر

تو چقدر مبتلا به دردِ خوب دیدنمی!

شبیه باغبان برای شخم و هرس

کمین نشسته برای فصل چیدنمی

 

فرار می کنم از خود همیشه و همه جا

تو میل من به فرار از خود ِ کپک زده ام

برای تازگی ِ زخم های این کنکاش

کمی ز اشک تو بر روی آن نمک زده ام

 

ح.س

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...