رفتن به مطلب

چاشتم واژگانم است !


ارسال های توصیه شده

من اینجا زندگی میکنم ، اینجا که ته دنیاست ، این محله که خودِ فقر است؟

نمیداسنتی قاضی؟

من فرزند خاک ِ در هم تنیده ی جنوب شهرم

من فرزند تباهیم ، فرزند نیستی ، فرزند مردان همیشه بدهکار به روزگار ، مادران همیشه سربلند

من فرزند سایه هایم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 91
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دیگر همه جا احساس غریبی میکنم ، در خانه ، در میان دوستان ، در میان خود و خودم

حتی در حنجره ی تو حتی در میان سینه ی تو

آموختم امروز هیچکس مرا نخواست

گویی به خویش تضمین میدادم در این لاتاری ، شانس با من است ، با آرزوهای من است ، با تقدیر من است

خود را سفارش میکنم به خود ، سفارش میکنم به قلبی که حرمتش هتک شد ، وجودی که جریحه دار شد

هم اکنون که در خانه تنها نشسته ام

دیگر رمقی به هیچ چیز ندارم ، حتی نفس کشیدن ، جرات ندارم وگرنه تاکنون هفت کفن پوسانده بودم

خود را سفارش میکنم به صبر ، به صبر بر جسد انسانیت ، بر نَظاره گری مدام بر کارهای ناتمام که هیچوقت در زندگانیم کامل نشد

بر گشتن ها بر پیدا نکردن ها ، بر همین روزها که کلید در قفل میچرخانی به صورتت میخورد نفس سنگین مرگ

بر قرص ها را از خجالتی درآوردن

بر سیگار ها را آبرو دادن ، بر توبه های شکسته شده

بر خاطراتی که میخست به چهارچوب ِ تابوت ِ مزارم

حتی اگر روزی سر از مزار بخواهم دربیاورم ، این میخ ها نمیگذارند

لحظه ها ، وجین ِ روزگار عُسرت منند ، غزل واره میکنم غرور شکسته ی خویش را ، قصیده می سرایم بطالت ِ روح ِ سردرگمم را

من ، تقدیر ِ از پیش نوشته شده ی ملک الموتم

تو را به سایه ی چشم دخترکان زیبارو قسم ، آلتت را از روزگار ما بیرون کش ، روزگار

بگذر ز عهدهای سختت ، هائد

لینک به دیدگاه

یک سرخورده ی اجتماعی و یک خالی از هر احساسی با هیچ چیز آرام نمیشود

حتی با هر چیزی که روزی برایش خوشی داشت

شده است وصف حال من

میخواهم از همه جا دل ببرم از اینجا ، از آنجا

از خودم از زندگی

بخندم به روزگاری که سالیان سالست مرا بازیچه ی خود قرار داده

قوز دراورده ام ، پیر شدم

هنوز شناسنامه ام جوان است

همین

لینک به دیدگاه

گاهی حس میکنم شکاف عقیده هایم با هم نسل هایم بسیار عمیق تر از آنچیزی هست که فکرش را میکنم

ما به این شکاف خوردن ها(!) عادت داریم

. . . .

لینک به دیدگاه

چند شب است سردرد های سال گذشته ام سراغم آمده ، تورم کاسه ی چشم ، حس خوردن چکش به کاسه ی سر ، سنگینی گوش و حالت تهوع

کاش تمام دردهای آدم همین چند مرض بود ، گاهی درد های آدم طوماریست بی انتها از نداشته هایش

اینهاست که میسوزاند تو را ، نه این مرض ها که هر چند وقت دلشان تنگت می شود

کودک که بودم دوست داشتم عطار باشم ، مرهم بگذارم به درد آدمها

خود مانده در خودم حال

. . . .

لینک به دیدگاه

ملتی هستیم عجیب از دین و دنیا وامانده ، نه به تکنولوژی رسیده ایم نه از عرفان سر درآورده ایم ، خود را بسته ایم به جملات کوروش ، شریعتی ، ال و بل و جینبل !

چه داریم؟ چه در چنته داریم ؟ چه خدمتی به خلق کرده ایم ، چه قدمی برای خود برداشته ایم ، چه گامی در علم برداشته ایم جز کپی ، چه عبادتی کرده ایم جز اجبار ، چه رسالتی به عشق پس داده ایم بجز خدمت به آلت تناسلی!

کجا زندگی کرده ایم؟ کی معنی خود را فهمیده ایم ؟ چه زمانی مولد بوده ایم ؟ چرا انقدر نشخوار میکنیم بیان دیگران فکر دیگران و فهم دیگران را !؟

میمیریم از غریبی در خود ِ خویش در بین خویشان ، خوش هستیم که نفس می کشیم

ریده اند به معصومیت از دست رفتیمان !

و آری تا کنون چه گُهی خورده ایم؟!

لینک به دیدگاه

شاهی را به گدایی مقابل نشاندیم ، ندیدیم بزم محبت را که به آن بنازیم

چقدر نجوا چقدر مویه ی شبانه

آخر آدمی را طاقتیست محدود

جراتیست اندک

روزگار خفت ناکم را دیگر با هیچ چیز نمیتوانم سپری کنم

من مانده ام و شکست قانون های لعنتی زندگی خودم

من بی شرم ترین قوه ی مجریه را میبینم ، من خودم را میبینم

نا امید نیستم ، شکسته ام

لینک به دیدگاه

هوا آلوده است ، همه جا را گرد و سرب پوشانده است

تمامی ویروس ها دندان تیز کرده اند برای روزمرگی های من ، بی وجود خود ِ گمشده ام مرهم مرهم نیست ، تشویش اذهان خصوصیم هست

بی وجودت ای خود ِ خود گمشده ام ، همه ی صداها شبیه سمفونی بوف است

همین

لینک به دیدگاه

"مهدی"تنها برای من یک واژه نیست ، دنیایی از امید به رهاییست که هر روز در من ، من را زنده نگاه می دارد

او را دوست دارم ، به قد سالهایی که می شد باشد اما نبود و نشد که باشد

همین

لینک به دیدگاه

این روزها که بیش از اندازه در کار و بار زیباسازی و عمران افتادیم و دندانمان را تیز کردیم برای پول های حجیم تر

تازه می آموزم که ، همه چیز همین چرک کف دست است ، همین پول را می گویم

پول داشته باشی ، خدایی میکنی ، کار ندارند چه در سر داری از کدام تخم و تَرَکه هستی ، میشوی خدایشان ، خدایی می کنی

نه کسی کار دارد با کتابداریت ، نه کسی کار دارد با لطافتت ، نه کسی کار دارد به درونی جاتت

اثری هم خلق کنی بی هدف است و بی محتوا

خلاصه با پول می شود خوب عشق کرد با این آدمک های دم دستیه ِ خشک مغز ِ اطرافت

همین

لینک به دیدگاه

کودک درونم را میبینم که با واکر جابجا می شود ، شب ها دندان های مصنوعیش را به دست میگیرد ، مسواک میزند و سوت میکشد ، همزمان

کودک درونم را دیدم روبروی آینه ، گلگیر سرش سپید شده بود ، به رنگ تخم ِ چشم برخی از هم قطارانش

کودک درونم را خواهم دید ، وقتی که تابوتش روی دستم هست ، آه کودک درونم لب های چروکت را می بوسم

تمام

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به بهانه ی رمضان الکریم

 

مسلمانان از دیرباز معتقد بودند که رمضان ماه رحمت الهی بر بندگان است ، این رحمت جز به اسباب انسان میسر نیست

یاد میکنیم از رفتگان که با رفتنشان قوم و جماعتی را غرق غمشان کرده اند از خداوندگار شهناز تا پدر و مادرانی که در کنارمان نیستند ، از همین دو طلبه ای که چند روز پیش چند جوان را از موج وحشی نجات دادند و خود راهی خدایشان شدند ، از شهیدانی که با خونشان شستند ، خرچنگ های صدامی را

یاد کنیم در این ماه از کودکانی که موی بر سر ندارند اما دریا در سینه دارند ، آنانکه مادرانشان تلخ گریه می کنند در جوار تختشان ، از زندانیان در بند از آن ها که در ظلمند

از پدر و مادران شرمساز جامعه ی قرن بیست و یکمیمان که در تنگدستی نفس میکشند ، فراموش نکنیم خود را اگر هنوز به انسانیت معتقدیم

یاد کنیم از پدر و مادرانی که از جور زمانه در اتاقکی افتاده اند و آنها را سالمند میخوانند

به یاد بیاوریم اشک یتیم ، خون ِ دل خداست

و

به یاد بیاوریم خود را به بهانه ی رمضان ، هرچند دیگر رنگی از رمضان نمانده ، رمضان رنگ پریده شده است

بیاد بیاورند اسیران امیران را و امیران اسیران را

 

. . . .

لینک به دیدگاه

پیش درآمد: حیلی بد است چیزهای خوب زندگیت را به بهانه ی فقر از دست بدهی

 

شب ها کار و روزها کار ، بن مایه ی دیانتم شده است همین ، میزنم به گوش نا اهلان ، تن ِ رها شده ی خویش را

به ثروت می رسی دورت خالیست ، کسی نیست ، یا بهانه پیشین هیچ بود و فقط بهانه بود ، یا اینکه . . . . .

بگذریم

سخن زیاد است

هنوز مانده است

مانده است به آن سکانس ذهنم برسم ، میزانسنی که در آن قهرمان داستان از نقش های خاکستری فیلمنامه اش در حال بازخواست و عصیان است

باختی

بد هم باختی

بازنده ای که این همه در موج بلا افتاده ای

خوب میفهمم بازیگری چیست و ادا چیست!

. . . .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روزی تو را به خاطر فقر از دست دادم ، امروز که در ثروتم تو دیگر نیستی ؛ افسوس که نمیدانستی ثروت حقیقیم حضور توست

همیشه خواب ایامت را میبینم ، تقویم ِ تداشته های من

. . . .

لینک به دیدگاه

تو از هیچ چیز خبر نداری

وقتی دورت مانع میکوبی که حتی من سراغت نیایم دیگر هیچ سخنی قابل قبول نیست

تو از هیچ چیز خبر نداری ، خرسندم پل شیشه ای زیر پایم شکست گرچه مرا هزاران بار کوفت بر زمین گرم

تو از هیچ چیز خبر نداری

سخت است گفتن از واژه هایی که در دایرة المعارف انسان ها نیست

تو از هیچ چیز خبر نداری

راستی یادم رفت بگویم

که

تو از هیچ چیز خبر نداری

همین

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...